گفته ها و نوشته ها


بذل علم
دانش با بذل و بخشش فزونى گيرد ولى ثروت با بخشش نقصان پذيرد.
دانش, دانشمندان را در پيش آمدها و مخاطرات حفظ مى كند ولى ثروتمندان در اين گونه مواقع مجبورند ثروت خود را حفظ كنند. دانش را هرگز نمى توان از دانشمندان جدا كرد ولى ثروت را از ثروتمندان به آسانى مى توان جدا نمود.
(از فرمايشات حضرت على((ع)))

در كيفيت روزى
گويند روزى يكى از سلاطين بر بام قصر بود و نظرش بر فراش پير افتاد كه حوالى قصر را آب و جارو مى كرد. از او پرسيد سبب چيست كه حكام و ملوك كوتاه عمر مى باشند و امثال شما مردم مفلوك عمر دراز مى يابند.
پير گفت: زيرا سلاطين روزى خود را به يكبار از خزانه خداى وهاب مى يابند و ما فقيران اندك اندك.
سلطان را اين نكته خوش آمد و سيصد درم بدو بخشيد, بعد از يك هفته كودكى را ديد كه به آن كار اشتغال دارد و چون جويا شد واضح شد كه پير فوت شده و كودك به جاى پير خدمت مى كند.(روضه الصفا)

سلطان خوب و بد
عبدالرحمن بن زياد افريقى گويد: منصور دوانيقى مرا احضار نمود و نزديك به خود جايم داد آن گاه گفت: مإموران و عاملان كه در قصبات و شهرها هستند رفتارشان با مردم چگونه است؟ در جواب گفتم: همه عمال فاسد و مإموران ظالم و ستمگرند و چون از مركز خلافت دور هستند از هيچ گونه ستمگرى نسبت به مردم پروا ندارند. منصور پس از استماع اين مطلب گفت: علت چيست؟ گفتم يا امير مگر نشنيده ايد كه (عمر بن عبدالعزيز) گفت: سلطان مانند بازارى است كه اگر خوب باشد مردم چيزهاى خوب به آن بازار مىآورند و اگر بد چيزهاى بد عرضه مى كنند.(كشكول طبسى ص31)

مزه ظلم
ارسطو مربى اسكندر بود يك روز در مجلسى كه جمعى از علمإ و حكمإ بودند از اسكندر پرسشهايى كرد اسكندر هم به تمام آنها جواب درست داد. ارسطو به جاى آفرين بناى توبيخ و سرزنش را گذاشت و او را به جهل و نادانى نسبت داد حضار تعجب كردند و علت را جويا شدند ارسطو گفت: اسكندر كودكى است كه در ناز و نعمت پرورش يافته و در آينده نزديك نيز پادشاه خواهد شد و امور مملكت را به دست خواهد گرفت من خواستم مزه ظلم را به او بچشانم تا بفهمد كه چقدر تلخ و ناگوار است و وقتى كه به پادشاهى رسيد از ستم و بى انصافى خوددارى كند.
(بستان المعارف, ص242)

زيارت حسين بن على(ع)
يكى از امرإ موصل كه خود و عيالش سنى ناصبى متعصبى بودند چون فرزند ذكورى نداشتند روى همان عقيده فاسدشان نذر كردند كه اگر خداوند به آنها پسرى بدهد او را راهزن زوار قبر امام حسين(ع) بنمايند از قضا آنها پسردار شدند و نامش را جمال الدين گذاشتند, بعد از اين كه به سن بلوغ رسيد او را با چند تن از دوستان بر سر راه زوار به محلى به نام مسيب فرستادند همين كه آنها به محل نامبرده رسيدند خوابيدند. جمال الدين در خواب ديد كه قيامت به پا شده و خلايق در وحشت و اضطرابند ملائكه عذاب كفار و مجرمين را به طرف آتش مى برند در همين بين ملكى رسيد و او را گرفت و با بدترين وضع به سوى دوزخ مى برد. مالك دوزخ جوان مزبور را مشاهده كردو گفت آتش مإمور نيست اين جوان را بسوزاند چون جمعى از زائرين از اينجا مى گذشتند غبارى از زير پاى آنان برخاست و بر سر و صورت اين جوان نشسته تا او را نشوئيد آتش به او صدمه نخواهد رساند از دهشت و وحشت از خواب بيدار شد اين خواب باعث شد خود و پدر و مادرش مذهب خود را ترك گفته و از شيعيان خالص گرديدند.
(جواهر العدديه ج1, ص254)

