راههاى هدايت 5

 

راههاى هدايت(5)

آيه الله جوادى آملى

 


 

((هوالله الذى لا اله الا هو عالم الغيب والشهاده هوالرحمن الرحيم هوالله الذى لااله الا هوالملك القدوس السلام المومن المهيمن العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما يشركون هوالله الخالق البارىالمصور له الاسمإ الحسنى يسبح له ما فى السموات والارض و هوالعزيز الحكيم)).(1)
و خدايى است كه معبودى جز او نيست, حاكم و مالك اصلى اوست, از هر عيب منزه است, به كسى ستم نمى كند, امنيت بخش است, مراقب همه چيز است, قدرتمندى شكست ناپذير كه با اراده نافذ خود هر امرى را اصلاح مى كند, و شايسته عظمت است; خداوند منزه است از آنچه شريك براى او قرار مى دهند!
او خداوندى است خالق, آفريننده اى بى سابقه, و صورتگرى (بى نظير) براى او نام هاى نيك است; آن چه در آسمان ها و زمين است, تسبيح او مى گويند; و او عزيز و حكيم است!!

اسماى حسنى و هدايت انسان
در باره اسماى حسنى بحثى از نظر فقه در قرآن كريم مطرح است و بحث هايى هم مربوط به اعتقاد و اصول دين, بحث هاى فقهى آن است كه مى فرمايد شما ذبيحه اى را حلال بشماريد كه نام خدا برآن برده شده است: ((كلوا مما ذكراسم الله عليه))(2) يا ((فاذكرواسم الله عليها))(3) و مانند آن. اين جا وقتى كلمه ((اسم)) گفته مى شود همان اسم لفظى است, اين حكم فقهى دارد; يعنى وقتى كه شما گفتيد الله اكبر, سبحان الله, الحمدلله, بسم الله, يك گوسفندى را ذبح كرديد حلال مى شود. چه بگوييد ((بسم الله الرحمن الرحيم)) چه الله اكبر و چه لا اله الا الله, بالاخره ((ذكرالله عند الذبح)) بايد باشد.
در باره ركوع و سجود هم عده زيادى از فقها همين فتوا را مى دهند, در ركوع و سجود ذكر الله واجب است نه خصوص سبحان الله يا سبحان ربى العظيم يا سبحان ربى الاعلى, اين ها فرد كامل و فرد راجح است, اگر كسى ذكر خدا را در ركوع يا سجود گفت به عقيده سيدنا الاستاد علامه طباطبائى ـ رضوان الله عليه ـ و بزرگان ديگر اين كافى است, منتها مقدار ذكر بايد به اندازه سه سبحان الله يا يك سبحان ربى العظيم و بحمده يا يك سبحان ربى الاعلى و بحمده باشد كه ذكر الله باشد.
اين ها بحث هاى فقهى است كه مربوط به اسم الله است كه به اسم هاى لفظى برمى گردد يعنى نام مبارك الله را در نماز ببريد يا عندالذبح ببريد و مانند آن. يك سرى بحث هايى هم هست كه مربوط به مسائل اعتقادى و تكوينى است كه كارى به اين اسم لفظى ندارد نه يعنى كلمه الله اين كلمه الله و ساير اسماى مباركه اين ها اسم الاسم اند. اين نزاع معروف كه آيا اسم, عين مسماست يا نه ناظر به اين نيست كه آيا مثلا كلمه الله عين آن مسماست اين را هيچ كس به خود اجازه نمى دهد بگويد. كلمه ((الله)) لفظى است كه مفهومى هم در ذهن دارد نه اين لفظ عين آن مسماست نه اين مفهوم عين آن مسماست. اين الفاظ اسمإالاسمايند, نام نام اند, آن نامى كه خودش متبارك است آن نامى كه خودش سبوح است به ما مى فرمايد:
((سبح اسم ربك الاعلى))(4) اين اسم را تسبيح كن يا ((تبارك اسم ربك ذى الجلال و الاكرام))(5) اين اسم متبارك است, چگونه اين اسم متبارك است و يا سبوح است؟ همين است كه بخشى از اين در ((دعاى سمات)) آمده كه ما خدا را قسم مى دهيم به آن اسمى كه به وسيله آن كوه ها افراشته شد يا زمين گسترده شد يا درياها و صحراها فلان خاصيت را پيدا كرد, يا آسمان ها افراشته شد, آن اسمى كه به وسيله آن آسمان رفيع شد و زمين وضيع اين الفاظ نيستند هرگز با لفظ نمى توان در جهان اثر گذاشت, مفهوم ذهنى هم نيستند هرگز نمى توان با يك مفهوم ذهنى مرده اى را زنده كرد, اين كه مى گويند ((آيه الكرسى)) اسم اعظم دارد يا ((بسم الله الرحمن الرحيم)) اسم اعظم دارد, يا اگر كسى اسم اعظم را بداند مثلا مى تواند تختى را از فاصله هشتاد فرسخى بياورد, يا مرده اى را زنده كند, اين چنين نيست كه اگر كسى همين لفظ را بر زبان جارى كرد يا مفهوم آن را به ذهن درآورد بتواند مرده اى را زنده كند, اينها مقامات خارجى است اگر روح انسان به مقام ولايت رسيد, انسان ولى حق و مظهر قدرت حق شد و روحش كامل گرديد مظهر نامى از اسماى ذات اقدس اله شد آن قدرت روح است كه مى تواند مرده را زنده كند. اين چنين نيست كه بتوان با الفاظ محض بدون مقامات معنوى يا با مفهوم ذهنى بدون تكامل روح, كسى مرده اى را زنده كند. اسم اعظم مقام است نه لفظ و نه مفهوم, اسماى ديگر هم همين طور است, اسمايى كه جهان را اداره مى كنند; يعنى اسمى كه حاكم بر آسمان هاست و آسمان ها محكوم اويند, اسمى كه حاكم بر زمين است و زمين محكوم اوست, آن اسم, هم متبارك است و هم سبوح: ((سبح اسم ربك الاعلى)) ((تبارك اسم ربك ذى الجلال و الاكرام)) چرا آن اسم سبوح است و چرا آن اسم متبارك است؟ زيرا آن چه كه در جهان خارج هست با دو تقسيم از يكديگر جدا مى شود آن گاه سهم ذات اقدس اله و سهم غير خدا معلوم مى شود, آن گاه فايده ذكرالله روشن خواهد شد. به عبارت ديگر, با يك تقسيم مى گوييم هر چيزى يا كامل است يا ناقص, يا بد است يا خوب, يا خير است يا شر, يا نقص است يا كمال, اين تقسيم اول, آن چه كه به شر و نفس و قبح و امثال آن برمى گردد كه ساحت اقدس اله منزه از آن است كه اين اسما نقص را داشته باشد مثل جهل و عجز و بخل و امثال آن. اينها هيچ, ميماند امور كمالى. تقسيم دوم اين است كه اينها كه فى نفسه كمال اند يا محدوداند يا نامحدود اگر محدود بودند باز ذات اقدس اله مبراى از آن است كه اينها را داشته باشد, اگر نامحدود شدند مال خدا مى شود. پس بايد دو كار كرد: با يك تقسيم اشيا را به بد و خوب و زشت و زيبا و خير و شر و حسن و قبيح و امثال آن تقسيم كرد كه آن چه كه نقص است ((كل ذلك كان سيئه عند ربك مكروها))(6) نقص ها اصلا به خداى سبحان اسناد ندارد و كلمه سبوح عهده دار اين تقسيم اول است او سبوح است, او منزه از هر نقص است. وقتى مساله تسبيح تمام شد در تقسيم دوم نوبت به تقديس مى رسد كه او نه تنها سبوح است قدوس هم هست. قدوس است يعنى چه؟ يعنى اين امورى كه خيراند كمال اند, شر و نقص كه رفت اين كمال مثلا علم دو قسم است: علم لا متناهى و متناهى, شجاعت متناهى شجاعت نامتناهى, شجاعت كمال است ترس نقص است, نقص را با سبوح برطرف كرديم. اما اين شجاعت كه دو قسم است آيا خداى سبحان داراى شجاعت متناهى است يا نامتناهى در اين جا نوبت تقديس است كه او قدوس است, قدوس يعنى خداى سبحان مبراى از كمالات محدود است. پس شجاعت محدود, علم محدود, قدرت محدود, بخشش محدود هم رخت برمى بندد و فقط كمالات نامحدود مى ماند.
اين دو تقسيم را از جمله مباركه ((له الاسمإ الحسنى)) كه در همين سه آيه قرائت شده مى توان استفاده كرد. در اين جا فرمود: ((له الاسمإالحسنى)) اين حسنى مونث احسن است, احسن آن اكمل از حسن است ; يعنى نه تنها خداى سبحان اسم قبيح ندارد بلكه اسم حسن هم ندارد, آن چه براى خداست احسن است, شجاعت محدود نسبت به ضعف كمال است, ولى شجاعت حسن است احسن از شجاعت محدود شجاعت نامحدود است علم نسبت به جهل كمال است, اما علم محدود, حسن است و علم نامحدود احسن از علم محدود است. پس ((له الاسمإ الحسنى)) پس احسن