گفته ها و نوشته ها

گفته‌ها و نوشته‌ها

 

 

 نيايش

 نيايش در همين حال كه آرامش را
پديد آورده است، در فعاليتهاى مغزى انسان يك نوع شكفتگى و انبساط باطنى و گاهى روح
قهرمانى و دلاورى را تحريك مى‏كند، نيايش خصايل خويش را با علامات بسيار مشخص و
منحصر به فردى نشان مى‏دهد، صفاى نگاه، متانت رفتار، انبساط و شادى درونى، چهره پر
از يقين، استعداد هدايت و نيز استقبال از حوادث، اينهاست كه از وجود يك گنجينه
پنهان در عمق جسم و روح ما حكايت مى‏كند و تحت اين قدرت حتى مردم عقب مانده و كم
استعداد نيز مى‏توانند نيروى عقلى و اخلاقى خويش را بهتر به كار بندند و از آن
بيشتر بهره گيرند. امّا متأسفانه در دنياى ما كسانى كه نيايش را در چهره حقيقى‏اش
بشناسند، بسيار كمند!

 “نيايش، آلكسيس كارل”

 ارج حافظان

 حضرت وَلَد (پسر مولوى) گفت:
روزى ملك الحفّاظ نزد مولانا آمد. تكلّف عظيم فرموده، قيام نمود. گفت: بالا نشيند،
چنانك مصحف را عزيز مى‏دارند و بالاى رحل و كرسى مى‏نهند، بايد كه حافظان را نيز
عزيز دارند و بالا نشانند كه ايشان حامل كلام اللّه‏اند و همچنان هر دلى كه نور
قرآن باشد، نشايد كه روى دوزخ ببيند. زيرا كاغذ پاره‏اى كه درو قرآن نبشته‏اند، آن
را به آتش نمى‏اندازند و حرمت مى‏كنند و مى‏گويند كه درو قرآن نبشته است. اكنون
دلى را كه درو چندين قرآن باشد، چون ]چگونه[ به دوزخ اندازند!

 “مناقب العارفين، ج1، ص307”

 

 دوستى على (ع)

 فارغ از هر دو جهانم به
گُل روى على

از خُم دوست جوانم به خَم موى على

 طى كُنم عرصه ملك و ملكوت
از پى دوست

ياد آرم به خرابات چو ابروى على

 “امام خمينى‏قدس سره”

 

 ماه رمضان

 حسن بصرى روز عيد به قومى
بگذشت كه مى‏خنديدند و بازى مى‏كردند گفت: “خداى تعالى ماه رمضان را ميدانى ساخته
است تا بندگان او در طاعت وى بيشى و پيشى جويند: گروهى سبقت گرفتند و گروهى باز پس
ماندند، عجب از كسانى كه مى‏خندند و حقيقت حال خود نمى‏دانند! بخدايى خداى كه اگر
پرده از روى كار برگيرند مقبولان به شادى خود مشغول شوند و مردودان به اندوه خود
ماتم گيرند، و هيچ كس به خنده و بازى نپردازد.”“كيمياى سعادت، ص176”

 انصاف

 عدى بن حاتم يكى از ياران مخلص
و مقاوم على(ع) به شام آمد، معاويه به قصد طعن و تحريك پرسيد: اين الطّرفات؟
پسرانت كجايند؟ او با كمال افتخار گفت: در صفّين پيشاپيش على(ع) به شهادت رسيدند.
معاويه گفت: على درباره تو انصاف را مراعات نكرد، پسران تو را بكشتن داد و پسران
خودش زنده ماندند،عدى‏خروشيد وگفت:من درباره‏على(ع)انصاف‏رامراعات ننمودم كه او
شهيد شد و من زنده ماندم.”سفينة البحار، ج2، ص170”

 

 درياى عظمت

 اگر على(ع)؛ اين گوينده با
عظمت، امروز در كوفه بر منبر قرار مى‏گرفت، شما مسلمانان مى‏ديديد كه مسجد كوفه با
همه وسعت خود از اجتماع مردم مغرب زمين، براى استفاده از درياى خروشان على(ع) موج
مى‏زد.”ترسيسان، دانشمند مسيحى”

 

 مذهب و نيايش

 مذهب عبارت است از اعتقاد به
اينكه يك نظم نامرئى در ميان چيزهاى اين جهان هست و بهترين كار براى ما اين است كه
خود را با اين نظم هماهنگى دهيم. اساس دعا و نيايش عبارت است از ارتقا و اعتلاى
مرتب و منظم انسان به پيشگاه خداوند. نخستين هدفى كه در نيايشها بايد به دست آورد،
دل كندن از جهان محسوسات است. چرا كه بستگى به اين جهان براى تمركز دادن فكر
زيان‏آور است. آنچه را كه هميشه مذهب مدّعى است كه به ما مى‏دهد؛ احساس و وجدان يك
حقيقت خدايى است كه مستقيماً با ما ارتباط دارد. اگر يك همچو اشراف و وجدانى در ما
پيدا نشود تمام استدلالهاى عقلى و نظرى كوچكترين كارى را نمى‏توانند انجام دهند.”ويليام
جيمز، دين و روان”

 

 تدبر در قرآن

 گروهى از اهل پندار، آنانند كه
هر روز ختمى كنند و قرآن با شتاب خوانند و مى‏دوند به سر زبان و دل از آن غافل و
همه همت ايشان آن كه گويند: ما چندين ختم كرديم. و ندانند كه اين قرآن نامه‏اى است
كه به خلق نوشته‏اند، اندر وى امر و نهى و وعد و وعيد و مَثَل و وعظ و يادآورى و
ترساندن و بيم دادن است. و بايد كه به وقت وعيد (بيم دادن)، همه خوف گردد و به وقت
وعد، همه نشاط گردد و به وقت مَثَل همه عبرت گردد و به وقت وعظ همه گوش گردد و به
وقت ترساندن همه هراس گردد و اين همه حالات دل است. بدان كه سرِ زبان جنبانى، اندر
آن چه فايده باشد و مَثلِ وى چون كسى باشد كه پادشاهى به وى نامه نويسد و اندر وى
فرمانها بُوَد. وى بنشيند و آن را از بر كند و همى خواند و از فرمانهاى وى غافل
باشد، چه سود دارد!؟”كيمياى سعادت”

 على(ع) و چاه

 تنها، سر چاه مى‏روم، گاه
به گاه

 سر مى‏نهم اندوهگنان، چون
تو به چاه

 مى‏گريم و با ياد غمت
مى‏گويم:

لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلاَّ بِاللَّه “على
موسوى گرمارودى”

 

 روح روزه

 هر كه از روزه به ناخوردن طعام
و شراب اقتصار كند روزه او صورتى بى‏روح باشد و حقيقت روزه آن است كه خود را به
ملائكه مانند كنى، كه ايشان را شهوت نيست اصلاً و بهايم را شهوت غالب است و از
ايشان دورند بدين سبب. و هر آدمى كه شهوت او غالب بود در درجه بهايم بود و چون
شهوت او ضعيف شد، شبهتى(شباهتى) گرفت به ملائكه و به اين سبب به ايشان نزديك شد و
ملائكه نزديكند به حق تعالى پس او نيز نزديك‏گشت. “كيمياى سعادت،ص177 -176”

 توبه رسمى

 يكى از اعيان زادگان مى‏گفت:
شبى به سحر نرسيديم روزه را خورده به منزل آمديم. خبر روزه‏خورى ما زودتر از
خودمان به منزل رسيده بود، همين كه وارد شديم، مادرم از ما رو گرفت، چند روز با ما
مثل جذامى‏ها رفتار مى‏كردند. همه چيز قدغن، نوكرها غذا مى‏آوردند در اتاق گذاشته
فرار مى‏كردند، بالأخره با وساطت بزرگترها ما را توبه رسمى دادند. آن وقت به عضويت
خانه پذيرفتند.

 “عبداللّه مستوفى، زندگانى من،
ج1، ص327”

 

 كيمياى محبت

 از كنفوسيوس پرسيدند: آيا با
يك كلمه مى‏توان تمام زندگانى را روشن و پاك نگاه داشت و آن كلمه كدام است؟

 گفت: بلى، آن كلمه، محبت
به ديگران است.

 (روانهاى روشن)

 

 تب امير

 عربى يكى از روزهاى گرم
تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر عريان شد و بدن خود را روغن ماليد و سپس زير نور
خورشيد، روى ريگهاى داغ، شروع به غلطيدن كرد و گفت: اى تب! حال مى‏فهمى كه چه
بلائى بر سرت آورده‏ام. اى موذى پست فطرت! شاهزادگان و اميران را گذاشته‏اى و به
سراغ من بى‏نوا آمده‏اى؟!

 بهر حال آنقدر در آن حالت به
غلطيدن ادامه داد تا عرق كرد و تب از تن او بيرون رفت.

 روز ديگر از كسى شنيد كه امير
ديشب به تب دچار گشته است. اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او
فرستادم. اين گفت و پا به فرار نهاد.

 

 

 نتيجه شوخى بى‏مزه

 پير مردى پينه دوز بود كه
علاوه بر پينه دوزى هرگاه ميتى شب در مسجد تنها مى‏ماند او را خبر مى‏كردند تا صبح
بالاى سر ميت كشيك بدهد. او هم براى اينكه خوابش نگيرد معمولاً وسائل پينه دوزى
خود را مى‏برد و مشغول كار خود مى‏شد.

 يك شب جوانهاى ده براى تفريح،
شخصى را مرده‏وار در تابوت خوابانده و پينه دوز را اجير كردند تا صبح در كنارش
كشيك بدهد.

 پينه دوز طبق معمول خويش،
وسائل كارش را آورده مشغول كار شد كه تا صبح خوابش نبرد. نيمى از شب گذشته بود، با
خود به زمزمه افتاد و شروع به خواندن يك تصنيف قديمى كرد.

 مرده قلابى سر از تابوت بلند
كرده گفت: رسم نيست كه بالاى سر مرده تصنيف بخوانند!

 پينه دوز گفت: مرده هم رسم
نيست كه در كار زنده‏ها فضولى كند. معلوم مى‏شود درست نمرده‏اى بگذار خلاصت كنم!
فوراً با مشته آهنى خود بر سر او كوبيد و او را از زندگى رهانيد!! رفقاى او كه صبح
به ديدنش آمدند، با جسد مرده واقعى رفيقشان برخورد كردند و پى به نتيجه شوخى
بى‏مزه شان بردند.

 زيره به كرمان

 شركت انگليسى “پرمافلكس”
سالانه معادل 50000 پوند نفت به صورت “بنزين فندك” به كشورهاى عربى نفت‏خيز حوزه
خليج فارس، صادر مى‏كند.

 شكم سير

 پروفسور” پاستور والرى
رادو” مى‏گويد:

 “كسانى كه با شكم سير غذا
مى‏خورند، معمولاً بيشتر از خودشان، پزشكان را سير مى‏كنند”.

 درس زد و خورد

 شبلى كه از علماى عامه است درس
نحو مى‏خواند. استادش گفت: بخوان: ضَرَبَ زيدٌ عمرواً.

 پرسيد: به چه جهت زيد، عمرو را
زد؟!

 استاد گفت: نه، اين مثال است،
مى‏خواهم تو بفهمى.

 شبلى برخاست. استاد گفت: به
كجا مى‏روى؟

 گفت: نمى‏خواهم علمى را بخوانم
كه از همين اول با زد و خورد شروع مى‏شود!!

 

 اى روى تو

 اى روى تو نوربخش خلوتگاهم

 ياد تو فروغ دل ناآگاهم

 آن سرو بلند باغ زيبائى را

 ديدن نتوان با نظر كوتاهم

 در جستن وصل تو

 چون آتش سوداى تو جز دود
نداشت

 مسكين دل من اميد بهبود
نداشت

 در جستن وصل تو بسى كوشيدم

 چون بخت نبود، كوششم سود
نداشت

 “انورى”

 … كه مپرس

 ياد دارم به نظر خط غبارى
كه مپرس

 سايه كردست به من ابر
بهارى كه مپرس

 كرده‏ام عهد كه كارى
نگزينم جز عشق

 بى‏تامل زده‏ام دست به
كارى كه مپرس

 من نه آنم كه خورم بار دگر
بازى چرخ

 خورده‏ام زين قفس تنگ فشارى
كه مپرس

 غنچه چينان گلستان جهان را
صائب

 هست در پرده دل باغ و
بهارى كه مپرس

 “صائب تبريزى”

 اين را… آن را

 رفتيم من و دل دوش
ناخوانده به مهمانش

 دزديده نظر كرديم در حسن
درخشانش

 مدهوش رخش شد دل، مفتون
لبش شد جان

 اين را بگرفت اينش آن را
بربود آنش

 “فيض كاشانى”

 دامن پاك

 هر نشان كز خون دل بر دامن
چاك من است

 پيش اهل دل، دليل دامن پاك
من است

 عشق تو بگرفت بالا تا دل و
جانم بسوخت

 آرى اين آتش بلند از خار و
خاشاك من است

 “جامى”

 تو به جاى ما

 دل و جان ز تن برون شد، تو
همان به جا نشسته

 شده ما زخويش بيرون، تو به
جاى ما نشسته

 زغم زمانه ما را، نفتد،
گره بر ابرو

 كه ز راه عشق، گردى، به
جبين ما نشسته

 “اديب الممالك فراهانى”

 غم عشق

 گفتم نگرم روى تو، گفتا به
قيامت

 گفتم روم از كوى تو، گفتا
به سلامت

 گفتم چه خوش از كار جهان
گفت غم عشق

 گفتم چه بود حاصل آن، گفت
ندامت

 “هاتف اصفهانى”

 

 جان دگرم بخش

 

 از ضعف به هر جا كه نشستيم
وطن شد

 وز گريه به هر سو كه
گذشتيم چمن شد

 جان دگرم بخش كه آن جان كه
تو دادى

 چندان زغمت خاك به سر ريخت
كه تن شد

 (طالب آملى)

 

 

 

 از درد رو متاب

 هر بلبلى كه زمزمه بنياد
مى‏كند

 اول مرا به برگ گلى ياد
مى‏كند

 از درد رو متاب كه يك قطره
خون گرم

 در دل هزار ميكده ايجاد
مى‏كند

 “صائب تبريزى”

 

 

 مدرس يزدى و حاكم يزد

 مرحوم ميرزا محمد على مدرس
يزدى از روحانيون بنام يزد در دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على ميرزا پسر
فتحعلى شاه – كه حاكم يزد بود – به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده
بودند كه مدرس يزدى اعتقاد درستى ندارد، زيرا گفته است:

 از آن شيرى كه در پستان
تاك است

 اگر با كودكى نوشم چه باك
است

 حاكم، مدرس را طلبيد و گفت:
آيا اين شعر از شما است؟

 مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر
قبل و بعد آن را نشنيده‏ايد. و آن وقت ارتجالاً چند بيت ديگر سرود و با بيتى كه
حاكم شنيده بود خواند، و حاكم را به ارادت سابق خود واداشت:

 شبى دردى كشى با پارسايى

 سخن رندانه راندى تا به
جايى

 از آن شيرى كه در پستان
تاك است

 اگر با كودكى نوشم چه باك
است

 جوابش داد داناى سخن سنج

 كه مستى راحتت بخشد به هر
رنج

 ولى آن مى كه خوشتر ز
انگبين است

 مزاجش “لذة للشاربين” است

 

 

 دزد و اسكندر

 اسكندر به كشتن دزدى فرمان
داد. دزد گفت: من در اين كار كه كردم، قلبم راضى نبود.

 اسكندر گفت: در كشته شدن تو
نيز قلبت راضى نباشد!

 

 چه مى‏كارى؟

 مسعود رمّال در راه به شاه
مجدالدين رسيد، پرسيد: چه مى‏كارى؟

 گفت: چيزى نمى‏كارم كه به كار
آيد.

 گفت: پدرت نيز هم چنين بود،
هرگز چيزى نكاشت كه به كار آيد!

 

 

 دو منجم ماهر

 جوحى گفت: من و مادرم هر دو
منجم ماهريم كه در حكم ما خطا واقع نمى‏شود.

 گفتند: اين دعوى بزرگ است، از
كجا مى‏گويى؟

 گفت: از آنجا كه چون ابرى
برآيد، من مى‏گويم: باران خواهد آمد و مادرم گويد: نخواهد آمد! البته يا آن شود كه
من گويم يا آن شود كه او بگويد!!

 

 خرّم از او است

 خاطرم با همه تيغ ستمش
خرّم از او است

 كه گرم زخم از او مرهم
زخمم هم از او است

 گر چه هر لحظه جفائى رسد
از دوست وليك

 هم بما از سر رأفت نظرى هر
دم از او است

 “وفاى نورى”

 

 

 آواز خوش

 

 مؤذنى بانك مى‏گفت و مى‏دويد.
پرسيدند: چرا مى‏دوى؟ گفت: مى‏گويند آواز تو از دور خوش است.

 

 

 

 سلام عريان

 “سائل نهاوندى” پس از
سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن كرد. از قضا نزديك به شهر خود كه رسيد،
دزدان، اموال او را بردند و خود او را نيز عريان كرده حتى لباسهايش را نيز به غارت
گرفتند.

 وقتى خويشاوندان او كه به
استقبالش آمده بودند، سبب عريان بودنش را پرسيدند گفت:

 چون از شهر همدان، شهر بابا
طاهر عريان، آمده‏ام بهتر اين ديدم كه سلام او را عريان به شما برسانم.

 

 

 

 هماهنگى شيعه و سنى

 “خوشبختانه، اهل سنّت در
دوست داشتن خاندان پيامبر و يارى و تقديس آنان با شيعه‏ها هماهنگند و در گرايش قلبى
آرف به امام بزرگ على بن ابى طالب و سزاورتر بودن امام و فرزندانش براى خلافت، چون
شيعه مى‏انديشند و قبول دارند كه منزلت حضرت على نسبت به پيامبر(ص)، منزلت‌هارون
است نسبت به موسى… .”

 “استاد محمد فكرى، ابوالنصر،
حماسه غدير، ص119”

 

 

 

 من كجا، على كجا !

 شكيب ارسلان خطيب و نويسنده
عرب در جلسه‏اى كه به افتخار او در مصر تشكيل شده بود شركت كرده بود. يكى از حضار
در ضمن سخن مى‏گويد: دو نفر در تاريخ اسلام پيدا شده‏اند كه به حق شايسته‏اند:
امير سخن (اميرالبيان) ناميده شوند، يكى على ابن ابيطالب و ديگرى شكيب ارسلان، پس
از شنيدن اين سخن، شكيب ارسلان با ناراحتى برمى‏خيزد و در پشت تريبون قرار مى‏گيرد
و از دوستش كه چنين مقايسه‏اى كرده گله مى‏كند و مى‏گويد: من كجا و
على‏بن‏ابى‏طالب كجا؟ من بند كفش على(ع) هم به حساب نمى‏آيم.

 “شهيد مطهرى، سيرى در نهج
البلاغه”