عظمت قرآن(2)
آيه الله جوادى آملى
((لو انزلنا هذاالقرآن على جبل لرايته خاشعا متصدعا من خشيه الله و تلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون.))(1)
((اگر اين قرآن را بر كوهى فرو مى فرستاديم, يقينا آن[ كوه] را از بيم خدا فروتن[ و] از هم پاشيده مى ديدى. و اين مثل ها را براى مردم مى زنيم باشد كه آنان بينديشند.))
اين كريمه كه در باره قرآن شناسى است در حقيقت ناظر به عظمت و اهميت قرآن است. سر اين عظمت هم آن است كه هر كلامى به اندازه متكلمش عظيم و بزرگ است, لذا دليل حكمى كه در اين آيه آمده است هم اجمالا در اين آيه ياد شده است هم به تفصيل در سه آيه بعد.
مفهوم متلاشى شدن كوه ها :
مضمون آيه اين است كه اگر اين قرآن بر كوه نازل شود كوه را متلاشى مى بينيد. كلمه ((متلاشى)) از شىءاى مشتق نشده يعنى لاشىء مى شود وگرنه باب تفاعلى نيست كه يك ثلاثى مجرد داشته باشد. ((تلاشى,يتلاشى)) اين چنين نيست اين اصلش ((لايشىء)) است. از اين كلمه ((لاشى ء)) باب تفاعل ساخته شده متلاشى مى شود يعنى لاشيىء مى شود. ((لرايته خاشعا متصدعا)) يعنى متلاشى مى شود چرا متلاشى مى شود؟ نفرمود:((من خشيتنا)) فرمود: ((من خشيه الله)) اين التفات از غيبت به خطاب براى تامين دليل اين حكم است پس اصل حكم اين است كه ((لو انزلنا هذاالقرآن على جبال لرايته خاشعا متصدعا)) چرا ((من خشيتنا)) نفرمود, بلكه فرمود: ((من خشيه الله)), چون ((الله)) متكلم است هيچ موجودى نمى تواند تجلى الهى و كلام الهى را تحمل كند و همين معنا را در سه آيه بعد كه در ميان اسماى حسناى حق است بازگو مى كند: ((هوالله الذى لا اله الا هو))(2) ((هوالله الذى لا اله الا هوالملك القدوس))(3) ((هوالله الخالق البارىء))(4) كه اين سه آيه پشت سر هم در بيان توصيف و شرح اسماى حسناى آن متكلم است و اگر متكلم عظيم بود قهرا كلام او هم عظيم است و كلام او آن چنان عظيم است كه كوه توان تحمل آن را ندارد.
در اين جا سخن از ((خشيت)) است نه خوف, بين خشيت و خوف, تفاوت وجود دارد; خشيت آن ترسى است كه با تاثر قلبى همراه باشد ولى خوف اين چنين نيست, لذا موحدان عالم فقط از خدا مى ترسند از غيرخدا خشيتى ندارند, موحدان هم مانند ديگران از هر چيز گزنده و آسيب رسانى خائف اند: از مار, عقرب گزندگان و درندگان و يا بى احتياطى ماشين ها مى ترسند اما از هيچ چيز خشيت ندارند. خوف آن ترتيب اثر عملى است, ولى خشيت آن چيزى است كه انسان آن را مبدا اثر بداند و از او بهراسد.
در اين جا هم سخن از خشيت الهى است, خشيت با شعور همراه است و نشانه آن است كه كوه ها هم شعور دارند. براى اثبات شعور كوه ها و مانند آن چند دليل مى توان اقامه كرد: دليل اول همان شعور عمومى است كه خدا براى هر موجودى ثابت مى كند كه ((له اسلم من فى السموات))(5), ((لله يسجد ما فى السموات))(6), ((يسبح لله ما فى السموات))(7), ((فقال لها و للارض ائتياطوعا و كرها)) (8) كه اين چند دسته از آيات قرآن كريم به خوبى دلالت مى كند بر سرايت شعور عمومى. درباره كوه ها همان آياتى كه در سوره مباركه((ص)) و مانند آن آمده است كه خدا به كوه ها دستور مى دهند كه با داود هم نوا باشند نشانه آن است كه آنها هم دركى و تسبيحى دارند. آيه شانزده به بعد سوره ((ص)) اين است كه: ((انا سخرنا الجبال معه يسبحن بالعشى و الاشراق)) و هم چنين در بحث هاى ديگر مى فرمايد: ((يا جبال اوبى معه))(9) اين كه فرمود ما كوه ها را مسخر داود كرده ايم كه صبح و شام همراه او تسبيح مى كنند مثل يك نماز جماعتى كه مامومين به امامشان اقتدا مى كنند سلسله جبال به داود ـ سلام الله عليه ـ اقتدا مى كردند. و هم چنين ((يا جبال اوبى معه)) اين اوب يعنى رجوع تاويب يعنى آن شدت رجوع و كثرت رجوع است, اگر كسى چندين بار به خداى سبحان رجوع كند مى شود ((اواب)); يعنى كسى كه پر رجوع باشد. ((آب)) يعنى ((رجع ,مآب)) يعنى مرجع آن كسى كه اهل رجوع مكرر است به او مى گويند اواب: ((يا جبال اوبى معه)) پس نشانه اين است كه كوه ها اين شعور را دارند.
انسان با عظمت تر است يا موجودات ديگر ؟
قرآن يك تعبيرى در باره عظمت انسان ها نسبت به موجودات ديگر نظير آسمان ها و زمين و سلسله جبال دارد و نيز تعبير ديگرى كه مقابل اين تعبير است, گاهى به عده اى خطاب مى كند كه شما بزرگ تريد يا آسمان؟ خوب آسمان از شما بزرگ تر است: ((اانتم اشد خلقا ام السمإ بناها))(10) اين دو دسته آيات در قرآن كريم مقابل هم هستند. به عبارت ديگر, يك سلسله آياتى است كه مى گويد از انسان كارى برمى آيد كه از آسمان ها ساخته نيست چه رسد به زمين و سلسله جبال: ((انا عرضنا الامانه على السموات والارض والجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا))(11) و آياتى مشابه اين. پس اين دسته از آيات دلالت مى كند براين كه از انسان كارى ساخته است كه از آسمان ها و زمين و سلسله جبال ساخته نيست و هم انسان بزرگ تر از آسمان ها و زمين است. دسته ديگر آياتى است كه مى فرمايد آسمان ها و زمين و كوه ها از شما بزرگ ترند. اين دو دسته آيات جمع شان چگونه است. در نصايح لقمان به فرزندش آمده است كه: ((انك لن تحرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا))(12) هر چه گردن فرازى بكنى بالاخره قدرت ندارى كه زمين را بشكافى و به رفعت كوه ها برسى. در سوره مباركه مومن (غافر) اين چنين آمده است كه: ((لخلق السموات والارض اكبر من خلق الناس و لكن اكثرالناس لايعلمون))(13) آفرينش آسمان ها و زمين از آفرينش مردم بزرگ تر است, ولى اكثر مردم نمى دانند. خوب اگر آسمان ها و زمين بزرگ تر از مردم اند و انسان ها كوچك تر از آسمان ها و زمين اند, چرا از آسمان ها حمل بار امانت بر نيامده است؟ هم چنين در سوره مباركه نازعات آيه 27 مى فرمايد: ((اانتم اشد خلقا ام السمإ بنيهارفع سمكها فسويها و اغطش ليلهاو اخرج ضحيها))(14) پس اين دسته از آيات مى فرمايد: آسمان ها و زمين از انسان ها بزرگ ترند. دسته ديگر از آيات مى فرمايد: از انسان كارى ساخته است كه از آسمان ها و زمين ساخته نيست.
راه جمعش اين است انسان اگر منهاى آن روح و دين و عقل حساب بشود; يعنى همين بدن مادى باشد; هم چنان كه كافر و منافق خود را همين بدن مادى مى پندارد, و مى گويد: ((ان هى الا حياتنا الدنيانموت و نحيى))(15) و مى گويد: ((و ما يهلكنا الا الدهر))(16) با همين بينش محدود مادى در برابر وحى مى ايستد. پس اين انسان منهاى عقل است, انسان منهاى عقل مى شود جرم مادى, قهرا زمين و كوه و آسمان از او بزرگ تر است, لذا لقمان در نصيحت خويش مى فرمايد: ((انك لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا)) اين طور كه متبخترانه و مختالانه حركت مى كنى نمى توانى زمين را بشكافى و به گردن فرازى كوه ها نمى رسى, خدا هم مى فرمايد: ((لخلق السموات والارض اكبر من خلق الناس)) خدا مى فرمايد: ((اانتم اشد خلقا ام السمإ بنيها))و اين انسان است كه بار امانت حمل نمى كند, اين همان است كه ((مثل الذين حملوا القرآن ثم لم يحملوها)) ((مثل الذين حملوا الانجيل ثم لم يحملوها)) همان است كه ((مثل الذين حملوا التوراه ثم لم يحملوها)) اگر كسى زير بار وحى نرود ((مثل او كمثل الحمار يحمل اسفارا)) حمار و خلقت او هرگز از سلسله جبال و زمين بالاتر نيست, اين كه وحى بر او نازل شد و ((فنبذوه ورإ ظهورهم)) (17) اين انسان منهاى عقل, هرگز از آسمان ها بالاتر نيست. اما آن انسانى كه وحى را مى پذيرد و مى فهمد و عمل مى كند اين يقينا از آسمان ها بالاتر است, چون اين آسمان ها جرم است و روزى بساط آن ها برچيده مى شود: ((والارض قبضته يوم القيامه والسموات مطويات بيمينه))(18) و بدن انسان مى پوسد و دوباره خدا زنده مى كند اما روح كه هرگز نمى ميرد, روح كه هرگز از بين نمى رود, آسمان ها بساطشان برچيده مى شود و سلسله جبال بساطشان جمع مى شود.
عظمت قرآن در طرح موضوعات
اين كه در باره قرآن فرمود: قرآن چيزى است كه اگر بر كوه نازل شود كوه نمى تواند تحمل كند, واقعش همين است, انسان وقتى نزديك بعضى از آيات مى رود از ترس برمى گردد كه اين آيه يعنى چه؟ هر چه هم تلاش و كوشش بكند به خودش اجازه ورود نمى دهد, يك نمونه آن را در اين جا مىآوريم:
در قرآن در باره كوه ها آمده است كه: اى پيامبر, از تو سوال مى كنند كه وضع كوه ها چه خواهد شد: ((يسئلونك عن الجبال فقل ينسفها ربى نسفا فيذرها قاعا صفصفا لاترى فيها عوجا و لا امتا))(19) اين آيه را مى توان فهميد. يعنى سوال مى كنند در هنگام قيامت كوه ها وضعش چگونه خواهد شد؟ شما درجواب بگو: ((خداوند اين كوه ها را درهم مى كوبد و همه اين دره هاى ناصاف با ريزش كوه ها صاف مى شود و هيچ اعوجاج و امت و كجى در صحنه قيامت نيست.)) در دنيا يك انسان ممكن است در اثر خلاف كارى خود را به گونه اى پنهان كند و از شهرى به شهرى ديگر يا از مجمعى به مجمعى ديگر برود, اما در صحنه قيامت هيچ جايى براى استتار نيست نه تپه اى نه كوهى نه دامنه اى نه تلى و نه ديوارى است: ((لاترى فيها عوجا و لا امتا)). قاع و صفصف اين آيه را انسان مى تواند بفهمد. يا اين آيه كه: ((يوم تكون الجبال كالعهن المنفوش))(20) اين كوه ها كه سنگين است ما سنگينى اين ها را كم مى كنيم مثل پنبه هاى ندافى شده مثل عهن و پنبه ندافى شده سبك مى شوند. يا اين آيه كه: روزى فرا مى رسد كه جبال ((كانت الجبال كثيبا مهيلا))(21) اين كوه ها كه خيلى سفت و سخت است مثل يك تلى از شن مى شود كه شما يك گوشه اش را اگر با انگشت برداريد بقيه مى ريزد, اين را مى گويند ((كثيب مهيل)) اين قبيل آيات را هم مى توان فهميد اما مى رسيم به اين قسمت: ((و سيرت الجبال فكانت سرابا))(22) كوه ها مى روند و مى روند و سراب مى شوند. اگر كسى نخواهد توجيه كند, كوه ها سراب مى شود يعنى چه؟ سراب يعنى هيچ, انسان از دور خيال مى كرد كوه است وقتى نزديك رفت مى بيند كوه نيست. چه قدر انسان بايد توجيه كند تا اين آيه را بفهمد. بعد ازاين كه چندين وجه توجيه كرد بهترين وجه اين است كه اعتراف كند كه من نمى فهمم.
گاهى انسان در برابر بعضى از آيات قرار مى گيرد و از ترس برمى گردد كه اين يعنى چه, چقدر ما توجيه كنيم سراب يعنى هيچ. نه اين كه خرد يا ريز و يا سبك مى شود بلكه ((و سيرت الجبال فكانت سرابا)) حالا ما ((كانت)) را به ((صارت)) توجيه كرديم و حال اين كه ((كانت)) معناى كانت است نه معناى ((صارت)) حالا گيرم توجيه كرديم كه آن جا سراب مى شود, سراب يعنى هيچ, كوه چطور هيچ مى شود؟ اين فقط ((درمورد)) كوه است در مورد زمين و آسمان ها نيز اين چنين است.
