گفته ها و نوشته ها

گفته‌ها و نوشته‌ها

 

 خودباورى

 وقتى به‌هاليوود رفتيم، نخستين چيز عقده خودكم‏بينى ما
بودكه از محيط نشأت مى‏گرفت و فكر مى‏كرديم هر چيز بيگانه و هر چيز آمريكايى خوب
است. اما پس از آن كه در كلاس درس دانشگاه نشستيم ديديم كه مى‏توانيم با دانشجوى
آلمانى و فرانسوى و آمريكايى در يك سطح رقابت كنيم و اعتماد به نفس پيدا كرديم.
همين كه به نفس خود اعتماد كرديم ديگر هيچ چيز محال نبود و براى توجيه
ناكامى‏هايمان به عذر و بهانه نياز نداشتيم. من اميدوارم و اصولاً نياز داريم كه
بسيارى از هنرمندان جوان ما در عرصه جهان بدرخشند زيرا هيچ چيز محال نيست. البته
نمى‏گويم آسان است ولى امكان پذير است.

‌هاليوود از فيلمى كه به طور مثبت
از عربها يا مسلمانان صحبت كند حمايت نمى‏كنند. من در فكر ساختن فيلمى درباره صلاح
الدين بودم كه‌هاليوودى‏ها تصميم گرفتند فيلمى از صليبى‏ها بسازند.

 … اندلس يك تمدن است. تمدن ماست كه آن را نمى‏شناسيم. كريستف
كلمب نتوانست آمريكا را كشف كند مگر به كمك دانشمندان عربى كه همراه او در كشتى
بودند. اين همان كشتى بود كه قصد كشف آمريكا را داشت. آنان عربى صحبت مى‏كردند.
اين را منابع ما نمى‏گويند. كتابهاى موجود در كتابخانه كنگره آمريكا مى‏گويند ما
خيلى چيزهاى ديگر را درباره تاريخ و تمدن خود نمى‏دانيم. ما نياز داريم كه اعتماد
به نفس را در ميان امّتمان احيا كنيم. ما دچار سرخوردگى شده‏ايم. اين گونه فيلمها
نه فقط به امت اسلامى‏مان كمك مى‏كند بلكه به بيگانگان نيز مى‏گويد كه ما نخستين
كسانى بوديم كه تمدن را به جهانيان عرضه كرديم، زيرا آنان اين را نمى‏دانند.

 (مصطفى عقاد؛ كارگردان فيلم محمد رسول الله‏صلى الله عليه وآله وسلم)

 

 فرهنگ غربى

 فرهنگ غربى، مخصوصاً در نيم قرن اخير، بر اساس ماشينيسم و
تسليم انسان در برابر تكنولوژى شكل گرفته است. در اين فرهنگ، به انسانها – نسبت به
ماشين – بهاى كمترى مى‏دهند، مسأله‏اى كه به از خود بيگانگى انسانها در غرب تا اين
حد وحشتناك دامن زده است. در حال حاضر مشكل غرب اين است كه براى نجات انسان و قرار
دادن آن در يك جايگاه ارزشمند، هيچ طرح و تدبيرى را جستجو نمى‏كند. خود فرهنگ غرب
هم امروزه مثل ميوه‏اى است كه از درون فاسد شده.

 (يوسف‏اسلام‏استيونس،ستاره معروف سابق موسيقى پاپ)

 

 

 

 پندهاى كنفوسيوس

 × سخن بدون اراده و ضرورت؛ يعنى در ميان گفت و گوى ديگران سخن
گفتن.

 × مرد آزاده براى يافتن آنچه راست و حق است به خود همان قدر زحمت
مى‏دهد كه مرد عامى براى يافتن آنچه براى او سود مى‏آورد.

 × وقتى كه مرغى مى‏ميرد آواز او دل را به درد مى‏آورد، اما وقتى
انسان نزديك به مرگ مى‏شود، گفته‏هاى او اهميت خاصى دارد.

 

 حكايت دنيا

 دنيا همچون مار است، سودن آن نرم و هموار، و درون آن زهر
مرگبار، فريفته نادان، دوستى آن پذيرد و خردمند دانا، از آن دورى گيرد.”امام على (على)”

 

 مناعت طبع

 “سالم بن عبدالله بن عمر بن الخطاب” شخصى پارسا و زاهد بود “هشام
بن عبدالملك” در هنگام زمامدارى خود روزى به مسجدالحرام وارد شد همين كه چشمش به “سالم
بن عبدالله” افتاد به او گفت: حاجت خود را بخواه! سالم جواب داد: حيا مى‏كنم در
خانه خدا از غير او چيزى سؤال كنم! اين گذشت تا آن كه سالم از مسجد بيرون رفت،
هشام به دنبال او روان شد و مجدداً به او گفت: اين جا كه خانه خدا نيست پس از من
چيزى بخواه! سالم گفت: از حاجات دنيوى بخواهم يا حاجات اخروى؟ هشام گفت: از حاجات
دنيوى، سالم اظهار داشت كه: من حوايج خود را از كسى كه در دست اوست نخواستم چگونه
از آن كه در دستش نيست بخواهم.(كشكول شيخ بهايى)

 

 

 حريف جان

 

 اى
خنك زشتى كه خوبش شد حريف

واى گلرويى كه جفتش شد خريف

 نانِ
مرده چون حريف جان شود

زنده گردد نان و عين آن شود

 هيزم
تيره حريف نار شد

تيرگى رفت و همه انوار شد

 در
نمك لان چون خَر مرده فتاد

آن خرى و مردگى يكسو نهاد

 (جلال الدين مولوى)

 

 تبليغات دو سويه!

 

 در ايران با دو فلسفه متناقض سر و كار داريم. يكى فلسفه
آزادى و آزادى جريان اطلاعات و ديگرى هم فلسفه ايجاد يك جامعه ايده‏آل اسلامى، به
عقيده من با اخذ دكترين آزادى اطلاعات از غرب نمى‏شود جامعه‏اى با آيين اسلامى
درست كرد. هيچ كس مخالف آزادى نيست، ولى در هيچ كجاى دنيا هم از جنبه فلسفى، علمى،
هنرى، آزادى مطلق وجود ندارد. آزادى و جريان آزاد اطلاعات خوب است اگر همه در يك
سطح قرار داشته باشيم. مثلاً اگر بين كشور نيجريه يا كامرون در آفريقا با كشور
آمريكا آزادى جريان اطلاعات برقرار باشد، چه اتفاقى مى‏افتد؟ آمريكا همه چيز
مى‏تواند به كامرون بفرستد اما نيجريه و كامرون هيچ چيزى براى فرستادن به آمريكا
ندارند. براى من جدّاً جاى تعجب است كه پس از يك سال كه دوباره به تهران آمدم،
مى‏بينم بر در و ديوار سراسر تهران تابلوهاى بزرگ تبليغاتى آويزان است كه روى آن
نوشته شده: تبلیغات براى شما فرح و خوشى و شور مى‏آورد! اول من فكر كردم شايد اين
تبليغات اسلامى باشد، ولى وقتى دقيق شدم، ديدم كه همان تبليغات غربى است. حالا من
سؤال مى‏كنم كه آيا بين اين تابلوها و تابلوهاى ديگرى كه راجع به انقلاب وجود
دارد، تناقضى نيست؟ اين تناقض را من چگونه حل كنم؟ خدا كند كه سياستگذاران اين
كشور به نوع تبليغاتى كه شهر و شهروندان آمريكايى را به زشت‏گرايى وادار كرده، روى
نياورند. خيلى تأسف آور خواهد بود اگر پس از شش ماه يا يك سال يا ده سال ديگر جاى
گل و سبزه را تابلوهاى تبليغاتى بگيرد. سؤال اين است كه واكنش مردم درباره اين
گونه تبليغات چيست؟ آيا در اوايل انقلاب، چنين تبليغاتى قابل تصور بود؟ شهرهايى
مثل استانبول، مكزيكوسيتى و بسيارى ديگر، الآن در نتيجه اين گونه آگهى‏بازيها، به
بدترين و زشت‏ترين شهرها تبديل شده‏اند. اينها نشان مى‏دهد كه اين مسائل، حساب شده
صورت مى‏گيرد. نمى‏خواهم
بگويم اينها توطئه‏اى است كه مثلاً در زير زمين فلان جا طراحى مى‏شود، منظورم اين
است كه اين شيوه عمل، يعنى آگهى دادن و تبليغات كردن، اساس تجارت كاپيتاليسم است.
ما بايد تعيين كنيم كه تا چه حد اين تبليغات را مى‏خواهيم زيرا ما نمى‏توانيم هم
اين را داشته باشيم، هم اعتقادات اسلامى را.

 (پروفسور حميد مولانا)

 

 سه خيانت

 يكى نزد حكيمى رفت و گفت: فلان شخص درباره تو چيزى گفت.
حكيم فرمود: از اين گفتن سه خيانت كردى، برادرى را در دل من ناخوش كردى و دل فارغ
مرا مشغول نمودى و خود را نزد من فاسق و متهم گردانيدى.(كيمياى سعادت)

 

 شرط ادب

 يكى از اعضاى دفتر امام مى‏گويد: روزى حاج احمدآقا خدمت
امام آمدند و گفتند: آقا بنده مى‏خواهم به ديدن فلان كس بروم، آيا اجازه مى‏دهيد؟

 امام فرمودند: اشكال ندارد.

 دوباره فرمودند: آقا! آيا سلام شما را هم برسانم!

 امام فرمودند: سلام مرا هم برسانيد.

 بار ديگر احمدآقا گفتند: آيا بگويم كه از طرف شما آمده‏ام؟

 امام فرمودند كه بگوييد، از طرف من آمده‏ايد.

 

 

 بهاى كتاب

 گويند: ابوعلى سينا كه در اوايل عمر به مطالعه فلسفه مشغول
بود، در قسمت مابعد الطبيعه به شبهات و بن بستهاى فكرى رسيد، از اين رو مدتى از
تحصيل فلسفه كناره گرفت و دچار يأس و افسردگى گشت! روزى در بازار بخارا كتاب فروش
دوره‏گردى كتابى را به وى عرضه داشت، ولى ابن سينا از خريدن آن امتناع ورزيد
كتابفروش گفت: مالك آن دچار فقر و تنگدستى است، اگر سه درهم بابت آن بدهى دعاگوى
تو خواهم بود، ابن سينا از باب اين كه احسانى كرده باشد، سه درهم داد و كتاب را به
خانه آورد، و ديد از تصانيف ابونصر فارابى است، و با خواندن آن مقاصد حكما را
دريافت و مشكل فلسفى و فكرى وى حل شد، و به شكرانه رفع اين مشكل علمى، مبلغى بين
فقرا تقسيم كرد، و بارها مى‏گفته: اگر آن روز من از دادن سه درهم در بهاى كتاب
خوددارى مى‏كردم، هرگز به مقاصد حكما و فلاسفه اطلاع نمى‏يافتم.

 (هزار و يك حكايت ادبى – تاريخى، ص199(

 شعر نو

 “استاد شهريار” با شعر نو مخالف بود و عقيده داشت مضامين جديد را
بايد در الفاظ متين و محكم بيان نمود. معروف است روزى شاعر نوپردازى پيش ايشان
رفته و شعر نو و بى‏قافيه‏اى را كه ساخته بود براى استاد خواند و سپس عقيده او را
خواستار شد.

 استاد شهريار كه نه ميل داشت دل او را بشكند و نه حاضر بود
بدون جهت تعريفى كرده باشد گفت: بسيار چيز خوبى است. آنوقتها كه ما جوان بوديم
چنين چيزهايى مى‏گفتيم. منتهى اسم آن را نثر مى‏گذاشتيم.(لطيفه‏هاى سياسى، ص173(

 

 

 من كجا، على كجا !

 

 شكيب ارسلان ملقب به اميرالبيان يكى ديگر از نويسندگان
زبردست عرب در عصر حاضر است. در جلسه‏اى كه به افتخار او در مصر تشكيل شده بود، يكى
از حضار مى‏رود پشت تريبون و ضمن سخنان خود مى‏گويد:

 دو نفر در تاريخ اسلام پيدا شده‏اند كه به حق شايسته‏اند،
امير سخن ناميده شوند، يكى على ابن ابى‏طالب و ديگرى شكيب!

 شكيب ارسلان با ناراحتى برمى‏خيزد و پشت تريبون قرار
مى‏گيرد و از دوستش كه چنين مقايسه‏اى به عمل آورده گله مى‏كند و مى‏گويد:

 من كجا و على‏بن‏ابى‏طالب كجا؟ من بند كفش على(ع) هم به
حساب نمى‏آيم.

 (شهيد مطهرى، سيرى در نهج البلاغه)

 

 تب امير

 عربى يكى از روزهاى گرم تابستان به تب دچار شد. هنگام ظهر
عريان شد و بدن خود را روغن ماليد و سپس زير نور خورشيد، روى ريگهاى داغ، شروع به
غلطيدن كرد و گفت: اى تب! حال مى‏فهمى كه چه بلائى بر سرت آورده‏ام. اى موذى پست
فطرت! شاهزادگان و اميران را گذاشته‏اى و به سراغ من بى‏نوا آمده‏اى؟!

 بهر حال آنقدر در آن حالت به غلطيدن ادامه داد تا عرق كرد
و تب از تن او بيرون رفت.

 روز ديگر از كسى شنيد كه امير ديشب به تب دچار گشته است.
اعرابى گفت: به خدا قسم آن تب را من به سراغ او فرستادم. اين گفت و پا به فرار
نهاد.

 

 

 نتيجه شوخى بى‏مزه

 پير مردى پينه دوز بود كه علاوه بر پينه دوزى هرگاه ميتى
شب در مسجد تنها مى‏ماند او را خبر مى‏كردند تا صبح بالاى سر ميت كشيك بدهد. او هم
براى اينكه خوابش نگيرد معمولاً وسائل پينه دوزى خود را مى‏برد و مشغول كار خود
مى‏شد.

 يك شب جوانهاى ده براى تفريح، شخصى را مرده‏وار در تابوت
خوابانده و پينه دوز را اجير كردند تا صبح در كنارش كشيك بدهد.

 پينه دوز طبق معمول خويش، وسائل كارش را آورده مشغول كار
شد كه تا صبح خوابش نبرد. نيمى از شب گذشته بود، با خود به زمزمه افتاد و شروع به
خواندن يك تصنيف قديمى كرد.

 مرده قلابى سر از تابوت بلند كرده گفت: رسم نيست كه بالاى
سر مرده تصنيف بخوانند!

 پينه دوز گفت: مرده هم رسم نيست كه در كار زنده‏ها فضولى
كند. معلوم مى‏شود درست نمرده‏اى بگذار خلاصت كنم! فوراً با مشته آهنى خود بر سر
او كوبيد و او را از زندگى رهانيد!! رفقاى او كه صبح به ديدنش آمدند، با جسد مرده
واقعى رفيقشان برخورد كردند و پى به نتيجه شوخى بى‏مزه شان بردند.

 زيره به كرمان

 شركت انگليسى “پرمافلكس” سالانه معادل 50000 پوند نفت به
صورت “بنزين فندك” به كشورهاى عربى نفت‏خيز حوزه خليج فارس، صادر مى‏كند.

 شكم سير

 پروفسور” پاستور والرى رادو” مى‏گويد:

 “كسانى كه با شكم سير غذا مى‏خورند، معمولاً بيشتر از خودشان،
پزشكان را سير مى‏كنند”.

 درس زد و خورد

 شبلى كه از علماى عامه است درس نحو مى‏خواند. استادش گفت:
بخوان: ضَرَبَ زيدٌ عمرواً.

 پرسيد: به چه جهت زيد، عمرو را زد؟!

 استاد گفت: نه، اين مثال است، مى‏خواهم تو بفهمى.

 شبلى برخاست. استاد گفت: به كجا مى‏روى؟

 گفت: نمى‏خواهم علمى را بخوانم كه از همين اول با زد و
خورد شروع مى‏شود!!

 

 اى روى تو

 اى
روى تو نوربخش خلوتگاهم

 ياد
تو فروغ دل ناآگاهم

 آن
سرو بلند باغ زيبائى را

 ديدن
نتوان با نظر كوتاهم

 در جستن وصل تو

 چون
آتش سوداى تو جز دود نداشت

 مسكين دل من اميد بهبود نداشت

 در
جستن وصل تو بسى كوشيدم

 چون
بخت نبود، كوششم سود نداشت

 “انورى”

 … كه مپرس

 ياد
دارم به نظر خط غبارى كه مپرس

 سايه
كردست به من ابر بهارى كه مپرس

 كرده‏ام عهد كه كارى نگزينم جز عشق

 بى‏تامل زده‏ام دست به كارى كه مپرس

 من نه
آنم كه خورم بار دگر بازى چرخ

 خورده‏ام زين قفس تنگ فشارى كه مپرس

 غنچه
چينان گلستان جهان را صائب

 هست
در پرده دل باغ و بهارى كه مپرس

 “صائب تبريزى”

 اين را… آن را

 رفتيم من و دل دوش ناخوانده به مهمانش

 دزديده نظر كرديم در حسن درخشانش

 مدهوش رخش شد دل، مفتون لبش شد جان

 اين
را بگرفت اينش آن را بربود آنش

 “فيض كاشانى”

 دامن پاك

 هر
نشان كز خون دل بر دامن چاك من است

 پيش
اهل دل، دليل دامن پاك من است

 عشق
تو بگرفت بالا تا دل و جانم بسوخت

 آرى
اين آتش بلند از خار و خاشاك من است

 “جامى”

 تو به جاى ما

 دل و
جان ز تن برون شد، تو همان به جا نشسته

 شده
ما زخويش بيرون، تو به جاى ما نشسته

 زغم
زمانه ما را، نفتد، گره بر ابرو

 كه ز
راه عشق، گردى، به جبين ما نشسته

 “اديب الممالك فراهانى”

 غم عشق

 گفتم
نگرم روى تو، گفتا به قيامت

 گفتم
روم از كوى تو، گفتا به سلامت

 گفتم
چه خوش از كار جهان گفت غم عشق

 گفتم
چه بود حاصل آن، گفت ندامت

 “هاتف اصفهانى”

 

 جان دگرم بخش

 

 از
ضعف به هر جا كه نشستيم وطن شد

 وز
گريه به هر سو كه گذشتيم چمن شد

 جان
دگرم بخش كه آن جان كه تو دادى

 چندان زغمت خاك به سر ريخت كه تن شد

 (طالب آملى)

 

 

 

 از درد رو متاب

 هر
بلبلى كه زمزمه بنياد مى‏كند

 اول
مرا به برگ گلى ياد مى‏كند

 از
درد رو متاب كه يك قطره خون گرم

 در
دل هزار ميكده ايجاد مى‏كند

 “صائب تبريزى”

 

 

 

 

 

 

 مدرس يزدى و حاكم يزد

 مرحوم ميرزا محمد على مدرس يزدى از روحانيون بنام يزد در
دوران فتحعلى شاه بود. شاهزاده محمد على ميرزا پسر فتحعلى شاه – كه حاكم يزد بود –
به او ارادت داشت. بد خواهان به گوش او رسانده بودند كه مدرس يزدى اعتقاد درستى
ندارد، زيرا گفته است:

 از
آن شيرى كه در پستان تاك است

 اگر
با كودكى نوشم چه باك است

 حاكم، مدرس را طلبيد و گفت: آيا اين شعر از شما است؟

 مدرس پاسخ داد: آرى! ولى شعر قبل و بعد آن را نشنيده‏ايد.
و آن وقت ارتجالاً چند بيت ديگر سرود و با بيتى كه حاكم شنيده بود خواند، و حاكم
را به ارادت سابق خود واداشت:

 شبى
دردى كشى با پارسايى

 سخن
رندانه راندى تا به جايى

 از
آن شيرى كه در پستان تاك است

 اگر
با كودكى نوشم چه باك است

 جوابش داد داناى سخن سنج

 كه
مستى راحتت بخشد به هر رنج

 ولى
آن مى كه خوشتر ز انگبين است

 مزاجش “لذة للشاربين” است

 

 

 دزد و اسكندر

 اسكندر به كشتن دزدى فرمان داد. دزد گفت: من در اين كار كه
كردم، قلبم راضى نبود.

 اسكندر گفت: در كشته شدن تو نيز قلبت راضى نباشد!

 

 چه مى‏كارى؟

 مسعود رمّال در راه به شاه مجدالدين رسيد، پرسيد: چه
مى‏كارى؟

 گفت: چيزى نمى‏كارم كه به كار آيد.

 گفت: پدرت نيز هم چنين بود، هرگز چيزى نكاشت كه به كار
آيد!

 

 

 دو منجم ماهر

 جوحى گفت: من و مادرم هر دو منجم ماهريم كه در حكم ما خطا
واقع نمى‏شود.

 گفتند: اين دعوى بزرگ است، از كجا مى‏گويى؟

 گفت: از آنجا كه چون ابرى برآيد، من مى‏گويم: باران خواهد
آمد و مادرم گويد: نخواهد آمد! البته يا آن شود كه من گويم يا آن شود كه او
بگويد!!

 

 خرّم از او است

 خاطرم با همه تيغ ستمش خرّم از او است

 كه
گرم زخم از او مرهم زخمم هم از او است

 گر
چه هر لحظه جفائى رسد از دوست وليك

 هم
بما از سر رأفت نظرى هر دم از او است

 “وفاى نورى”

 

 

 آواز خوش

 

 مؤذنى بانك مى‏گفت و مى‏دويد. پرسيدند: چرا مى‏دوى؟ گفت:
مى‏گويند آواز تو از دور خوش است.

 

 

 

 سلام عريان

 “سائل نهاوندى” پس از سالها توقّف در همدان، قصد مراجعت به وطن
كرد. از قضا نزديك به شهر خود كه رسيد، دزدان، اموال او را بردند و خود او را نيز
عريان كرده حتى لباسهايش را نيز به غارت گرفتند.

 وقتى خويشاوندان او كه به استقبالش آمده بودند، سبب عريان
بودنش را پرسيدند گفت:

 چون از شهر همدان، شهر بابا طاهر عريان، آمده‏ام بهتر اين
ديدم كه سلام او را عريان به شما برسانم.