اشاره:
به منظور جمع آورى خاطرات مرتبط با شهيدان گرانقدر طرح مسابقه ((روايت عشق)) از سوى بنياد شهيد انقلاب اسلامى در تاريخ 3 خرداد مسابقه اى در سراسر كشور به اجرا درآمد كه متعاقب آن حدود 10 هزار خاطره گردآورى شد و بعد از چند مرحله ارزشيابى 20 خاطره به يمن بيستمين سالگرد پيروزى انقلاب اسلامى برگزيده شد و طى مراسمى كه در 21 بهمن ماه در تهران برگزار گرديد از برگزيدگان تجليل به عمل آمد.
خاطره اى كه ذيلا به نظر امت پاسدار اسلام مى رسد از خانم مريم الياسى همسر شهيد بزرگوار محمد رضا شريعتى فرد است كه خود شاهد ماجراى شهادت شوهر و پدرشوهرش حضرت حجه الاسلام والمسلمين شهيد شيخ حبيب الله شريعتى فرد بوده است كه حائز رتبه اول اين مسابقه مى باشد. با عرض ارادت به ساحت مقدس شهيدان و اهل بيت مكرم آنان و آرزوى توفيق براى راه آنان تا رسيدن به هدف نهايى انقلاب اسلامى و ظهور حضرت ولى عصر(عج)
بسم رب الشهدإ والصديقين
سلام بر نواهاى بى نوايى, سلام بر نمازهاى رهايى و سلام بر زخمهاى نهايى سلام بر بهمن 57 , سلام بر شهريور 59 و سلام بر عزت و شرفى كه در گرو جنگ است.
سلام بر پيكرهاى بى سر, سلام بر سرهاى بى پيكر, سلام بر هزاران سنگر در شهر و سلام بر شهر هزار سنگر سلام بر آبان ماه 60 سلام بر شربت سرخى كه نوشيده شد.
و سلام به تنها ره سعادت, ايمان… جهاد… شهادت.
شوهر بزرگوارم پاسدار شهيد محمد رضا شريعتى فرد هم زمان با تعطيلى دانشگاه از آنجايى كه وظيفه خود را پاسدارى و حراست از انقلاب مى دانست وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى گرگان شد و با تمام توان به فعاليت فكرى و آموزش عقيدتى و سياسى و ايدئولوژيك پرداخت.
كلاس هاى درس او بسيار سازنده بود و آگاهيهاى او در زمينه هاى مختلف سياسى, قرآنى و معارف اسلامى باعث مى شد وى را جهت سخنرانى و تبليغ فرهنگ انقلاب و اسلام, به محافل و مجالس در مناطق مختلف بفرستند.
روح بزرگ او زمانى آرام مى گرفت كه با حلقوم پرتوانش فرياد برآورد و آرمانش را ندا دهد و بشناساند.
او كه در مكتب حسين بن على(ع) پرورش يافته بود خود را شاگرد عاشورا و فرزند كربلا مى دانست كلامش متين و دلنشين و آن چنان برنده بود كه دشمنان كوردل مغرور و خفاش صفت بارها قصد داشتند او را از سر راه بردارند تا ستاره اى از اين آسمان پرستاره را خاموش كنند.
و اين گونه بود كه در تاريخ 25 / 8 / 60 از طرف سپاه گرگان به ايشان مإموريت دادند تا به قم برود. من ودخترم در شهرستان بندرگز منزل پدرم بوديم, شوهرم به همراه پدر بزرگوارشان كه خود روحانى متعهد و امام جماعت در مسجد حضرت محمد(ص) گرگان بودند, دنبال ما آمدند تا با هم به قم برويم.
حدود ساعت 9 شب از بندرگز خارج شديم چند ساعت سكوت ماشين را فراگرفته بود كه پدرشوهرم اين سكوت را شكست و گفت رضاجان من ديشب در خواب عالم بزرگى را ديدم كه به من گفت حاج آقا مرا از اين جا نجات بدهيد 25 نفر قصد دارند اسلام را از بين ببرند ولى هيچ كارى نمى توانند بكنند اسلام هميشه پيروز است.
پدر شوهرم در ادامه سخنانشان گفتند كه يكى از ما دو نفر شهيد مى شويم و من فورا به ايشان گفتم آقاجون اين حرف را نزنيد ان شإالله خير است.
ساعت 30 / 11 شب بود كه به جنگل آمل رسيديم و متوجه شديم جاده با يك كاميون بسته شده است. ما هم با تعجب از اين راه بندان در پشت ماشينى توقف كرديم و بعد از لحظه اى يك ماشين وانت از پشت ما آمد و به داخل جنگل به طرف امام زاده رفت. پدر شوهرم به گمان اين كه اين ماشين ميان بر زده گفت رضاجان بيا ما هم به طرف امام زاده برويم, شايد راهى باشد, ولى شوهرم گفت از آن جا راهى ندارد. در همين حين متوجه شديم دو نفر كه لباس مقدس سپاهى به تن كرده بودند در مقابل گام هاى جستجوگر ديگر رانندگان و مسافران به طرف ماشين ما مىآمدند, آن دو نفر به ماشين ما نزديك شدند در ماشين را باز كرده رو به پدر شوهرم كردند و با لحن تمسخرآميزى گفتند حاجآقا قبل از انقلاب كجا بوديد و چه مى كرديد؟!
ما كه از ابتدا فكر مى كرديم آنها برادران پاسدار هستند خيلى نگران نبوديم و شوهرم كارت شناسايى خود را به آن ها نشان داد كه اى كاش نشان نمى داد. آنها گفتند كه به دنبال اينها مى گشتيم كه پيدايشان كرديم و شوهرم و پدر بزرگوارشان را به حالت اسير از ماشين خارج كردند. يكى از آن ها سرش را به داخل ماشين آورد و شوهرم گفت خواهش مى كنم به داخل ماشين نرويد در ماشين يك زن نشسته است. من دختر سه ساله ام را درون ماشين گذاشتم و از ماشين بيرون آمدم و به سوى آن ها رفتم و گفتم شما چكاره ايد؟ گفتند: ما مجاهدين خلق هستيم, گفتم با ما چه كار داريد؟ اين همه مسافر اينجا هستند! در جوابم گفتند ما با كسى كارى نداريم فقط به اين دو نفر كار داريم. سپس ايشان را به طرف جنگل بردند.
من و دخترم فاطمه مانده بوديم و سكوت وحشتناك و بغضآور جنگل كه گريه هاى پى در پى فرزندم سكوت مرگبار شب را درهم مى شكست و در فضاى جنگل مى پيچيد. آخرين نگاه هاى شهيد هرگز از خاطرم محو نمى شود, نگاهى همراه با آرامش, چرا كه او خود را در اوج نردبان عروج مى ديد, عروجى كه او را به آرزوى ديرينه اش مى رساند و خوب مى دانست همان گونه كه خداوند خاندان حسين بن على(ع) را از چنگ يزيد و يزيديان حفظ كرد ما را نيز در آن دل تاريك شب نجات خواهد داد. اين را از آخرين جمله اى كه بر زبان راند متوجه شدم.
وقتى كه او را مى بردند برگشت و نگاهى به من و فرزندش كردو هنگامى كه من با صدايى لرزان و بغضى سرد در گلو همراه با نگرانى از او پرسيدم آقارضا پس از شما ما چه كنيم و سرنوشت ما چه مى شود با طمإنينه و آرامش خاصى گفت: توكل بر خدا و هنوز حرفش تمام نشده بودكه يزيديان اجازه ندادند و او را بردند.
من هراسان و گريان فرياد مى زدم خدايا كمك كن بالاخره چه مى شود, در آن لحظه مرگبار به ياد حضرت زينب در شب عاشورا افتادم و فرياد زدم زينب جان همان طورى كه در شب عاشورا آن رنج ها را تحمل كردى به من نيز صبر عطا كن تا بتوانم اين رنج عظيم را تحمل كنم هرچه باشد ما از ياوران اباعبدالله(ع) هستيم.
گريه كنان من به طرف جنگل مى رفتم كه يكى از راننده ها سرش را از ماشين بيرون آورد و گفت خانم چه خبره چرا اين قدر سر و صدا مى كنى؟ در جوابش گفتم ساكت باش مگر نمى بينى كه شوهر و پدر شوهرم را به داخل جنگل بردند. گفت: اينها كه پاسدار بودند. گفتم خير آقا منافق بودند. اين را گفتم و به طرف جنگل رفتم.
صداى تيرى را شنيدم قلبم از حركت ايستاد نمى دانستم چه كار بايد بكنم از طرف ديگر صداى گريه دخترم كه درون ماشين بود مى شنيدم كه مى گفت مامان باباجون كجاست, به طرف ماشين رفتم و دختر نازنينم را مانند رقيه سه ساله در آغوش گرفتم و گفتم ناراحت نباش بابا الان مىآيد. دخترم را از ماشين بيرون
آوردم و كنار ماشين ايستادم و متوجه شدم كه يكى از منافقين شوهرم را از جنگل بيرون آورد, به طرفش دويدم رنگ صورتش از شدت شكنجه زرد شده بود آن منافق رو به شوهرم كرد و گفت: اسلحه ات كجاست؟ شوهرم گفت كدام اسلحه؟ او گفت همان اسلحه اى كه درون برگ مإموريت تو نوشته شده است. شوهرم بالاجبار جاى اسلحه را به او نشان داد. آن ملعون اسلحه را از ماشين بيرون آورد و گفت: با اين اسلحه برادران ما را مى كشتيد.
آن منافق از خدا بى خبر خواست تا شوهرم را دوباره با خود ببرد كه من دست شوهرم را گرفتم و گفتم: آقارضا من چه كار كنم؟ شوهرم گفت من مى روم ولى آقاجون را مى فرستند. دخترم مدام فرياد مى زد باباجون نرو, آن منافق كوردل دست شوهرم را گرفت تا با خود ببرد ولى من دست شوهرم را رها نمى كردم و آن منافق با اسلحه ضربه اى به پهلوى من زد و من به زمين افتادم و در آن لحظه به ياد حضرت زهرا(س) افتادم كه به خاطر شوهرش ضربه اى به پهلوى او وارد شد و محسن چند ماهه اش سقط شد و من نيز نگران جنين سه ماهه ام بودم.
آيا سرنوشت او هم مانند محسن حضرت فاطمه مى شد يا نه او به دنيا مىآمد و مانند پدرش شيرمردى مى شد كه منافقين از وجودش احساس ترس كنند.
آخر آنان در مناجات عارفانه شان با حسين(ع) چه گفتند كه اين چنين عاشورايى شدند نه روز از ظهر عاشورا گذشته بود, همان ظهرى كه ملائك فرش گسترانيده بودند تا هفتاد و دو عاشق خونين بال را به معراج دعوت كنند.
همان ظهر خونينى كه كبوتران عاشق با بال هاى خونين خود جان باختند, همان روز شهادت, ايثار, اسارت و تنهايى و اينك وارثان خط سرخ عاشورا در عاشوراى مكررى از كربلاى خمينى اين چنين تاريخ را تكرار مى كنند.
ناگهان صداى تيرهاى شليك شده از اسلحه از جنگل بلند شد و به دنبال آن صداى الله اكبر خمينى رهبر در فضاى ساكت جنگل طنين انداز شد.
بله صداى اين پدر و پسر غيرتمند بود كه آخرين لحظات زندگى خود را در مقابل ديدگان يكديگر مى گذراندند چشمانى كه اشك شوق رسيدن به دلدار و سوختن گرد شمع يار هنوز فريادهايشان قطع نشده بود كه دوباره صداى شليك گلوله را شنيدم كه ناجوانمردانه به سمت آنها شليك مى شد.
در حالى كه صداى شيون و بغض تركيده ام را كنترل مى كردم تا دشمن شاد نشود, دستانم را به سوى آسمان بلند كردم و با تمام وجود فرياد زدم خداوندا همان گونه كه در ظهر عاشورا قربانى حضرت زينب را پذيرفتى اين قربانيان را نيز از من بپذير در همان حالى كه يكه و تنها در ميان جنگلى ساكت و خاموش و در دل تاريك شب به همراه تنها اميدم فاطمه كه ديگر گرد يتيمى بر سرش نشسته بود با خدا زمزمه مى كردم از او يارى مى خواستم. ناگهان ديدم چند نفر كه لباس سپاهى به تن كرده بودند به ما نزديك شدند و از من خواستند با آنها به سپاه آمل بروم, اما من كه يكبار از منافقان ضربه تلخى خورده بودم به آنها اعتماد نكردم و از آنها خواستم كه كارت شناسايى خود را به من نشان دهند و آنها همين كار را كردند و من ماجرا را براى آن ها تعريف كردم. آنها گفتند: خواهر قدر خودتان را بدانيد كه امام زمان پشتيبان شماست و او ما را به اين جا آورده است وگرنه ما هرگز نمى توانستيم متوجه شويم مادر و فرزندى در ميان جنگل آن هم در اين ساعت از شب به كمك نياز دارند.