اين از آن آياتى است كه انسان واقعا حريم مى گيرد.
ظاهر و باطن قرآن
قرآن يك ظاهرى دارد و يك باطنى, در بيانات حضرت اميرـ سلام الله عليه ـ آمده است كه: قرآن ظاهرش بسيار زيبا و جلوه گر و باطنش عميق است. در خطبه هيجدهم نهج البلاغه آمده است كه: ((و لوكان من عند غيرالله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا و ان القرآن ظاهره انيق و باطنه عميق لاتفنى عجائبه و لاتنقضى غرائبه و لا تكشف الظلمات الا به)) خوب به اين كتابى كه ظاهرش زيباست و باطنش خيلى عميق است و ما را هم دستور داده اند كه هم در ظاهر و هم در باطن قرآن تدبر كنيم و هرچه هم انسان استخراج كند تمام نمى شود نه در طول زمان نه در عمق فكر متفكران, قهرا اين عميقى كه وصف باطن قرآن است و ما را هم به تعمق در اين قرآن وادار كرده اند غير از آن تعمقى است كه از دعائم و ريشه هاى كفر به شمار آمده است. در نهج البلاغه در كلمات قصار كلمه 31 آن جا كه: ((و سئل عليه السلام عن الايمان)) حضرت فرمود: ايمان چهار ركن و پايه دارد, آن گاه درباره كفر هم فرمود: ((والكفر على اربع دعائم على التعمق والتنازع و الزيغ والشقاق)) معلوم مى شود آن تعمق در جهل و افراط و خودپسندى و امثال ذالك است كه تعمق مذموم است و اين تعمق در باطن قرآن است كه ((باطنه عميق)) و تعمق ممدوح.
روش هاى هدايت در قرآن
قرآن كه ظاهرش زيبا و باطنش عميق است, چگونه و با چه روش هايى مردم را هدايت مى كند؟ قرآن مدعى است كه نه تنها براى هدايت مردم آمده است كه ((شهر رمضان الذى انزل فيه القرآن هدى للناس))(23) بلكه بهترين روش هدايت را قرآن به عهده دارد, هيچ كتابى نيست كه همانند قرآن مردم را هدايت كند در آيه نهم سوره اسرإ آمده است كه: ((ان هذاالقرآن يهدى للتى هى اقوم)) پس هيچ كتابى همانند قرآن هادى مردم نيست. اين روش هدايتى را خود قرآن با روش هاى گوناگونى معرفى كرده است:
1ـ راه استدلال: قرآن بارها به ما فرموده تعقل و تفكر كنيد, اين كار, تشويق به استدلال است, حتى خود قرآن هم از راه استدلال با ما سخن گفته است ; مثلا مى فرمايد: ((لو كان فيهما آلهه الاالله لفسدتا))(24) ((ام خلقوا من غير شىء ام هم الخالقون))(25). احتجاجات انبيا ـ عليهم السلام ـ را بازگو كرد كه فلان پيامبر براى اثبات توحيد حق با فلان طاغى اين چنين برهان اقامه كرد. نقل براهين عقلى از انبيإ سلف ـ عليهم السلام ـ در قرآن كم نيست. اين ها خطوط كلى سه گانه است كه هر كدام ده ها نمونه دارد يكى اين كه ما را به تفكر و تعقل دعوت كرده است كه اين ها ده ها آيه دارد يكى اين كه براى ما و با ما با استدلال سخن گفت فرمود اگر خدايى نيست بگو ببينم شما را كه آفريد؟ يا بايد بگوييد موجود خود به خود خلق مى شود, يا بايد بگوييد خودمان, خودمان را آفريديم ((إم خلقوا من غير شىء إم هم الخالقون)) شما هر تلاش و كوششى بكنيد اين دو آيه مباركه بدون مسئله دور و تسلسل قابل حل نخواهد بود, اگر بگويى ((خلقوا من غير شىء)) يعنى فعل فاعل نمى خواهد مى شود تصادف, اگر بگويى كه نه, فعل, فاعل مى خواهد ولى فاعل فعل خود ماييم كه مى شود دور, اگر عين شما باشد, اگر مثل شما باشد كه مى شود تسلسل, اين همان برهان عميق فلسفى ((دور و تسلسل)) است, منتها همان طورى كه اين ((ما كنا معذبين حتى نبعث رسولا))(26) را وقتى به دست يك اصولى ماهر داديد بحث عميق برائت را از اين استنباط مى كند, اين جمله مباركه ((ام خلقوا من غير شيىء ام هم الخالقون)) را وقتى به حكيم داديد بحثهاى عميق عقلى را از آن استنباط مى كند اين نحوه استدلال چه براى اثبات اصل مبدا و چه براى توحيد كه قرآن با ما به عنوان احتجاج سخن گفت فراوان است.
قرآن, در بخش ديگرى از روش استدلال نحوه استدلال انبياى سلف ـ عليهم السلام ـ را با طاغوتيان عصرش نقل مى كند كه فلان پيامبر با فلان طاغى اين چنين استدلال كرده است. همه اين ها براهين عقلى است و يكى از روش هاى هدايت است براى كسانى كه قدرت تفكر دارند.
2ـ تقليد ايمانى: روش ديگر تقليد ايمانى است. خيلى از افراد به محضر معصوم ـ سلام الله عليه ـ مىآمدند; مثلا از رسول الله ـ صلى الله عليه وآله وسلم ـ بعد از اثبات رسالت و معجزه و مانند آن سوالى در باره حق تعالى, قيامت, فرشته ها مى كردند, پيامبر هرچه مى فرمود آنان يقين پيدا مى كردند.
راه دوم مثل راه اول يقينا كافى است يعنى راه دينى مثل برهان عقلى يقينا كافى است و همه حكما هم فرموده اند كه قول معصوم ـ عليه السلام ـ مى تواند حد وسط برهان قرار بگيرد ; يعنى همان طور كه يك مبرهن مى تواند بگويد مثلا ((عالم متغير است)), ((هر متغيرى حادث است)) يك متدين هم مى تواند بگويد: ((اين قول معصوم است)) و ((هر چه معصوم فرمود حق است)), قول معصوم مى تواند حد وسط برهان قرار بگيرد, اما اگر كسى يا مستقيما از خود معصوم بشنود كه جزم داشته باشد كه اين معصوم است و سخن هم سخن اوست و براى بيان حكم واقعى هم فرمود يعنى اصل صدور قطعى, جهت صدور قطعى, دلالت هم قطعى, قول معصوم مى تواند حد وسط قرار گيرد. اما كسى در عصر معصوم نيست و خبر متواترى كه سند را قطعى كند ندارد و دلالت هم نص باشد ندارد يا بى معارض در دست ندارد, اين شخص اگر بخواهد به استناد خبرى, مطلبى را ثابت كند اگر اهل رقم و حساب باشد مى بيند صدها اصل عقلايى را بايد روى هم بچيند و تلى از اصول درست كند تا بتواند يك مطلبى را بفهمد. اگر روايتى پنج جمله داشت واين روايت از امام ششم ـ سلام الله عليه ـ تا ما به ده يا بيست واسطه رسيد, ما در باره تك تك اين وسايط و جمله ها بايد اصل عدم غفلت, اصل عدم سهو, اصل عدم نسيان, اصل عدم زياده, اصل عدم نقيصه, اصل عدم قرينه, را روى هم بچينيم تا يك مظنه اى به دستمان بيايد, آن وقت در برابر انبارى از اصول يك ظن سطحى نصيب ما مى شود. اگر مسئله ما مربوط به موضوعات عملى بود كه همين حجت است و بايد عمل كرد, اما اگر مربوط به مسائل اعتقادى بود اين ظنون سودى ندارد و آن چه هم در حديث شريف ثقلين است اين است كه عترت همتاى قرآن است نه روايت, نفرمود روايت هم تاى قرآن است بلكه فرمود عترت همتاى قرآن است. روايات مجعول و غير مجعول داريم اما عترت تماما نور هستند ((و كلامهم نور)). چون روايت, جعلى دارد و قرآن مصون از جعل است, روايت همتاى قرآن نيست, پس فقط عترت همتاى قرآن است.
پس تا اين جا دو راه از روش هاى هدايت را گفتيم: راه برهان و راه تعبد ايمانى.
3ـ تهذيب نفس: اگر كسى نمى خواهد درس بخواند يا فرصت درس خواندن ندارد آيا راهى به شناخت حقايق دارد؟ قرآن مى فرمايد راه هدايت براى چنين افرادى از طريق راه تهذيب نفس و تصفيه قلب باز است. منتها تهذيب نفس را خود شارع مشخص كرده است. اين كه فرمود: ((واعبد ربك حتى ياتيك اليقين))(27) معلوم مى شود همان طورى كه با برهان يقين حاصل مى شود با عبادت هم يقين به دست مىآيد. يك وقت كسى عبادت مى كند براى اين كه مكلف به عبادت است و در جهنم نسوزد اين يك همت است, گاهى هم عبادت مى كند به شوق بهشت, لذا كتاب هاى دعا را ورق مى زند ببيند كه براى كدام عبادت ثواب بيشترى از نظر بهشت ياد شده است كه آن را بخواند. گاهى نه براى جهنم است و نه بهشت بلكه عبادت مى كند كه هر گونه حجاب را برطرف كند و معبود خود را ببيند و حق بر او روشن بشود, مثل ((حارثه بن مالك)).
آيه ((واعبد ربك حتى ياتيك اليقين)) هم راه تهذيب نفس است كه در آن, هم راه مشخص شده و هم نتيجه. اين ((حتى)), در آيه شريفه, حتاى ((منفعت)) است نه حتاى تحديد نه يعنى عبادت بكن تا به يقين برسى كه اگر به يقين رسيدى معاذ الله عبادت را ترك كنى, چون اگر عبادت را ترك كردى همان جا سقوط مى كنى مثل اين كه به ما گفتند اگر خواستى دستت به كليد برق برسد اين پله هاى نردبان را طى كن تا بالا بروى و كليد برق را بزنى, اگر كسى از پله هاى نردبان بالا رفت بعد گفت نردبان چيست گفتن همان و سقوط همان, اگر به ما گفتند پله هاى نردبان را بالا برو تا دستت به سقف برسد نه يعنى وقتى دستت به سقف رسيد حالا نردبان را انكار كن و گرنه سقوط مى كنى. پس اين ((حتى)) حتاى حد نيست, حتاى منفعت است ; يعنى يكى از فوايد مترتبه بر عبادت پيدايش يقين است, ((فاذا اتاك اليقين فاقم العباده و حسنها و اتمها و اكملها)) اگر يقين پيدا كردى بهتر و زيباتر عبادت بكن. اين عبادت است كه راه ((حارثه بن مالك)) است, نبايد كسى بگويد اين راه مخصوص معصومين ـ عليهم السلام ـ است, چون ((حارثه)) يك آدم عادى بود و در محضر حضرت اين راه را ياد گرفت. اين كه فرموده اند: ((قلب المومن عرش الرحمن)) به اين شرط كه در اين قلب كينه احدى نباشد, اين قلب سالن رقص دنيا نباشد. چه قدر اميرالمومنين ـ صلوات الله و سلامه عليه ـ آبروى دنيا و افراد دل باخته به دنيا را مى برد, هيچ كسى در امت اسلامى به اندازه حضرت امير دنيا را بى آبرو نكرد. او آن قدر دنيا را رسوا و مفتضح كرد و به طور غيرمستقيم دنيا خواه را رسوا كرد كه آبرويى براى دنيا نگذاشت. شما يك دور به طور عميق نهج البلاغه را مطالعه بفرماييد و در تشبيهات حضرت در باره دنيا دقت كنيد, گاهى دنيا را به صورت استخوان خوك در دست فرد جذام گرفته معرفى مى كند, گاهى به صورت ((عفطه عنز)) و در جايى به صورت عطسه انف, گاهى به صورت ((ورقه در دهان جراده)). آن بزرگوار آن چنان آبروى دنيا را برد كه در امت اسلامى احدى اين چنين دنيا را بى حيثيت نكرد. اگر كسى دنيا را اين طور بى آبرو كرد دنيازده را نيز هم چنين.
حال اين تعبير حضرت(ع) را در باره عده اى ببينيد, ايشان در كلمات قصار شماره 367 اين چنين مى فرمايد: ((يا ايهاالناس متاع الدنيا حطام موبىء)) پاييز كه مى شود ساقه ها زرد شده و مى ريزند و خشك مى شوند و با يك تكان همه از بين مى روند, اين را ((حطام)) مى گويند, فرمود اين حطامى است وبا دار (موبى) يعنى بيمارى وبا مىآورد ((فتجنبوا مرعاه)) اين جا جايى است وبا خيز, اولا: حطام است دنيا براى كسى بهار نشده بلكه هميشه پاييز است و ساقه هايش هم حطام است, دست بزنى مى ريزد و اين ساقه هم وبا مىآورد نچريد. ((فتجنبوا مرعاه قلعتها احظى من طمانينتها و بلغتها ازكى من ثروتها حكم على مكثر منها بالفاقه و اعين من غنى عنها بالراحه من راقه زبرجها اعقبت ناظريه كمها و من استشعر الشغف بها ملات ضميره اشجانا)) آن گاه فرمود: ((لهن رقص على سويدإ قلبه))
((سويدا)) حبه شىء و هسته مركزى را مى گويند, سويداى دل يعنى آن حبه, آن هسته مركزى دل , آن دل دل. خلاصه, فرمود در دل دل اين اوباش دارند رقص مى كنند: ((لهن رقص على سويدإ قلبه هم يشغله و غم يحزنه كذلك حتى يوخذ بكظمه)) خوب اگر چنان چه اين چنين شد, آن دل توان اين راندارد كه اهل عبادت باشد واز عبادت طرفى ببندد. اگر همه اين ها را به دور انداخت مى گويد ((حارثه بن مالك)) كه بود كه من نيستم. اين تعبير, تعبير خوب و پسنديده اى است اين كه به ما مى گويند مسابقه بدهيد يعنى اين كه چرا او رفت و من نروم اين ((من)) مذموم نيست, ((فاستبقوا)) همين است ; يعنى مسابقه بدهيد نه تنها مسابقه بدهيد در مسابقه شركت كنيد ((سارعوا)) جلو بزنيد, اين راهى نيست كه تصادف داشته باشد چون دراين معارف و معانى تزاحمى نيست همه مى گويند بيا تو بگير بر خلاف تكالب دنياست كه همه مى گويند من مى خواهم بگيرم اين تزاحم است اما در معارف هر يك مى گويد اين دنيارا تو بگير, اين حطام را تو بگير, اين چراگاه وبا خيز مال تو او مى گويد مال تو من رفتم اين سبقت در نجات از رذيلت و فراهم كردن فضيلت تزاحمى ندارد, لذا فرمود: تا توانستى سابقوا و استبقوا تا توانستى سارعوا نه تنها سابقوا نه تنها مسابقه بدهيد برنده بشويد, سرعت بگيريد, وقتى سرعت گرفتيد امام متقين مى شويد, لذا بگوييد: ((واجعلنا للمتقين اماما)).
برخى چون(28) حل اين گونه از معارف برايشان دشوار بود گفته اند كه: ((واجعلنا للمتقين اماما)) يعنى ((واجعل لنا من المتقين اماما)) مى فرمايد چرا همت ما پست باشد كه يك كسى كه با تقواست امام ما باشد ما چرا امام المتقين نباشيم, چرا كارى نكنيم كه همه مردم باتقوا به ما اقتدا كنند. اين راه براى همه باز است اين راه, راه تواضع است, اگر كسى متواضع تر و خاكسارتر شد اين گونه حرف مى زند, اگر ((هوالله هو)) شد اين چنين حرف مى زند و مى گويد: ((واجعلنا للمتقين اماما)) خدايا توفيقمان بده كه من طورى باشم كه همه مردم باتقوا به من اقتدا بكنند يعنى علم و عمل و سيره علمى من براى مردم باتقوا الگو باشد. حالا بياييم در قرآن معاذالله تحميل كنيم بگوييم, نه, قرائت آن اين چنين نيست, بلكه اين گونه است كه: ((واجعل لنا من المتقين اماما)).
جمع ميان سه راه هدايتى
جمع هر سه راه عقل, تهذيب نفس و تعبد ايمانى ممكن و شدنى است ; يعنى هم انسان با برهانى كه خود قرآن اقامه كرده است هم با ظواهر دينى و هم با تهذيب نفس مى تواند حركت كند. يقينى كه خداى سبحان به ابراهيم ـ سلام الله عليه ـ داد با درس خواندن به دست نيامد, چون وضع حضرت ابراهيم مشخص بود: دوران كودكى را در غار گذراند كم كم آمد بيرون و فرمود: ((و كذالك نرى ابراهيم ملكوت السموات والارض و ليكون من الموقنين.))(29) ما ملكوت را نشانش داديم تا او اهل يقين بشود. خوب اين راه را هم كه به ما نشان دادند فرمود: چرا شما در ملكوت سفر نمى كنيد؟ ((او لم ينظروا فى ملكوت السموات والارض))(30) ما را نه تنها تشويق كردند, توبيخ كردند كه چرا نگاه نمى كنيد چرا نمى رويد. پس يك راهى است رفتنى, به ما گفته اند كه اگر قدرى جلوتر رفتى هم اكنون كه اين جا نشستى جهنم و اهلش را مى بينى: ((كلا لو تعلمون علم اليقين لترون الجحيم))(31) حالا ببينيد بر سر اين آيه چه ها آوردند گفتند بين اين دو جمله چيزى محذوف است كلا لو تعلمون علم اليقين مثلا عمل صالح مى كنيد بعد اگر مرديد لترون الجحيم خوب بعد اگر مرديد همه لترون الجحيمند چه كافر چه غيركافر, ديگر نيازى ندارد كه بفرمايد اگر اهل يقين باشيد جهنم را مى بينيد. چرا ما بگوييم آن در آيه شريفه فوق, وسطها محذوف است, لذا برخى چيزى به عنوان پسوند براى ((لوتعلمون علم اليقين)) در تقدير گرفتند كه با آن هم آهنگ نيست و يك چيزى به عنوان پيش وند براى ((لترون الجحيم)) ذكر كرده اند كه با اين هم سان نيست. چرا ما اين چنين با قرآن برخورد كنيم, فرمود: ((كلا لوتعلمون علم اليقين لترون الجحيم ثم لترونها عين اليقين ثم لتسئلن يومئذ عن النعيم)) فرمود شما اگر اهل علم اليقين باشيد جهنم را مى بينيد نشانش اين است كه عده اى هم ديدند, در نتيجه اين راه رفتنى است.
پس اين كه فرمود: ((ان هذاالقرآن يهدى للتى هى اقوم)), سه راه را به ما نشان داد جمع اش هم ميسر است هيچ كس در هيچ شرايطى نمى تواند بهانه بياورد, بعضى كه اهل تهذيب نفس نيستند براى آنها سخت است, چون هر شب بايد غذا بخورند و هميشه بايد بخوابند, بالاخره يك نماز صبحى هم مى خوانند ديگر حالا هرچه شد, شد اهل اين كه شب كم غذا بخورد, يك مقدارى سبك باشد سحرى داشته باشد اهل اين نيست. اين گونه افراد بالاخره اهل فهم كه هستند, اگر اهل فهم و تفكر عقلى باشند با استدلال. بعضى هستند كه نه اهل استدلال اند و نه اهل تهذيب, بلكه اهل ظواهر دينى اند, قرآن اين راه ظواهر دينى را به آنان معرفى كرده است ; يعنى هم با ظواهر دينى در آن جا كه ظواهر دينى به نصاب اعتبار رسيده است و هم با براهين عقلى و استدلال ها آن جا هم در صورتى طبق براهين به حد نصاب استدلال رسيده باشد و هم از راه تهذيب نفس در صورتى كه تهذيب به شرايط به نصاب لازم رسيده باشد وعده خداى سبحان هم كه هست: ((الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا))(32) هم ما را تشويق كرد و هم فرمود كه اگر يك قدرى اين راه را طى كردى من نشانت مى دهم و هدايتت مى كنم.
پى نوشت ها:
1) سوره حشر,(59) آيه21.
2) همان ,آيه 22.
3) همان, آيه 23.
4) همان, آيه 24.
5) سوره آل عمران (3) آيه 73.
6) سوره نحل (16) آيه 49.
7 سوره حشر (59) آيه 24.
8) سوره فصلت (41) آيه 11.
9) سوره سبا (34) آيه 10.
10) سوره نازعات (79) آيه 27.
11) سوره احزاب (33) آيه 72.
12) سوره اسرإ (17) آيه 37.
13) سوره غافر (40) آيه 57.
14) سوره نازعات (79) آيه 27.
15) سوره مومنون (23) آيه 37.
16) سوره جاثيه (45) آيه 24.
17) سوره آل عمران (3) آيه 187.
18) سوره زمر (39) آيه 67.
19) سوره طه (20) آيه 105.
20) سوره قارعه (101) آيه 5.
21) سوره مزمل (73) آيه 14.
22) سوره نبا (78) آيه 20.
23) سوره بقره (2) آيه 185.
24) سوره انبيإ (21) آيه 22.
25) سوره طور (52) آيه 35.
26) سوره اسرإ (17) آيه 15.
27) سوره حجر (15) آيه 99.
28) سوره فرقان (25)آيه 74.
29) سوره انعام (6) آيه 75.
30) سوره اعراف (7) آيه 185.
31) سوره تكاثر(102) آيه 6.
32) سوره عنكبوت (29) آيه 69.