خاطرات اسارت

خوشه‏هاى خشم

(خاطرات اسارت)

قسمت سوم

حجةالاسلام شاكرى

 

 در ادامه صحبت قبلى‏ام تا اين
جا رسيديم كه در روزهاى اولى كه در اردوگاه بوديم، هنوز كسى را به عنوان روحانى يا
پاسدار نشناخته بودند، كسى لو نرفته بود، آنها كه سرباز و درجه‏دار و… بودند، با
همين رتبه خودشان مشخص بودند، بقيه هم خود را به عنوان بسيجى معرفى كرده بوديم.
گاهى هم با عصبانيت مى‏گفتند: چطور مى‏شود در ميان شما كه يك گردان بوديد
فرماندهى، روحانى‏اى و… نباشد، مى‏خواهيد بگوييد همه شما بسيجى هستيد؟ مى‏گفتيم:
فرمانده‏مان شهيد شده، و حتى اسم شهدايمان را هم مى‏گفتيم، بعضى از فرماندهان را
كه شهيد شده بودند، فقط معرفى مى‏كرديم كه شهيد شدند، و جنازه‏هايشان را در منطقه
جا گذاشتيم و ما همه، بسيجى هستيم، ما را هم كه در لباس روحانى بوديم، فقط
بچه‏هايى كه در جبهه، عمليات و جاهاى ديگر با هم بوديم، مى‏شناختند و الحمدللّه
بچه‏هايى مطمئن و بسيجيهايى دلاور و خيلى خوب بودند. البته چون روزهاى اول بود
كسى، كس ديگر را نمى‏شناخت، به همين خاطر در آن روزها دشمن كسى را به عنوان روحانى
يا پاسدار و… شناسايى نكرد. تا مدتهاى مديدى دنياى كر و لالها بود، ابتدا حرف
زدن و حرف شنيدن و… ممنوع بود، بعد هم بسيار سخت بود، دور هم نشستن و كلاًّ
تجمّع ممنوع بود، بچه‏ها بيشتر كارهايشان را با اشاره سر و دست و چشم و… انجام
مى‏دادند.

 همان روزها يكى از دوستان به
من اشاره كرد، با اشاره‏اش فهميدم كه برادر بزرگوارمان پاسدار قهرمان، آزاده
دلاور، آقاى “حسين معصومى” كه فرمانده گروهانمان هم بود، لو رفته، ايشان را صدا
كردند، از بچه‏ها جدا كردند، بردند يك جايى، عراقيها مى‏گفتند: تو پاسدارى ولى او
اعتراف نمى‏كرد، مى‏گفت: نه من يك كارگر هستم، من پاسدار نيستم، و به عنوان بسيجى
آمدم جبهه، پاسدار نيستم، هى مى‏زدند و از او اعتراف مى‏خواستند، ايشان هم مقاومت مى‏كرد
و نمى‏گفت، خلاصه بعد از اين كه خيلى او را زده بودند گفته بودند فعلاً برو، نزد
ما آمد و نگران بود و مى‏دانست كه مسأله تمام شده است و سرانجام از او اعتراف
مى‏گيرند، خلاصه ايشان را يك چند روزى پشت سر هم مى‏بردند و مى‏زدند و اعتراف
مى‏خواستند، و او هم نمى‏گفت، يك روز آمد پيش من گفت: “حاج آقا شاكرى!” من ديگر
نمى‏دانم چكار كنم، تحمّلم سرآمده، آنها بلايى سرم آوردند كه اصلاً از دنيا مأيوس
شدم، خيلى او را شكنجه داده بودند، من هم به او گفتم: برادر جان! بالأخره هر طورى
كه شده تحمّل كن، توكّل بر خدا كن، هميشه خودت را به ياد امام موسى كاظم‏عليه
السلام بينداز، امام موسى كاظم‏عليه السلام هم در همين كشور و در سلولهاى بغداد
ساليان سال را با آن همه مشقت و فشار، تحمّل كرد، خلاصه آنقدر كار بالا گرفت و
شكنجه‏ها سخت شد كه برادر معصومى ناچار به اعتراف شد، البته دشمن فهميده بود و فقط
منتظر اعتراف گرفتن بود بعد از يكى دو روز او را صدا زدند و مسأله فرمانده بودنش
را مطرح كردند او هم نمى‏پذيرفت و مى‏گفت: من فرمانده نبودم، فرمانده در جنگ كشته
شده. گفتند: تو فرمانده بودى. بعد از فشارهاى زياد ناگزير به اعترافش كردند كه
اعتراف به فرمانده بودنش هم كرد، و مسأله “آقاى معصومى” تقريباً برايشان اثبات شد.
يك روز بعد از جريان آقاى
معصومى حاج آقا
“سيد عبدالرسول ميرى” از آزاده‏هاى منطقه بيضاى فارس را صدا زدند فهميديم كه موضوع
از چه قرار است، حتماً او هم لو رفته، كسى را كه صدا مى‏زدند و مى‏بردند كتكهايى
كه به او مى‏زدند فوق العاده سخت و طاقتفرسا بود، و با كتكهاى عمومى كه مى‏زدند
خيلى متفاوت بود، همان موقع تقريباً همزمان بود با ساعتى كه براى هواخورى و
دستشويى و… رفته بوديم بيرون، و همان روز هم به ما گفته بودند: يكى يك پتو كه
داشتيم بياوريم بيرون، مقدارى جلو آفتاب بگذاريم تا هوا بخورد، پهن كردن پتو در
بيرون فرصتى شد كه با برادر بسيجى “على فتح اميدى” كه از آزاده‏هاى خيلى خوب
شهرستان مرودشت است و در جبهه با هم بوديم و محبّت خيلى زيادى نسبت به ما داشت،
قدرى حرف بزنم، گفتم: برادر اميدى! متأسفانه هرچه بود همه لو رفت، بچه‏ها يكى يكى
لو مى‏روند، من مطمئن هستم كه بزودى مرا هم صدا مى‏زنند و از من مى‏خواهند كه
اعتراف كنم، دنبال اين هستم كه خودم را مهيّا بكنم كه چه جورى از عهده اين كار سخت
برآيم. آقاى اميدى گفت: اگر تو لو بروى من مى‏روم از طبقه دوم اردوگاه خودم را پرت
مى‏كنم پايين، سيد بيچاره را بردند، و آنقدر زدند كه وقتى برگشت از سرو كله‏اش خون
مى‏چكيد و قدرت حرف زدن نداشت، آمد پيش ما، گفتم: سيدجان! مى‏دانم كه خودم هم به
روز تو گرفتار مى‏شوم، مى‏دانم كه بزودى مرا صدا مى‏زنند و مثل شما از من اعتراف
مى‏خواهند، و نمى‏دانم آيا مى‏توانم صبر كنم يا نه، ولى از تو مى‏خواهم كه تحمّل
كنى، چون وقتى كه مسأله پاسدار بودن برادر معصومى مطرح شد و دست از سرش برنداشتند
ناگزيرش كردند كه اعتراف كند، در چنين وضعى، تو هم اگر اعتراف بكنى، اينها دست
بردار نيستند و بيشتر از اين چيزها از تو مى‏خواهند ولى اگر بتوانى تحمل كنى كار
در همين جا متوقف مى‏شود. هر از چندگاه سيد را مى‏بردند و مى‏زدند و جسم نيمه‏جانش
را در ميان آسايشگاه مى‏انداختند، اوضاع عجيبى بود، بعضى اوقات موقع خوردن همان يك
ذرّه غذايى كه مى‏دادند، معمولاً صبحها همان يك ذرّه آش بى‏مزه‏اى كه مى‏دادند به
داخل آسايشگاه مى‏ريختند همه را به زير كابل و شلاق مى‏كشيدند، غذا را اين طرف و
آن طرف مى‏پاشيدند، خلاصه سيّدمان هم پس از چند روزى كه مقاومت كرد و چيزى نگفت،
بالأخره ناچار به اعتراف شد، البته دشمن همه اين اطلاعات را كسب كرده بود و اين
حركات همه با اطلاع قبلى بود، وقتى كه تكليف سيد را روشن كردند، نوبت به من رسيد،
البته بنده انتظارش را داشتم، از همان روزهاى اول منتظر چنين صحنه‏اى بودم، يكى از
همان روزها، موقع خوردن صبحانه بود گروههاى 12 – 10 نفره‏اى كه تشكيل شده بود و هر
12 – 10 نفر دور يك ظرف غذا جمع بوديم، آن روز شايد يك لقمه‏اى خورده، دقيق
نمى‏دانم، يا تازه مى‏خواستيم شروع كنيم، با همان گروه 12 – 10 نفريمان، كه هميشه
با هم غذا مى‏خورديم دور اين ظرف آش حلقه زده بوديم كه ناگهان صداى باز شدن قفلهاى
در آمد، و در آرام آرام باز شد، هر كس از بچه‏ها چيزى مى‏گفت، بعضى مى‏گفتند:
دوباره به داخل آسايشگاه مى‏ريزند، مثل بقيه روزها دمار از روزگار همه در
مى‏آورند، همه نگران بودند، البته خُب من هم به دلم الهام شده بود، كه آماده بشوم
و خودم را مهيّا كنم براى اين امتحانى كه در پيش دارم، اين واقعاً يك امتحان فوق
العاده و اختصاصى بود كه بعضاً براى افراد خاصى پيش مى‏آمد من هم مى‏گفتم نوبتى هم
كه باشد الآن نوبت من است، برادران كه يكى يكى لو رفتند حالا نوبت ماست، خلاصه
انتظارها سرآمد 3 تا قفل بزرگى كه روى در بود باز شد و گيرهاى آهنى هم كه در كنار
در بود و در را به ديوار وصل كرده بود كشيده شد، لنگه در باز شد، قيافه يكى از
جلادها از ميان در پيدا شد، همان ابتدا سرش را داخل آسايشگاه كرد و فرياد زد: “يا
هو شاكرى؟ وين شاكرى؟”؛ يعنى شاكرى كيه؟ شاكرى كجاست؟ در آن زمان ارشد انتصابيمان “جلال…”
بود، درجه‏دارى بود شمالى، خلاصه يكى از همپيمانان خود دشمن بود، برادر آزاده،
بسيجى قهرمان آقاى “ساسان شبگرد” درباره اين فرد مى‏گفت: “جلال لعنتى”. لذا به
خاطر اين كه كسى به او شك نكند، با فارسى گفت: آقا! ما 2 تا شاكرى داريم، يك نفر
هم ترجمه كرد، عراقى گفت: هر دوتايشان را بگو بيايند بيرون، من و يكى ديگر از
برادران را كه سربازى بود تُرك زبان و شهرت او شاكرى بود بيرون برد، دست هر دو ما
را گرفت، بيرون برد در كنار اردوگاه، يك راه پله‏اى بود، كنار آن چند سرباز عراقى
ايستاده بودند، يكى از درجه‏دارهايشان هم ايستاده بود، چند برادر ديگر را هم، كه
از آسايشگاههاى ديگر بودند به خاطر مسائل ديگر آورده بودند آن جا، شخص عربى كه
اسير و
همدست آنان بود
به عنوان مترجم در آن جا حضور داشت، همان درجه‏دار عراقى به ما دو نفر اشاره كرد
كه: مشخصاتتان را يكى يكى بگوييد. اول آن برادر سرباز، خودش را معرفى كرد و طبق
معمول، اسم، اسم پدر، اسم پدر بزرگ، فاميلى، بعد، از او پرسيد: رتبه‏ات چيست؟ او
گفت: سرباز، گفت: برو كنار، من را صدا زد من رفتم جلو، گفت: مشخصات؟ اسم، پدر،
پدربزرگ، فاميلى را گفتم، گفت: رتبه‏ات؟ گفتم: بسيجى، اين را كه گفتم، گفت: “اِى!
اِى!”؛ يعنى “فهميدم” يا “گيرش آوردم”، به اين برادر ديگر گفت: تو برو، و يكى از
سربازها را مأمور كرد كه او را ببرد آسايشگاه و برگردد، من را در ميان خودشان
گرفتند، حالا ديگر مى‏دانستند كه طرفشان چه كسى است در ميان چند تا از همين
سربازها و درجه‏دارها كه اين جا ايستاده بودند. خلاصه در ميان چند تا جلاد قرار
گرفتيم، شروع كردند به زدن، البته اوّل كار بود و مشت و لگد و…، مقدارى دقّ دلشان را خالى كردند سپس يكى از آنان دستم را گرفت
همراه با يك مترجم به پشت اردوگاهمان برد يعنى اردوگاه 3 كه هنوز تا آن موقع
افتتاح نشده بود تعداد اسرا هم كم بود، و تا آن وقت كسى را به آن جا نبرده بودند،
تقريباً مثل خرابه بود. وقتى به آن جا رسيديم، يك درجه‏دار عظيم‏الجثه و خشن كه با
نام “جاسم” در آن جا بود. اين درجه‏دار، يكى از جلادها و بى‏رحمها بود، او با يك
درجه‏دار ديگر كه درجه‏اش پايينتر بود، همراه با 8 سرباز منتظر آمدن من بودند، مرا
تحويل همان عراقى دادند، وقتى كه رسيدم، جاسم گفت: “أنت شاكرى”؟ من هم با تكان
دادن سر گفتم: بله، البته در آن جا همه بچه‏ها را معمولاً با اسم صدا مى‏زدند و از
فاميلى چندان استفاده‏اى نمى‏شد، چون در آن جا همه را با اسم و اسم پدر صدا
مى‏زدند ولى حالا نمى‏دانم اسم من تلفظش برايشان مشكل بود يا سنگين يا به خاطر
چيزهاى ديگر كه مرا با فاميلى صدا مى‏زدند، به مترجم گفت: بگو: اگر حقيقت را
بگويى، و به چيزى كه ما مى‏خواهيم اعتراف كنى، قول مى‏دهم كارت نداشته باشم و
بگذارم بروى، اما اگر اعتراف نكنى، چنينت مى‏كنم و پدرت را در مى‏آوريم فلان قدر
شكنجه‏ات مى‏دهم كه زجركُش بشوى و همين جا خاكت مى‏كنم، و خلاصه از اين تهديدهاى
سخت آخرش هم با اشاره گفت: فهميدى، من هم گفتم: بله فهميدم، تا گفتم: بله فهميدم
گفت: “إى، زيِنْ” يعنى: باشه خوبه، به سربازها گفت: مقدارى فاصله گرفتند و دور ما
حلقه زدند، در وسطشان من و جاسم قرار گرفتيم، جاسم شروع كرد به صحبت كردن، او سؤال
كرد و من هم جواب مى‏دادم، ابتدا گفت: “أنت‏روحاني” من كه كاملاً منظورش را
مى‏فهميدم و كم و بيش هم با عربى آشنا بودم، چون پس از ساليانى در حوزه و سر و كار
با زبان عربى و درس عربى، بالأخره مى‏توانستم منظورم را بفهمانم، يا حرف آنها را
بفهمم، تازه اين دو كلمه پيش پا افتاده بودند “أنت” را كه هر دانش‏آموز ابتدايى هم
مى‏دانست و راحت بود، روحانى هم همين جا خودمان هم مى‏گوييم روحانى، حالا به خاطر
اين كه از همين جا زرنگى كرده باشم، به خاطر اين كه اينها از همين ابتدا خيال كنند
كه يك آدم به اصطلاح بى‏سوادى هستم، و هيچ نمى‏فهمم، خودم را به نفهمى زدم و با
حالت تعجبى به مترجم نگاه كردم، يعنى اين كه من روحانى را نمى‏دانم چيست! گفتم: چى
مى‏گه؟ منظورش چى بود؟ مترجم گفت: يعنى تو نفهميدى اين جمله خيلى ساده را كه
خودمان استعمال مى‏كنيم؟ گفتم: نه نمى‏دانم، عربى هم كه نمى‏دانم، گفت مى‏پرسد:
آيا تو روحانى هستى؟ گفتم: اجازه بدهيد تمام سرگذشتم را بگويم، سربازها همه كابل
به دست دور تا دور مرا گرفته بودند و همه منتظر بودند تا آن درجه‏دار غول‏پيكر
اشاره كند و به جان من بيفتند، البته آنها از قبل چنين فكر كرده‏اند كه با اين اوضاع و با ديدن اين صحنه‏ها خودم را
مى‏بازم و دار و ندارم را به آنها مى‏گويم.

 گفت كه سريع، إسْرَعْ، بعد
نگاه به مترجم كرد و گفت: به او بگو اگر بخواهى گول و كلك بزنى پدرت را در
مى‏آورم، فلانت مى‏كنم و شروع كرد به خط و نشان كشيدن. گفتم: خيلى خوب و شروع كردم
به تعريف كردن، گفتم: آقاجان! من يك بچه روستايى هستم، يك روستايى كه فاصله خيلى
دورى با شهر دارد. من يك دانش‏آموز بودم همكلاسهايم هم هنوز اين جا هستند، بچه‏هايى
كه با هم بوديم، توى مدرسه، دانش‏آموز بودند، اوناهم با هم اسير هستند، اگر باور
نمى‏كنى از آنها بپرس.

 ادامه دارد