برادران سپاهى وارد جنگل شدند ولى چون تاريك بود آنها را پيدا نكردند و به طرف جاده آمدند و جاده را باز كردند و ما را به همراه خود به آمل آوردند و خودشان برگشتند و به جستجو ادامه دادند و بالاخره آنها را پيدا كردند و به آمل آوردند. وقتى جنازه شوهرم را به من نشان دادند ديدم بازوان اين عاشق دلباخته را بريدند تا كلمه اى در راه حق ننويسد. بر زبان و حلقومش گلوله باريدند تا ديگر فرياد نزند, زانوانش را نشانه رفتند تا قدمى در راه اسلام گام برندارد. ولى كور خوانده اند زيرا او عاشق شهادت بود و هر قطره خونش اينك فرياد است و رزمنده پرور.
فرداى آن روز جنازه آن پدر و پسر را درون آمبولانسى گذاشتند و من و دخترم فاطمه درون ماشين ديگرى جلوى آنها حركت مى كرديم.
اينك با كوله بارى از رسالت راهى شهر و ديار خود مى شدم, رسالتى كه در آخرين نگاه ها و آخرين جملات و فريادهاى همسرم و پدر بزرگوارشان موج مى زد. آنها به آرزوى خود رسيده بودند ولى من تنها ياور زندگى ام را از دست داده بودم بزرگ مردى كه ديگر در هيچ جاى جهان مانند آن پيدا نمى شود.
با خود فكر مى كردم كه چگونه اين خبر تإسف بار را به خانواده اش بگويم به دوستان و آشنايان. در همين فكر بودم كه به شهر گرگان رسيديم, وقتى اين خبر به گوش همه رسيد تمام شهر سياه پوش شد و در شهر تعطيل عمومى اعلام شد.
خداى من! اينها چه مردان بزرگى بودند كه تمام شهر به خاطر آن ها عزادار بودند.
مادرشوهرم مى گفت: وقتى شما حركت كرديد يك ماشين وانت به اين جا آمد و سراغ شما را گرفت و من گفتم كه آنها حركت كردند و من به ياد آن ماشين وانتى افتادم كه از پشت ما آمد و به داخل جنگل رفت.
روز تشييع جنازه فرا رسيد روزى كه بايد از شوهرم براى هميشه جدا مى شدم و او را به خاك مى سپردم چه سخت است كه عزيزى را به خاك بسپارى آن هم كسى را كه همه عالم دوستش داشتند.
براى تشييع جنازه اين عزيزان عالمان بزرگى از جاى جاى اين كشور عزيز شركت داشتند چه تشييع جنازه باعظمتى بود همه خون مى گريستند من فقط به خاطر شوهرم نمى گريستم بلكه به خاطر اسلام مى گريستم كه چگونه ياوران وفادارش را از بين مى بردند تا اسلام تنها بماند, ولى فرزندان همين جوانمردان رشد مى كنند و اسلام را زنده نگه مى دارند.
چندى بعد از شهادت آن دو بزرگوار در شهرستان آمل درگيرى به وجود آمد بين مردم و منافقين كه بعد از درگيرى منافقين دستگير شدند و معلوم شد كه اين منافقين همان هايى بودند كه فرزندانم را يتيم كرده بودند.
در جلسه دادگاه, منافقى كه شوهرم را به شهادت رسانده بود مى گفت: ما در ابتدا نمى خواستيم آن ها را به شهادت برسانيم فقط مى خواستيم اطلاعاتى از آن ها به دست بياوريم ولى آن پاسدار چيزى به ما نمى گفت و ما مجبور شديم كه او را شكنجه بدهيم ابتدا دستهايش را شكستيم ولى باز هم چيزى نگفت. بعد دستور تيرباران داده شد و آنها را به شهادت رسانديم.
بعد از آن كه آن ها كشته شدند همه رفتند و من ماندم تا مواظب باشم كسى نيايد و متوجه شدم كه از جنازه آنها صداى الله اكبر بلند مى شود من ترسيدم و فكر كردم كه آنها زنده هستند و دوباره به طرف آن ها شليك كردم و فرار كردم.
رئيس دادگاه بعد از سخنان آن منافق به او گفت كه شما من را به ياد اباعبدالله(ع) مى اندازيد كه يزيديان با اسب از روى جسد غرقه به خون آن بزرگوار عبور كردند.
بعد از پايان جلسه حكم اعدام آن ها صادر شد.
من به آينده فرزندانم مى انديشيدم, به آينده دخترم كه بايد رسالت رقيه سه ساله را به دوش مى كشيد و فرزند ديگرم كه مدت كوتاهى پس از شهادت پدرش به دنيا مىآمد.
اينك آنان تا اوج بلند عاشقى پركشيدند و در جوار رحمت دوست آرميدند و ما بر تنهايى خويش مى گرييم و حقيرانه بر آستان عشق جبين مى ساييم.
پاورقي ها: