گفتهها و نوشتهها
سخاوت
هين مگو فردا كه فرداها
گذشت
تا بكلى نگذرد ايّامِ كشت
پندِ من بشنو كه تن بند
قوى است
كهنه بيرون كن گرت ميل نوى است
لب ببند و كفِّ پر زر
برگشا
بخل تن بگذار و پيش آور سخا
تركِ شهوتها و لذّتها
سخاست
هر كه در شهوت فرو شد برنخاست
(جلال الدين مولوى)
تأثير موعظه
روزىهارون الرشيد، بهلول را
ملاقات نمود، به او گفت: مدتى است آرزوى ديدار و موعظه تو را داشتم، بهلول گفت:
چگونه موعظهات كنم، و سپس با دست خود اشارهاى به سوى عمارتهاى بلند مقابل و به
سوى قبرستان مجاور كرد و گفت: اين قصرهاى بلند از كسانى بود كه فعلا در زير اين
خاكهاى تيره خوابيدهاند. اىهارون! چه حالى خواهى داشت، آن روزى كه براى بازخواست
در محكمه عدل الهى نگاه داشته شوى و به اعمال و كردارهاى تو با دقت رسيدگى شود، اىهارون!
چه خواهى كرد در روزى كه خداوند، چنان به حسابها رسيدگى مىكند، كه حتى از هسته
خرما و از پرده باريكى كه در كمر آن است سؤال مىنمايد و تو در تمام اين مدت گرسنه
و تشنه و رو سياه باشى؟! آن روز، روز بيچارگى تو است و خلايق بر تو مىخندند.هارون
از سخنان بهلول بىاندازه متأثر شد و اشك از چشمانش فرو ريخت!
سخنان حكيمانه
× اگر مىخواهى سخنت تأثير
گذارد، پيشنهاد كن؛ نه تحميل!
× كار، انسان را از سه چيز
محفوظ مىدارد: افسردگى، فسق و احتياج!
× از حكيمى پرسيدند كه
سختترين مصائب چيست؟
گفت: احتياج كريم به لئيم!
× از لقمان پرسيدند، عاقل
كيست؟
فرمود: كسى كه در پنهان كارى
نكند كه اگر آشكار شود خجل گردد!
توسعه ايران!
يكى از دوستان مظفر فيروز نقل
مىكرد روزى ايرج اسكندرى به مظفر فيروز گفته بود: تو چرا از بزرگ شدن و توسعه
كشور ايران مضايقه داشتى؟
مظفر فيروز پرسيد: كدام توسعه؟
ايرج اسكندرى جواب داده بود:
حزب توده جز توسعه كشور ايران چيز ديگرى نمىخواست.
مظفر گفته بود: من از اين حرف
سر در نمىآورم.
ايرج به شوخى گفت: اگر حزب
توده بر ايران حاكم مىشد؛ ايران بزرگترين كشور آسيايى مىگرديد، زيرا ارتشش در
چين با طرفداران چيان كايچك مشغول نبرد مىشد. سكنه ايران در سيبرى و حكومتش در
مسكو مستقر مىشدند. شما در هيچ عصرى از تاريخ، كشور ما را تا اين حد بزرگ و وسيع
ديده بوديد؟!(لطيفههاى سياسى، ص204)
سه خيانت
يكى نزد حكيمى رفت و گفت: فلان
شخص درباره تو چيزى گفت. حكيم فرمود: از اين گفتن سه خيانت كردى، برادرى را در دل
من ناخوش كردى و دل فارغ مرا مشغول نمودى و خود را نزد من فاسق و متهم گردانيدى.(كيمياى
سعادت)
شرط ادب
يكى از اعضاى دفتر امام
مىگويد: روزى حاج احمدآقا خدمت امام آمدند و گفتند: آقا بنده مىخواهم به ديدن
فلان كس بروم، آيا اجازه مىدهيد؟
امام فرمودند: اشكال ندارد.
دوباره فرمودند: آقا! آيا سلام
شما را هم برسانم!
امام فرمودند: سلام مرا هم
برسانيد.
