نيايش
مينا هاشمى
با ياد تو آغاز مىكنم كه
نزديكترينى آنچنان كه يكسره به تو نيازمندم و دورترينى آن گونه كه يكتا بىنيازى!1
ستايش مىكنم تو را بر تمام
آنچه بر من ارزانى داشتى؛ بر نگاهداريم در رحم مادران و صلب مردان، تا از حوادث
روزگار ايمن مانم2 در حالى كه نطفهاى بيش نبودم.
بار پروردگار! اين انسان مغرور
را، آن زمان كه سلولى ناتوان بيش نبود، در كام امواج و بلايا با توان لايزال خويش
پرورش دادى و چون پيكرهاى كامل يافت، از روح خويش در او دميدى و جانش بخشيدى.
آن گاه كه به دنيا آمدم نه
توان راندن حرفى بر زبان داشتم و نه آنچه مىديدم، مىشناختم. نه توان دفع ضرر و
نه تاب جلب منفعت داشتم. مادر و پدر را بر آن داشتى تا با مهربانى از اين موجود
ناتوان پرستارى و نگاهدارى كنند و بر من رحم آورند تا هر روز بزرگتر و قويتر گردم
و رهتوشهاى براى شناخت و معرفت پيرامون خويش برگيرم.
آن گاه كه پدر دستانم را گرفت
تا برخيزم و گام بردارم، به توان و قدرت تو، بر پاى ايستادم و قدم برداشتم و آن
زمان كه مادر با من سخن مىگفت، با لطف تو زبانم گويا شد و به زيبايى و راستى،
كلام بر كلام نهادم.
بيمار شدم و تو با عنايت خويش
دريچههاى تندرستى را به رويم فراز كردى و دامهاى خطر را كه بر پاىِ رفتارم پيچيده
بود، باز كردى.3
پروردگار من! به لطف تو در
اعماق وجود خويش چشمههاى زلال “پاكى” را يافتم و ندايى درونى مرا به سوى تو
مىخواند. تو در گمراهيها رهايم نكردى و در لحظه لحظه زندگيم نشانههاى ايمان را
برافراشتى. راهنمايان طريقت را به من شناساندى و جهان را با تمام شگفتيها در برابر
ديدگانم نماياندى: آسمان را كه در روز با آن همه زيبايى، زرِ خورشيد جلايش مىدهد
و شب كه بىشماره ستارگان، زيبا و اسرار آميزش مىسازند، كوههاى بلند و باصلابت و
امواج درياها و جريان رودها و چشمهسارهاى پرطراوت.
راستى، اگر حركت منظّم زمين و
آسمان را نظم دهندهاى نبود، پس چگونه است كه حتّى ذرّهاى نظمشان برهم نمىخورد؟
و اگر تصادف اين گونه مجبور و مطاعشان ساخته، چگونه در ديگر امور، توان چنين كارى
را ندارد؟4 علمت همه را فرا گرفته و آفرينشت در وجودشان پا گرفته و يادت آنها را
به شمارش درآورده است. نه پنهانيهاى ناديدنى هوا و نه پوشيدگان تاريكى شب و نه
آنچه در آسمانهاى بالا تا ژرفاى زمين است هيچ كدام بر تو نهان نمىماند.5
چون مردم را ديدم كه سوار بر
زورق زمان در حركتى يكسان به پيش مىروند و هر يك را – با آن كه آرزوى بقا و حتّى
بازگشت به گذشته دارد – آن گاه كه مرگش فرا رسد، در درياى مرگ واژگونش مىسازى و
بازگشتى براى هيچ يك از آنان وجود ندارد، دانستم كه تو زمان بخش تمام موجوداتى و
تو اندازه حيات هر يك را در حساب خود دارى6 و تو آن وجود بىپايانى كه هر پايانى
را پايانى!7
چه بسيار كسانى كه آنان را تا
مرز مرگ به پيش راندى و از سرِ قدرت بار ديگر به زندگى بازگرداندى و چه بسيار كسان
كه سرخوش و مسرور در ميان اهل خويش به سر مىبرند؛ گويى حياتى جاودانه يافتهاند،
امّا ناگاه به فرمان تو در رويارويى با شاهين مرگ زندگى را مىبازند.
