رنج اسارت

رنج اسارت

خاطرات آزاده سرفراز برادر رستمى (روايتگر:
برادر روحانى احمد پناهيان )

 

 مدتها بود مى‏خواستم ماجراى
اسارت و قطع شدن پايش را به دست عراقيها از او بپرسم، امّا متأسّفانه فرصتى مناسب
پيش نيامده بود. هر وقت هم كه با هم تنها مى‏شديم، نمى‏دانم چرا وقتى به چهره
نورانيش مى‏نگريستم همه چيز از يادم مى‏رفت؟ و باز در پايان با خود مى‏گفتم: اى
كاش امروز پرسيده بودم، فرصت و موقعيت مناسبى بود.

 ديروز همپُستى من بود، با آن
كه يك پايش را در راه اسلام و انقلاب از دست داده بود اما چنان از عهده انجام
مسؤوليتهايش برمى‏آمد كه نه تنها از ديگران چيزى كم نمى‏آورد، بلكه در بسيارى از
موارد از ديگران پيشى مى‏جست.

 با هم در خط پدافندى بوديم.
آفتاب مى‏رفت كه در غرب، غروب كند اما هنوز حرارت خورشيد را كه از زمين برمى‏خاست
مى‏ديديم، اين جا گرما بيداد مى‏كند. ديروز هم يكى از روزهاى گرم بود، از آن
روزهاى گرم كه آدم را كلافه مى‏كند، از آن روزهايى كه از زمين و آسمان آتش
مى‏باريد، خط گرم بود در هيچ سو آتشى نبود و من و او كنار هم چشم بر راه دشتِ
هموار، دوخته بوديم و با دقت تمام سراسر دشت را زير نظر داشتيم.

 بى‏حرفى و بى‏كارى حوصله ما را
سر برده بود، سكوت دشت را تنها، وزوز مگسهاى سمج مى‏شكستند و بس. مدتى گذشت تا آن
كه بالاخره سكوت شكسته شد و از هر درى سخنى به ميان آمد، و من نمى‏دانم چه شد كه
ناگهان بدون مقدمه و بى‏ارتباط با صحبتهاى پيشينمان گفتم: راستى، برادر رستمى چه
شد كه اسير شدى؟ آهى كشيد و گفت: ماجرايش طولانى است.

 گفتم: البته بچه‏ها چيزهايى
گفته‏اند، اما دلم مى‏خواهد از زبان خودت بشنوم، دوباره آهى كشيد و نگاهش به
دورهاى دور خيره شد. گويى كه مى‏خواست از پس روزها و هفته‏ها و ماهها و سالهاى
گذشته، به آن لحظه‏ها و آن روزها بازگردد، خطوط چهره‏اش، درد عميق آن دوران را كه
در خزينه دلش، نقش بسته بود رسم كرد به حافظه‏اش فشار آورد، اما هر چه تلاش كرد،
نتوانست همه جزئيات را باز يابد. گويى تكه‏هايى از آن را به كلى از ياد برده است.
بالأخره نتوانستم تحمّل كنم، پرسيدم: چه شده است؟ آرام پاسخ داد: هرچه تلاش
مى‏كنم، نام آن عمليات را به خاطر بياورم، حافظه‏ام يارى نمى‏كند. گفتم: نامش مهم
نيست. ماجراى اسارتت را بگو.

 

 × ماجراى اسارت

 سرى به موافقت تكان داد و
خاموش به دور دستها خيره شد، لحظاتى به سكوت گذشت. نور خورشيد كه رنگ آتش را به
خود گرفته بود، بر چهره‏اش نشست. آرام آهى كشيد و گفت: وقتى دستور عقب‏نشينى از
فرماندهى صادر شد، همه با سرعت برگشتيم. هنگامه‏اى از دود و آتش برپا شده بود، من
داشتم با سرعت مى‏دويدم كه ناگهان تيرى مستقيم به پايم خورد و من نقش زمين شدم.
وقتى بلند شدم نشستم ديدم خون فواره مى‏زند، خواستم وسيله‏اى پيدا كنم و با آن،
بالاى زخم را محكم ببندم كه ديدم عراقيها از پشت سر مى‏آيند، و عده‏اى از آنها هم،
به مجروحين مانده بر زمين تير خلاصى مى‏زنند.

 خواستم برخيزم و فرار كنم،
ديدم اگر بلند شوم، عراقيها مرا مى‏بينند و به رگبار مى‏بندند، گفتم: خدايا! چه
كنم؟ كه ناگهان يكى از برادران صدايم كرد. وقتى به طرف صدا برگشتم، ديدم يكى از
دوستان بسويم مى‏دود، فرياد زدم: برگرد برو خودت را نجات بده، عراقيها دارند
مى‏آيند. ولى او به حرفهايم توجّهى نكرد. و همچنان پيش مى‏آمد تا به من رسيد،
عراقيها او را ديده بودند، شروع كردند، به تيراندازى به سوى ما، به او گفتم: تو را
به خدا برو، مگه عراقيها را نمى‏بينى؟

 – بلند شو، بايد با هم
برگرديم.

 – نگران من نباش. هر چه مشيت
خدا باشد همان مى‏شود تو برو خودت را نجات بده.

 ولى او، دست برد زير بغل من، و
بلندم كرد، چند قدمى با هم دويديم، ولى شدت آتش آنقدر زياد شده بود كه امكان حركت
نبود از طرفى عراقيها آنقدر به ما نزديك شده بودند كه ما صداى حرف زدن آنها را
مى‏شنيديم. اين بود كه به او گفتم: تو را به خدا نگاهى به پشت سرت بكن ببين الآنه
كه تو هم به چنگ آنها بيفتى. به جاى اين كه به من فكر كنى، به اسلام و انقلاب فكر
كن، برو.

 اين بود كه مرا گذاشت روى
زمين، و در حالى كه بغض گلويش را گرفته بود نگاهى به من كرد و ناگهان بغضش تركيد،
و با يك دنيا شرمندگى،‌هاى،‌هاى، گريست و رفت. در لحظه‏اى كه مى‏خواست از من جدا
شود، چند تير پشت سر هم، در چند سانتى من به زمين خورد، و همين باعث شد كه او فكر
كند كه من شهيد شده‏ام.

 هنوز گرد و خاك تيرها ننشسته
بود كه دو عراقى بالاى سرم رسيدند يكى از آنها اسلحه‏اش را به طرف سرم نشانه رفت
تا تير خلاصى را بزند، كه ناگهان عراقى دوم چيزى به او گفت و او از اين كار صرف
نظر كرد اما يك لگد محكم به سينه‏ام زد كه دردى شديد تمام وجودم را پُر كرد.

 

 × قساوت بعثيها

 آنها به سراغ ديگر مجروحين
رفتند، و تعدادى از آنها را وحشيانه شهيد كردند. چند دقيقه بعد، دو عراقى ديگر با
يك برانكارد آمدند و مرا بردند، و انداختند توى يك “ايفا” وقتى پرتم كردند عقب “ايفا”
تمام استخوانهايم كوبيده شدند و درد گرفتند، در همان لحظه به ياد برادران خودمان
افتادم كه چگونه مجروحين عراقى را پرستارى مى‏كردند و بر خود مقدم مى‏داشتند. حتى
گاه اتفاق مى‏افتاد كه وسيله كم بود و مجروحين خودمان كه جراحاتشان هم خيلى شديدتر
از مجروحين عراقى بود بر زمين مى‏ماندند و درد مى‏كشيدند اما مى‏گفتند: اول آن
مجروح عراقى را به بيمارستان برسانيد.

 من خود شاهد چندين صحنه بودم
كه برادران با ايثار و گذشت خود، حتى با امدادگران مشاجره و بحث كردند و حاضر
نشدند، پيش از مجروح عراقى كه جراحتش هم سطحى بود به بيمارستان بروند.

 و اكنون آنها را مى‏ديدم كه
چگونه با من رفتار مى‏كردند و با خود مى‏گفتم: اين است تفاوت حق و باطل.

 وقتى در “ايفا” به اطراف نگاه
كردم، ديدم تعدادى ديگر از برادران مجروح را مثل من ريخته‏اند روى هم. خون از همه
جارى بود و ناله همه بلند. ايفا حركت كرد. ايفا در جاده‏هاى ناهموار و خاكى،
تكانهاى خيلى شديد و سختى دارد، و اين جاده هم پر از گودال و پستى و بلندى بود، و
راننده هم بى‏توجه به اين كه عقب ماشين پر است از مجروحين تير خورده و زخمى با
سرعت و بى‏احتياط مى‏رفت به طورى كه در هر گودالى كه مى‏افتاد، يا از روى هر
دست‏اندازى كه مى‏گذشت، همه ما پرتاپ مى‏شديم به هوا، و بعد با شدت مى‏خورديم كف
ماشين، و گاه روى هم. در دومين دست انداز بود كه من از شدت درد بيهوش شدم.

 نمى‏دانم چقدر گذشت كه دوباره
در اثر برخورد شديدى كه با كف ماشين كردم به هوش آمدم تمام لباسهايم خيس شده بود،
چون خونى كه از همه مى‏رفت كف ماشين را پر كرده بود، و ناله همه بلند بود و راننده
بى‏رحم در اين جاده پُر از دست‏انداز، به سرعت پيش مى‏رفت. من هيچ امكان و توانى
نداشتم كه با چيزى پايم را ببندم و نگذارم بيش از اين از من خون برود، ضعف تمام
وجودم را فرا گرفته بود. ديگر اميدى به زنده ماندن خويش نداشتم. در دل با خدا راز
و نياز مى‏كردم و به ائمه اطهار توسل مى‏جستم.

 بالاخره ايفا ايستاد، دو نفر
عراقى ما را از آن بالا پرت كردند پايين، بعضى از برادران را كه هيچ رمقى برايشان
نمانده بود، و نمى‏توانستند با آنها همكارى كنند بشدت زير مشت و لگد گرفتند و پس
از آن كه حسابى كتكشان زدند دست و پايشان را گرفتند و از آن بالا پرت كردند پايين.

 بعد همان دو عراقى مرا با
برانكارد، برداشته راه افتادند. جاده، كوهستانى و صعب العبور بود، با آن كه جثه من
كوچك بود و خون زيادى هم از من رفته بود، و آن دو عراقى، در قياس با من، غول
بودند، ولى با اين حال كمى كه رفتند خسته شدند، و مرا گذاشتند روى زمين تا استراحت
كنند. در همان موقع من نگاهى به اطراف كردم ديدم اطرافم پر از كوه و درّه است.

 آنها پس از استراحت مرا
برداشته، راه افتادند، با آن كه ضعف شديدى داشتم اما انگار يكى از درونم، به من
مى‏گفت: محكم لبه‏هاى برانكارد را بگير و من محكم لبه‏هاى آن را چسبيدم. مدتى كه
رفتم، ناگهان به هم چيزى گفتند و ايستادند و بعد با هم يكى يكى دستشان را رها
كردند، برانكارد يه ور شد و من به سوى پايين غلتيدم، اما دستهايم را محكم به
لبه‏هاى برانكارد گرفته بودم ناگهان ديدم، خداى من! ما بر لبه پرتگاه عظيم
ايستاده‏ايم و زير پايم يك دره بسيار عميق و بزرگ دهان گشوده و من ميانه زمين و
هوا به لبه برانكارد آويزان شده‏ام، آنها چند بار به شدت برانكارد را تكان دادند،
كه من آن را رها كنم و پرت شوم پايين، ديگر يقين كردم كه كارم تمام است. چون اگر
بيفتم پايين، هيچ چيز از من باقى نخواهد ماند. در همان لحظه با تمام ضعف و دردى كه
داشتم از اعماق وجود فرياد كشيدم: “يا صاحب الزمان (عج) ادركنى”.

 كه ديدم آنها به هم چيزى
گفتند، و دوباره دسته رها شده برانكارد را گرفتند و مرا بالا كشيدند و راه
افتادند.

 وقتى راه افتادند، خدا را شكر
كردم كه براى چندمين بار مرا از مرگ حتمى نجات داد. و بعد بيهوش شدم. وقتى به هوش
آمدم، ديدم با چند تن ديگر از برادران مجروح، در يك اتومبيل هستيم و اتومبيل به
سرعت پيش مى‏رود. بعد از چند لحظه دوباره بيهوش شدم.

 وقتى به هوش آمدم ديدم در يك
بيمارستان عراقى هستم. و تعدادى دكتر و پرستار، پروانه‏وار دور تخت يك مجروح عراقى
مى‏چرخند، اما هيچ كس به سراغ من نمى‏آيد، حتى وقتى از كنارم رد مى‏شدند اخم
مى‏كردند و به عربى چيزى مى‏گفتند كه من تنها از لحن و حالتشان درمى‏يافتم كه
دشنام مى‏دهند، چند ساعتى گذشت و هيچ كس به سراغم نيامد. حتى پايم را پانسمان هم
نكرده بودند. بالاخره بعد از ساعتها انتظار و درد و خونريزى، چند تن از دانشجويان
رشته پزشكى و يك دكتر – كه معلوم بود استاد آنهاست – آمدند بالاى سرم، اما تنها
چيزى كه در آنها نديدم خوى انسانى بود گويى كه آنان يك عده سلاخند و من يك گوشت
قربانى كه بايد شقه شقه شوم.

 خصومت و كينه و عناد از
چشمهايشان مى‏باريد. با خشم و كينه نگاهى به من انداختند و بعد نگاهى به پايم
كردند و با هم حرفهايى زدند و رفتند و من باز از هوش رفتم.

 وقتى به هوش آمدم چندين روز
گذشته بود و من يك پايم قطع شده بود. در حالى كه جراحت پايم چندان عميق نبود و
براحتى امكان درمان داشت. در روزهايى كه در آن جا بودم ديدم كه مجروحان ايرانى
براى دانشجويان عراقى جسدهاى تشريحى بودند. آنها انواع و اقسام عملهاى جراحى را
روى برادران مجروح اسير انجام مى‏دادند بى‏آنكه كوچكترين نيازى به آن عمل داشته
باشند. و تقريباً اكثريت قريب به اتفاق اين عملها با از دست دادن عضوى يا اعضايى
از بدن برادران همراه بود.

 اگر تير يا تركشى، حتى اگر
كوچك و جزيى هم مى‏بود و به دستها و يا پاهاى برادران اصابت كرده بود، بدون
استثنا، دست و پاى برادران را قطع مى‏كردند حتى تعدادى از برادران يكى از
كليه‏هايشان را از دست داده بودند، بى آن كه حتى كوچكترين ناراحتى از ناحيه كليه
داشته باشند و يا حتى خراشى در عمليات برداشته باشند و گاه اتفاق مى‏افتاد آنقدر
روى برادران عملهاى مختلف و پى در پى انجام مى‏دادند، تا بالاخره در زير چاقوهاى
جراحى جان مى‏دادند. خلاصه، دانشجويان پزشكى عراق، با كاردهاى جراحى در اتاقهاى
عمل، برادران را قطعه قطعه مى‏كردند، و هيچ كس هم نبود كه در آن جا از حقوق بشر و
قوانين ژنو، سخن بگويد. اعتراضها و شكايتهاى برادران هم هيچ ثمرى نداشت، جز آن كه
شكايت كننده، يا در زير چاقوى جلادان بيمارستانها شهيد شود و يا در زير شكنجه‏هاى
وحشتناك و غير قابل تحمل و تصور شكنجه‏گران بعثى. بالاخره از اين كشتارگاه و قصاب
خانه مرا منتقل كردند به، مثلاً آسايشگاه اسراى ايرانى!

 در اين هنگام ناگهان برادر
رستمى از گفتن بازماند بغض گلويش را فشرد، و من ديدم قطرات درشت و پى در پى اشك را
كه از ديدگانش، بر زمين غلتيدند، چند دقيقه همراه او، بى‏اختيار گريستم مى‏دانستم
كه رنجى فراتر از همه آنها كه تاكنون گفته، خاطرش را آزرده و دلش را به درد آورده
كه اين چنين از گفتنش عاجز مانده، و در سكوت مى‏گريد. با آن كه دلم مى‏خواست
بدانم، چه چيز اين چنين او را به اندوه كشانده، به خود اين اجازه را نمى‏دادم كه
بيش از اين، خاطرات اسارت را در او زنده كنم.

 اما از سويى هيچ نگفتن و گذشتن
را هم زيبنده نمى‏ديدم. اين بود كه گفتم: در آسايشگاه بر تو چه گذشت؟

 گويى نمك بر زخم ريش ريشش
پاشيده باشم، آرام و پردرد، چون ابر بهارى اشك ريخت و در حالى كه صدا در گلويش
مى‏شكست، گفت: وحشتناك بود، خيلى وحشتناك. هيچ كس نمى‏داند، برادران اسير ما در
عراق، چه مى‏كشند، هيچ كس نمى‏داند آنها چه شكنجه‏هايى تحمل مى‏كنند، هيچ كس
نمى‏داند، آنها چه شكنجه‏هاى روحى را بايد تحمل كنند.

 

 × اردوگاههاى مرگ

 برادران ما در عراق در بدترين
شرايط و متعفن‏ترين و كثيف‏ترين مكانها زير دست خونخوارترين شكنجه‏گران تاريخ،
بدترين و سخت‏ترين شكنجه‏ها را تحمل مى‏كنند. و صليب سرخ لعنتى، اين همه برادران
به آن جا شكايت كردند، نشد حتى براى يك بار به حداقل مشكل، كه عدم بهداشت به معناى
مطلق كلمه بود، توجهى بكند و با آن كه آثار جراحات و شكنجه‏ها و رفتارهاى وحشيانه
آنها را به چشم مى‏ديد، ولى هميشه از آنها دفاع مى‏كردند و هر بار هم مى‏آمد
مى‏كوشيدند تا در جهت خواسته‏ها و مطامع شوم آن جنايتكاران با شگردهاى خاص خودشان
به اصطلاح ما را وادار به خيانت به انقلاب بكنند، و وقتى مى‏ديدند نمى‏توانند،
خشمگين و عصبى از پيش ما مى‏رفتند و با رفتن آنها، شدت عمل شكنجه‏گران و جلادان
اوج و سرعتى بيشتر پيدا مى‏كرد وقتى يك سرماخوردگى ساده مى‏آمد، يك اپيدمى بزرگ
مى‏شد و همه را بدون استثنا در دام خود زمين‏گير مى‏كرد تا جايى كه حتى عدم وجود
قرص آسپرين باعث مرگ مى‏شد.

 برادران اغلب دچار اسهالهاى
خونى مى‏شدند و اين در حالى بود كه حتى توالت هم حق نداشتند بيش از يكبار در 24
ساعت بروند.

 و اين گونه است كه بيمارى در
ميان برادران بيداد مى‏كرد و اغلب قربانيان خود را به زير خاك مى‏فرستاد.

 آنها نه تنها حق خواندن قرآن و
مفاتيح را نداشتند حتى اگر در شبهاى جمعه برادران گريه كنند بايد شديدترين عقوبتها
را منتظر باشند. شبهاى جمعه كه مى‏شد مى‏آمدند، رو در روى برادران مى‏ايستادند و
به چشمهاى برادران نگاه مى‏كردند اگر كسى قطره اشكى مى‏ريخت واى به حالش! قرآن و
مفاتيح كه اصلاً نبود. برادران مجبور بودند، دعاها و آياتى را كه از بر داشتند
آرام بى‏آنكه حتى لب بزنند در دل بخوانند آن هم بى‏قطره اشكى. آرى آن جا گريه كردن
مجازاتى سخت دارد.

 صحبتهايش به اين جا كه رسيد
دوباره گريه‏اش شدت يافت. و براى دقايقى لب فرو بست و بى‏صدا گريست.

 بعد گفت: وقتى آزاد شدم و به
شهر برگشتم، به كوچه‏امان كه رسيدم ديدم سر كوچه يك حجله است. پيش خودم گفتم: خوشا
به سعادت كسى كه اين حجله را برايش زده‏اند، بروم ببينم كدام يك از بچه‏هاى
محله‏مان به اين فيض عظيم نايل شده، وقتى رسيدم رو به روى حجله و به عكس داخل آن
نگاه كردم درجا خشكم زد، موهاى تنم سيخ شد و تنها پايم خم شد. عكس خودم بود. حجله
را به مناسبت سالروز شهادتم زده بودند.

 نمى‏دانستم چه كنم؟ لحظاتى در
فكر بودم و با خود انديشيدم:

 خدايا! تو بگو چه كنم؟ به خانه
بروم؟ چگونه؟ پدرم، مادرم، خانواده‏ام با ديدن من چه خواهند كرد؟ چه حالى پيدا
مى‏كنند؟

 برگردم؟ بله. برمى‏گردم.
مى‏روم به جبهه. اين طور بهتر است، وقتى هم شهيد شدم ديگر ناراحت نمى‏شوند چون يك
بار براى شهادت من مجلس گرفته‏اند، اشك ريخته‏اند. ولى نه، در آن صورت مادرم چه
خواهد گفت؟ ناراحت نخواهد شد؟ نمى‏گويد چرا پسرم نيامد ما او را ببينيم، ما كه با
جبهه رفتن او مخالف نبوديم، پس چرا اين كار را كرد؟

 پس بايد بروم به خانه. ولى اگر
رفتم و آنها ديگر نگذاشتند به جبهه بروم چى؟ اگر گفتند: تو با اين يك پا كجا
مى‏خواهى بروى؟ ديگر كافى است، چه كنم؟

 نه، آنها مانع رفتن من به جبهه
نخواهند شد، تازه هم اگر شدند، باز راه براى برگشتن به جبهه هست. پس چرا حالا از
ترس روزى كه نيامده، به خانه نروم؟ نه، حتماً در آنچه كه پيش آمده حكمتى است كه من
اكنون نمى‏دانم.

 اما آخر آنها چگونه فكر
كرده‏اند كه من شهيد شده‏ام؟ چه كسى به آنها گفته كه من شهيد شده‏ام؟ بله درست
است. بايد كار همان برادرى باشد كه در آخرين لحظات عقب‏نشينى تلاش مى‏كرد مرا با
خود ببرد، بله، او از دوستان من و از بچه‏هاى محل است حتماً كار اوست. بعدها
فهميدم كار او هم بوده، از بنياد شهيد، برايم شهادتنامه گرفته است. خلاصه، به خانه
رفتم.

 و اينگونه صحبتهاى او خاتمه
يافت و آن شب ديگر با هم حرفى نزديم. اما او همچنان در ياد و انديشه برادران
اسيرمان بود و مى‏گريست.