مردان كوهستان

مردان كوهستان

خاطرات برادر طلبه

مجتبى ظهرابى

 

 اشاره:

 از جنگ گفتن و ترسيم وسعت
دامنه گذشت و ايثار رزمجويان مسلمان، بسى دشوار است و ظرف محدود الفاظ، گنجايش اين
درياى حماسه و عرفان را ندارد.

 با اين وصف، چگونه مى‏توان ياد
آن روزها را به فراموشى سپرد و نسلهاى آينده را از آن بى‏خبر نگاه داشت. حماسه
زنان و مردانى كه طعم تلخ محروميت را چشيده و در مقابل ظلم، رايت تسليم
برنيفراشتند. از اين رو بايد آهنگ مقاومت و تحمل سختيها را سينه به سينه منتقل
ساخت و خط سرخ آل‏محمدصلى الله عليه وآله وسلم و على‏عليه السلام را تداوم بخشيد و
به روايت گلواژه‏هاى خلوص و ايثار پرداخت و رقص شعله‏هاى آتش زندگانى را در پرواز
خونين عاشقانه، نشان داد.

 در راستاى اين هدف، صفحاتى از
مجله را به خاطرات جبهه اختصاص داده و هر ماه به روايت خاطره‏اى بسنده مى‏كنيم
باشد كه ما نيز راوى قطره‏اى از درياى بيكران عشق و ايثار و مقاومت باشيم. با سپاس
از واحد ثبت خاطرات تيپ امام جعفر صادق‏عليه السلام، طلاب رزمى – تبليغى، كه ما را
در اين امر يارى كردند.

  “واحد فرهنگى مجله”

 

 × شب عزيمت

 ماه رمضان فرا رسيده بود و هر
روز فداكاريها و جانبازيهاى همسانان خود را مى‏شنيدم و شوق حضور در جبهه، يك لحظه
راحتم نمى‏گذاشت. روزشمارى مى‏كردم كه چه زمانى بايد حركت كنم، آخر من و دوستم (شهيد
شكوهيان) تك و تنها به درس مشغول بوديم و بيش از همه سكوت حاكم بر فضاى مدرسه،
آزارمان مى‏داد، چه مى‏توانستيم بكنيم؟ عقيده فرمانده تيپ، “حاج آقا ذوالنّورى”
چنين بود كه بمانيم تا او هر جا كه صلاح دانست اعزام نمايد، ولى مگر مى‏شد طاقت
آورد. بالاخره با هر سختى بود، صبر كرديم. سيزده روز از ماه رمضان گذشته بود كه
برادر سيد مسعود موسوى از لشكر 6 را ديديم و ضرورت حضور در جبهه را گوشزدمان كرد،
او مى‏گفت: “عمليات نزديك است. شما بايد با ما بياييد، به وجودتان احتياج داريم”.
به خود نهيب زدم كه چه نشسته‏اى! بايد هر چه زودتر حركت كرد. شهيد شكوهيان كه شوق
ديدار بچه‏ها و حضور در جبهه، آرامش نمى‏گذاشت گويى مى‏دانست كه آخرين سفر را به
دنبال دارد و زندگى مادى را ترك مى‏گويد، اصرار نمود كه هر چه سريعتر اعزام شويم.
با فرمانده تيپ، تماس گرفتيم و جريان را به اطلاعش رسانديم، وقتى كه اصرار ما را
ديد، موافقت نمود تا اعزام شويم، من و دوستم به اتفاق سه نفر ديگر آماده حركت
شديم.

 شب حركت را هيچ گاه از ياد
نخواهم برد. آخرين شبى بود كه در مدرسه بوديم. تاريكى بر همه جا سايه انداخته بود.
هر زمان كه از خواب برمى‏خاستم، دوستم، شكوهيان را مى‏ديدم كه مشغول راز و نياز
بود؛ نماز شب مى‏خواند، قرآن تلاوت مى‏كرد و سر به سجده شكر مى‏گذاشت. انسانى كه
وارستگى و صلابت را در چهره مظلوم و زجرديده‏اش مى‏ديدم، طلبه جوانى كه بهترين
اوقات خود را صرف استحكام پايه‏هاى اسلام ناب محمدى كرده بود و يك لحظه دست از
مقاومت و مبارزه در مقابل بعثيهاى كافر، برنداشته بود؛ جوان پرشور و مجاهدى كه
زخمها ديده و تجربه‏ها آموخته بود، اما باز دوست مى‏داشت در بين همسانان خود باشد؛
اويى كه در عمليات “والفجر9” در منطقه “سومار” چشم مباركش را در راه ثبت ارزشهاى
الهى و برقرارى حكومت اسلامى، اهدا كرده بود و اينك مى‏رفت تا يك بار ديگر، آن هم
با يك چشم،مقاومت‏وايثاروگذشت رادرلحظه لحظه تاريخ جنگ، حك نمايد.

 

 × خبر مسرّت بخش

 صبح روز چهاردهم ماه مبارك
رمضان، به قصد تبريز حركت كرديم و مستقيم به طرف مقر لشكر 6 ويژه سپاه پاسداران
رفتيم. دو روز گذشت و انتظار به سر آمد و فرمانده گردان به جمعمان پيوست، لحظاتى
به ما نگريست، چشمانش با ما حرف مى‏زد، پس از لحظاتى به سخن آمد:

 – مژده! بايد حركت كنيد. مقصد
منطقه “ماوت”. ارتفاعات”ويولان” و “كوليجان” است.

 پس از آن نمى‏دانستيم كه چه
بگوييم. فقط با نگاهمان از او تشكر مى‏كرديم.

 با آرامش تمام، شب را به صبح
رسانديم و به قصد آن منطقه، بانه و سقز را پشت سر گذاشتيم و از محور سردشت وارد
منطقه “ماوت” شديم. ديگر شب شده بود، در انتظار نشستيم تا از تاريكى استفاده كرده
هر چه زودتر خود را به منطقه پدافندى برسانيم.

 از غروب آفتاب زياد نگذشته بود
كه سوار بر كمپرسى، راههاى خطرناك و پرپيچ و خم منطقه را پيموديم، راه، دشوار و
سخت بود و هر لحظه احتمال خطر مى‏رفت. وسايل نقليه، بايد آن راههاى وحشتناك را
بدون چراغ مى‏گذراندند. رفتيم تا جايى كه ديگر حركت با ماشين، براى ما ممكن نبود،
ناگزير پياده در سينه‏كش كوه به راه افتاديم، پياده روى تا دم صبح طول كشيد و ما
مجبور بوديم كه سريع و بى‏وقفه حركت كنيم تا در ديد دشمن واقع نشويم و هر چه زودتر
خود را به قله برسانيم، لذا نماز صبح را هم در طول راه، زمزمه‏كنان خوانديم. دشمن
در ارتفاعات “شيخ محمد” بر ما تسلط كامل داشت و مى‏توانست كوچكترين حركت را حتى با
چشمهاى غير مسلح تشخيص دهد.

 افق با تمام زيبايى‏اش به
سپيدى گراييد و ما به منطقه‏اى كه قرار بود پدافند كنيم رسيديم، منطقه بسيار حساس
بود و وضع تداركاتى خوبى هم نداشتيم، در اين انديشه بوديم كه چگونه مى‏توان با اين
كمبود و تسلط دشمن بر ارتفاع “شيخ محمد” و انبوه برف و سرماى شديد، پيروزمندانه از
ميدان عمل بيرون بياييم؟ ولى بعد، پس از بررسى روحيه بچه‏ها دريافتم كه نيروهاى
صبور و نبردآزموده‏اى هستند، حتى بعضى از آنها در عملياتهاى طولانى برون مرزى
قرارگاه رمضان شركت كرده بودند و به قولى “مردان كوهستان” شده بودند. آرام گرفتم و
تمام فكر و حواسم را متوجه دشمن كردم و شب و روز آنها را نظاره مى‏كردم، تا جايى
كه مطلع شدم وضع تداركاتى عراقيها نيز آن طور كه بايد و شايد، خوب نيست حتى آب
مصرفى‏شان را نيز شبانه تهيه مى‏كردند.

 روزهاى اول را با دقت به بررسى
موقعيت دشمن گذرانديم و از هر جهت آماده عمليات بوديم. شب پنجم بود كه برادر “صالحى”
(فرمانده گروهان) من و برادر قاسمى را صدا كرد و گفت:

 “خودتان را براى چند روز
ديگر آماده كنيد، عملياتى در پيش است و فعلاً خودتان بدانيد!”.

 تمام وجودم را التهاب خاصّى پر
كرد و اميد به عمليات، روحيه‏ام را قدرت بخشيد، مى‏دانستم كه بچه‏ها نيز اگر
بدانند، قوت و قدرتشان سير تصاعدى مى‏يابد، اما مجبور بودم سكوت كنم. چند روز،
فرصت خوبى بود تا بيشتر به شناسايى بپردازيم لذا گاهى صحنه‏هاى درگيرى مصنوعى درست
مى‏كرديم و دشمن زبون نيز مثلاً مقابله به مثل مى‏نمود و اين باعث مى‏شد تا مواضع
سنگرى و پدافندى‏شان را بهتر بشناسيم.

 بچه‏هاى باهوشِ گردان، كم كم
از نحوه رفتار ما بو برده بودند كه علمياتى در شرف انجام است و گاهى نيز به شوخى،
حرفهايى مى‏زدند و ما كه آن همه احساس و عشق را درك مى‏كرديم، در مقابل مقام والا
و ايمان بزرگشان، سر تعظيم فرود مى‏آورديم و با نگاهى گذرا، سكوت را ترجيح مى‏داديم
و در انتظار روز عمليات، لحظه شمارى مى‏كرديم. نيروهايى را مى‏نگريستيم كه در
ميانشان افرادى بودند كه بيش از چهار ماه در عمليات برون مرزى شركت كرده بودند،
مردانى كه خوشحالى و سرور از رنگ رخسارشان نمايان بود و هر بامداد را به اميد
عمليات از خواب برمى‏خاستند. آنان با تجربياتى كه داشتند گرفتن چند ارتفاع،
برايشان كار مشكلى نبود.

 روز هشتم دستور رسيد كه بچه‏ها
را مهيا كنيد، هر يك از مسؤولين، بچه‏ها را جمع كردند، وقتى من در مقابل نيروها
قرار گرفتم لبخند زيبايى را بر لبانشان مشاهده كردم و معلوم بود كه خودشان حدس
زده‏اند، با اين همه، وقتى كه خبر را شنيدند، از شادى صلوات فرستادند، دستم را به
علامت سكوت بالا بردم و گفتم:

 “بابا! آهسته، عراقيها
مى‏فهمند!”

 شب عيد فطر، مصادف با شب
عمليات بود، پيش از آن، شهيد شكوهيان را ديدم كه چقدر خوشحال به نظر مى‏رسيد و با
اشتياق دسته خودش را آماده مى‏كرد. در گوشه‏اى با او به صحبت نشستم، از قضيه
ازدواجش گفت كه قرار بود همين روزها عروسى كند… .

 او به شوق رسيدن به معشوق خود،
ازدواج را نيمه تمام رها كرده و مشتاقانه به جبهه شتافته بود و صخره‏هاى خشن همراه
با دود باروت را به زيستن در شهر، ترجيح داده بود. وقتى كه سراپايش را نگاه كردم،
كاملا آماده‏اش يافتم، گويى مى‏خواست پرواز كند. دستانش را با دستكش پوشانده بود
تا بهتر بتواند صخره‏ها را بپيمايد و چابكتر از هميشه پرواز نمايد. صدايش هنوز در
گوشم جاى دارد كه مى‏گفت:

 “امشب اولين كسى هستم كه
سينه به آتش مى‏سپارم!”

 كفش كتانى‏اش توجه‏ام را جلب
كرد، كفش نو با رنگى تند، ناگاه متوجه‏ام شد خنده‏اش گرفت و گفت: “مجبور بودم، كفش
ديگرى نداشتم.” بعد از اينكه لبخندى زد، ادامه داد: “مثل كفش پانكيهاست!”

 گردان، هنوز به راه نيفتاده
بود و شب، سايه سياه خود را بر همه جا افكنده بود. كل گردان آماده عمليات بود كه
ناگاه اتفاق عجيبى افتاد. در يك لحظه، مات و مبهوت به همديگر نگاه مى‏كرديم و از
اين كه از جريانها، بى‏اطلاع بوديم، بيشتر رنج مى‏برديم. هر كدام از بچه‏ها را كه
مى‏ديدى سؤال مى‏كردند و احساسشان به آنها مى‏فهماند كه عمليات لو رفته است.

 آتش دشمن باريدن گرفت و نزديك
چند دقيقه پياپى تيربارهايش روى ارتفاع كار مى‏كرد و مقدار زيادى نيز از خمپاره
استفاده كرد… خوشبختانه پس از چند لحظه خاموش شدند.

 

 × شب حادثه

 ساعت، ده شب را نشان مى‏داد كه
به سرعت از ارتفاع پايين رفته و صد متر سطح دره را نيز طى كرديم، و درست يك ربع به
دوازده بود كه خودمان را زير پاى دشمن رسانديم و همان جا به استراحت پرداختيم،
اوضاع نگران كننده به نظر مى‏رسيد ولى بايد صبر مى‏كرديم، نگاهى به بالا انداختم،
وقتى كه دقت كردم، تيربار دشمن را بالاى سرمان ديدم اگر كوچكترين سر و صدايى ايجاد
مى‏شد، همه‏مان از بين مى‏رفتيم، البته قبلا بچه‏ها را توجيه كرده بوديم. ولى
نمى‏دانستند كه بالاى سرشان يعنى حدوداً ده متر بالاتر از آنها، تيربار و دكل
نگهبانى دشمن است. هنوز دو دقيقه به عمليات مانده بود و همچنان در انتظار به سر
مى‏برديم ولى اين چند دقيقه، يك عمر بر ما گذشت. در همان حال، شبح مردى توجه‏ام را
جلب كرد كه درست روى صخره بالاى سرمان ايستاده بود، با خود گفتم: “خدايا اين ديگر
كيست؟ عراقى است؟ ايرانى است؟” همین طور كه با خودم كلنجار مى‏رفتم، صداى انفجارى
تكانم داد. دشمن مى‏خواست با پرتاب نارنجك، خيالش از پايين راحت شود، در اين بين،
يكى از بچه‏ها مجروح شد، اما صدايش درنيامد و ديگران نيز در سكوت كامل به سر
مى‏بردند. ديگر خيلى مشكوك شده بوديم و من نمى‏دانستم كه چه خواهد شد، همچنان كه
بالا را نگاه مى‏كردم، با خود گفتم: “يعنى او ما را ديده؟ شايد رفته ديگران را هم
خبر كند! خدايا! مبادا دشمن پيش‏دستى كند و كل عمليات را از بين ببرد؟” لذا ديگر
درنگ را جايز ندانستم و با آرپى‏چى‏زنهاى خود وارد مشورت شدم و گفتم:

 اگر شما بتوانيد تيربارچى
بالاى قله را نشانه بگيريد، خيلى خوب مى‏شود! تمام سعى‏تان، از كارانداختن
تيربارچى باشد! اين را گفتم و به تدارك بقيه نيروها پرداختم، از آن طرف هم لشكر
مجاور ما (سيدالشهداء) با دشمن درگير شده بود. شليك آرپى‏چى، سينه شب را شكافت و
همزمان با آن بچه‏ها نيز با فرياد “الله اكبر” به طرف سنگرهاى دشمن هجوم بردند.
جنگ آن چنان شدت پيدا كرده بود كه هيچ كس نمى‏دانست بالاخره چه خواهد شد و دشمن
نيز همچنان مقاومت مى‏كرد تا جايى كه حاضر به ترك منطقه نبود و خيلى سرسختانه
مى‏جنگيد. در نوك قله، جنگ تن به تن شروع شده بود، حتى مى‏توان آن را به جنگ “نارنجك”
لقب داد. بچه‏ها مردانه و با شجاعت مى‏جنگيدند و اهداف از قبل تعيين شده را فتح
مى‏كردند.

 … بعد از ساعتى درگيرى و
شجاعت و مقاومت بى‏نظير بچه‏ها كه چشم هر بيننده‏اى را خيره مى‏كرد، منطقه مورد
مأموريت خود را گرفتيم و تعداد زيادى را نيز به اسارت درآورديم، عراقيها گريه مى‏كردند
و شرايط قبل از عملياتشان را شرح مى‏دادند و از كمبود تداركات و خرابى اوضاع سخن
مى‏گفتند. دشمن به سختى تار و مار شده بود و جنازه‏هاى كثيفشان در گوشه گوشه قله
به چشم مى‏خورد، روحيه بچه‏ها – با آن كه مجروحين قابل توجه بودند – بسيار عالى
بود و من با چشم خود ديدم كه يكى از بچه‏ها با آن كه سه تير به شكمش اصابت كرده
بود، در نبرد با دشمن، چهار نفر از آنها را به هلاكت رسانده بود. واقعاً آن جا
صحنه آزمايش بود. شب و تاريكى و درخشندگى گلوله و انفجار درآميخته شده بود و صحنه
جالبى را ساخته بود و بوى خون و دود و باروت تمام فضا را پُر كرده بود و صداى سوز
و ناله برادران نيز، محيط را عطرآگين ساخته بود و من كه بُغض گلويم را گرفته بود،
و از پيروزى در عمليات نيز مسرور بودم، بچه‏ها را يكى يكى ملاقات كردم و از اين كه
هيچ كارى از دستم ساخته نبود، سخت افسرده شده بودم… .

 كم كم گوشه افق روشن مى‏شد و
ما به حول و قوه الهى، ارتفاع “شيخ محمد” را فتح كرده بوديم. با آرامش خاصى،
بچه‏ها را آرايش پدافندى داديم، ولى دشمن با ادوات سنگين از روى ارتفاع “ژيلوان”
با كاتيوشا و خمپاره‏هاى 80 و 120، منطقه فتح شده را زير آتش داشت. بچه‏هاى مجروح
دائماً به ذكر و استغاثه مشغول بودند و برخى نيز با فرياد “يااباالفضل” خود را
آرامش مى‏دادند. در همين حال خبر آوردند كه شكوهيان مجروح شده است، بى‏تابانه به
دنبالش رفتم. او را در كنار پيرمردى كه شديداً مجروح شده بود و محاسن سفيدش با خون
خضاب گشته بود، يافتم. پيرمرد، ديگر آخرين لحظات عمرش را سپرى مى‏كرد و شهادت را
به استقبال مى‏خواند، شكوهيان انگار كه به خواب شيرينى رفته باشد، دراز كشيده بود،
چند بار صدايش كردم:

 – شكوهيان ! شكوهيان ! … .

 اما جوابى نشنيدم، تا به حال
اينقدر صدايش نكرده بودم كه جوابم را ندهد. خيلى وحشت كردم، وقتى كه چشمم اندام
رشيدش را دور زد، پاها و سينه خون‏آلودش توجه‏ام را جلب كرد و ديگر دردناكانه
شهادتش را باور كردم، گويى پاره‏هايى از قلبم روى زمين مانده باشد، مات و مبهوت
نگاهش مى‏كردم و احساس كردم كه ديگر در اين دنيا نيستم، كمى راه رفتم و با خود
گفتم: “نه! شكوهيان شهيد نشده، نه…” چه دلدارى مأيوسانه‏اى! دوباره بر بالاى
پيكرش برگشتم، هنوز باور نكرده بودم و اميدوار بودم كه تكانى بخورد و با من حرف
بزند. دوست داشتم يك بار ديگر نگاهم كند و چشمان قشنگش را ببينم و بيان گرم و
باخلوصش را بشنوم و نيرو بگيرم، ولى هر چه نگاهش كردم و او را خواندم، جوابى
نشنيدم؛ آرام به نظر مى‏رسيد پروازش را باور كردم و بى‏اراده در حالى كه بچه‏ها
اطرافم را گرفته بودند دستهايم را روى سرم گذاشتم و اندوهناكانه “آخ!…” گفتم.
دقايقى نگذشت كه به خود آمدم و متوجه نگاه بچه‏ها شدم، به خود نهيب زدم: “اين جور
بى‏تابى كردن خوب نيست…” ولى چه مى‏توانستم بكنم، بى‏اختيار اشكهايم جارى بود؛
چهره‏ام را برگرداندم و به راه افتادم، در راه، برادر قاسمى را ديدم، گفتم:

 – مى‏دانى چه شده؟ شكوهيان …
شكوهيان شهيد شد!

 آرام تسلى‏ام داد:

 – خب، اين جا بى‏تابى مكن، تو
با اين كارت ممكنه روحيه بچه‏ها را خراب كنى!

 تحمل شهادت دوستان، برايم گران
تمام مى‏شد و تمام فكرم با خاطراتشان پُر شده بود ولى يك لحظه نيز از جنگ و سركشى
به بچه‏ها، غفلت نمى‏كردم. چرا كه احتمال پاتك دشمن را مى‏داديم. فرمانده گروهان،
با آن كه تمام بدنش را تير و تركش، پُر كرده بود، حاضر نبود عقب برود و در سنگر
دراز كشيده بود و فرماندهى مى‏كرد تا اين كه دو روز بعد او را به عقب فرستاديم.

 موقعيت ما كاملاً تثبيت نشده
بود و مهمات و آذوقه به دشوارى مى‏رسيد، تا جايى كه مجبور بوديم حتى از جيره جنگى
اندكى كه در كوله‏بار شهيدانمان باقى مانده بود استفاده كنيم. دشمن هنوز شرارت
مى‏كرد و مخصوصاً از گاز شيميايى استفاده مى‏كرد… .

 بالأخره پس از مدتى مقاومت و
ايثار، پيروزى و نصرت الهى را ديديم؛ پيروزى كه به يُمن “ايثار” و “شهادت” بچه‏ها
به وجود آمده بود؛ شهيدانى كه چه معصومانه و مظلومانه در خون خود غلطيدند، شهيد
سليمانى را هيچ‏گاه از ياد نمى‏برم، تهرانى شجاعى كه با امدادگرى، كمك شايانى كرد
ولى او را ديدم كه چه باشكوه بر روى زمين افتاده است، وقتى كه نگاهش كردم، چهره‏اش
رو به آسمان بود و پيشانى بند قرمزش، سيماى ملكوتى‏اى به او بخشيده بود و نسيم
ملايمى كه خودش را روى زمين، به اين طرف و آن طرف مى‏كشيد، موهايش را به نرمى به
بازى گرفته بود. نشستم و بر پيشانى‏اش بوسه زدم. بعد، بچه‏هاى گردان شهيد شكوهيان را
ديدم، ناخودآگاه به ياد او افتادم، يكى از آنها مى‏گفت: “او به سختى مجروح شده
بود، بالاى سرش رفتيم و گفتيم: حاج‏آقا! ناراحت نباشيد، بچه‏ها موفق شدند قله را
فتح كنند… حاج آقا! تو را به خدا لبخند بزنيد…”

 صبح كه شد گفتيم: “حاج‏آقا!
وقت نماز شده. آخرين توانش را به كار برد و همان طور كه بى‏رمق افتاده بود، نماز
را آهسته، آهسته زير لب زمزمه كرد و هنوز نمازش تمام نشده بود و ذكر خدا بر لبانش
بود كه به شهادت رسيد.”

 چهارده، پانزده روز پدافند و
عمليات در آن شرايط مشكل، به اتمام رسيد و ما به پادگان شهيد بروجردى برگشتيم.
پلاكارد درب پادگان توجه‏مان را جلب كرد:

 “مقدم پيروزمندان عمليات
بيت المقدس 6 را گرامى مى‏داريم”.

 با خود گفتم:

 خوشا به حال آنان كه پيروز
واقعى هستند و رهيدن از پلشتيهاى منيت و غرور، و پليدى و زشتى و غرق شدن در لذّت
پاكيها را انتخاب كرده‏اند، خوشا به حال آنان كه پس از خاموشى‏شان، آفتاب افكارشان
از پس شكفته‏شدن شفق شهادتشان رخ نمود. رزمندگان دلاورى كه هرگز فراموششان نخواهم
كرد و ياد حماسه‏ها و شجاعت بى‏حدّشان را هيچ گاه از مخيله‏ام دور نخواهم داشت.
شهيدان شاهدى همچون: شكوهيان، سليمانى، فلاحتگر و … .

 بدان اميد كه پيرو راه تمام به
خون نشسته‏گان مظلوم و شهيدان شاهد – بخصوص شهداى جنگ تحميلى – باشيم و با تمام
توان و تلاش خود، از آرمانهاى بزرگ انقلاب اسلامى، دفاع نماييم و از خدا بخواهيم
كه ما را در جوارشان جاى دهد. والسلام