خداى من! كى پنهان بودهاى تا
جستجويت كنم؟ و كى ناشناخته بودهاى تا شناساييت نمايم؟
كى از بندهات دور بودهاى تا
فريادت كنم؟ كى در دل نبودهاى كه يادت كنم؟ تويى آن عظيمى كه از رگ گردن به
بندگانت نزديكترى؛8 سخنانشان را مىشنوى و آنان را مىبينى و رازشان را مىدانى!9
واى بر منكران تو! كه با چشم
تو مىبينند و با گوشى كه تو به آنان ارزانى داشتهاى مىشنوند و با قدرت تو راه
مىروند و از روزىِ تو بهره مىبرند خواستِ تو به آنان اراده بخشيده است و با نعمت
تو بر نافرمانيت توانا شدهاند!10
شگفتا! آن كس كه نه به نهايت
مشرق رسيده است و نه به انتهاى مغرب، نه توان فرو شدن به اعماق زمين را دارد و نه
نيروى اوجگيرى – كه تا انتهاى افلاك راه بسپارد و وراى آن را ببيند – با اين حال
آفريدگار حكيمش را انكار مىكند! 11
تويى كه مكان را مكان نمودى،
بى آنكه خود بدان نيازمند باشى! تويى كه هستى را چگونگى بخشيدى و خود از توصيف به
آن منزّهى.12
تو آن وجودى كه هيچ يك از حواس
مادى او را درك نكنند. گذشت زمان از عظمت تو نمىكاهد و دگرگونت نمىسازد.13
تو بر همه چيز شنوا و بينايى،
اما براى آن نيازمندِ عضوى نيستى كه تو به هستى خويش شنوا و گويايى.14
تو آفريننده همه چيز و بزرگ و
عظيم و ستايش شده بىهمتايى!
اى يگانه! منزّهى از آن كه تو
را به چيزى شبيه كنند كه شباهت از ويژگيهاى آفريده است و برتر از آنى كه انجام
كارى بر تو زحمت و مشقت داشته باشد كه آفريدگان از سر نياز، چنين صفتى را بر دوش
مىكشند.15
خداى من! اگر قلبم را پرندهاى
قوت خويش كند، سير نگردد و چون بر چشمم سوزنى فرو شود، آن را بپوشاند!
من كى توانم با اين دو، سلطان
آسمان و زمين را باز شناسم؟16
فرمودى: “كُلُّ شَىْءٍ هالِك
إِلاَّ وَجْهه.17
نه به آن معنا كه هر چيز جز
چهره تو نابود شدنى و ميراست؛ منزّهى! بل بدان معنا كه هر راهى جز راه تو فناپذير
است.18
پس از سرِ خلوص از ژرفاى وجودم
فرياد برمىآورم كه:
“اللّه اكبر”! نه بدان معنا كه
تو از همه چيز بزرگتر باشى كه اين، سنجش ذات نامحدود تو با اشياى محدود است. سبحان
اللّه!
بلكه به آن قصد كه تو بزرگتر
از آنى كه به وصف درآيى.
ديدگان، تو را با چشم نبينند،
امّا دلها با حقيقت ايمان تو را مشاهده مىنمايند!19 و دل آنچه را بيند دروغ
نشمرد.20
اينك اى بىهمتاى بىنياز!
دستم را به درگاه تو بلند كرده
و به رشته طاعتت از بيم، مىآويزم، مولاى من! دلم هماره از دهليز ياد تو عبور
مىكند. و مناجات با تو رنج دلهره را از من دور مىكند. اى سرانجام آرزوهايم و اى
تمامى خواستههايم! ميان من و گناهم جدايى افكن، گناهى كه مرا از طاعت تو باز
مىدارد.
مولاى من تكيهگاه و اميد و
توكّل من به تو و به رحمت بىپايان توست. در سايه لطف تو منزل گزيدهام و از تو
نيازم را مىطلبم. خداوندا به اميد بزرگوارى تو دست به دعا برداشتهام و مهر تو را
در دل كاشتهام، بينواييم را پيش تو آوردهام تا پريشانى را با بىنيازى تو
چارهجويى كنم.21
خدايا! آن كس كه راه تو پويد،
روشنى يابد و آن كس كه به تو پناه آورد، پناه گيرد.
خدايا! من كه مىپنداشتم از
رحمت تو مأيوس شدهام، به تو پناه آوردهام، پس گمان مرا از مهر خود نا اميد مفرما
و از رأفت خويش محجوبم مكن!22
پىنوشتها:
1) قال [اميرالمؤمنين(ع)]:
“… قريب فى بعده، بعيدٌ فى قربه…” (اصول كافى، ج1، ص115، ح2).
2) “… ابتدأتنى بنعمتك
قبل أن أكون شيئاً مذكوراً و خلقتنى من التّراب، ثمّ اسكنتنى الأصلاب آمناً لريب
المنون و اختلاف الدّهور والسنين، فلم ازل ظاعناً من صُلبٍ إلى رحمٍ، فى تقادمٍ من
الأيّام الماضيه و القرون الخاليه …” (دعاى عرفه، امام حسين(ع)).
