رياكارى
زاهدى مهمان پادشاهى بود. چون به طعام بنشستند كمتر از آن خورد كه ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن كرد كه عادت او, تا ظن صلاحيت در حق او زيادت كنند. چون به منزل خويش آمد سفره خواست تا تناولى كند.
پسرى صاحب فراست داشت گفت: اى پدر مگر در مجلس سلطان طعام نخوردى؟
گفت: در نظر ايشان چيزى نخوردم كه به كار آيد.
گفت: نماز را هم قضا كن كه چيزى نكردى كه به كار آيد.گلستان سعدى
صبر و مقاومت
پارسايى را ديدم بر كنار دريا, كه زخم پلنگ داشت و به هيچ دارو به نمى شد, مدت ها در آن رنجور بود و شكر خداى على الدوام گفتى.
پرسيدندش كه شكر چه مى گويى؟
گفت: شكر آن كه به مصيبتى گرفتارم نه به معصيتى.گلستان سعدى
عزلت
ابوسليمان دارانى گفت: زمانى ربيع بن خيثم بر در خانه اش نوشته بود كه ناگاه سنگى به پيشانيش برآمد و آن را بشكافت. وى در حالى كه خون از رخ مى زدود به خود مى گفت: ربيعا! پند گرفتى؟ سپس برخاست و به خانه شد و آن قدر پا از خانه بيرون ننهاد كه جنازه اش را از آن بيرون آوردند.كشكول شيخ بهايى
با خويشتن نشستن
فضيل را گفتند: پسرت مى گويد دلم مى خواهد جايى باشم كه مردمان را ببينم ولى ايشان مرا نبينند.
فضيل گريست و گفت واى بر او چرا جمله را چنين تمام نكرد كه: نه من ايشان را ببينم و نه ايشان مرا ببينند.
كشكول شيخ بهايى
حكمت نابينايى
آورده اند كه فقيهى دخترى داشت به غايت زشت. به جاى زنان رسيده, و با وجود جهاز و نعمت, كسى در مناكحت او رغبت نمى نمود تا اين كه عقد نكاهش را با ضريرى بستند.
آورده اند كه حكيمى در آن تاريخ ديده نابينا روشن همى كرد. فقيه را گفتند: داماد را چرا علاج نكنى؟
گفت: ترسم كه بينا شود و دخترم را طلاق دهد.گلستان سعدى
شاه و درويش
پادشاهى به ديده استحقار در طايفه درويشان نظر كرد. يكى زآن ميان به فراست به جاى آورد و گفت: اى ملك! ما در اين دنيا به جيش از تو كمتريم, و به عيش خوش تر, و به مرگ برابر و به قيامت بهتر.گلستان سعدى
دست كرم
ـ حكيمى را پرسيدند از سخاوت و شجاعت كدام بهتر است؟
گفت آن كه را سخاوت است به شجاعت حاجت نيست.
نشسته است بر گور بهرام گور
كه دست كرم به زبازوى زور
گلستان سعدى
مصيبت مضاعف
بازرگانى را هزار دينار خسارت افتاد. پسر را گفت: نبايد كه اين سخن با كسى در ميان نهى.
گفت: اى پدر فرمان تراست نگويم ولكن خواهم مرا بر فايده اين مطلع گردانى كه مصلحت در نهان داشتن چيست؟
گفت: تا مصيبت دو نشود يكى نقصان مايه و ديگر شماتت همسايه.گلستان سعدى
اختلاف طبايع
پادشاهى پسرى را به اديبى داد و گفت: اين فرزند توست. تربيتش هم چنان كن كه يكى از فرزندان خويش, اديب خدمت كرد و سالى چند بر او سعى كرد و به جايى نرسيد و پسران اديب در فضل و بلاغت منتهى شدند.
ملك دانشمند را مواخذت كرد كه وعده خلاف كردى و وفا به جا نياوردى.
گفت: بر رإى خداوند روى زمين پوشيده نماند كه تربيت يكسان است و طباع مختلف. گلستان سعدى
صلاح حاجت
ـ فقيره درويشى حامله بود. مدت حمل بسر آورده, درويش را همه عمر فرزند نيامده بود گفت اگر خداى مرا پسرى دهد جزين خرقه كه پوشيده دارم هر چه ملك من است ايثار درويشان كنم.
اتفاقا بسر آورد و سفره درويشان به موجب شرط بنهاد. پس از چند سالى كه از سفر شام باز آمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگى حالش خبر پرسيدم.
گفتند: به زندان شحنه در است.
سبب پرسيدم. كسى گفت: پسرش خمر خورده است و عربده كرده است و خون كسى ريخته و خود از ميان گريخته.
پدر را به علت او سلسله درناى است و بند گران بر پاى.
گفتم اين بلا را به حاجت از خداى عزوجل خواسته است.
گلستان سعدى
تقسيم روزى
گويند سلطانى شامگاهان به لباس درويشى در بين مردم مى گشت. شبى ديد رخت شورى به هنگام شست وشوى لباس ها با خود مى گويد بكوب بكوب همان است كه ديدى, پس علت را جويا شد.
مرد رخت شوى گفت: شبى در خواب چشمه هاى فراوان ديدم و پرسيدم كه از براى چيست؟
گفتند: سرچشمه هاى رزق خلايق است!
گفتم: چشمه رزق من كجاست؟
پس منفذى را نشان داد كه قطره قطره آب از آن مى چكيد. سلطان بازگشت و چون صبح شد خادمى را گفت سه مرغ چاق بريان كند و شكم يكى را پر از ياقوت و دومى را طلاى سرخ و سومى را پر از مرواريد گرداند. پس شبانگاه سينى غذا را برداشت و به صورت ناشناس به نزد آن مرد برد و به او داد و بازگشت.
مرد رخت شوى حيرت كرده و انديشيد اگر امشب اين غذاى لذيذ بخورم مرا عادت شود پس به تاجرى رهگذر سپرد به اميد آن كه آن تاجر لباس هاى خود را براى شست وشو هميشه به او دهد.
تاجر پس از ملاحظه آن ثروت صبح زود از شهر خارج شد. شامگاه ديگر كه سلطان به نزد رخت شوى رفت او را در همان حال قبل ديد! گفت: غذا را چه كردى؟
رخت شوى جريان را گفت. پس سلطان گفت بكوب بكوب همان است كه ديده اى.جامع التمثيل
فهم لغز
چون شاه عباس دوم از راهى مى گذشت پاره دوزى را ديد كه در سرماى زمستان به سختى كار مى كند بدو گفت: چرا سه در چهار نزدى تا در حال آسوده باشى؟
پير پاره دوز گفت: از يك نمى گذشت چون شاه با يارانش از آن جا گذشت از وزير خود پرسيد من به پاره دوز چه گفتم و او چه پاسخ داد؟
وزير گفت: متوجه نشدم!
پس شاه گفت: اگر تا سه روز ديگر اين نكته نيافتى تو را معزول مى كنم.
وزير روز ديگر نهانى به نزد پاره دوز رفت و او را به صد اشرفى طلا راضى كرد تا منظور را بگويد!
پس پاره دوز گفت: شاه به من گفت چرا برگ و توشه سه ماه زمستان را از نه ماه پيشين پس انداز نكردى؟
من پاسخ دادم بيش از خرج روزانه نبود.تاريخ نگارستان
تربيت تنبل
مردى تنبل با زنى ازدواج كرد. زن چون دريافت شوهرش بسيار تنبل است و به دنبال كارى نمى رود با چرب زبانى او را راضى كرد كه من آش مى پزم و تو از صبح تا ظهر بفروش.
چون چند روز گذشت زن گفت: اى مرد وقت عزيز است و درآمد ما اندك. پس توبره اى بردار و بعد از ظهر تا شب به آرامى در خيابان ها قدم بزن و سرگين جمع آورى كن. بعد از چند روز ديگر زن شوهرش را ترغيب كرد كه شب ها مقدارى چغندر به آتشخانه حمام ببر تا زير هيزم خاكستر بپزد و صبح به فروش برسان. روزى يكى از دوستان آن مرد به او برخورد و مرد در حالى كه مشغول جمع آورى سرگين بود, از زيادى كار خود شكايت كرد.
دوست او گفت: زنت را طلاق ده!
مرد گفت: فرصت طلاق دادن زن را ندارم.داستان هاى امثال
حاتم طايى
همسر حاتم طايى گويد: شبى سرد بود و خشك سالى بود, فرزندانمان از گرسنگى فرياد مى كردند و حاتم برايمان سخن مى گفت تا گرسنگى را فراموش كنيم. پس همسايگان از شدت گرسنگى به خانه ما پناه آوردند. حاتم به سوى اسب خود رفت او را كشت و همه قبيله را براى آتش افروختن خبر كرد, همگى گوشت ها را بريان كردند و خوردند و او در كنارى بود و مى نگريست.حبيب السير
پاورقي ها: