ماجراى جنگ بدر

درسهايى از تاريخ تحليلى اسلام – “مسلسل 62”

“ حوادث سال دوم هجرت – 8 “

ماجراى جنگ بدر

قسمت سوم

حجةالاسلام والمسلمين رسولى محلاتى

 

 × حركت قريش از مكّه

 همانگونه كه گفته شد: به دنبال
آمدن ضمضم بن عمرو مردم مكه و قريش با تمام تجهيزات، بسرعت آماده حركت براى نجات
كاروان شده و به فاصله چند روز، لشكرى عظيم فراهم شد و همه سران قريش نيز همراه آن
لشكر حركت كردند، تنها ابولهب به جاى خود، عاص بن هشام بن مغيرة را در مقابل چهار
هزار درهم كه از او طلبكار بود و نمى‏توانست پرداخت كند به همراه قريش فرستاد و
خود در مكه ماند.

 از مغازى واقدى و روايات ديگر
استفاده مى‏شود كه بيشتر سران قريش از رفتن به اين سفر اكراه داشتند و درصدد
بهانه‏اى بودند كه از رفتن شانه خالى كنند، و از همه بيشتر چند نفر بودند مانند
حارث بن عامر، و اميّة بن ابى‏خلف و عتبة و شيبة و عاص بن منبّه و حكيم بن حزام و
على بن اميّة خلف… در مقابل، ابوجهل و برخى ديگر مانند عقبة بن ابى معيط و نضربن
حارث سخت مردم را به رفتن، تشويق مى‏كردند و هرگاه مى‏شنيدند كسى از رفتن خوددارى
كرده به نزد او رفته و به هر ترتيبى بود او را وادار به حركت مى‏نمودند.

 و به هر صورت، روزى كه لشكر
قريش از مكه حركت كرد عموم سران قريش در ميان آنها بودند، و عدد نفرات آنها به
نهصد و پنجاه الى هزار نفر مى‏رسيد، و در ميان آنها دويست اسب بود كه يدك
مى‏كشيدند، و عموم آنها شتر سوارى داشتند و نهصد زره نيز همراه خود داشتند و زنان
خواننده و نوازنده آمده بودند تا در هجاى مسلمانان شعر بخوانند و دفّ بزنند.

 گذشته از اينها شتران زيادى
همراه آورده بودند تا از گوشت آنها براى طبخ غذاى گرم استفاده كنند، روز اول
ابوجهل ده شتر نحر كرد، و روز دوم اميّة بن خلف نه شتر، و روز سوم سهيل بن عمرو ده
شتر و روز چهارم شيبة بن ربيعة نه شتر و روز پنجم عتبة ده شتر و روز ششم نُبيه و
مُنبه ده شتر و روز هفتم عباس بن عبدالمطلب ده شتر و… و به همين ترتيب هر روز نه
يا ده شتر براى غذاى لشكر نحر مى‏كردند.

 

 × گزارش مسير كاروان به
رسول خدا(ص)

 از طرف ديگر پيغمبر اسلام‏صلى
الله عليه وآله وسلم در نزديكى قريه صفرا دو نفر را به نامهاى بسبس بن جهنى، و عدى
بن أبى الزغبا به سوى بدر روانه كرد تا اخبارى از مسير كاروان قريش و ابوسفيان كسب
كرده به اطلاع آن حضرت برسانند.

 اين دو نفر به دنبال اين
مأموريّت، خود را به چاههاى بدر رساندند و شترهاى خود را در كنار تپه نزديك چاههاى
مزبور خوابانده ظرفهاى آب خود را از پالان شتران باز كردند و به عنوان آب بردن، به
چاهها نزديك شدند.

 عده‏اى از اعراب در اطراف
چاههاى مذكور چادر زده و سكونت داشتند. از آن جمله شخصى بود به نام مجدى بن عمرو
جهنى.

 اين دو هنگامى نزد چاهها آمدند
كه مجدى در آن جا نشسته بود و آنها را بديد، بسبس و عدى لب چاه آب آمدند و مشغول
كشيدن آب شدند، دو زن نيز در آن طرف مشغول كشيدن آب بودند، از لحن سخنشان معلوم
بود كه يكى از آنها از ديگرى طلبى دارد و طلبكار همان جا به دامن آن زن بدهكار
چسبيده بود و مطالبه پول خود را مى‏كرد، و آن زن به او مى‏گفت: فردا يا پس فردا
كاروان قريش بدين جا وارد مى‏شوند و من براى آنها كار مى‏كنم و طلب تو را
مى‏پردازم.

 مجدى هم به آن زن گفت: راست
مى‏گويد.

 و بدين ترتيب آن دو را از هم
جدا كرد.

 بسبس و عدى اين گفت و گو را
شنيده به نزد شتران خود بازگشتند و آنها را از جا بلند كرده مهياى بازگشت شدند، و
با سرعت، خود را به رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم رسانده و آنچه را شنيده بودند
به اطلاع آن حضرت رساندند.

 

 × تغيير مسير كاروان

 روزى كه ابوسفيان خبر حركت
رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم و پيروانش از يثرب را شنيده بود همه جا مراعات
احتياط را در فرود آمدن و حركت كردن مى‏نمود. از آن جمله چون به نزديك بدر رسيدند
خود ابوسفيان پيشاپيش كاروان به سر چاههاى آب آمد و از مجدى بن عمرو پرسيد:

 اين روزها كسى اين جا نيامده؟

 مجدى گفت: در اين چند روزه شخص
ناشناسى در اين جا به چشم من نخورد جز دو نفر كه به كنار اين تپه آمدند و شتران
خود را در آن جا خواباندند آن گاه به كنار چاه آمده ظرفهاى خود را آب كرده و
رفتند.

 فوراً ابوسفيان به همان جا كه
مجدى اشاره كرده بود آمده و به جستجو پرداخت تا جاى خوابيدن شتران را پيدا كرد و
يكى از پشگلهايى كه شتران در آن جا انداخته بودند برداشته بهم فشار داد و متوجه شد
كه نواله هسته خرماست. فوراً گفت: به خدا اين سواران اهل يثرب بوده‏اند چون آنها
هستند كه به شتران خود نواله هسته خرما مى‏دهند. اين را گفته و به سرعت به نزد
كاروان برگشت و آنها را از نزديك شدن به چاههاى بدر ممانعت كرده، راهشان را به
ساحل درياى احمر كج كرد و بدر را در دست چپ خود قرار دادند و بسرعت از آن حدود
گذشتند.

 

 × رسيدن خبر حركت قريش به
رسول‏خدا(ص) و مشورت با اصحاب

 همه اهل تاريخ نوشته‏اند: در
اين وقت كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم به جايى به نام “ذقران” رسيده بود خبر
حركت قريش از مكه به رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم رسيد، و با رسيدن اين خبر
جريان تازه‏اى پيش آمد، زيرا ادامه مسير به سوى بدر از آن پس خطر درگيرى و جنگ با
قريش را در پى داشت، و رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم نمى‏خواست بدون نظرخواهى و
مشورت با اصحاب كارى انجام دهد اگر چه خود تصميم به ادامه راه را داشت، زيرا
بازگشت مسلمانان براى آنها شكستى محسوب مى‏شد و قريش را دلير مى‏ساخت و خود را
پيروز جلوه مى‏دادند.

 از اين روى، رسول خداصلى الله
عليه وآله وسلم اصحاب را نزد خود گِرد آورده و براى ادامه مسير از آنها نظرخواهى
كرد، در اين جا برخى از مورخين مانند ابن‏هشام بطور سربسته نوشته‏اند: “فقام
ابوبكر، فقال واحسن، ثم قام عمربن الخطاب، فقال واحسن؛1 يعنى: ابوبكر برخاست و سخن
گفت و نيكو گفت، سپس عمربن خطاب برخاست و سخن گفت و نيكو گفت” ولى متن گفتار آنها
را نقل نكرده‏اند. و برخى نيز از اين سربسته‏تر و مجمل‏تر نوشته‏اند و بدون اين كه
از كسى نامى ببرند گفته‏اند: “فاستشار النّاس فقالوا خيراً؛2 يعنى: رسول خداصلى
الله عليه وآله وسلم از مردم نظرخواهى كرد، و آنها سخنى خير گفتند.

 ولى در برخى از روايات متن
گفتار عمر را اين گونه نقل كرده‏اند: “يا رسول اللّه إنّها قريش و خيلاؤها، ما
آمنت منذ كفرت، و ما ذلّت منذ عزّت، و لم نخرج على أهبّة الحرب؛3يعنى اى رسول خدا!
اينان قريش هستند با آن همه تكبّر و خودخواهى، از روزى كه كافر شدند ايمان
نياوردند، و از هنگامى كه عزّت يافتند خوار نگشتند و ما نيز براى جنگ بيرون
نيامديم و آماده نيستيم…”

 و در روايت طبرسى‏رحمه الله و
على بن ابراهيم قمى اين گفتار از ابوبكر و عمر هر دو نقل شده4 و در آن دو آمده كه
رسول خدا به آنها دستور جلوس داد، و روشن است كه رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم
از اين گفتار كه متضمّن مدح قريش و موجب دلسردى مسلمانان مى‏شد و پيشنهاد ضمنى
بازگشت به مدينه مى‏دادند ناراحت و دلگير شد… و در برخى از روايات آمده هنگامى
كه برخى از اصحاب پيشنهاد ترك جنگ را به رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم دادند
چهره رسول خدا از اين گفتار دگرگون و درهم شد “فعند ذلك تغيّر وجه رسول اللّه‏صلى
الله عليه وآله وسلم”.5

 جالب اين است كه برخى از اهل
حديث و تاريخ؛ مانند ابن كثير در يك جا همان تعبير ابن هشام و ديگران را ذكر كرده
كه: “قام أبوبكر فقال واحسن و قام عمر فقال واحسن” و سپس در جاى ديگر از راويان
ديگر اين گونه نقل كرده:

 “شاور أصحابه فتكلّم
ابوبكر فأعرض عنه، ثمّ تكلّم عمر فأعرض عنه…؛6با اصحاب خود مشورت كرد، پس ابوبكر
سخن گفت و رسول خدا از او روى بگرداند، سپس عمر سخن گفت و رسول خدا از او روى
بگرداند.”

 و نظير همين مطلب از صحيح مسلم
و مسند احمد به دو طريق و از كتاب الجمع بين الصحيحين و البداية و النّهاية نقل
شده.7

 عموم اهل تاريخ نوشته‏اند: پس
از سخن ابوبكر و عمر، مقداد برخاست و گفت:

 “يا رسول اللّه انّها قريش
و خيلاؤها و قد آمنّا بك و صدّقناك و شهدنا أَنَّ ما جئتَ به حقٌّ من عند اللّه، و
اللّه لو أمرتنا ان نخوض جمر الغضا و شوك الهراس لخضناه معك و لانقول لك ما قالت
بنواسرائيل لموسى: “إِذْهَب أَنْتَ وَ ربُّك فقاتِلا انّا هيهنا قاعِدون”، وَ
لكِنَّا نقول: إذهب أنتَ وَ رَبُّك فَقاتِلا إِنّا مَعَكُما مُقاتِلون؛ اى رسول
خدا اينان قريش هستند با همه تبخترشان، ولى ما براستى به تو ايمان آورديم و تصديقت
كرده گواهى داديم كه آنچه تو از سوى خدا آورده‏اى حق است، به خدا سوگند اگر به ما
دستور دهى در ميان آتش درخت “غضا”8 و تيغهاى درخت “هراس”9 فرو رويم بهمراه تو فرو
خواهيم رفت و ما چنان كه قوم بنى‏اسرائيل به موسى گفتند به تو نمى‏گوييم: “تو و
پروردگارت برويد و كارزار كنيد و ما در اين جا نشسته‏ايم” بلكه ما مى‏گوييم: “تو و
پروردگارت برويد و كارزار كنيد و ما هم با شما كارزار مى‏كنيم.”

 و همين مورخين به دنبال سخن
مقداد نوشته‏اند:

 “فأشرق وجه النّبى‏صلى
الله عليه وآله وسلم و دعا له و سرّ لذلك و ضحك؛10 پس چهره پيغمبرصلى الله عليه
وآله وسلم روشن شد و درباره او دعا كرد و مسرور گشته و خنديد.”

 و بلكه از كشّاف نقل شده كه
رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم خنديد و درباره مقداد دعاى خير كرد.11

 ولى با اين حال مجدداً رسول
خداصلى الله عليه وآله وسلم فرمود:

 “أشيروا علىّ؛ نظر خود را
به من بدهيد!” و در اين جا نظر آن حضرت به انصار مدينه بود كه همراه او آمده
بودند. و سبب اين نظرخواهى از آنها نيز اين بود كه انصار مدينه روزى كه در مكّه با
آن حضرت بيعت كردند متعهد شدند كه اگر آن حضرت به شهر آنها وارد شود، در مدينه از
آن حضرت حمايت و دفاع كنند، اما سخنى از خارج شهر مدينه نشده بود و رسول خداصلى
الله عليه وآله وسلم مى‏خواست بداند آيا نظر آنها در مورد جنگ با دشمنان اسلام در
خارج شهر مدينه نيز همان است يا نه؟

 سعد بن معاذ12 – رئيس انصار
مدينه – كه اين سخن را شنيد برخاسته عرض كرد: اى رسول خدا! گويا منظور شما ما
هستيم؟

 فرمود: آرى.

 عرض كرد: گويا هدفى كه براى آن
از شهر مدينه بيرون آمده‏ايد تغيير كرده و مأمور به چيز ديگرى شده‏اى؟

 فرمود: آرى.

 عرض كرد:

 “بأبى أنت و امّى يا رسول
اللّه انّا قد آمنّا بك و صدّقناك و شهدنا أَنّ ما جئت به حقٌّ من عند اللّه فمرنا
بما شئت و خذ من اموالنا ما شئت و اترك منها ما شئت، و اللّه لو امرتنا ان نخوض
هذا البحر لخضناه معك، و لعلّ اللّه ان يريك ما تقرّبه عينك، فسربنا على بركة
الله؛ پدر و مادرم به فدايت اى رسول خدا! براستى كه ما به تو ايمان آورديم و
تصديقت كرديم و گواهى داده‏ايم كه آنچه را بدان مبعوث گشته‏اى حقّ و از نزد خداست،
پس ما را به هر چه خواهى فرمان ده، و از مالهاى ما هر آنچه را خواهى برگير و هر چه
را خواهى واگذار، به خدا سوگند اگر به ما دستور دهى كه در اين دريا فرو رويم به
همراه تو فرو خواهيم رفت، و اميد است خداوند فرمانبردارى ما را به تو نشان دهد
چنان كه ديده‏ات را روشن سازد، پس به بركت خدا ما را به مسيرى كه اراده فرموده‏اى
حركت ده.”

 در اين جا بود كه رسول خداصلى
الله عليه وآله وسلم خوشحال شده و دستور حركت به سوى بدر را داده فرمود:

 “سيروا على بركة اللّه
فإنّ اللّه وعدنى أحدى الطائفتين ولن يخلف اللّه وعده.”

 و به دنبال آن فرمود: به خدا
سوگند گويا هم اكنون قتلگاه ابوجهل و عتبه و شيبة و فلان و فلان را مى‏بينم… و
در اين جا بود كه مردم دانستند كه به سوى كارزار مى‏روند و كاروان از دسترس آنها
گريخته.13

 و ابن كثير در سيرة النبويّه
از ابن‏مردويه از علقمة بن وقاص از پدرش روايت مى‏كند: رسول خداصلى الله عليه وآله
وسلم از مدينه به سوى بدر حركت كرد و تا “روحا”14 بيامد و در آن جا خطاب به مردم
فرمود:

 “كيف ترون؟؛ نظر شما چيست
و چه مى‏بينيد؟”

 ابوبكر گفت: “يا رسول اللّه
بلغنا انّهم بكذا و كذا؛ شنيده‏ايم قرشيان چنين و چنانند] و داراى نفرات و اسلحه و نيروهاى چنين و چنان
هستند[

 رسول خداصلى الله عليه وآله
وسلم دوباره فرمود: “كيف ترون؟”

 عمر هم همانند گفتار ابوبكر
سخنانى گفت.

 رسول خدا براى بار سوم سخنرانى
كرده فرمود: “كيف ترون؟” در اين جا بود كه سعد بن معاذ برخاسته عرض كرد: اى رسول
خدا! منظور شما ما هستيم… و سپس سخنانى نظير آنچه از وى در بالا نقل شد بيان
نمود.15

 

 × پيام ابوسفيان براى قريش

 هنگامى كه ابوسفيان كاروان
قريش را از حدود بدر دور ساخت و مطمئن شد كه مردم يثرب و مسلمانان به آنها دسترسى
ندارند، براى قريش پيغام فرستاد كه حركت شما از مكه تنها به خاطر نجات دادن كاروان
بود و اكنون كه مقصود شما حاصل شد و كاروان از خطر جست به سوى مكه برگرديد، و خود
را به جنگ با محمّد و پيروانش دچار نكنيد!

 پيغام ابوسفيان كه به قريش
رسيد ابوجهل گفت: به خدا ما از اين جا برنمى‏گرديم تا به بدر برويم و سه شبانه روز
در آن جا بمانيم، و شترها را نحر كنيم و از گوشتشان غذا طبخ كنيم، شراب بنوشيم و
از رقص و آواز رامشگران، سرمست شويم و أبهت و عظمت خود را به گوش تمامى عرب
برسانيم تا براى هميشه هيبت و ترس ما در دلشان قرار گيرد و هيچ گاه فكر جنگ با ما
به سرشان نيفتد.

 ولى در برابر ابوجهل عدّه‏اى
بودند كه به سخنان او كه از روى غرور و يا عناد با پيامبر اسلام سرچشمه گرفته بود
وقعى ننهاده از همان جا بازگشتند.

 از آن جمله طايفه بنى‏زهرة
بودند كه در جحفه مسكن داشتند – و اخنس بن شريق – كه هم پيمانشان بود به آنها گفت:

 اموال شما كه نجات يافت، مخرمة
بن نوفل نيز كه فاميل شما و در زمره كاروانيان بود نجات يافت، و شما هم تنها به
همين منظور بدين جا آمديد كه مخرمة بن نوفل و اموالتان را نجات دهيد، ديگر وجهى
براى رفتن ما نيست، بگذاريد نسبت ترس و بزدلى به ما بدهند و بگويند: اينان از ترس
جنگ گريختند، من اين حرف را به تن خود مى‏خرم ولى شما از همين جا برگرديد، و
بيهوده خود را به مهلكه نيندازيد و به سخنان اين مرد – يعنى ابوجهل – نيز گوش
ندهيد”.

 سخنان اخنس در ميان بنى‏زهرة
كه از او اطاعت مى‏كردند تأثير كرده تمام افراد خود را از همان جا برگرداندند و از
اين رو هيچ يك از بنى‏زهرة – با اين كه هم پيمان قريش بودند – در بدر حاضر نشدند.

 يكى ديگر از قبايل قريش كه در
جنگ بدر حاضر نشدند قبيله بنى‏عدى بن كعب بود كه هيچ يك از افراد آنها به همراه
قريش از مكه خارج نشدند و به جز اين دو قبيله از ساير قبايل از هر كدام دسته‏اى به
همراه قريش آمده بودند.

 از كسانى كه از همان جا به مكه
بازگشت، طالب بن ابى‏طالب بود كه ميان او و برخى از قريش گفت و گو در گرفت و آنان
به طالب گفتند: شما بنى‏هاشم با اين كه به همراه ما بدين جا آمده‏ايد ولى به خدا
سوگند ما به خوبى مى‏دانيم كه دلتان متوجه محمّد است و هواى شما با اوست. همين سخن
موجب شد كه طالب هم به مكه بازگردد.

 وى در اين باره اشعارى نيز
سروده است.16 ادامه دارد

 

 پى‏نوشتها:

 1 ) سيره ابن هشام، ج1،
ص615.

 2 ) تاريخ الإسلام ذهبى –
مغازى – ص51.

 3 ) مغازى واقدى، ج1، ص48.

 4 ) بحارالأنوار، ج19،
ص217 و 247.

 5 ) سيره حلبيه، ج2، ص159.

 6 ) سيرة النّبويه ابن
كثير؛ ج2، ص394.

 7 ) الصحيح من السيرة، ج3،
ص177.

 8 )غضا درختى است كه به
خاطر سختى چوب آن آتشش بيش از آتشهاى ديگر دوام دارد.

 9 ) “هراس” درختى است پُر
تيغ.

 10 )الصحيح من السيرة، ج3،
ص174.

 11 ) سيرة حلبيه، ج2، ص159

 12 ) در برخى از روايات –
مانند روايت صحيح مسلم – سعد بن عبادة است ولى ظاهراً اشتباهى رخ داده و بر طبق
تحقيق صحيح همين است كه ما انتخاب كرديم، زيرا نام سعد بن عبادة در جنگجويان بدر
ديده نشده است.

 13 ) مجمع البيان، ج4،
ص522؛ مغازى واقدى، ج1، ص49.

 14 ) روحا جايى است در چهل
ميلى مدينه.

 15 ) سيرة النبوية، ج2،
ص395.

 16 ) براى اطلاع از اشعار
مزبور به سيره ابن هشام، ج1، ص619 مراجعه كنيد.