3) فقال [اباعبداللّه
جعفربن محمّد(ع)] لى: ويلك و كيف احتجب عنك من أراك قدرته فى نفسك نشوءك و لم تكن
و كبرك بعد صغرك و قوّتك بعد ضعفك و ضعفك بعد قوّتك و سقمك بعد صحّتك و صحّتك بعد
سقمك…” (كافى، ج1، ص97 – 96، ح2).
4) فقال ابوالحسن (ع): “انّى
لمّا نظرت الى جسدى و لم يمكّنى فيه زيادة ولا نقصانٌ فى العرض والطول و دفع
المكاره عنه و جرّ المنفعة اليه علمتُ انّ لهذا البنيان بانياً فاقررتُ به مع ما
أرى من دوران الفلك بقدرته و انشاء السّحاب و تصريف الرّياح و مجرى الشّمس و القمر
و النّجوم و غير ذلك من الآيات العجيبات المبيّنات علمتُ انّ لهذا مقدّراً و
منشئاً” (كافى، ج1، ص102، ح3).
5) [اميرالمؤمنين(ع)]: “…
لكنه سبحانه احاط بها علمه و اتقنها صنعه و احصاها حفظه لميَعْزبْ عنه خفيّات
غيوب الهواء و لاغوامض مكنون ظلم الدّجى ولا مافى السّموات العُلى إلى الارضين
السّفلى…” (كافى، ج1، ص183، روايت 1).
6) سمعت أباالحسن موسى بن
جعفر(ع) يقول: لايكون شىء الاّ ما شاء اللّه و ارادو قدّر و قضى…” (كافى ج1، ص
207، ح1).
7) قال [اميرالمؤمنين (ع)] : “… انقطعت الغايات عنده فهو منتهى كل غاية” (اصول كافى، ج1، ص121، ح6).
8) “و نحن اقرب اليه من
حبل الوريد” (ق (50) آيه 16).
9) قال [ابوعبداللّه(ع)] “…
يسمع كلامهم و يرى أشخاصهم و يعلم اسرارهم…” (كافى، ج1، ص170، ح3).
10) قال ابوالحسن الرّضا
عليه السّلام: قال اللّه: [يا] ابن آدم! بمشيئتى كنتَ الّذى تشاء لنفسك ما تشاء و
بقوّتى ادّيتَ فرايضى و بنعمتى قوّيت على معصيتى…” (اصول كافى، ج1، ص209، ح6).
11) قال [ابوعبداللّه(ع)]
: عجبأ لك لم تبلغ المشرق و لم تبلغ المغرب و لم تنزّل الأرض و لمتصعد السّماء و
لم تجز هناك فتعرف ما خلقهنَّ و انت جاحدٌ بما فيهنّ و هل بجحد العاقل ما لايعرف؟!
(كافى، ج1، ص92، ح1).
12) قال [ابوالحسن (ع)] “…
هو أيّن الأين بلا أين و كيّف الكيف بلا كيف فلايعرف بالكيفوفيه و لا باينونيه” (كافى،
ج1، ص101، ح3).
13) قال [ابوعبداللّه(ع)]:
“… هو شىءٌ بخلاف الأشياء… غير انه لاجسمٌ و لاصورة و لايحسّ و لايجسّ و
لايدرك بالحواس الخمس لاتدركه الأوهام و لاتنقصه الدّهور و لاتغيّره الأزمان…” (كافى،
ج1، ص110، ح6).
14) قال [ابوعبداللّه(ع)]:
“هو سميع بصير. سميع بغير جارحةٍ و بصير بغير آلة. بل يسمع بنفسه و يبصر بنفسه…”
(كافى، همان).
15) قال ابوعبدالله(ع): هو
اجلّ من ان يعانى الأشياء بمباشرة و معالجة لأنّ ذلك صفة المخلوق الّذى لاتجىء
الأشياء له الاّ بالمباشرة و المعالجه و هو متعال نافذ الإراده و المشيئة فعّال
لما يشاء (كافى، همان، ص113).
16) قال ابوعبداللّه (ع):
يابن آدم! لو أكل قلبك طائر لم يشبعه و بصرك لو وضع عليه خرق إبْرَة لغطّاه تريد
ان تعرف بهما ملكوت السّماوات والارض؟ (كافى، ج1، ص126، ح8)
17) قصص (28) آيه88.
18) كافى، ج1، ص195، ح 1 و
2.
19) قال [اميرالمؤمنين(ع)]:
لاتدركه العيون فى مشاهدة الأبصار ولكن رأته القلوب بحقائق الإيمان! (كافى، ج1،
ص131، ح6).
20) ما كذب الفؤاد ما رأى (نجم
)53) آيه 34)
21) فرازهايى از دعاى
ابوحمزه ثمالى.
22) فرازهايى از مناجات
شعبانيه.