خاطراتى سبز از ياد شهيدان

ايثار اسرا
عدّه‌اى از بچههاى مخابرات از جمله افراسيابى، شوشترى و عليزاده همراه ما اسير شده بودند. در اردوگاه ما حدود 1700 اسير بود. همه متحمّل شكنجه مىشدند ولى كسى حاضر نبود مرا لو بدهد. بنده ايثار بچّههاى رزمنده را در خط ديده بودم ولى ايثار اسرا را نه. بچههاى اسير خيلى محكمتر بودند و به هيچ وجه حاضر نمىشدند نام فرمانده خود را بر زبان بياورند.() همه با هم
در ميان بچّههاى رزمنده در عمليات والفجر 10 نوجوانى 15،16 ساله از فرخ شهر به نام سميع بود. او در عمليات به شدت شيميايى شد و تاحد زيادى بينايى خود را از دست داد. هرچه به او اصرار مىكردم عقب برود، قبول نمىكرد و مىگفت: ما همه با هم آمده‌ايم و با هم مي‌رويم.و تا فرمانده عقب بازنگردد، من از اينجا تكان نمىخورم.() ايثار رزمندگان در حلبچه
من شاهد بودم كه در حلبچه برادران رزمنده ما ماسكهاى خود را با اين كه خود به شدت به آن ـ براى در امان ماندن از گازهاى شيميايى ـ نياز داشتند، در اختيار كردهاى عراقى قرار مي‌دادند. يعنى حاضر بودند خود شيميايى شوند ولى به بىگناهان حلبچه آسيبى نرسد.() صف شكنان فتح بستان
در عمليات طريق القدس به منطقه‌اى كه به صورت بسيار گسترده مين گذارى شده بود، برخورد كرديم. به دليل كمبود وقت لازم بود تعدادى از رزمندگان اسلام داوطلبانه وارد ميدان مين شوند تا راه براى عبور ديگران باز شود. 90 نفر براى اين امر مقدّس داوطلب شده، در دستههاى پنج نفرى با نداى يا حسين و يا مهدى وارد ميدان مين شدند. بدين ترتيب هفده دسته پنج نفرى به ميدان زده و همگى شهيد شدند.وقتى نوبت به دسته هجدهم رسيد؟ عبور از ميدان مين امكانپذير شد. نكته عجيب در رفتار اين عزيزان آن بود كه هر كدام از آنها سعى مىكرد خود را به گونه‌اى روى زمين بيندازد كه حجم بيشترى از ميدان مين را پاك سازى كند و بدين وسيله افراد كمترى شهيد شوند. از جان گذشته‌اى ديگر
عبدالحسين صدر محمدى در والفجر 4 مسؤول گردان ويژه لشكر 17 بود. نيروهاى خودى در پى ناكامى در اين عمليات مجبور به عقب نشينى از مواضع خود در خاك عراق شدند.
عبدالحسين كه از ناحيه پا و كتف ـ بر اثر اصابت تركش ـ مجروح شده بود، در سنگر خود باقى ماند و نيروهاى در حال عقب نشينى را پوشش داد. و سرانجام در همان سنگر به شهادت رسيد. مجيد نظرى ـ همرزم سردار صدر محمدى ـ در اين باره گويد: در عمليات والفجر4 بچهها مجبور شدند عقب نشينى كنند. عبدالحسين كه زخمى شده بود، به بچهها گفت: هرچه مهمات هست به سنگر من بياوريد. سپس تيربارى را برداشت و به بچهها گفت: من به شما پوشش مي‌دهم و شما عقب نشينى كنيد.
بچهها عقب نشينى كردند و عبدالحسين به شهادت رسيد. ميرزا على رستم خانى ـ كه خود بعدها به شهادت رسيد ـ براى من تعريف كرد كه وقتى دوباره تپه‌اى را كه از آن عقب نشينى كرده بوديم، اشغال كرديم، ديديم سرنيزه شهيد صدر محمدى در شكم يك عراقى است و سرنيزه فرد عراقى نيز در شكم شهيد. عبدالحسين جثه ضعيفى داشت ولى عراقى درشت هيكل بود. عبدالحسين در 28 مهر 62 در پنجوين عراق به آسمانها پر گشود.() اول آنها
هنگام عمليات والفجر 10 به اتفاق يكى از برادران طرح و برنامه در حال عبور به طرف شاخ شميران بوديم و مجروحان را هم شناسايى مىكرديم.به يك مجروح برخورديم كه دست و پا و صورتش به شدت زخمى شده بود. در عين حال سعى مىكرد بدون كمك ديگران و با حالت سينه خيز و شتر مرغى به طرف اورژانس حركت كند. خواستيم كمكش كنيم كه گفت: برويد سراغ برادران ديگر و اول آنان را نجات دهيد.() ايثار محمود
وقتى محمود مجروح شد، خواستيم اول او را به عقب منتقل كنيم اما نپذيرفت و با اصرار از ما خواست ديگر مجروحين و شهدا را به عقب ببريم. لذا ما به تخليه ديگران مشغول شديم. زمانى كه سراغ محمود آمديم، به ملكوت اعلاء پيوسته بود.() معناى خواب پدر
يك شب كه در منطقه مريوان بود، در خواب ديد كه در مكه مىباشد و پيش نماز تمامى مردم آنجا شده است.
او به همرزمانش گفت:بچهها، معناى اين خواب آن است كه من شهيد مىشوم. من اين را فهميده‌ام. لذا از همه شما حلاليت مىطلبم.
سپس بلند شد و از سنگر بيرون رفت و وضو گرفت. آنگاه به نماز ايستاد و در حال مناجات با پروردگار گريه كرد. بعد تك تك افراد را بوسيد و از آنها خواست براى او دعا كنند. چند لحظه بعد از آن كه سوار بولدوزر شد، خمپاره‌اى نزديك او منفجر شد و تركش گلوله‌اش سينه او را مجروح ساخت. امدادگران با شتاب خواستند او را به اورژانس ببرند كه مانع شده، گفت: به خدا قسم بايد با ريختن خون سرخم اين خاكريز را تمام كنم.
با همان حالى كه داشت، كار را ادامه داد. در پى اتمام خاكريز ـ با آن كه خون زيادى از او مي‌رفت ـ از بولدوزر پياده شد. ناگهان تركش خمپاره‌اى به قلبش اصابت كرد و او را به شهادت رساند.() از تپههاى زبيدات
آن شب بر فراز بولدوزر و در اوج عمليات بوديم كه ساق پايم با تركش شكست. قادر به حركت نبودم.
اصغر منصورى در ميان انفجارهاى پى در پي‌و دود و گرد و غبار، مرا يافت. پرسيد، چه شده؟
گفتم: مجروح شده‌ام.
مرا به دوش كشيد و به عقب حركت كرد.
بارش گلوله قطع نمىشد.
فقط چند قدم حركت كرديم كه گلوله خمپاره پشت پاى ما به زمين خورد و هر دو با صورت نقش زمين شديم. بعد از لحظه‌اى گفتم: اصغر…اصغر… بلند شو.
جواب نداد، به سختى سرم را بلند كردم. تركش به سرش اصابت كرده بود. مىخواستم كمكش كنم اما هر دو دستم تركش خورده بود و قادر به حركت نبودم. سرم را كنارش به زمين گذاشته خاطراتش را در ذهن مرور كردم: اذان گفتن، لبان هميشه ذاكر، شجاعت و ايثار او را….
اصغر منصورى از تپههاى زبيدات به كوى كروبيان هجرت كرد.() ترفيع درجه با شكنجه
يكى از اسرا را هر روز مىبردند و كتك مي‌زدند. به او مىگفتند: تو درجه دار هستى. اول، انكار مىكرد. ولى بعدها با شكنجه و كتك قبول كرد و گفت: درجه دار هستم. روز بعد باز او را زدند تا اقرار كرد سروان است. روز بعد به همين ترتيب و لذا به درجات سرگردى و سرتيپى هم اقرار كرد. يعنى با شكنجه و كتك مفصل، به يك درجه نظامى اقرار مىكرد. روز آخر او را زدند و گفتند: تو هيچى نيستى. ما تحقيق كرده‌ايم. آن اسير مظلوم گفت: من درجهها را زير شكنجه شما مىگرفتم. من كه اول گفتم درجه‌اى ندارم ولى شما قبول نمىكرديد. اين درجات مثل جنگ تحميلى است.() چند دقيقه ديگر
اسماعيل جمالى در عمليات والفجر 2 به ديدار معشوق نايل گرديد. آخرين بار كه به مرخصى آمد، با همه برادران و خانواده خود خداحافظى كرد و از آنها حلاليت طلبيد. مىگفت: اين بار كه بروم، ديگر بر نمىگردم.
اسماعيل جزو گردان خط شكن و در رسته آرپى جى زنها خدمت مىكرد. او چند دقيقه پيش از وصال يار به كمك آرپى زن خود گفت: بيا روى هم را ببوسيم، زيرا چند دقيقه ديگر من شهيد مىشوم.
چند دقيقه بعد در پى رگبار تيربار دشمن بر زمين افتاد و فقط گفت: يا مهدى، يا مهدى….() كرامت شهيد
“طوفان على جهان ديده” در تاريخ 25/5/65 به كربلاييان پيوست. همسايه شهيد بعد از اين كه نامبرده به شهادت رسيد، به طور مدام پدر شهيد را سرزنش مىكرد كه چرا اجازه داد فرزندش به جبهه برود و كشته شود.
او مىگفت: بايد خودتان را سرزنش كنيد كه جلوى او را نگرفتيد.
همواره اين گونه آزردگى خاطر پدر شهيد را فراهم مىكرد، اما با يك اتّفاقى كه براى او افتاد، توبه نمود. او گويد: در نيمه شبى خواستم گوسفندان را از حياط بيرون ببرم. اما با صحنه‌اى مواجه شدم كه باعث انقلابم شد. وقتى از كنار قبر شهيد در حال عبور بودم، متوجه يك نور شدم. جلوتر رفتم. نور از يك قبر بود. قبر به شهيد جهان ديده تعلّق داشت. با خود گفتم: شايد توهّم است. در شب بعد باز هنگامى كه گوسفندان را بيرون مىبردم، چشمم به آن نور ـ كه از جنس نورهاى معمولى نبود ـ افتاد لرزه بدنم را فرا گرفت به طورى كه جرأت نكردم به سوى قبر بروم. سخت حيران شدم و وقتى به خود آمدم، متوجه شدم شهيد مىخواهد مرا متنبه سازد…() ايثار شهيد رحمان
رحمان على پور در تاريخ 4/4/67 در جزيره مجنون به خيل كربلاييان پيوست. هم رزم او (سيد اصغر موسوى) پيرامون شجاعت و ايثار آن شهيد گويد: عراق در سال 66 براى تصرّف جزيره مجنون، خطوط ما را به شدت بمباران شيميايى كرد. وقتى بسيارى از هم رزمان ما به شهادت رسيدند و ديگر توان مقابله با اسلحههاى مرگبار و خمپارههاى شيميايى را نداشتند، فرمانده دستور عقب نشينى داد. من در چند سنگر عقبتر از شهيد على پور بودم فرياد زدم: رحمان، رحمان، عراقىها دارند مي‌رسند! ديگر كارى از ما بر نمي‌آيد. اما او گفت: شما برويد و با ما كارى نداشته باشيد.
رحمان با همسنگرش (شهيد عباس شفاهخواه) در برابر دشمن ايستادگى كردند تا ما بتوانيم سالم عقب نشينى كنيم.
رحمان با شجاعت و ايثار و با آغوش باز شهادت را پذيرفت و آسمانى شد.() چهارصد ضربه
عراقىهاى خداناشناس از محمد باقر نجفيان خواستند به امام توهين كند كه نكرد. هرچه او را زدند، نپذيرفت. حتى او را فلك كرده، چهارصد ضربه كابل زدند اما لب از لب نگشود.()
*
پيرمردى از كاركنان اتوبوس رانى تهران كنار ما، در ايام اسارت بود. عراقىها در زمانى كه در پايگاه العماره بوديم، او را به شدت كتك زدند و از او خواستند به امام توهين كند پيرمرد در پاسخ مىگفت: من زبان شما را نمىفهمم.(در حالى كه آنها فارسى مىگفتند) صبح دم فهميدم پيرمرد زير شكنجه شهيد شده است.()
مثل ديگران
وقتى كه دكتر چمران زخمى شده بود، هواى اهواز خيلى گرم بود. پاى دكتر در گچ قرار داشت و پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و از آن خون مي‌آمد اما حاضر نبود كولر روشن كند. مىگفت: چطور كولر روشن كنم وقتى بچهها زير گرما مىجنگند؟ او غذايى را مىخورد كه ديگران مىخوردند.() با پاى برهنه
برادر اصغر عدالت در منطقه عملياتى فاو به عنوان فرمانده مشغول خدمت بود يك شب به سنگرها سركشى كرد. ناگهان متوجه شديم ايشان با پاى برهنه روى خاك و خاشاك راه مي‌رود. من به ايشان گفتم: برادر عزيز، اصغر عدالت، چرا با پاى برهنه راه مي‌رويد؟ ممكن است عقرب يا مار به شما آسيب برساند. گفت: شما به هر نقطه از اين خاك اشاره كنيد، قطره‌اى از خون يك شهيد روى آن ريخته است ما بايد با وضو و با پاى برهنه در اينجا حاضر شويم.

پىنوشتها:ـــــــــــــــــــــــ
. راوى: فرمانده تيپ امام موسى كاظم(ع) از لشكر نصر(سردار حسن انجيدنى)، ر.ك: قلب عمليات، ص 63 و .64
. راوى: ايرج على دوستى، ر.ك: حماسه شاخ شميران، ص .99
. همان، ص .60
. راوى: سيد مصطفى ميرغفارى، ر.ك: بولتن خاطرات تبليغات جبهه و جنگ قرارگاه كربلا، به نقل از سروهاى سرخ، ص 96 و .97
. ر.ك: فرهنگ جاودانههاى تاريخ، ج 4 (استان زنجان)، ص 161 و 162.
. راوى:محمد روزدار، ر.ك: حماسه شاخ شميران، ص 86(تهيه و تدوين: تبليغات و انتشارات چهارمحال و بختيارى، معاونت انتشارات مركز فرهنگى سپاه پاسداران، چاپ اول، 1374).
. راوى: دوستان شهيد محمود مشكينى، به نقل از مادر شهيد، ر.ك: سيرت شهيدان، ص 113(رجايى) شاهد، تهران، اول: 78).
. راوى: دوستان شهيد محمد على سلگى، به نقل از فرزند شهيد، ر.ك: سيرت شهيدان، ص 182 و .183
. راوى: مرتضى محقق، ر.ك: دژ آفرينان، ص 41 و 42(مرتضى و مصطفى محقق، لشكر امام حسين(ع)، اصفهان، اول: 78).
. راوى: آزاده جانباز: محمد رضا رضا نژاد، ر.ك: لالههاى فردوس، ش 6، ص 12 (فصل نامه روستاى فردو).
. ر.ك: شقايقهاى خونين، ص 70 و .71
. ر.ك: كبوتران بهشت، ص 80 و 81 (جوكار، كنگره بزرگ داشت سرداران و 2000 شهيد استان بوشهر، اول: 83).
. ر.ك: از نخلستان تا آسمان، دفتر دوم، ص .112
. راوى: فريدون بياتى، ر.ك: رمز مقاومت، ج 3، ص 21 ـ 20، سعيد عطاريان، پيام آزادى، تهران، اول: 86).
. راوى: برادر ابراهيمى، ر.ك: مأخذ پيشين، ص .71
. نيمه پنهان ماه، ج 1، ص 42، به نقل از روايت مقدس، ص .229
. راوى: عبدالرسول حميدى، ر.ك: فتح، ويژنامه سوم خرداد ،1387اداره كل حفظ آثار و نشر ارزشهاى دفاع مقدّس استان بوشهر، ص .36