عمر كوتاه
نوح عليه السلام را جبرئيل بعد از طوفان گفت: يا شيخ المرسلين چرا خانه اى بنياد نيفكنى؟ گفت: يا جبرئيل از عمرم چه مقدار باقى مانده است؟
جبرئيل گفت: دويست سال ديگر.
نوح گفت: براى دويست سال دست در گل نتوان گذاشت.
(كدو مطبخ قلندرى, ص8)

مسإله ميراث
گويند ابن سماك واعظ صوفى و محقق و شيرين سخن بود و با علوم ظاهرى سرى نداشت. ملاى منكرى در ميان مجلس به قصد امتحان پرسيد كه چه مى گويى در اين مسإله ميراث كه شخصى مرده است و از وى چنين و چنان مال مانده است و فلان و فلان وارث مانده؟ ابن سماك گفت من واعظ جماعتى و مفتى طايفه اى هستم كه بعد از مردن از ايشان چيزى نمى ماند تا به مسإله ميراث احتياج شود بلكه دعوى مالكيت به اعتقاد ايشان فرعونيت است.(كشكول شيخ بهايى, ج2, ص318)

در ذكاوت اياس بن معاذ
گويند اياس بن معاذ مزنى قاضى بصره روزى در مسجد رسول(ص) در مدينه نماز مى كرد جمعى كه آنجا حاضر بودند بر حقيقت حال وى اختلاف كردند بعضى گفتند ايشان قاضى باشد و بعضى گفتند معلم است. شخصى به سوى او فرستادند تا جويا شود آن شخص گفت و شنيد جماعت را نقل كرد. اياس گفت: آن فرقه كه مرا قاضى گفتند درست است پس هر يك از جماعت را به صنعتى كه موصوف بودند معرفى كرد تا آن كه يكى را نجار گفت آن شخص گفت اينجا غلط كردى چه او مردى بزرگ از قريش است. اياس گفت هر كه هست البته نجار است. آن كس نزد قوم آمد و گفت اين مرد از عجائب دهر است و كيفيت حال شما را به درستى بيان كرد به جز فلانى, پس آن فلان گفت غلط نكرده من سابقا نجارى مى كردم پس جمع در حيرت شده و كمال اياس را تصديق كردند.(مقامات حريرى)

حكومتى كه به بولى از هم پاشيد
گويند مروان الحمار كه آخرين حاكم از دولت بنى اميه است در حين جنگ با لشكر سفاح عباسى از اسب فرود آمده به قضإ حاجت نشست كه اسبش گريخت و او در ميان لشكر افتاد و مردم را گمان شد كه او را كشته اند و لاجرم لشكر عظيم او پراكنده شد و مروان بر زبان آورد كه چون مدت تمام شود كثرت عده سودى نبخشد و از آن به بعد در ميان عرب ضرب المثل شد كه مى گفتند دولتى به بولى از دست رفت.
(تاريخ نگارستان, ص25)

سلطان محمود و احمد بن حسن ميمندى
گويند سلطان محمود غزنوى در اوان كودكى به همراه احمد بن حسن ميمندى در باغستان غزنين مى گرديد كه نظرش بر شخصى در آن حوالى افتاد سلطان از خواجه احمد سوال كرد كه او چه كس است؟ گفت: نجار است و احمد نام دارد. سلطان پرسيد مگر او را مى شناسى؟ گفت: هرگز او را نديدم ولى چون شما مرا آواز داديد او خواست جواب بدهد پس نامش احمد است و چون با دقت به گرد درخت خشك مى گرديد نجار است. سلطان گفت: ميدانى چه خورده است؟ احمد گفت: عسل خورده چون دهان پاك مى كند و مگس از خود ميراند و سلطان شخص را طلب كرد و استفسار نمود و از درستى آن در حيرت شد.
(تاريخ نگارستان, ص10)

دقت در بيت المال
مجذوبى را گذر به محكمه قاضى افتاد, قاضى از زر قضا و دخل محكمه جزوى فرستاد تا گوشت خريدند و آوردند. قاضى برخاست و به وسواس تمام آن گوشت را به آب كشيد مجذوب به نزد وى شد وگفت اگر اين وسواس را در وقت قيمت اين گوشت مرعى دارى از اين بهتر خواهد بود. چرا چندان كه در اين افراط مى كنى در آن تفريط مى نمايى و حال آن كه بدين مإمورى و از آن منهى.
(دستور العلمإ, ج3, ص217)
پاورقي ها: