آمدهام خداحافظى كنم
بعد از نماز و صرف ناهار، هنگامه وداع فرا رسيد. در سنگر مشغول آماده كردن خود بوديم كه جواد آمد در سنگر ايستاد. بلند شدم و از او خواستم وارد شود. گفت: آمدم خداحافظى كنم!
گفتم: ان شاء اللّه همديگر را خواهيم ديد.
نگاه محجوبانهاى كرد و گفت: خب، شايد ديگر وقت نشد.
بعد وارد سنگر شد و با يكايك بچهها خداحافظى كرد. وقتى از سنگر بيرون رفت، يكى از بچهها گفت: خدا به پدر و مادرش رحم كند!
همه حركات و رفتار بچهها حكايت مىكرد عمليات كربلاى 4 آخرين سفر اوست. ساعت هفت يا هشت صبح بود كه دستور عقب نشينى رسيد. بچههايى را كه عقب مىرفتند، ورانداز كردم تا مبادا كسى جا بماند. چشمم به قاسم – فرمانده گروهان نورى – افتاد.از او سراغ جواد را گرفتم. او هم خبرى نداشت. همه رفته بودند و من همچنان چشم انتظار گمشده خود بودم. از جعفر پرسيدم: پس جواد چى شد؟
جعفر گفت: من مىخواستم به تو بگويم كه جواد مجروح شده، ولى نتوانستم. كسى هم او را عقب نياورده است.
پرسيدم: جعفر فاصلهاش تا اينجا چقدر است؟
گفت: راه زيادى نيست.
با جعفر راه افتاديم هرچه جلوتر مىرفتيم كمتر اثرى از نيروهاى خودى مىديديم. جعفر سنگرى را نشان داد كه جنازه چند عراقى در ميان آن افتاده بود. بعد گفت: جواد بايد همين جاها باشد.
چند بار جواد را صدا زدم ولى جوابى نشنيدم. بازهم گشتيم ولى خبرى نشد. يك دفعه جعفر گفت: راستش جواد شهيد شد. من نخواستم همان اول به تو بگويم.(1)
مجازات بى احترامى به عكس صدام
در يكى از اردوگاهها عكس بزرگى از صدام را گذاشته و به همه دستور داده بودند به آن احترام بگذارند. نوبت به من كه رسيد، عكس را به زمين كوبيدم. براى همين شيشه آن خرد شد. سپس عكس را هم پاره كردم. عراقىها با ديدن اين صحنه مرا به مدت سه ماه شكنجه كردند. در همين اردوگاه برادر محمد جواد تندگويان وزير اسبق نفت را ديدم. از او پرسيدم كه كارت صليب سرخ دارد، گفت: نه، ندارم.
گفتم: آقاى تندگويان، چون كارت ندارى، آدرست را بده تا براى خانواده ات نامه بنويسم.
متواضعانه گفت: آدرس من اين است: صبر و استقامت.(2)
بىتوجه به زخمهاى عميق و دردهاى جانكاه
روز دوم عمليات والفجر 8 بود. معاون فرماندهى لشكر زرهى 8 نجف برادر شعبان على زينلى به سبب آتش سنگين دشمن از ناحيه سر و گردن زخمهاى عميقى برداشت.او را به اورژانس بردند تا به مراكز درمانى شهرستانها اعزام كنند. روز بعد او را با كمال تعجب در خط مقدم ديدم. ابتدا شك كردم خود اوست، زيرا سر و گردنش باندپيچى بود. جلو رفته سلام و احوال پرسى كردم. گفتم: چرا جهت معالجه به عقب نرفتهايد؟
در حالى كه با دست باند سرش را مرتب مىكرد، گفت: ما كه هنوز مزدمان را نگرفتهايم. به همين دليل باز گشتيم.(3)
آن بزرگوار بعدها به ملكوت اعلى پيوست و شهيد شد.
فرجام برادر نظرى
برادر نوروز نظرى بىسيم چى گروه ضربت بود. او از ناحيه پا مجروح شد. خواستيم نظرى را به عقب منتقل سازيم ولى او راضى نمىشد. او با بدنى مجروح به مقاومت تحسين برانگيزش ادامه داد. عراقىها كه مقاومت كم نظير نظرى را ديدند، به شدت عصبانى شدند و به محض دسترسى به او به هر دو چشمش تير خلاص زدند، چشم هايى كه بارها به شوق شهادت گريسته بودند.(4)
تقيّد عجيب حاج آقا ابوترابى
در يكى از شبها حاج آقا ابوترابى به دليل كسالت مزاج و تب شديدى كه داشت، خيس عرق شده بود. نيمههاى شب وقتى از خواب برخاستم، ديدم حاج آقا به حالت نشسته به ديوار تكيه زده و با آن كه از شدت تب مىلرزد، مهر را روى زانويش گذاشته، نماز شب مىخواند.(5)
كيفر پيش نماز
يك روز وقتى شروع كرديم به خواندن نماز، عراقىها كابل به دست پشت پنجره آمده، ما را زير نظر گرفتند. و پس از آن عراقىها پيش نماز را كه يك بسيجى بود، صدا زده، با خود بردند. بعد از چند ساعت او را بازگرداند. آن قدر به كف پاهايش كابل زده بودند كه چشمهايش كم سو شده بود و به زحمت اطرافش را مىديد.(6)
علت زخمى نشدن قبل از شهادت
يك روز از همت پرسيدم: چگونه مىشود كه شما در اين همه نبردهاى خونين حتى يك بار موردى پيش نيامده كه كمترين خراشى يا جراحتى بردارى، حال آن كه هميشه در خط مقدم جبههاى؟ در پاسخم گفت: آن روز كه در مكه معظمه در طواف بيت اللّه الحرام بودم، آن لحظهاى كه از زير ناودان طلا مىگذشتم از خدا تقاضا نمودم كه:
1- … مدال پر افتخار شهادت ارزانيم دارد. 2- راضى به اسارتم نگردد … 3- تا لحظه شهادت كوچكترين آسيب و زخمى از طرف خصم دون عارضم نگردد تا با بدنى سالم و پيكرى توانمند درحين نبرد و جدال با شراب گواراى شهادت به محفل انس روم.
همسرم، به تو اطمينان مىدهم كه من به آرزوى خود كه شهادت در راه خداست، خواهم رسيد بدون اين كه قبل از شهادت كمترين آسيب يا جراحتى متوجهم گردد.(7)
مانند فرزند امام حسين
وقتى دفتر خاطراتش را بعد از شهادت از كوله پشتىاش بيرون آوردند، ديدند در آن نوشته است: خدايا، مرا مثل على اصغر امام حسين(ع) بپذير.
سيد جعفر حجازى در ارديبهشت 65 در عمليات صاحب الزمان(عج) به وسيله تركشى كه گلويش را پاره كرد به شهادت رسيد.(8)
حكايت آن آرپى جى زن
عراقيها به قصد بريدن عقبه نيروهاى اسلام از ميان آبهاى راكد و باتلاقهاى منطقه عملياتى حركت كردند تا با اشغال جاده، مانع از پشتيبانى نيروهاى گسترده ما در دژ شوند.
با حركت تانكها به سوى تنها سرپل اين سوى آبگير، لحظه به لحظه احتمال محاصره ما بيشتر مىشد. يكى از آرپى جى زنهاى گردان با تشخيص اين خطر بزرگ و به قصد عقيم كردن نقشه دشمن به سوى تانكهاى در حال حركت به سوى جاده شلمچه دويد تا با شليك موشك مانع از حركت زرهى دشمن روى جاده شلمچه – بصره شود. با انفجار اولين تانك عراقى بقيه تانكها متوجه اين برادر شده و يكى از تانكها با شليك توپ 120 ميليمترى خود به صورت مستقيم سر اين قهرمان را پودر كرد. البته بدن بدون سر وى حدود ده متر به دويدن خود ادامه داد و سپس به زمين افتاد.(9)
يك فيلمبردار از لحظهاى كه آن قهرمان آرپى جى را شليك كرد تا وقتى به شهادت رسيد را فيلمبردارى كرده بود. بعداً مادر آن شهيد از موضوع فيلم بردارى از واقعه شهادت فزرند باخبر شد و خود را به اهواز رساند و تقاضاى ديدن فيلم را كرد. مسؤولان تبليغات لشكر به دليل دلخراش بودن آن صحنه حاضر به ارائه آن فيلم نشدند، اما وقتى با اصرارهاى مكرر مادر مواجه گشتند، به ناچار آن را به مادر شهيد نشان دادند. مادر شهيد با اصرار فيلم را دو سه بار ديد، و گفت: حالا فهميدم چرا در تهران نگذاشته بودند لحظه تدفين فرزندم، پيكر او را ببينم.
فيلم بردار دوربين را روى وقتى كه شهيد بدون سر مىدويد، زوم كردو از فاصله نزديك گردن بى سر شهيد را نشان داد. مادر شهيد وقتى پيكر بى سر فرزند را ديد، لبهاى خود را روى پرده تلويزيون چسباند و با ناله و گريه گفت: اكنون مىتوانم حال حضرت زينب(س) را در وقتى كه رگهاى بريده برادر را بوسيد، درك كنم.(10)
درست در لحظه نااميدى
ساعت 2 بامداد صداى شنى تانكهاى دشمن را كه از سمت بصره روى جاده به سوى سه راهى محل استقرار ما مىآمدند، شنيده شد و هر لحظه بر شدت صدا افزوده مىشد. آرپى جى زن را كه فقط 5، 6 موشك داشت، به مقابله فرستاديم. تانكها كمتر از 40 متر با ما فاصله داشتند، سه تا از آن تانكها از نوع تى 72 بودند كه در برابر موشك آرپىجى 7 مقاوم بودند. آنها به صورت مثلثى به طرف ما مىآمدند. اولين موشك به تانك سمت راست اصابت كرد و كمانه كرد و سوى آسمان منحرف شد. دومين موشك نيز به تانك جلويى اصابت كرد و آن هم به دليل پيشرفته بودن تانك كمانه كرد و اثرى روى تانك نگذاشت. نااميدانه منتظر شديم تانكها نيروهاى پياده ما را كه ديگر قادر به دفاع نبودند، زير شنىهاى خود له كنند. نارنجكها را آماده كرديم و تصميم گرفتيم با نارنجك با تانكها روبرو شويم. اما لحظاتى بعد از شليك دومين موشك، در كمال تعجب ديديم كه تانكها متوقف شدند و بعد از مدتى كوتاه خدمه تانكها سراسيمه بيرون پريده، به سوى بصره متوارى گشتند. اين قضيه را امداد الهى دانسته، شكر حق را به جا آورديم درست در زمانى كه ديگر كارى از ما ساخته نبود، دشمن اقدام به تخليه تانكها نموده، فرار كرد.(11)
باران رحمت الهى
پس از چند روز از عمليات كربلاى 4 – كه لو رفته بود و خاطرات تلخى از آن داشتيم – خبر رسيد كه برادر محسن رضايى – فرمانده كل سپاه – به منطقه آمده است. اين خبر مثل بمب در ميان بچهها صدا كرد. احتمال داديم نويد بخش خبرى خوش باشد يا لااقل به ما دلگرمى بدهد. شور و شوق غير قابل وصفى جمع بچهها را فرا گرفته بود. همه در ميدان صبحگاه به خط شديم. برادر رضايى از راه رسيد و پس از ابراز احساسات دريادلان بسيجى و تكرار شعار «فرمانده آزاده، آمادهايم آماده» به سخنرانى مشغول شد. گفت نگران نباشيد. ان شاء اللّه بزودى از اين سردرگمى بيرون مىآييد. با سخنرانى ايشان روحى تازه در كالبد بچهها دميده شد.
ايشان در پايان سخنرانى از بچهها خواستند دعا كنند و افزودند: تانكهاى عراقى پشت خطوط دفاعى خودشان مستقراند و براى عمليات آمادهاند. تنها چيزى كه مىتواند مانع تحرك آنها شود، باران است. اگر باران ببارد، دشت شلمچه به باتلاق و گورستان تانكهاى دشمن تبديل مىشود.
بچهها هم دستها را به سوى آسمان بلند كردند و از ته دل درخواست باران نمودند. نيروها در نهايت خشوع و خضوع صورت به خاك ساييدند و از خداوند طلب رحمت كردند. آن روز غروب اردوگاه سيد عبيد، حال ديگرى داشت. آفتاب غروب مىكرد در حالى كه ابرهاى سياه آسمان را پر مىكرد. اين ابرها مژده اجابت دعا بود. و دقايقى بعد باران باريد، آنهم چه بارانى! آن شب به قدرى باران باريد كه در خود اردوگاه سيد عبيد تردد نفرات و وسايل نقليه با دشوارى صورت مىگرفت.(12)
اين هم قربانى من!
در داخل كانال در منطقه عملياتى به جلو مىرفتيم كه به جنازهاى برخوردم. ظاهراً تركش يا گلولهاى به كوله پشتى اش اصابت كرده و خرج موشكهاى آرپى جى كه داخل كوله پشتى بود، آتش گرفته بود و پشت آن عزيز را سوزانده بود. صورتش را كه برگرداندم، ديدم كسى نيست جز عباس، يكى از دريادلان شهر راور كرمان. عباس و پدرش هر دو در گردان 38 از لشكر 41 ثاراللّه بودند. با عجله پتو را روى پيكر پاكش كشيدم. چند دقيقه بيشتر نگذشت كه پدر عباس داخل كانال آمد. وى فرمانده يكى از گروهانها بود و داشت از كانال مىگذشت. پدر عباس وقتى به پتويى كه روى پيكر عباس كشيده بودم، رسيد، خم شد. پتو را بو كرد و اشك چون شبنم از چشمانش جارى شد. در ميان گريههايش گفت: اين عباس من است! آخر بوى عباس را مىشناسم. در ميان بچههايى كه آنجا بودند، كمتر كسى پيدا شد كه گريه نكند. پدر عباس بدون آن كه پتو را از روى پيكر پسر بردارد، سرش را به طرف آسمان كرد و گفت: خدايا، قبول كن. اين هم قربانى من!
سپس بلند شد و همراه گروهانش از كنار فرزند گذشت، بدون آن كه ديگر نگاهى به فرزند جوانش بيندازد.(13)
صحنهاى از مظلوميت رزمندگان در كربلاى 5
در منطقه عملياتى كربلاى 5 يكى از رزمندگان لشكر 27 محمد رسول اللّه(ص) را ديدم كه با يك پاى قطع شده (قطع از بالاى مچ) به حالت لى لى مىدويد و به همراه رزمندهاى ديگر كه از محاصره عراقىها رهايى يافته بود، به عقب برمىگشت. او با بند پوتين ناحيه بالاتر از قطع شدگى را بسته بود تا خونريزى كمترى داشته باشد. بعد از عقب نشينى نيروهاى خودى تعدادى از رزمندگان كه بعد از دو، سه روز توانسته بودند از محاصره دشمن فرار كنند، مىگفتند كه نيروهاى عراقى بعد از تصرّف كامل منطقه به تعدادى از مجروحان ما تير خلاص زده و برخى از رزمندههاى مجروح را زنده زنده در گودالهاى دسته جمعى دفن كردند.(14)
به فكر من نباشيد
ضد انقلاب در روستاى قوچىباشى در منطقه دالاهو به زور مردم را مسلح كرده و پول داده بود تا با سپاه و دولت بجنگند و يكى از پاسداران را هم به گروگان گرفته بودند. مردم كه بيش از اين تاب و تحمّل سختىها را نداشتند، به دادخواهى آمدند و به دنبال آن سپاه تصميم گرفت براى سركوبى اشرار به كمك مردم بشتابد و براى اين منظور من و تعدادى ديگر از برادران بعد از نمازظهر وسايل را برداشته، با كوله پشتى و اسلحه و فانسقههاى پر از قطار فشنگ سوار بر جيبها شده و راه افتاديم. در ساعت سه بعد از ظهر به روستاى مورد نظر رسيديم و هر كدام در سنگرى مناسب كمين كرديم. هوا آفتابى و گرم بود. بدنهايمان از شدت آفتاب مىسوخت. و در اين آفتاب گرم، على، كه سمت فرماندهى گروه را داشت، مدام از سنگرى به سنگر ديگر مىرفت و دستورات لازم را به برادران مىداد. غروب شد. آخرين فرمان را از على دريافت كرديم: «بچهها دلتان قرص و محكم باشد. بايد همه سعى كنيد كه كسى از مردم محلى كشته نشود. دشمنما مزدوران پاليزبان و سردار جاف هستند. حواستان خيلى جمع باشد،» على با تمام شدن رهنمودهايش به طرف سنگر ديگرى رفت تا برادران ديگر را در جريان قرار دهد. اما هنوز به سنگر مزبور نرسيده بود كه گلولههاى خمپاره يكى پس از ديگرى در كنار سنگرمان بر زمين نشستند. بلافاصله به فرمان على سر اسلحهها را به طرف كوههاى پشت سر برگردانيم. گاه در ميان صداى شليك، فريادى دردناك به گوش مىرسيد. هرگلولهاى كه از ما شليك مىشد، جوابش را با خمپاره مىدادند. در همين حال بود كه احساس كردم چيزى بر دوشم سنگينى مىكند. سعيد را ديدم كه با بدنى بىحس به من تكيه كرده است، صورتش خون آلود بود. سعيد به سختى پلكهايش را باز كرد. اشك در چشمانش حلقه زده بود. مثل اينكه مىخواست چيزى بگويد. سعيد زير لب زمزمه كرد: «مقاومت كنيد، مقاومت…!» و سپس شهادتينش را گفت و پلكهاى نيمه بازش فرو افتاد. او شهيد شد رد و بدل آتش از دو طرف به اوج خود رسيد. در اين حال يكى از برادران از ميان سنگرها به طرف جيپ حامل بىسيم مىدويد. خوب كه دقت كردم، فهميدم على است. او خود را به بىسيم رسانده و مشغول تماس گرفتن شد، در حالى كه خمپارهها يكى پس از ديگرى در كنارش منفجر مىشدند. اما هيچ ترسى در روحيه تزلزل ناپذير وى به وجود نيامد. از طرف فرمانده عمليات خبر رسيد كه سنگرها را خالى كنيد و به طرف كوهها برويد برادران با شنيدن اين پيام، سنگر به سنگر تغيير مكان مىدادند و به طرف شرق مىرفتند، اما على هنوز پاى بىسيم ايستاده بود. گفتيم: على، زودباش بيا، مهاجمين دارند به اين طرف مىآيند، خودت را نجات بده على!على…!على گفت: «شما برويد، مگر نمىبينيد دارم تماس مىگيرم؟!» و فريادى ديگر شنيده شد كه گفت: «على، زودباش، دارند مىآيند! زودباش عجله كن!» و على كه تنها به فكر نجات خود نبود، بلكه سعى مىكرد بتواند همه را نجات بدهد، گفت: «ناراحت من نباشيد، شما برويد. خودتان را نجات بدهيد. من هم سعى مىكنم تماس بگيرم و تقاضاى نيرو كنم.» و در همين موقع بود كه تيرى به شانه چپ وى اصابت كرد. على يك لحظه دست راستش را بر شانهاش گذاشت و متوجه شد كه تيرخورده، اما با تعجّب ديدم كه زياد اهميت نداد و دوباره مشغول بىسيم زدن شد. چند نفر از برادران فرياد زدند: «على، ولش كن، بيا خودت رانجات بده!» و على همچنان صبور و استوار و نيرومند فرياد زد: «به فكر من نباشيد، تازه، اگر حالا بيام، مرا كه مىبينند، هيچ شما را هم مىزنند.پس بهتره كه شما برويد. من هم سعى مىكنم هرچه زودتر تماس بگيرم.»
خون كتف على به سر پنجههاى دستش رسيده بود و قطره قطره به روى خاك مىريخت و على بدون توجه به قطرات خونى كه زمين را رنگين مىكرد، مشغول تماس گرفتن بود.
ناگهان صداى انفجار شديدى زمين را به لرزه درآورد. يك خمپاره، درست در كنار جيپ منفجر شد. جيپ را تكه تكه كرد. ديگر على در ميان آن دود و آتش ديده نمىشد براى يك لحظه همگى به آتشى كه جيپ را در ميان گرفته بود، خيره مانديم. بار ديگر صداى فرمانده عمليات ما را به خود آورد كه به طرف صخرهها و كوههاى اطراف روانه شديم، اما هنوز برق گلوله و خمپارهها تعقيبمان مىكرد. وقتى از كوه بالا رفتيم، جيپ آتش گرفته را ديديم كه هنوز در لابلاى شعلههاى آتش خودنمايى مىكرد. و انگار از دور صدايى به گوش مىرسيد. آن صدا گويى صداى شهادتين على و سعيد و ديگر يارانمان بود.(15)
ايثارهاى ستوان محمد شادمان
بنا به دستور فرمانده مىبايست آن شب كاملاً استراحت مىكرديم تا هم براى عمليات فردا آماده باشيم و هم اينكه منطقه استقرارمان توسط دشمن شناسايى نشود.
نيمههاى شب براى آگاهى از اوضاع و احوال بچهها تصميم گرفتم به سنگرهاى آنها سركشى كنم. سنگر اول، دوم،سوم،و…همينطور پيش مىرفتم تا اينكه در كنار يكى از سنگرها اجاق روشنى را مشاهده كردم كه پيت حلبى كوچكى بر روى آن قرار داشت. در نزديكى اجاق هم جوانى بر روى يكى از تخته سنگها نشسته بود. جلوتر رفتم. او ستوان يكم محمد شادمان بود كه با ديدن من از جا برخاست و سلام كرد. بعد هم از من خواست كنارش بنشينم. من دعوتش را پذيرفتم و نشستم. پرسيدم: اين وقت شب چكار مىكنى؟
دارم مقدارى آب گرم مىكنم.
آب براى چه؟
از پاسخ طفره رفت و گفت: ببخشيد جناب سروان، فكر نمىكنم دشمن اينجا ديد داشته باشد. تازه خودم هم مواظب هستم كه شعله آتش زياد نشود.
دستى به شانهاش زده، گفتم: مسأله آتش نيست. مىخواهم بدانم چرا آب گرم مىكنى؟
وقتى با اصرار بيش از حدم مواجه شد، گفت: جناب سروان، مىخواهم غسل بكنم. آخر فردا من هم در عمليات شركت مىكنم.
لبخندى زده، گفتم: ان شاء اللّه كه زنده مىمانى…
او تبسمى كرده، گفت: فعلاً كه وظيفه ما جنگيدن و بيرون كردن دشمن است. بعد هم هرچه خدا بخواهد.
روز بعد صبر كرديم تا هوا كاملاً تاريك شود. پس از اقامه نماز و صرف شامى مختصر به طرف خط مقدّم حركت كرديم. با ورودمان به خط مقدّم، درگيرى آغاز شد. گزارشهاى واصله، حاكى از پيشروى و موفقيت رزمندگان اسلام مىكرد.
مدتى گذشت تا اينكه از يگان شادمان، گزارشى رسيد كه يك قبضه تيربار دشمن در فاصله 550 مترى، بچهها را زمينگير كرده است شادمان با شنيدن اين خبر خيلى سريع خود را به بچهها رساند و سينه خيز به طرف خاكريز دشمن پيش رفت. بعد هم در يك فرصت مناسب، تيربار دشمن را دور زده، با كارد سنگرى، خدمه تيربار را از پا درآورد كوهستانى بودن منطقه عمليات و نبودن راه تداركاتى، باعث شده بود كه پشتيبانى يگانهاى مستقر در خط به سختى صورت بگيرد. كمبود آب و غذا بچهها را حسابى كلافه كرده بود.