بار ديگر احمدآقا گفتند: آيا
بگويم كه از طرف شما آمدهام؟
امام فرمودند كه بگوييد، از
طرف من آمدهايد.
بهاى كتاب
گويند: ابوعلى سينا كه در
اوايل عمر به مطالعه فلسفه مشغول بود، در قسمت مابعد الطبيعه به شبهات و بن بستهاى
فكرى رسيد، از اين رو مدتى از تحصيل فلسفه كناره گرفت و دچار يأس و افسردگى گشت!
روزى در بازار بخارا كتاب فروش دورهگردى كتابى را به وى عرضه داشت، ولى ابن سينا
از خريدن آن امتناع ورزيد كتابفروش گفت: مالك آن دچار فقر و تنگدستى است، اگر سه
درهم بابت آن بدهى دعاگوى تو خواهم بود، ابن سينا از باب اين كه احسانى كرده باشد،
سه درهم داد و كتاب را به خانه آورد، و ديد از تصانيف ابونصر فارابى است، و با
خواندن آن مقاصد حكما را دريافت و مشكل فلسفى و فكرى وى حل شد، و به شكرانه رفع
اين مشكل علمى، مبلغى بين فقرا تقسيم كرد، و بارها مىگفته: اگر آن روز من از دادن
سه درهم در بهاى كتاب خوددارى مىكردم، هرگز به مقاصد حكما و فلاسفه اطلاع
نمىيافتم.
(هزار و يك حكايت ادبى –
تاريخى، ص199)
شعر نو
“استاد شهريار” با شعر نو
مخالف بود و عقيده داشت مضامين جديد را بايد در الفاظ متين و محكم بيان نمود.
معروف است روزى شاعر نوپردازى پيش ايشان رفته و شعر نو و بىقافيهاى را كه ساخته
بود براى استاد خواند و سپس عقيده او را خواستار شد.
استاد شهريار كه نه ميل داشت
دل او را بشكند و نه حاضر بود بدون جهت تعريفى كرده باشد گفت: بسيار چيز خوبى است.
آنوقتها كه ما جوان بوديم چنين چيزهايى مىگفتيم. منتهى اسم آن را نثر مىگذاشتيم.(لطيفههاى
سياسى، ص173(
من كجا، على كجا !
شكيب ارسلان ملقب به اميرالبيان يكى ديگر از نويسندگان زبردست عرب در
عصر حاضر است. در جلسهاى كه به افتخار او در مصر تشكيل شده بود، يكى از حضار
مىرود پشت تريبون و ضمن سخنان خود مىگويد:
دو نفر در تاريخ اسلام پيدا
شدهاند كه به حق شايستهاند، امير سخن ناميده شوند، يكى على ابن ابىطالب و ديگرى
شكيب!
شكيب ارسلان با ناراحتى
برمىخيزد و پشت تريبون قرار مىگيرد و از دوستش كه چنين مقايسهاى به عمل آورده
گله مىكند و مىگويد:
من كجا و علىبنابىطالب كجا؟
من بند كفش على(ع) هم به حساب نمىآيم.
(شهيد مطهرى، سيرى در نهج
البلاغه)
تب امير
عربى يكى از روزهاى گرم
تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر عريان شد و بدن خود را روغن ماليد و سپس زير نور
خورشيد، روى ريگهاى داغ، شروع به غلطيدن كرد و گفت: اى تب! حال مىفهمى كه چه
بلائى بر سرت آوردهام. اى موذى پست فطرت! شاهزادگان و اميران را گذاشتهاى و به
سراغ من بىنوا آمدهاى؟!
بهر حال آنقدر در آن حالت به
غلطيدن ادامه داد تا عرق كرد و تب از تن او بيرون رفت.
روز ديگر از كسى شنيد كه امير
ديشب به تب دچار گشته است. اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او
فرستادم. اين گفت و پا به فرار نهاد.
نتيجه شوخى بىمزه
پير مردى پينه دوز بود كه
علاوه بر پينه دوزى هرگاه ميتى شب در مسجد تنها مىماند او را خبر مىكردند تا صبح
بالاى سر ميت كشيك بدهد. او هم براى اينكه خوابش نگيرد معمولاً وسائل پينه دوزى
خود را مىبرد و مشغول كار خود مىشد.
يك شب جوانهاى ده براى تفريح،
شخصى را مردهوار در تابوت خوابانده و پينه دوز را اجير كردند تا صبح در كنارش
كشيك بدهد.
پينه دوز طبق معمول خويش،
وسائل كارش را آورده مشغول كار شد كه تا صبح خوابش نبرد. نيمى از شب گذشته بود، با
خود به زمزمه افتاد و شروع به خواندن يك تصنيف قديمى كرد.
مرده قلابى سر از تابوت بلند
كرده گفت: رسم نيست كه بالاى سر مرده تصنيف بخوانند!
پينه دوز گفت: مرده هم رسم
نيست كه در كار زندهها فضولى كند. معلوم مىشود درست نمردهاى بگذار خلاصت كنم!
فوراً با مشته آهنى خود بر سر او كوبيد و او را از زندگى رهانيد!! رفقاى او كه صبح
به ديدنش آمدند، با جسد مرده واقعى رفيقشان برخورد كردند و پى به نتيجه شوخى
بىمزه شان بردند.
زيره به كرمان
شركت انگليسى “پرمافلكس”
سالانه معادل 50000 پوند نفت به صورت “بنزين فندك” به كشورهاى عربى نفتخيز حوزه
خليج فارس، صادر مىكند.
شكم سير
پروفسور” پاستور والرى
رادو” مىگويد:
“كسانى كه با شكم سير غذا
مىخورند، معمولاً بيشتر از خودشان، پزشكان را سير مىكنند”.
درس زد و خورد
شبلى كه از علماى عامه است درس
نحو مىخواند. استادش گفت: بخوان: ضَرَبَ زيدٌ عمرواً.
پرسيد: به چه جهت زيد، عمرو را
زد؟!
استاد گفت: نه، اين مثال است،
مىخواهم تو بفهمى.
شبلى برخاست. استاد گفت: به
كجا مىروى؟
گفت: نمىخواهم علمى را بخوانم
كه از همين اول با زد و خورد شروع مىشود!!
اى روى تو
اى روى تو نوربخش خلوتگاهم
ياد تو فروغ دل ناآگاهم
آن سرو بلند باغ زيبائى را
ديدن نتوان با نظر كوتاهم
در جستن وصل تو
چون آتش سوداى تو جز دود
نداشت
مسكين دل من اميد بهبود
نداشت
در جستن وصل تو بسى كوشيدم
چون بخت نبود، كوششم سود
نداشت
“انورى”
… كه مپرس
ياد دارم به نظر خط غبارى
كه مپرس
سايه كردست به من ابر
بهارى كه مپرس
كردهام عهد كه كارى
نگزينم جز عشق
بىتامل زدهام دست به
كارى كه مپرس
من نه آنم كه خورم بار دگر
بازى چرخ
خوردهام زين قفس تنگ
فشارى كه مپرس
غنچه چينان گلستان جهان را
صائب
هست در پرده دل باغ و
بهارى كه مپرس
“صائب تبريزى”
اين را… آن را
رفتيم من و دل دوش
ناخوانده به مهمانش
دزديده نظر كرديم در حسن
درخشانش
مدهوش رخش شد دل، مفتون
لبش شد جان
اين را بگرفت اينش آن را
بربود آنش
“فيض كاشانى”
دامن پاك
هر نشان كز خون دل بر دامن
چاك من است
پيش اهل دل، دليل دامن پاك
من است
عشق تو بگرفت بالا تا دل و
جانم بسوخت
آرى اين آتش بلند از خار و
خاشاك من است
“جامى”
تو به جاى ما
دل و جان ز تن برون شد، تو
همان به جا نشسته
شده ما زخويش بيرون، تو به
جاى ما نشسته
زغم زمانه ما را، نفتد،
گره بر ابرو
كه ز راه عشق، گردى، به
جبين ما نشسته
“اديب الممالك فراهانى”
غم عشق
گفتم نگرم روى تو، گفتا به
قيامت
گفتم روم از كوى تو، گفتا
به سلامت
گفتم چه خوش از كار جهان
گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن، گفت
ندامت
“هاتف اصفهانى”
جان دگرم بخش
از ضعف به هر جا كه نشستيم
وطن شد
وز گريه به هر سو كه
گذشتيم چمن شد
جان دگرم بخش كه آن جان كه
تو دادى
چندان زغمت خاك به سر ريخت
كه تن شد
(طالب آملى)
از درد رو متاب
هر بلبلى كه زمزمه بنياد
مىكند
اول مرا به برگ گلى ياد
مىكند
از درد رو متاب كه يك قطره
خون گرم
در دل هزار ميكده ايجاد
مىكند
“صائب تبريزى”
مدرس يزدى و حاكم يزد
مرحوم ميرزا محمد على مدرس
يزدى از روحانيون بنام يزد در دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على ميرزا پسر
فتحعلى شاه – كه حاكم يزد بود – به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده
بودند كه مدرس يزدى اعتقاد درستى ندارد، زيرا گفته است:
از آن شيرى كه در پستان
تاك است
اگر با كودكى نوشم چه باك
است
حاكم، مدرس را طلبيد و گفت:
آيا اين شعر از شما است؟
مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر
قبل و بعد آن را نشنيدهايد. و آن وقت ارتجالاً چند بيت ديگر سرود و با بيتى كه
حاكم شنيده بود خواند، و حاكم را به ارادت سابق خود واداشت:
شبى دردى كشى با پارسايى
سخن رندانه راندى تا به
جايى
از آن شيرى كه در پستان
تاك است
اگر با كودكى نوشم چه باك
است
جوابش داد داناى سخن سنج
كه مستى راحتت بخشد به هر
رنج
ولى آن مى كه خوشتر ز
انگبين است
مزاجش “لذة للشاربين” است
دزد و اسكندر
اسكندر به كشتن دزدى فرمان
داد. دزد گفت: من در اين كار كه كردم، قلبم راضى نبود.
اسكندر گفت: در كشته شدن تو
نيز قلبت راضى نباشد!
چه مىكارى؟
مسعود رمّال در راه به شاه
مجدالدين رسيد، پرسيد: چه مىكارى؟
گفت: چيزى نمىكارم كه به كار
آيد.
گفت: پدرت نيز هم چنين بود،
هرگز چيزى نكاشت كه به كار آيد!
دو منجم ماهر
جوحى گفت: من و مادرم هر دو
منجم ماهريم كه در حكم ما خطا واقع نمىشود.
گفتند: اين دعوى بزرگ است، از
كجا مىگويى؟
گفت: از آنجا كه چون ابرى
برآيد، من مىگويم: باران خواهد آمد و مادرم گويد: نخواهد آمد! البته يا آن شود كه
من گويم يا آن شود كه او بگويد!!
خرّم از او است
خاطرم با همه تيغ ستمش
خرّم از او است
كه گرم زخم از او مرهم
زخمم هم از او است
گر چه هر لحظه جفائى رسد
از دوست وليك
هم بما از سر رأفت نظرى هر
دم از او است
“وفاى نورى”
آواز خوش
مؤذنى بانك مىگفت و مىدويد.
پرسيدند: چرا مىدوى؟ گفت: مىگويند آواز تو از دور خوش است.
سلام عريان
“سائل نهاوندى” پس از
سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن كرد. از قضا نزديك به شهر خود كه رسيد،
دزدان، اموال او را بردند و خود او را نيز عريان كرده حتى لباسهايش را نيز به غارت
گرفتند.
وقتى خويشاوندان او كه به
استقبالش آمده بودند، سبب عريان بودنش را پرسيدند گفت:
چون از شهر همدان، شهر بابا
طاهر عريان، آمدهام بهتر اين ديدم كه سلام او را عريان به شما برسانم.
آدم منطقى
آوردهاند كه مردى وارد
خانهاى شد و گفت: مرا احترام كنيد، آدم مهمى هستم! صاحب خانه گفت: چكارهاى؟
گفت: من اهل منطقم.
پرسيد: منطق يعنى چه؟
روى تاقچه، چهار عدد
تخممرغ بود، گفت: من با منطق و دليل ثابت مىكنم اينها هشت عددند!
شب خوابيد، صاحب خانه آن چهار
تخممرغ را خورد.
چون صبح شد، مرد منطقى گفت: پس
تخممرغها چه شد؟ مىخواهم صبحانه بخورم؟
صاحب خانه گفت: آن چهار تا كه
من ديدم، خوردم، آن چهار تا كه تو مىخواستى با دليل و منطق ثابت كنى، اثبات كن و
بخور!
كار بىمعنا
آوردهاند كه يك روز وثوق
الدوله از دكتر لقمان ادهم – كه از مسافرت اروپا آمده بود – احوالپرسى كرد و
پرسيد: حالا چكار مىكنيد؟
دكتر طبق سنّت خودمانى جواب
داد: هيچ… گرفتارى براى خودم درست كردهام، زيرا مطلب را افتتحا و كار بىمعنا
را دوباره شروع نمودهام.
وثوق الدوله با قيافه
دلسوزمآبانهاى گفت: حق با شماست. كارى بىمعناست. مخصوصاً براى بيماران.
پند پير
نصيحتى كنمت ياد گير و در
عمل آر
كه اين حديث زپير طريقتم ياد است
مجو درستى عهد از جهان سست
نهاد
كه اين عجوزه عروس هزار دماد است
غم جهان مخور و پند من مبر
از ياد
كه اين لطيفه عشقم ز رهروى ياد است
(حافظ شيرازى)
دعوى مردانگى
لاف سر پنجگى و دعوى مردى
بگذار
عاجزِ نفس فرومايه، چه مردى چه زنى
گرت از دست برآيد دهنى
شيرين كن
مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى
(مصلح الدين سعدى)
پندر پدر
دانى كه چه گفت زال با
رستم گُرد
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد
ديديم بسى كه آب سرچشمه
خُرد
چون پيشتر آمد شتر و بار ببرد
(مصلح الدين سعدى)
سه امر پايدار
سه چيز پايدار نماند: مال
بىتجارت و علم بىعبث و مُلك بىسياست.
وقتى به لطف گوى و مدارا و
مردمى
باشد كه در كمند قبول آورى دلى
وقتى به قهر گوى كه صد
كوزه نبات
گه گه چنان بكار نيايد كه حنظلى
(گلستان سعدى، ص246)
طاعون و حاكم ظالم
روزى خليفه به بهلول گفت:
چرا شكر خداى به جاى نمىآورى
كه تا من بر شما حاكم شدم طاعون از ميان شما برخاسته است؟
بهلول گفت: خداوند عادلتر از
آن است كه در يك زمان دو بلا بر ما گمارد.
اى خنك زشتى كه خويش شد
حريف
واى گلرويى كه جفتش شد خريف
نانِ مرده چون حريف جان
شود
زنده گردد نان و عين آن شود
هيزم تيره حريف نار شد
تيرگى رفت و همه انوار شد
در نمك لان چون خَر مرده
فتاد
آن خرى و مردگى يكسو نهاد
(جلال الدين مولوى)
خلق نيكو
يكى در پيش رسولصلى الله عليه
وآله وسلم آمد و گفت: دين چيست؟
گفت: خلق نيكو.
از راست وى اندر آمد و از چپ
وى اندر آمد و همچنين مىپرسيد و وى همچنين مىگفت: باز پسين بار گفت: مىندانى؟
آن كه خشمگين نشوى!
(كيمياى سعادت، ص427)
انصاف
پيرمردى را گفتند: چرا زن نكن؟
گفت: با پيرزنانم عيشى نباشد.
گفتند: جوانى بخواه چو مكنت دارى!
گفت: مرا كه پيرم با پيرزنان الفت نيست پس او را كه جوان باشد با من كه پيرم چه
دوستى صورت بندد.
(گلستان سعدى، ص146)
راستگويى
شيرفروش همه روه يك كوزه شير
براى آشپزخانه مىآورد. از قضا يك روز آن كوزه پر از آب خالص بود. آشپز كه سر آن
را گشود و نظرش به آن افتاد گفت: اين كه آب است!
شيرفروش نگاه كرد و خود نيز
تعجب نموده گفت: خيلى معذرت مىخواهم امروز فراموش كردهاند شير داخل آن بكنند.
(هزار و يك حكايت، ص264)
لطايف
از حكيمى پرسيدند: چيزى بهتر
از طلا يافت مىشود؟
گفت: بلى، قناعت!
و از بزرگى پرسيدند: اين چه
بلايى است كه مردم بر مبتلاى به آن رحم نمىكنند؟
گفت: حسد!
حكيمى فرمود: من هيچ كس را
نديدم، مگر آن كه پنداشتم كه از من بهتر است، چون من از خود خبر دارم ولى از او
نه!
پدر دارى
مسؤول محافظان و از اعضاى دفتر
امام مىگويد: سال 65 حضرت امام يك سكته كردند، حاج احمد آقا مدام در اطراف امام
بودند و از ايشان مراقبت مىنمودند، يادم هست كه حاج سيد حسن خمينى آمده بود بالاى
سر امام و حضرت امام همان جا خطاب به ايشان گفتند: “حسن آقا پدردارى را از پدرت
ياد بگيريد”!
اطاعت محض
يكى از اعضاى دفتر حضرت امام
مىگويد:
در يكى از جلسات حاج سيد احمد
آقا به دوستان فرمودند كه ولىّامر ما آقاى خامنهاى است، اگر ايشان به من بگويند
كه به منزل خودتان نمىتوانيد داخل شويد من داخل نمىشوم و مطيع ايشان هستم.
دوران اسلام
دوران بتها سپرى شده، دوران ما
دوران اسلام است. اسلام و نه هيچ راه حل ديگرى
(يوسف اسلام؛ كت استيونس،
ستاره معروف سابق موسيقى پاپ)
فرهنگ غربى
فرهنگ غربى، مخصوصاً در نيم
قرن اخير، بر اساس ماشينيسم و تسليم انسان در برابر تكنولوژى شكل گرفته است. در
اين فرهنگ، به انسانها نسبت به ماشين، بهاى كمترى مىدهند، مسألهاى كه به از خود
بيگانگى انسانها در غرب تا اين حد وحشتناك دامن زده است. در حال حاضر مشكل غرب اين
است كه براى نجات انسان و قرار دادن آن در يك جايگاه ارزشمند، هيچ طرح و تدبيرى را
جستجو نمىكنند. خود فرهنگ غرب هم امروزه مثل ميوهاى است كه از درون فاسد شده.
(يوسف اسلام؛ كت استيونس،
ستاره معروف سابق موسيقى پاپ)
طمع
ابوعبدالله فارسى قاضى بلخ
بود، يكى از رفقايش در نامهاى بهر وى نوشت كه براى چه از تحفههاى بلخ براى او
نمىفرستد. ابوعبدالله پاسخ داد: كه من بهر شيخ عدنى صابون بفرستادم كه طمع خويش
از من به صابون بشويد.
پوشش خاك
نقاشى تركِ شغل گفته و طبيب
شد، ديوژن حكيم تحسينش كرده گفت: كار خوبى كردى، زيرا خطاهاى طبابت را خاك
مىپوشاند.
وقت شناسى
از ديوجانس حكيم پرسيدند چه
موقعى براى خوردن بهتر است؟
پاسخ داد اگر مال دارى هر وقت
ميل داشته باشى و اگر فقيرى هر وقت پول داشته باشى.
پندهاى كنفوسيوس
سخن بدون اراده و ضرورت؛ يعنى
در ميان گفت و گوى ديگران سخن گفتن.
مرد آزاده براى يافتن آنچه
راست و حق است به خود همان قدر زحمت مىدهد كه مرد عامى براى يافتن آنچه براى او
سود مىآورد.
وقتى كه مرغى مىميرد آواز او
دل را به درد مىآورد، اما وقتى انسان نزديك به مرگ مىشود، گفتههاى او اهميت
خاصى دارد.
ظرايف
حكيمى را گفتند از سخاوت و
شجاعت كدام يك بهتر است؟
گفت: آن كه را سخاوت است،
شجاعت چه حاجت.
از افلاطون پرسيدند چيست آن
چيزى كه خوب نيست اظهار شود هر چند كه حق باشد؟
گفت: اين كه شخص از خودش تعريف
كند.
جاذبه و دافعه
؟؟ كونگ (شاگرد كنفوسيوس) از
استاد پرسيد: درباره كسى كه تمام مردم دهكده او را دوست مىدارند چه مىگويى؟
استاد گفت: اين ارزش چندانى ندارد. او دوباره پرسيد: درباره كسى كه همه مردم دهكده
او را دشمن مىدارند چه مىگويى؟ استاد گفت: اين هم چيزى نيست، ليكن بهتر اين است
كه انسان را مردمان نيك دوست و مردمان بد دشمن بدارند.
فاتح
دزدى دريايى را به حضور اسكندر
آوردند، وى با غضب تمام، به دزد گفت خجالت نمىكشى كه در دريا دزدى مىكنى؟ دزد
پاسخ داد: من چون يك كشتى دارم دزد دريايى هستم. اگر مثل شما چندين كشتى داشتم
فاتح بودم.
پندهاى جاودانه
اگر انسان درونش را كه عالم
اكبر است با جهاد اكبر به سازد مىرسد به رضوان الله اكبر.
شكر نعمت از نعمت بالاتر است،
چرا كه نعمت فانى مىشود اما شكر نعمت باقى مىماند.
از حكيمى پرسيدند چگونهاى؟
گفت: چگونه باشد حال كسى كه هر روز يك منزل به مرگ نزديكتر مىشود.
از حكيمى سؤال شد روز عقبتر
است يا شب؟ پاسخ داد شب، چون وقت آسايش است و آسايش از بهشت است و روز رنج است و
رنج از جهنم.
گفتار نغز
كسى كه دورانديش نباشد گرفتار
خطاهاى نزديك مىشود.
كنفوسيوس: من با كسى كه فكر
كردن را نياموخته است و در هر كار نينديشد و از خود نپرسد آيا من اين كار را چگونه
بايد بجا بياورم؟ نمىخواهم سر و كارى داشته باشم.
حكيمى را پرسيدند دنيا از آن
كيست؟ گفت از آن كسى است كه آن را ترك كند، گفتند: آخرت از آنِ كيست؟ گفت: از آن
كسى كه آن را به جويد.
تقديم استوارنامه
آورده كه وقتى ولتر، نويسنده
بزرگ فرانسه، در دهكده “فرنى” سويس در بستر مرگ افتاده بود، طبق آيين مسيحيت چند
نفر كشيش بر بالينش آمدند تا او پيش آنان اعتراف كند. ولتر كه با روحانيون ميانه
خوشى نداشت وقتى آنها را ديد در همان حال مرگ از آنها پرسيد: – “از جانب چه كسى
آمدهايد؟” كشيشها گفتند: “از جانب خدا” ولتر در آخرين لحظات زندگى نيز دست از
شوخى برنداشت و گفت: “پس استوارنامههاى خودتان را تقديم كنيد!”
ديمتانيس و اسكندر
چون اسكندر شهر ديمتانيس حكيم
را فتح كرد، ديد او در خرابه خوابيده است با پا به او زده، گفت: برخيز اى حكيم،
شهرت را فتح كرديم! حكيم گفت: فتح شهرها بر سلاطين مورد انكار نيست كار آنهاست،
اما لگدزدن به شخص، كار خران است، سعى كن كه طبيعت پادشاهان را داشته باشى نه خصلت
خران را!
سه ديوانه
پادشاهى دو نفر ديوانه را به
هم انداخت تا بخندد، وقتى حرف آنها را شنيد غضب نموده شمشير خواست، يكى از
ديوانهها به ديگرى گفت: دو تا بوديم حالا سه تا شديم!
شيطان و دلالان
از شيطان پرسيدند كدام طايفه
را بيشتر دوست دارى؟
گفت: دلالان را! پرسيدند چرا؟
شيطان گفت: زيرا من به سخن
دروغ از ايشان خرسند بودم ايشان سوگند دروغ را نيز به آن افزودند!
گرگ نه خليفه
روزىهارون خليفه عباسى از
بهلول پرسيد: آيا مىخواهى كه خليفه باشى؟ بهلول گفت: نه دوست ندارم.هارون گفت:
براى چه؟ بهلول گفت: به جهت آن كه من به چشم خود مرگ سه خليفه را ديدهام ولى شما
كه خليفه هستى مرگ دو بهلول را تا به حال نديدهاى!
مناعت طبع
“سالم بن عبدالله بن عمر
بن الخطاب” شخصى پارسا و زاهد بود “هشام بن عبدالملك” در هنگام زمامدارى خود روزى
به مسجدالحرام وارد شد همين كه چشمش به “سالم بن عبدالله” افتاد به او گفت: حاجت
خود را بخواه! سالم جواب داد: حيا مىكنم در خانه خدا از غير او چيزى سؤال كنم!
اين گذشت تا آن كه سالم از مسجد بيرون رفت، هشام به دنبال او روان شد و مجدداً به
او گفت: اين جا كه خانه خدا نيست پس از من چيزى بخواه سالم گفت: از حاجات دنيوى
بخواهم يا حاجات اخروى، هشام گفت: از حاجات دنيوى، سالم اظهار داشت كه: من حوائج
خود را از كسى كه در دست او است نخواستم چگونه از آن كه در دستش نيست بخواهم.
(كشكول شيخ بهايى)
هارون الرشيد به منصور بن عمّار گفت: با رعايت
اختصار مرا موعظه كن. منصور گفت: يا اميرالمؤمنين آيا نزد تو عزيزتر از خودت كسى
هست؟هارون گفت: البته خير. منصور گفت: اگر مىخواهى به شخصى كه بسيار دوستش دارى
بدى نكرده باشى به خودت بدى مكن!
غيبت
شيخ شبلى را يكى غيبت كرده
براى وى طبقى رطب فرستاد و گفت: شنيدم كه تو عبادت خود را براى ما هديه
فرستادهاى، من نيز خواستم تلافى كنم.
(كيمياى سعادت)
پرده پول
روزى عمروعاص به معاويه گفت:
چرا اين قدر پول و مال دوست مىدارى؟ جواب داد چگونه ندارم و حال آن كه با همين
پول و مال تو و امثال تو را بنده خود كردهام و دين و انصاف تو را از دستت گرفتم.
سخن به كنايه
عجوزى به در خانه كريمى رفت و
به او گفت: موشهاى خانه من كم شده نمىدانم چكنم؟ مرد كريم گفت: چقدر خوب به كنايه
گفتى و دستور داد چند بار خرما و حبوبات به خانهاش بردند
رسيده كار به جايى زضعف
لاقوتى
كه موش خانه ما راه مىرود
به عصا
هنگامه رفتن
اسكندر مقدونى وصيت كرده بود
دو دستش را از تابوت بيرون گذارند و تشييع كنند، سبب پرسيدند، عارض گفت: او مىخواست
بفهماند كه دست خالى مىرود و از خزاين و مال دنيا چيزى با خود نمىبرد!
رفيق مهربان
پيوسته كتاب همزبان علماست
دمساز و رفيق مهربان علماست
با اين همه گلهاى معانى كى
در اوست
باغ حكما و بوستان علماست
(ابوالقاسم حالت)
ادب
هر كه در كودكيش ادب نكنند
در بزرگى فلاح از او برخاست
چوب تر را چنان كه خواهى
پيچ
نشود خشك جز به آتش راست
(سعدى)