خوف در منافقان و يهوديان


((لانتم اشد رهبه فى صدورهم من الله ذلك بانهم قوم لايفقهون لايقاتلونكم جميعا الا فى قرى محصنه او من ورإ جدر بإسهم بينهم شديد تحسبهم جميعا و قلوبهم شتى ذلك بانهم قوم لايعقلون كمثل الذين من قبلهم قريبا ذاقوا و بال إمرهم و لهم عذاب إليم كمثل الشيطان اذ قال للانسان اكفر فلما كفر قال انى برىء منك انى إخاف الله رب العالمين فكان عاقبتهما إنهما فى النار خالدين فيها و ذلك جزاو الظالمين)).(1)
ترجمه:
وحشت از شما در دل هاى آن ها بيش از ترس از خداست; اين به خاطر آن است كه آن ها گروهى نادانند!
آنان هرگز با شما به صورت گروهى نمى جنگند جز در دژهاى محكم يا از پشت ديوارها! پيكارشان در ميان خودشان شديد است, (اما در برابر شما ضعيف!) آن ها را متحد مى پندارى, در حالى كه دلهايشان پراكنده است; اين به خاطر آن است كه آن ها قومى هستند كه تعقل نمى كنند!
كار اين گروه از يهود همانند كسانى است كه كمى قبل از آنان بودند, طعم تلخ كار خود را چشيدند و براى آن ها عذابى دردناك است!
كار آن ها هم چون شيطان است كه به انسان گفت: ((كافر شو (تا مشكلات تو را حل كنم)!)) اما هنگامى كه كافر شد گفت: ((من از تو بى زارم, من از خداوندى كه پروردگار عالميان است بيم دارم!))
سرانجام كارشان اين شد كه هر دو در آتش دوزخ خواهند بود, جاودانه در آن مى مانند; و اين است كيفر ستمكاران!

توحيد در خوف
خداى سبحان در مسإله خوف و رجإ مى فرمايد موحد باشيد, جز به خدا به كسى اميدوار نباشيد و جز از خدا از چيزى نترسيد, رجايتان به خدا و خوفتان هم از خدا باشد. تعبير ((اياى فارهبون)) كه در سوره مباركه بقره آيه40 آمده است مفيد حصر است, تقديم اين مفعول يعنى تقديم ((اياى)) بر ((فارهبون)) نشانه حصر است; يعنى فقط از من رهبت داشته باشيد, از خدا بترسيد و لاغير. اين امر است و كسانى هم كه به اين امر امتثال كرده اند و به توحيد در خوف رسيده اند خداوند آنان را مى ستايد و مى فرمايد: ((لايخافون لومه لائم))(2) اينان از سرزنش هيچ سرزنش كننده اى هراسى ندارند. بنابراين آنان كسانى هستند كه غير از خدا از احدى نمى ترسند, چنان كه در سوره مباركه احزاب بحث شد كه ((يخشون الله و لايخشون احدا الا الله)).(3)
در سوره مباركه زمر آيه سى و ششم اين چنين مى فرمايد: ((إليس الله بكاف عبده و يخوفونك بالذين من دونه و من يضلل الله فماله من هاد)) اين ((اليس الله بكاف عبده)) دليلى است كه قبل از مدعى ذكر شده است و اين استفهام هم استفهام انكارى است; يعنى يقينا خدا كافى است, اگر خداوند عبدش را كفايت مى كند در صورتى كه عبد به غير خدا تكيه نكند ديگر جايى براى هراس از غير خدا نيست. اين فرازهاى نورانى دعاى جوشن كبير سراسر نور است و به راستى كه جوشن است و زره امن و ايمنى بر بدن انسان مى پوشاند. هر جمله اى كه در اين دعا هست نور است, مى فرمايد: ((يا حبيب من لاحبيب له يا ناصر من لا ناصر له)) يعنى فقط تو حبيب و ناصر بى چاره گانى, كسى كه غير تو را دوست نداشته باشد تو حبيب او هستى, تو حبيب باچارگانى نه حبيب بى چاره گان. آن كه افتاده شد ممكن است خداى سبحان به او يك ترحمى بكند اما نه روى چهره محبت, اگر كسى حبيبى براى خود نگيرد تو حبيب او هستى, اگر كسى ناصرى براى خود انتخاب نكند تو ناصر او هستى, اگر كهف و حرز و امانى براى خود انتخاب نكند تو كهف و حرز و امان او هستى: ((يا كهف من لا كهف له, يا حرز من لا حرز له, يا عماد من لا عماد له يا سند من لاسند له)).
اين دعاى بى چاره گان نيست دعاى بزرگان است; يعنى آنانى كه اين همت را دارند, به سراغ غير تو نمى روند, بلكه تو حبيب و طبيب آن هايى. نه آن هايى كه دستشان از همه جا كوتاه شد آن گاه به سراغ تو آمدند تو حبيب آن ها باشى. ممكن است در آن حال به آن ها كمك كنى اما نه از روى چهره محبت. پس اين دعا, جوشن توحيد است و سراسرش نور است.
اگر در صدر اين آيه فرمود: ((إليس الله بكاف عبده)) آن گاه جمله اى را كه بعد مى فرمايد دليل اش را قبلا ذكر كرده است فرمود: ((و يخوفونك بالذين من دونه)) اين گروه تو را از غير خدا مى ترساند در حالى كه خدا كافى است اگر خدا امرت را كفايت مى كند پس از غير خدا چه ساخته است كه تو از او بترسى.

شرك در خوف
در مقابل موحدان كسانى هستند كه از غير خدا همان هراسى را دارند كه بايد آن ترس را از خدا داشته باشند يا از غير خدا بيش از آن مقدار مى ترسند: ((و يخوفونك بالذين من دونه)) نظير آيه 77 سوره نسإ كه مى فرمايد: ((إلم تر الى الذين قيل لهم كفوا ايديكم و اقيموا الصلوه و آتوا الزكوه فلما كتب عليهم القتال اذا فريق منهم يخشون الناس كخشيه الله إو اشد خشيه)) وقتى زمان صلح است مى گوييم الان فقط نماز بخوانيد و روزه بگيريد, اين ها مسلمان خوبى هستند اما وقتى گفتيم گذشته از نماز و روزه جنگ هم هست آن گاه اعتراضشان بلند است كه: ((ربنا لم كتبت علينا القتال)), همين گروه كه در حال صلح اهل نماز و روزه اند وقتى جنگ فرا رسيد از غير خدا به اندازه خدا يا بيش تر از خدا مى ترسند: ((فلما كتب عليهم القتال اذا فريق منهم يخشون الناس كخشيه الله إو اشد خشيه)) اعتقادشان به خدا خيلى ضعيف و ترسشان از غير خدا زياد است: ((و قالوا ربنا لم كتبت علينا القتال لولا اخرتنا الى اجل قريب قل متاع الدنيا قليل و الاخره خير لمن اتقى و لاتظلمون فتيلا)) اين مردم مى گويند چرا فعلا جنگ را بر ما تثبيت كرديد, مى خواستيد مدتى مهلت بدهيد. پس آن كسى كه معرفتش نسبت به حق ضعيف است ترس اش از غير خدا بيش از خداست, اين چنين كسى در ترس مشرك است و قهرا در اميد هم مشرك است, وقتى در خوف و رجا مشرك بود در اصل اعتقاد هم شرك مى ورزد, اين همان است كه در اواخر سوره مباركه يوسف آمده است كه: ((و ما يومن إكثرهم بالله الا و هم مشركون))(4) يعنى اكثر مومنين مشرك اند. اين همان شركى است كه با ايمان هم سازگار است; يعنى اصل وجود خداى سبحان را فى الجمله مى پذيرند اما در بسيارى از اين اوصاف شرك مى ورزند. پس اين كه فرمود: ((لانتم اشد رهبه فى صدورهم من الله)) اين شامل افراد ضعيف الايمان و منافقين هم خواهد شد. در هنگام جنگ كار منافقين اين است كه دوستانشان را مى ترسانند.

منشإ شرك
منشإ همه شرك ها هم شيطان است, شيطان دوستان خود را كه همان منافقين و اهل كتاب و مشركان باشند مى ترساند چه اين كه در سوره مباركه آل عمران آيه 175 مى فرمايد: ((انما ذلكم الشيطان يخوف اوليإه فلا تخافوهم و خافون ان كنتم مومنين)) اين شيطان است كه دوستان و اولياى خود را مى ترساند, كسانى كه در تحت ولايت شيطان اند از غير خدا مى ترسند.

مفهوم ((لا اله الا الله)) در خوف
خداوند تبرى و تولى و سلب و ايجاب را كنار هم ذكر كرد, لا اله الا الله را درباره خوف هم اعمال كرد و فرمود: ((فلاتخافوهم)) يعنى بگوييد ((لا اله)) و ((خافون)) يعنى ((الا الله)) اين كه فرمود ((فلاتخافوهم)) نفى اثر از غير خداست و اين كه فرمود ((و خافون)) حصر اثر براى ذات اقدس اله است. فرمود اگر مومن هستيد از غير خدا نترسيد, فقط از خدا بترسيد, اين نه به آن معناست كه اگر جمعيت آن ها زياد بود عيب ندارد بترسيد ولى اگر جمعيت آن ها كم بود نترسيد, نه, بلكه اگر جمعيت آن ها هم زياد بود و از عده و عده فراوانى برخوردار بودند مع ذلك شما در ترس, اهل توحيد باشيد و از غير خدا نترسيد بگوييد ((لا اله)), فقط از خدا بترسيد و بگوييد ((الا الله)) چه اين كه در مرحله اميد هم همين طور است, به غير خدا اميد نداشته باشيد و بگوييد ((لا اله)), فقط به الله اميدوار باشيد و بگوييد ((الا الله)). و اگر اين چنين حالتى در دل كسى راه پيدا كرد بايد احساس كند كه ايمانش ضعيف است. حالا اگر ان شإالله به درجه نفاق نرسيد و معاذالله منافق نبود لااقل ((الذين فى قلوبهم مرض))(5) او را شامل مى شود كه بايد خود را درمان كند. ((لانتم اشد رهبه فى صدورهم من الله ذلك بانهم قوم لايفقهون)).

وحدت و شجاعت, عامل پيروزى
عامل پيروزى در جنگ ها فراوان است ولى مهم ترين آن ها شجاعت و وحدت است. مشركان و منافقان نه شجاعت دارند و نه وحدت; شجاعت ندارند براى اين كه روحا خائفند, شجاعت يك ملكه نفسانى است, ملكه نفسانى با ترس درون سازگار نيست, چون منافقين و هم چنين يهوديان بنى نضير از شما مى ترسند و خوف با شجاعت سازگار نيست. پس اين ها جنگ جويان شجاعى نيستند, جنگ جو اگر شجاع نبود هرچه هم مسلح باشد توان استفاده از سلاح ها را از دست مى دهد.
عامل دوم, وحدت است كه ايثار را به همراه دارد و اين جمعيت را يد واحده مى كند اين ها وحدت هم ندارند, چون عاقل نيستند و از شما هم مى ترسند براى اين كه موحد نيستند. پس از نظر تحليل روانى, قرآن كريم مسلمين را مسلط كرده است.
((لانتم اشد رهبه فى صدورهم من الله ذلك بانهم قوم لايفقهون)) پس شجاع نيستند از اين جهت ((لايقاتلونكم جميعا الا فى قرى محصنه او من ورإ جدر)) چون شجاع نيستند فقط يا در ميان سنگرها مى جنگند يا پشت ديوار خاكريز. مبارزه آن است كه انسان بروز كند و ظاهر شود وگرنه در سنگر جنگيدن كه بروز و ظهور نيست.
((بإسهم بينهم شديد)) اين ها چون بيرون نيامدند و مبارز نطلبيدند در بين خودشان در همان محدوده سنگر كه هستند خيال مى كنند نيرومندند, اما اين چنين نيستند از شما مى ترسند: ((تحسبهم جميعا و قلوبهم شتى)).
براى اين ((بإسهم بينهم شديد)) معانى ديگرى هم ذكر شده. يعنى خودشان هم گرفتار اختلافات داخلى هستند, ((تحسبهم جميعا و قلوبهم شتى)).
شما آنان را واحد و متحد مى پنداريد اما دل هاىشان پراكنده است, هر كسى براى خود مى جنگد نه اين كه همه براى يك هدف بجنگند و چون هر كس براى خود مى جنگد و خودها فراوانند پس خواسته ها فراوان است برخلاف صفوف مردم با ايمان كه ((كالبنيان المرصوص)) است, چون همه براى خدا مى جنگند و خدا يكى است و هدف هم يكى است. لذا صفوف مومنين مى شود بنيان مرصوص و صفوف مشركين, منافقين و اهل كتاب ((موهون)) مى شود.
اين دو عامل در دل آنان هست يكى را ما القا كرديم و ديگرى را طبعا خود دارند, چون كافر و دنيا طلبند طبعا پراكنده خواه هستند. چون عليه دين قيام كردند ما در دلشان ترس القا كرديم كه ((قذف فى قلوبهم الرعب))(6) آن ها نمى دانند كه موفقيتشان در اتحاد است, اگر هم بخواهند در دنيا سرفراز و آبرومند باشند بايد متحد باشند.

عقل, عامل اتحاد
هر گروهى كه با هم نسازند سفيه اند و هر گروهى كه با هم بسازند عاقلند. اگر عده اى در شهر يا روستا با هم متحدا زندگى كردند, عاقلند و اگر كسانى مختلفا زندگى كردند و حاضر به وحدت نشدند سفيه اند. اين سفه در صورتى است كه ((كل يجر النار الى قرصه)) اما اگر يك كسى عاقل بود و ديگرى سفيه اين عاقل, ديگر به دنبال جنگ با سفيه نمى رود, مى گويد اين كار بايد بشود راه صحيح ترش آن است كه ما پيشنهاد مى دهيم, اكنون كه او اين راه را تنهايى مى رود برود ما كارى به او نداريم اين حداكثر عقل است.
در چند مورد از نهج البلاغه حضرت امير ـ سلام الله عليه ـ اين كلمه را دارد: يكى درباره فدك است و ديگرى درباره اصل خلافت. درباره فدك مى فرمايد: فدك در دست ما بود ((شحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرين))(7). درباره اصل خلافت هم فرمود: خلافت در دست ما بود عده اى طمع كردند و عده اى هم سخاوت مندانه گذشتند, مال ما بود ما سخاوتمندانه گذشتيم نگذاشتيم اختلاف داخلى پيش بيايد. نامه اى هم كه براى ابوموسى اشعرى مى نويسد مى فرمايد:
((در بين امت پيامبر ـ صلى الله عليه و آله ـ هيچ كسى به اندازه من علاقه مند به وحدت نيست, چون مهم ترين حق مسلم مرا غصب كردند و من صبر كردم.))
بنابراين اگر ما خواستيم بفهميم عاقليم يا سفيه, اين ميزان است. اگر ديديم براى دنيا به جان هم افتاده ايم كه چرا اين كار را من نكردم و ديگرى كرد مطمئن باشيم كه سفيه هستيم و براى درمان بايد قدم برداريم اگر اين چنين نبوديم بايد خدا را شكر كنيم كه عاقل هستيم. اين برهان يك اصل كلى است. اين اختصاصى ندارد چون تعليل معمم است چه اين كه مخصص هم هست.
در چند جاى نهج البلاغه حضرت امير ـ سلام الله عليه ـ مردم را از تشتت برحذر مى دارد و آن را عامل شكست مى شمارد. در خطبه 131 اين چنين مى فرمايد: ((ايتها النفوس المختلفه والقلوب المتشته الشاهده ابدانهم و الغائبه عنه عقولهم)) اى كسانى كه داراى نفوسى هستيد كه هر كدام خواسته هايى دارد و دل هاى پراكنده اى داريد, بدن هاى شما يكديگر را مشاهده مى كنند, كنار هم حاضرند اما عقلتان از بدن غايب است من شما را به حق دعوت مى كنم شما از حق گريزانيد. بعد آن گاه عرض مى كند: خدايا تو مى دانى ما منظور دنيايى نداشتيم, من فقط براى اقامه حدود قيام مى كنم. بعد عرض كرد: ((اللهم انى اول من اناب و سمع و اجاب لم يسبقنى الا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بالصلوه)) خدايا تو مى دانى اولين كسى كه دعوت پيامبر(ص) را پذيرفته و اسلام آورد من بودم و هيچ كس در نماز بر من پيشى نگرفت جز رسول خدا ـ صلى الله عليه و آله و سلم ـ.
حضرت عليه السلام در اين جا عامل شكست را اختلاف مى داند و عامل اختلاف را سفاهت مى شمارد.

ولايت شيطان
آن گاه مى فرمايد اين گروه تحت ولايت شيطان اند, چون: ((الذين كفروا اوليائهم الطاغوت)).(8) شيطان اگر ولى كسى شد او را به دل خواه خود رهبرى مى كند و چون انسان يك موجود متفكر است اگر در تحت ولايت شيطان بود شيطان از راه انديشه او را راهنمايى مى كند. لذا وقتى شيطان برنامه خود را تشريح مى كند مى گويد: ((ولامنينهم))(9), ((و لازينن لهم))(10) اين ايجاد امنيه يعنى در انديشه تصرف كردن, آن ها را با آرزوها فريب مى دهم, چيزهايى را براى آن ها زيبا جلوه مى دهم, دنيا را براىشان زيور به حساب مىآورم. آن گاه ((و لاضل(11)نهم)). اين چنين نيست كه يك موجود متفكر را بدون انديشه به جهنم ببرد ضلالت و هدايت يك موجود متفكر از راه انديشه اوست. او از راه انديشه وارد مى شود و راه هاى نفوذش را هم مشخص كرده است, لذا خدا مى فرمايد او وعده مى دهد: ((و ما يعدهم الشيطان الا غرورا))(12) او فقط فريب مى دهد. اين كه منافقين به يهوديان گفتند اگر شما را تبعيد كردند ما هم به دنبال شما مىآييم, اگر شما را به جنگ كشاندند ما هم در جنگ شركت مى كنيم بعد وقتى كه ديدند كار جدى است فرار كردند, كارشان مثل كار شيطان است, چون شيطان هم به همين نحوه انسان را مى گيرد, اول فريب مى دهد و به انسان مى گويد من تو را كمك مى كنم, وقتى انسان به دام افتاد فرار مى كند, اين خاصيت شيطنت شيطان است.
اين يك اصل كلى است و نمونه هايى از آن در جنگ بدر اتفاق افتاده است. معمولا اين گونه است كه انسان وقتى مى خواهد وارد كار خلاف بشود مى داند, انجام آن دشوار است, لذا تا پشتوانه نداشته باشد وارد نمى شود, كسى بايد او را وادار كند, آن كس همان ولى اوست و انسانى كه تحت ولايت شيطان است ولى اش او را فريب مى دهد و اين انسان فريب خورده به اعتماد ولايت شيطان وارد كار مى شود و وقتى به دام افتاد همتاى او فرار مى كند, اين خاصيت شيطنت شيطان است.

نحوه عذاب مشركان
((كمثل الذين من قبلهم قريبا ذاقوا وبال إمرهم و لهم عذاب إليم كمثل الشيطان اذ قال للانسان اكفر فلما كفر قال انى برىء منك انى إخاف الله رب العالمين)).
فرمود اين كه يهوديان بنى نضير گرفتار و آواره شدند نظير جريان يهوديان بنى قينقاع است كه قبل از آنان بودند و جريانش هم نزديك بود يا نظير جريان بدر است كه مشركين گرفتار شدند ولى چون قبل از بنى نضير همان يهوديان بنى قينقاع بودند و فاصله هم كم تر بود اين ((قريبا)) را اگر ما به همان يهوديان بنى قينقاع تطبيق بكنيم شايد مناسب تر باشد ولى شامل هر دو گروه خواهد شد. ((كمثل الذين)) يعنى جريان يهوديان بنى نضير مثل يهوديان بنى قينقاع است يا مثل مشركين در جريان بدر است. ((كمثل الذين من قبلهم قريبا)), كه اين ((قريبا)) يا مربوط به قبل است كه مى شود ((كمثل الذين من قبلهم قريبا)) يا مربوط به بعد است كه مى شود ((قريبا ذاقوا وبال إمرهم)) يعنى خيلى طول نكشيد كه تمرد همان و چشيدن وبال همان. وبال سوء عاقبت را مى گويند چه اين كه وبيل آن كوبه را مى گويند. ((ذاقوا وبال إمرهم و لهم عذاب إليم)), آن چه در دنيا بر سر مشركان و كافران مىآيد و مستهلك و ريشه كن مى شوند و هيچ اثرى از آنان باقى نمى ماند همه اين ها تازه اين ذوق عذاب است نه خود عذاب. گاهى انسان تشنه, يك قدح آب دارد و همه آن را مى نوشد, اين شرب مإ است اما وقتى فقط لبى تر مى كند اين ذوق آب است نه شرب آب; يعنى همان فرق ميان چشيدن و نوشيدن. فرمود: ما چيزى از آنان باقى نگذاشتيم اما اين تازه چشيدن عذاب است نه خود عذاب. ((ذاقوا وبال إمرهم)), عذابشان كجاست؟ آن عذاب رسمى در قيامت است, چون دنيا هر اندازه هم كه ريشه كن كند محدود است, اين عذاب محدود نسبت به آن عذاب نامحدود مثل ذوق است نسبت به شرب.
درباره بعضى از اقوام مى فرمايد: ما آنان را طورى ريشه كن كرديم كه ((كان لم تغن بالامس)),(13) اين جمله در جريان بسيارى از مشركان و كفار ريشه دار و سابقه دار است و از آن تعبيرات ظريف قرآن كريم است. شما اگر يك درخت ريشه دار و كهنى را بكنيد تا چندين ماه جاى آن درخت مشخص است. اما اگر بوته اى را كه يك سانت يا كمتر ريشه در خاك دارد, بكنيد اثرى ندارد و جاى كندن بوته محسوس نيست, حال اگر كسى درخت كهنى را از جاى كند و طورى جاى خالى او را صاف كرد كه هيچ اثرى از آن نماند اين هنر است و كار مهمى است. خداى تعالى مى فرمايد: اين اقوامى كه 2500 سال يا 3000 سال يا كم تر و بيش تر آمدند ((و تنحتون من الجبال بيوتا))(14) بودند ((ارم ذات العماد))(15) بودند ((التى لم يخلق مثلها فى(16) البلاد)) بود, ما آنان را طورى ريشه كن كرديم كه گويا اصلا در روى زمين زندگى نمى كردند: ((كان لم تغن بالامس)) افرادى كه 2000 سال اين جا ريشه كرده اند, طورى خدا ريشه شان را كنده كه گويا اين چنين افرادى, اين جا سكنى نداشته اند.اين كار را خداوند سبحان به خودش اختصاص مى دهد. اين ((كان لم تغن بالامس)) را همه جا نمى گويد مگر جاهايى كه خيلى ريشه دار بودند و ريشه را كنده است. تازه اين ريشه كن كردن افراد كه هيچ اثرى از آن ها باقى نمى گذارد كه فرمود: ((فدمدم عليهم ربهم بذنبهم فسويها))(17) و آنان را با خاك يكسان كرده, ذوق عذاب است.
اين كه چشيدن است پس چه وقت عذاب را مى نوشيدند؟ ((و لهم عذاب اليم)) اين تنوين, تنوين تعظيم و تفخيم است, يعنى در قيامت اين عذاب را مى بينند. عذاب قيامت به نحوى است كه با اين كه با عذاب هاى دنيايى همه اين ها را ريشه كن كرده مثل ذوق و چشيدن است ولى در قيامت سخن از نوشيدن است.

شباهت كار منافقان با شيطان
درباره منافقين فرمود اين ها كه وعده مى دهند دروغ مى گويند, در اين جا همان معنا را به صورت تمثيل ذكر مى كند و مى فرمايد: مثل و داستان آن ها مثل داستان شيطان است كه به انسان گفت كفر بورز من تو را تإييد مى كنم وقتى او كفر ورزيد و به جنگ با اسلام مبادرت كرد ((قال انى برىء منك)), شيطان به او گفت من از تو بى زارم و از تو فاصله گرفتم, چون: ((انى اخاف الله رب العالمين)) من از خدا مى ترسم.
در جريان جنگ بدر آياتى هست كه سوره مباركه انفال آن را شرح مى دهد, آيه 48 به بعد سوره انفال: ((و اذ زين لهم الشيطان اعمالهم و قال لا غالب لكم اليوم من الناس)) شيطان در جريان جنگ بدر كارها را بر مشركين تزيين كرد و قدرت آن ها را در پيش شان مهم نشان داد و كارشان را براى آن ها زيبا جلوه داد و گفت: ((لاغالب لكم اليوم من الناس)) هيچ كس بر شما پيروز نمى شود ((و انى جار لكم)) من هم همسايه و كمك كار شمايم. ((فلما ترائت الفئتان)) وقتى دو گروه يعنى گروه مومنين با گروه كافران در مقابل يكديگر قرار گرفتند ((نكص على عقبيه)) شيطان به عقب برگشت ((و قال انى برىء منكم)) به همين كافرانى كه وعده پيروزى داد گفت من از شما بى زارى مى جويم چرا؟ چون: ((انى إرى ما لا ترون)) من ديدم چيزى را كه شما نمى بينيد, من ديدم كه فرشته ها به كمك مومنين آمدند ((انى إخاف الله والله شديد العقاب))
مشابه اين آيه هم در موارد ديگر هست. آن چه كه در آيه محل بحث سوره حشر آمده است يك اصل كلى است و آن چه كه در سوره انفال آمده است مصداقى از مصاديق اين كبراى كلى است و اصولا شيطان در همه موارد همين طور است به انسان مى گويد اين خلاف را بكن بعد توبه مى كنى وقتى انسان دست به خلاف زد او را از توبه محروم مى كند. شيطان هر كارى را از راه انديشه فريب مى دهد بعد وقتى انسان به دام افتاد او را رها مى كند, چون كار شيطان اين است كه تحت همه چيز انسان را بگيرد; يعنى افسارى به انسان بزند گفت: ((لاحتنكن ذريته)) زير گلو را ((حنك)) مى گويند, تحت الحنك آن است كه گوشه اى از عمامه را به زير گلو برگردانند. شيطان وعده داد كه من احتناك مى كنم و افسارى به گردنشان مى زنم. همان طورى كه اسب سوار اسب را احتناك مى كند و افسار آن را به دست خود دارد و به هر طرف كه خواست او را مى راند من هم گردن اينان را با طناب مى كشم و هر جا خواستم مى برم و به هر نحوى خواستم سوارشان مى شوم.
((كمثل الشيطان اذ قال للانسان اكفر فلما كفر قال انى برىء منك انى إخاف الله رب العالمين)). اين اگر نظير جريان جنگ بدر باشد كه شيطان واقعا فرشته ها را ديد و احساس خطر كرد, درست است, اما اگر سخن از جنگ بدر و مشاهده ملائكه نباشد اين تعبير, جدى نيست, چون شيطان هرگز نمى گويد من از آتش مى ترسم, زيرا كسى كه كفر ورزيد نمى گويد من از جهنم مى ترسم.

عاقبت مشركان
((فكان عاقبتهما إنهما فى النار)) يعنى در حقيقت ((فكانا فى النار)), عاقبت مشركان و منافقان آتش است. اين كه ((عقاب)) را ((عقوبت)) گفته اند, چون چيزى به جز عقبه كار نيست, اين كار اول و آخرى دارد, اولش شيرين است و آخرش تلخ. اگر يك شيرينى درست كنند كه اولش شهد و شكر باشد و آخرش سم, آن سم عقب همين شهد است, لذا اين را مى گويند عقاب و اين عقوبت همين كار است و جداى از آن نيست. عاقبت شيطان و كافر فريب خورده, اين است كه ((انهما فى النار خالدين فيها)) اين ها در آتش اند در حالى كه مخلد در آن اند. اين جزا و كيفر اختصاص به شيطان يا يهوديان بنى نضير و يا بنى قينقاع و يا منافقين صدر اسلام ندارد بلكه ((و ذلك جزإ الظالمين)) اين كيفر هر انسانى است كه ظالم باشد. البته ((جزإ)) در قرآن كريم به معناى ((وفاق)) معنا شده: ((جزإوفاقا))(18) اين تعبير فقط درباره كيفر و معصيت و عقاب است; يعنى جزا, وفاق و مطابق عمل است, وگرنه درباره حسنه و ثواب اين گونه تعبير در قرآن كريم نيست بلكه جزا در حسنات يا ده برابر است يا بيش تر است.

پاورقي ها:پى نوشت ها: 1 ) حشر (59) آيات 13 ـ 17. 2 ) مائده (5) آيه54. 3 ) احزاب (33) آيه39. 4 ) يوسف (12) آيه106. 5 ) انفال (8) آيه49. 6 ) احزاب (33) آيه26. 7 ) نهج البلاغه نامه 45. 8 ) بقره (2) آيه257. 9 ) نسإ (4) آيه119. 10 ) حجر (15) آيه39. 11 ) نسإ (4) آيه119. 12 ) همان آيه120. 13 ) يونس (10) آيه24. 14 ) شعرا (26) آيه149. 15 ) الفجر (89) آيه7. 16 ) همان آيه8. 17 ) الشمس(91) آيه14. 18 ) نبإ (78) آيه26.