شادمان وقتى ديد بچهها با لبهاى خشكيده نمىتوانند به نبرد ادامه دهند، تصميم گرفت هر طور شده آب تهيه كند. اما در آن منطقه، تنها جايى كه مىشد آب به دست آورد، چشمهاى بود كه در حدود 800 مترى خاكريز دشمن قرار داشت.
شادمان قمقمههاى بچهها را جمع كرد و به طرف چشمه به راه افتاد.
تيربارهاى دشمن به طور مرتب به سمت او شليك مىكردند اما شادمان همچنان به پيش مىرفت تا اينكه موفق شد بعد از دقايقى، خود را به پشت خاكريز برساند و آب را در اختيار بچهها قرار دهد.
چهار روز از شروع عمليات گذشته بود و درگيرى همچنان ادامه داشت. نيروهاى بعثى كه در اين مدت شكست سنگينى را متحمل شده بودند قصد داشتند با آتش سلاح سنگين و پشتيبانى هوايى، تلفات و ضايعات وارده را جبران كنند، اما مقاومت سرسختانه بچهها، مانع از هرگونه پيشروى آنها بود.
آن روز نزديك غروب، گرد و خاك دود غليظى فضاى منطقه را فرا گرفته بود و رنگ آبى آسمان، خاكسترى رنگ شده بود و حزن و اندوه عجيبى را در دل مىنشاند. بچهها يكى پس از ديگرى با آتش كين دشمن شهيد و مجروح مىشدند.
در همين بين ناگهان تيرى از گلوله تانك دشمن در نزديكى مقر به زمين اصابت كرد و همزمان با آن صداى فرياد يا حسين شادمان در فضا طينين انداز شد. خيلى سريع خود را به روى زمين انداختم تا از اصابت تركشها در امان بمانم. اما چند لحظه بعد كه گرد و خاك و غبار فرو نشست، شادمان را ديدم كه با سر و صورتى خونين به روى خاكريز افتاده است. بلافاصله براى كمك به سويش رفتم، اما او ديگر در ميان ما نبود. به ياد شب قبل از عمليات افتادم كه چگونه خود را عاشقانه براى شهادت آماده مىكرد. با وجودى كه خداوند رحمان چند روز قبل از شهادتش پسرى به او داده بود اما به دليل عشق به جبهه و جنگ، همه علايق دنيوى را رها كرده و خيلى زود به جبهه بازگشته و هنوز چند روزى نگذشته به آرزوى ديرينش رسيد.(16)
پىنوشتها: –
1. ر.ك: بر بلنداى شلمچه، ص 62 – 56.
2. راوى: عيسى عبدى، ر.ك: اطلاعات (6/5/75) به نقل از عاشقان بى ادعا، ص 135 و 136.
3. ر.ك: عاشقان بى ادعا، ص 134 و 135.
4. راوى:همسنگر شهيد، ر.ك: جمهورى اسلامى (30/1/75) به نقل از عاشقان بى ادعا، ص 133.
5. ر.ك: عاشقان بى ادعا، ص 89.
6. همان.
7. راوى: همسر شهيد، ر.ك: حكايت سرخ، به نقل از عاشقان بى ادعا، ص 156 و 157.
8. ر.ك: برگهايى از بهشت، به نقل از عاشقان بى ادعا، ص 158.
9. راوى: محسن مهربان، ر.ك: خاطرات سبز، ص 152.
10. ر.ك: همان، ص 153.
11. راوى: محسن مهربان، ر.ك: خاطرات سبز، ص 157.
12. راوى: محمد رضا قنبرى، ر.ك: خاطرات سبز، ص 126 – 124.
13. راوى: محمد رضا قنبرى، ر.ك: خاطرات سبز، ص 120 – 121.
14. راوى: محمد رضا عظيمى، ر.ك: همان، ص 36 و 37.
15. ر.ك: شبيخون(مجموعه خاطرات جنگ) سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، چاپ اول، 1367، ص 11 – 7.
16. ر.ك: دلاوران حاج عمران، اثر مجتبى جعفرى، روايت سرهنگ محمد خلفى، ص 67 – 64(مركز اسناد، 1382).