الاسمإ مى شود مال او, اين مى شود قدوس. گاهى ممكن است سبوح و قدوس مرادف هم ياد بشوند اما هنگام تحليل, فرق قدوس و سبوح اين است, لذا معمولا تقديس بعد از تسبيح ذكر مى شود: ((نسبح بحمدك و نقدس لك))(7) ((سبوح قدوس)), اول بايد تسبيح باشد و بعد تقديس. به ما گفته اند چه در تسبيح و چه در تقديس اين ذكر را دائم داشته باشيد, وقتى انسان دائما به ياد كسى است كه ((له احسن)) اگر نترسد از خوف او و اگر شوق نداشته باشد حداقل انفعال هست نقص خود را كه مى بيند اين كه به ما گفته اند: ((يا ايهاالذين آمنوا اذكروالله ذكرا كثيرا))(8) يعنى دائما بگوييد تو كاملى تو اكملى, تو كاملى و تو اكملى يعنى چه؟ يعنى نقص ما را تو جبران كرده اى, آن چه را هم كه ما داريم لايق تو نيست لذا هيچ كسى نمى تواند بگويد من زحمت كشيده ام علامه شدم چون علامه بودن براى زيد كمال است براى ذات اقدس اله نقص است, آن گاه انسان خودش خجالت مى كشد بگويد خدا من زحمت كشيدم علم آوردم چون آن چه را كه يك انسان علامه دارد خدا مقدس از اوست, قدوس از او است چه را پيش خدا ببرد. اين است كه انسان در هر حال احساس انفعال مى كند يا براى آن است كه در مرحله نقص است مى گويد خدا منزه است يا اگر در مرحله كمال است مى گويد اين كمال لايق ذات اقدس اله نيست و خدا قدوس است, احسن از اين را به نحو نامتناهى داراست, پس ((له الاسمإالحسنى)). به ما گفته اند كه اسماى حسنى را هم تسبيح كنيد, اين نام ها را تسبيح كنيد, چون خود اين نام متبارك است, اگر نامى به وسيله او زمين پهن مى شود خوب يقينا متبارك است اگر ما اين نام را تسبيح كرديم آيا مى شود كه خودمان هم مظهر اين نام بشويم آرى اين شدنى است, چطور يك جن در مكتب يك پيغمبر غير اولى العزم مثل سليمان ـ سلام الله عليه ـ تربيت مى شود آن كار طى الارض يا خارق العاده را مى تواند انجام بدهد, انسان ها در مكتب قرآن نتوانند به اين مقام برسند, آيه ((قال عفريت من الجن))(9) اگر حرف دروغى بود كه سليمان تصديق نمى كرد و قرآن تاييد نمى كرد. حضرت سليمان هم خودش صاحب شريعت نيست, حافظ شريعت اولى العزم قبلى است, بيش از پنج پيامبر كه شريعت نياوردند. انبياى ابراهيمى ـ عليهم السلام ـ نوعا حافظ شريعت حضرت ابراهيم بودند تا به رسد به حضرت موسى سلام الله عليه ـ كه خود از اولى العزم است و تا برسد به حضرت عيسى ـ عليه السلام ـ كه از اولى العزم است, حال اگر پيغمبرى كه خود صاحب شريعت نيست و حافظ شريعت پيغمبر قبلى است و از اولوالعزم نيست بتواند در سايه تهذيب نفس مسئله طى الارض را ياد بعضى از شاگردان كم استعدادش بدهد (چون جن يك موجودى نيست كه از نظر درك در حد انسان باشد از نظر حركت تند است ولى از نظر درك كند است) اگر يك پيغمبرى مثل سليمان ـ سلام الله عليه ـ در اثر تهذيب ((و يزكيهم)) و تهذيب نفوس شاگردانش يكى را مثل ((عفريت من الجن)) بكند يكى را ((قال الذى عنده علم من الكتاب))(10) بكند كه بگويد ((انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك)) آن مكتب الان هم كه هست چطور جن بتواند از يك پيغمبر غير اولى العزم استفاده ها كند به اين مقام برسد انسان ها نتوانند از مكتب يك پيغمبر اولى العزم به همين حد اقل برسند پس اين شدنى است. اين وقتى شدنى است كه انسان اسم الهى را تسبيح و تقديس كند و خودش مظهر آن نام بشود اگر مظهر آن نام شد البته از او كارى ساخته است, حالا اگر قدرى بالاتر شد ((قال الذى عنده علم من الكتاب)) شد آن ((انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك)) مى شود.

غيب و شهادت
به هرحال, اينها راهى است كه رفتنى است و رفته اند. انسان اگر دائما متذكر باشد چشم هايى در ديد درونش باز مى شود, اين كه گفته اند ((واذكروا الله ذكرا كثيرا)) يعنى نه او را بستان و بستاى, يعنى نقص خود را هم با او جبران بكن, خوب اگر كسى دائما به ياد او بود و نقص خود را هم با او جبران كرد راه براى او باز مى شود, لذا در اين سه آيه چند اسم از اسماى حسناى ذات اقدس اله را ذكر مى كند كه به منزله شرح آن متن است كه ((لرايته خاشعا متصدعا من خشيه الله)) الله كيست؟ ((هوالله الذى لا اله الا هو عالم الغيب والشهاده)). اين آيه توحيد الوهيت حق را اثبات مى كند, اگر كسى بخواهد اله باشد معبود باشد و پرورنده باشد بايد غيب و شهادت را بداند, اگر سر و علن را نداند كه نمى تواند بپروراند لذا عالم الغيب والشهاده را هم ذكر مى كند كه اين اولين آيه از اين آيات سه گانه است. غيب و شهادت را هم به دو قسم تقسيم كرده اند: شهادت و غيب مطلق و شهادت و غيب نسبى, شهادت مطلق كه هيچ غيبى در آن نيست همين نشئه ظاهرى و عالم طبيعت است كه اين محسوس است, شهادت به معناى مشهود يعنى محسوس اين شهادت مطلق است, غيبى در او نيست, غيب مطلق مقام ذات اقدس اله است كه او براى همه غيب است نه انبيا را به آن مقام راهى است و نه اوليا ـ عليهم السلام ـ, هيچ كس به آن مقام راه ندارد. آنها كه اهل اين معنا هستند گفته اند: همان كه گفت: ((افا عبد ما لا ارى)) همان مى گويد: ((لايدركه بعد الهمم و لايناله غوص الفتن))(11) همان رفت ديد مرزش محدود است جلوتر راه ندارد معلوم مى شود آن چه را كه او ديده است كنه ذات نبوده, چنين نيست كه اين ((لا يدركه بعدالهمم)) را كسى گفته باشد ((افا عبد ما لاارى)) را كسى ديگر گفته باشد, در كنه ذات, جا براى شهود هيچ يك از انبيا و اوليا ـ عليهم السلام ـ نيست, لذا معرفت حق با اعتراف آميخته است ; يعنى ((ما عرفناك)) حتما كنار معرفت هست غير از كنه ذات و صفات ذاتى كه عين ذات است.
از اين دو مرحله كه بگذريم به مقام ظهورات حق مى رسيم كه همان چند روايتى كه از نهج البلاغه خوانده شد كه بهترين تعبير همان تعبير تجلى بود كه ((تجلى بها))همان در باره عقود هم در باره ساير مدارك كه اين چند تعبير تجلى از نهج البلاغه خوانده شد. پس كنه ذات اقدس اله غيب مطلق است براى احدى ظاهر نشده و نخواهد شد, اين چنين نيست كه مثلا كسى در قيامت به كنه ذات راه پيدا كند, او غيب مطلق است و اين نشئه طبيعت هم شهادت مطلق است و بينهما هم متوسطها است, اگر كسى وارد عالم ملكوت شد آن عالم براى او شهادت است و براى ديگران غيب. اگر كسى وارد مقام ((يمحوالله ما يشإ و يثبت))(12) شد اين مرحله كه لوح ((محو و اثبات)) است براى او شهادت است و عنده ام الكتاب براى او غيب است, هرچه بالاتر برود آن مرحله اى كه رسيده است براى او شهادت است مرحله بالا براى او غيب است و آن چه كه در جهان امكان يعنى فعل خداست و فيض خداست, فعل خداست و فيض خداست و خدا آفريد, حالا چه قيامت باشد و چه درباره اوصاف مبدا و افعال مبدا باشد در گذشته, يا آينده آن چه در نشئه فعل است و خدا آفريده اين براى آن انسان كامل مثل عترت طاهره ـ عليهم السلام ـ غيب نيست, چون اينها يا اولين مخلوق اند يا ثانى و ثالث و رابع اند, اگر اولين فيض حق بودند كه همتاى با حقيقت اهل بيت ـ عليهم السلام ـ چون اينها اولين نور خدا هستند ديگر بالاتر از اين ها كه خداوند چيزى خلق نكرده است. اگر از مقام ذات بگذريم ـ كه يك فصل است ـ و صفات ذاتيه حق بگذريم ـ كه فصل دوم است ـ به مقام فعل حق برسيم چيزى كه خدا آفريده, چه قبلا آفريده و چه بعدا خلق مى كند, چيزى نيست كه از عترت طاهره مخفى باشد, زيرا يا اولين خلق خداست يا ثانى و ثالث است اگر در رتبه اول قرار گرفت كه خود اهل بيت است چون اول ما خلق الله نور اينهاست و اگر در رتبه ثانى و ثالث قرار گرفتند كه محاط اينها هستند, لذا درباره قيامت در همان سوره مباركه جن كه فرمود: ((عالم الغيب فلايظهروا على غيبه احدا)) قبل اش در مورد معاد است كه سوال مى كنند: آيا قيامت نزديك است يا نه؟
فرمود كه: او غيب است و غيب را كسى نمى داند همان غيبى كه قبلش در باره معاد بود ((عالم الغيب فلايظهر على غيبه احدا الا من ارتضى من رسول)) كه در روايات آمده است كه رسول الله ـ صلوات الله عليه وسلم ـ مرتضاست ما هم مرتضا هستيم ;همان صفتى كه پيغمبر داشت و اهل بيت ـ عليهم السلام ـ هم دارند, اينها هم به آن مساله عالم اند حالا آن رواياتى كه مى گويد معاد را اينها نمى دانند بايد با اين آيه اى كه ظاهرش آن است كه معاد را هم اينها مى دانند جمع و توجيه بشود كه اين ناظر به كدام يك از اين نشئات است.

پى نوشت ها:
1) حشر (59) آيه 24 ـ 23.
2) انعام(6) آيه118.
3) حج (22) آيه36.
4) اعلى (87) آيه1.
5) الرحمن (55) آيه78.
6) اسرإ (17) آيه38.
7) بقره (2) آيه30.
8) احزاب (33) آيه41.
9) نمل (27) آيه39.
10) همان, آيه40.
11) نهج البلاغه , خطبه1.
12) رعد (13) آيه39.