پلوراليزم و كثرت گرايى آيه الله جوادى آملى
تهيه و تنظيم از : حجه الاسلام والمسلمين محمد رضا مصطفى پور
تذكر و يادآورى
بدون ترديد يكى از واقعيت هاى جوامع بشرى وجود اديان كثيره است. از اين رو هنگامى كه از تكثر اديان سخن به ميان مىآيد. مسئله اين نيست كه آيا چنين كثرتى در عالم خارج وجود دارد يا خير, بلكه سوالاتى ديگر مطرح است كه بايد بعد از طرح آن ها به پاسخ آن ها پرداخت و آن سوالات عبارتند از:
1 ـ با اين كه در ظاهر, اديان متكثر وجود دارد كه برخى از آن ها الهى و وحيانى و برخى ساخته ذهن و خيال بشر است, آيا همه آن ها بهره اى از حقيقت دارند يا خير؟ و به عبارت ديگر: آيا همه اديان بر حقند يا تنها يك دين بر حق است؟
2ـ با وجود اديان متكثر, آيا پيروان هر كدام از آن ها مى توانند خود را اهل نجات بدانند؟ و به عبارت ديگر, آيا هر كس از هر راهى برود مى تواند به مقصد برسد و در نتيجه اهل نجات و رستگارى باشد يا خير؟ آيا مى توان معتقد شد كه پيروان اديان مختلف اهل نجاتند؟
3ـ چرا در طول تاريخ, اديان و مذاهب مختلفى ظهور كرده اند نه دين و مذهب واحد؟
4ـ چه دلايل و عللى امروز بشر را به قبول اين مسئله وادار كرده است كه پيروان اديان ديگر از حقيقت بهره مندند؟
5ـ پيروان هر دينى, با پيروان اديان ديگر چگونه رفتار خود را شكل دهند و با آن ها چگونه معامله كنند؟ و هم چنين سوالات ديگر.
اين مقالات كه عهده دار پاسخ به اين سوالات است, پاسخ برخى از آن ها را مى توان در مقاله پيشين يافت و پاسخ برخى ديگر را بايد در ادامه اين مقالات پيگيرى كرد.
ريشه هاى پلوراليزم
پلوراليزم و تكثرگرايى, ريشه در نوع معرفت شناسى و نوع جهان بينى افراد دارد و از آن جا به مذهب و دين هم سرايت كرده است, سرچشمه هاى پلوراليزم در جهان شناسى است, يعنى اگر شخصى معتقد به نسبيت حقيقت يا نسبيت ادراك باشد, در دين هم دچار نسبيت و تكثر خواهد شد.
نسبيت در فهم و رابطه آن با تكثر.
نسبيت در فهم يعنى نسبى بودن فهم, به اين معنى كه شناخت اعم از آن كه يك معناى
نسبى يا نفسى, محدود يا مطلق باشد هرگز بدان گونه كه هست در ظرف ادراك انسان مورد آگاهى و ادراك قرار نمى گيرد.
در جهان شناسى بعضى عقيده دارند كه واقعيت و حقيقت نامحدود است و عقل و فكر و انديشه انسان محدود و هرگز محدود, توان دريافت حقيقت نامحدود را ندارد بلكه هر انسانى به مقدار ظرفيت خود حقيقت را دريافت مى كند و چون هر انسانى به مقدار ظرفيت خود حقيقت را مى يابد, هر كس هر چه فهميده است, حق است. بنابراين همه آرإ و انديشه و در نتيجه همه مكاتب ممكن است صحيح و حق باشد.
تإثير پذيرى واقعيت از ادراك انسان
ريشه ديگرى كه براى نسبيت ذكر كرده اند اين است كه: واقعيت و حقيقت با آن چه در دستگاه ادراكى ما وجود دارد دو تاست. زيرا واقعيت در جهان خارج رنگ و خاصيت مخصوص به خود را دارد, اما وقتى به مجارى ادراكى انسان وارد مى شود و با سلول هاى مغزى وى برخورد مى كند و از شيارها و كانال هاى ورودى انديشه و تفكر مى گذرد, رنگ خاص مى گيرد و چون دستگاه ادراكى و سلول هاى مغزى هر انسان با انسان هاى ديگر فرق مى كند و مجارى و كانال ادراكى هر شخص با ديگران تفاوت دارد, هنگامى كه حقيقتى وارد ظرف ادراكى خاصى شد رنگ همان ظرف را به خود مى گيرد.
بنابراين هيچ كس به واقعيت مطلق, آن طورى كه هست پى نمى برد بلكه هر كس واقعيت را آن طورى كه خود مى شناسد مى يابد نه آن طورى كه ديگران مى شناسند و نه آن طورى كه حقيقت فى نفسها است, حقيقت فى نفسها يك واقعيت مطلق است, هيچ خصوصيتى ندارد. هر كس برابر با خصوصيت هاى مجارى ادراكى خود درك مى كند.
اين گونه كثرت بينى و جهان شناسى به معرفت دينى نيز راه پيدا كرده از اين رو هم چنان كه طبيعت را با اين ديد مى نگرند شريعت را نيز با همين ديد مى بينند. يعنى هر كس به مقدار فهم خود دين را مى فهمد و فهم هر كس هم حق است.
جواب مبناى اول
اين دو مبنايى كه براى تكثرگرايى و نسبيت فهم گفته شد, هيچ كدام صحيح نيستند.
اما مبناى اول كه مى گفت: حقيقت و واقعيت نامحدود است. ما از گوينده سوال مى كنيم, كدام حقيقت و واقعيت نامتناهى است؟ اگر منظور اين است كه آب و خاك و درخت و منابع طبيعى و ستارگان آسمان و امورى كه بشر با آنها در ارتباط است و براى شناخت آنها تلاش و كوشش مى كند نامحدود و نامتناهى هستند, سخن صحيحى نيست, زيرا نمى توان گفت يك درخت نامتناهى است و يك مهندس كشاورزى نمى تواند به حقيقت آن برسد. چرا نرسد؟ چرا حقيقت درخت نامتناهى است؟ چرا حقيقت يك ميكرب نامتناهى است و فلان متخصص ميكرب شناس نتواند آن را بشناسد؟
و اگر منظور آن است كه مجموع حقايق جهان نامتناهى است, اين سخن حق است, ولى هيچ كس ادعا ندارد كه بگويد من مى خواهم همه حقايق را كه در گذشته بوده اند و اكنون وجود دارند و در آينده وجود پيدا مى كنند, بفهمم و بشناسم.
و اگر منظور آن است كه ذات اقدس اله, نامتناهى است, اين سخن هم حق است ولى هيچ كس نمى گويد من از لحاظ ادراكى به خدا احاطه پيدا كردم.
و اگر مقصود آن است كه اين واقعيت ها نامتناهى است اين حرفى است كه صدر و ذيلش با هم جمع نمى شود زيرا اگر شيى نامتناهى بود, اشيإ ديگر در مقابل او قرار نمى گيرد, نمى توان گفت: آب و خاك حقيقتش نامتناهى است. معدن طلا, حقيقتش نامتناهى است, معدن زغال سنگ حقيقتش نامتناهى است.
بنابراين همه اشيإ محدودند, وقتى محدود شدند, تشخيص كنه و حقيقت آنها محال نيست, يعنى يك انسان مى تواند به كنه يك درخت يا معدن آگاهى يابد و ببيند حقيقت آن از چه چيزى تشكيل شده است.
جواب مبناى دوم
اما آن مبنايى كه مى گفت: هر انسانى, دستگاه ادراكى خاص و سلول هاى مخصوص داشته و مغز او با مغز ديگران فرق داردو در نتيجه معرفت هاى او با معرفت ديگران متفاوت است. اين سخن هم درست نيست. زيرا انسان تنها مغز و سلول هاى مغزى نيست. اينها ابزار كار هستند, حقيقت انسان روح مجرد اوست. فهم و ادراك از آن مغز و قلب نيست اينها ابزار كارند. وقتى اين ابزار در اثر فعل و انفعالات آماده شد و با مسائل از نزديك برخورد كرد, زمينه فراهم مى شود, تا روح مجرد اين مسائل را درك كند. و لذا وقتى روح به لبه انديشه رسيد خود را مخصوص و محدود به جايى نمى بيند بلكه خود را لامكان مى داند.
از باب مثال, انسان اكنون مى تواند بگويد: من از نظر بدن در فلان شهرم, در فلان زمان هستم, اما روح اين چنين نيست, روح هم سير آسمانى داردو هم سير زمينى, هم سير دريايى دارد. يك محقق مخصوص مطالعات دريايى كه در اتاق مخصوص خود مشغول مطالعه است, تا زيردريايى بسازد كه به اعماق اقيانوس راه يابد, تمام اعماق اقيانوس را بررسى مى كند بدون اين كه در دريا غواصى كند, در اتاق مطالعه خود و در كنار ميز تحرير, مشغول مطالعه كردن است اما جان او به عمق دريا هم مى رود و به عبارت ديگر: براى ساختن زيردريايى شرايط و لوازم حضور كشتى را در آن جا بررسى مى كند و سپس اقدام به ساختن آن مى نمايد. بنابراين جان انسان نه در آسمان است و نه در زمين, زيرا موجود مجرد نه مكان دارد و نه زمان. براى همين جهت مى توان پرسيد, كه زمين چند سال دارد اما نمى توان گفت دو دو تا چهار تا چند سال دارد بلكه مى گويند اين سوال صحيح نيست و يا اگر سوال شود براساس هندسه اقليدسى مجموع ((سه زاويه مثلث برابر دو زوايه قائمه است)) چند سال دارد. يا مثلا اگر سوال شود ((هر معلولى علتى دارد)) در هر مخلوقى خالقى دارد, هر پديده اى سببى دارد)) چند سال از عمر او گذشته است مى گويند اين سوال صحيح نيست. و هم چنين مى توان سوال كرد اين كتاب يا اين دفتر چند گرم وزن دارد و پاسخى هم مى توان به آن داد, اما نمى توان سئوال كرد, روح يا فهم چند گرم وزن دارد, ايمان و عدالت چند گرم وزن دارد. زيرا اينها معانى مجرد و غير مادى هستند و معانى مجرد, زمان و مكان و وزن ندارند, روحى كه اين معانى و معارف مجرد از زمان و مكان را درك مى كند, در زمان و مكان نمى گنجد.
بنابراين در مسإله شناخت اين مطلب حق است كه ابزار ادراكى انسان ها مختلفند و كانال مغزها و فعل و انفعالات مغزى گوناگون اند, اما انديشه در اين امور خلاصه نمى شود. اينها ابزار كار هستند.
مثل اين كه فردى با قلمى خاص مى نويسدو فرد ديگرى با قلم خاص ديگرى مى نگارد, با اينكه هر دو يك مطلب را مى نگارند ولى ابزار فرق مى كند.
اينكه مى بينيد همه معلمين و اساتيد, مى توانند محصول فكرشان را به ديگران منتقل كنند معلوم مى شود كه آنچه استاد فهميد, واقعا شاگرد همان را مى فهمد, آن طورى كه نويسنده كتاب فهميد و نوشت, خواننده كتاب هم, همان مطلب را مى فهمند نه مطلبى بيگانه با آن مطلب را بفهمد, در غير اين صورت رابطه فهميدن و فهماندن منقطع است براى اين كه اگر هر كس براساس ويژگى مغزى خود درك مى كند, چگونه مى تواند مطالبى را كه در شيارهاى مغزى اوست به ديگرى منتقل كند. معلوم مى شود اينها ابزار و وسيله اند نه فهمنده و آن كه مى فهمد روح است, روح نه بوى خاص دارد و نه رنگ مخصوص دارد تا اگر مطلبى به وسيله روح درك شد رنگ و بوى خاص را به خود بگيرد.
لازمه دو اصل و دو مبنايى كه گفته شد, شكاكيت و سوفسطايى گرى است. يعنى كسى كه مى گويد حقيقت نامتناهى است و انسان متناهى, و انسان متناهى چگونه مى تواند, حقايق نامتناهى را درك كند اين يك سفسطه اى بيش نيست.
زيرا موجود غيرمتناهى منحصر در ذات اقدس اله است ولى موجودات عالم متناهى است و كسى هم ادعا نكرده كه همه موجودات عالم را ادراك مى كند, بشر با اين موجوداتى كه رو در روى او قرار دارند, مواجه است, مثلا كسى كه متخصص شيلات است, درباره صيد شناخت دارد و مى تواند انواع و اقسام ماهى ها را بشناسد, كسى كه مهندس است و مى خواهد سدسازى كند, مى تواند سيمان و آب و زمين و مصالح ساختمانى را بشناسد, چون همه اينها متناهى هستند, روح مجرد انسان كه برتر از همه اينهاست توان شناخت همه آنها را دارد.
البته اختلافهايى كه در شناخت پديد مىآيد, يكى از دو طرف, حق است در صورتى كه دو طرف نقيض باشند اما اگر دو طرف نقيض نباشند, ممكن است همه حق باشند يا همه باطل باشند و گاهى ممكن است ده نفر در مسإله اى اظهار نظر كنند و ممكن است نظر همه حق باشد در صورتى كه هر كدام شإنى از شئون مسإله را درك كند و يا همه باطل باشند, چون در برابر حق است اما آنجا كه دو تا نقيض يعنى نفى و اثبات باشند, يقينا يكى حق است و ديگرى باطل. چون جمع نقيضين و رفع نقيضين محال است.
رابطه چگونگى دين شناسى و تكثرگرايى
بين كيفيت دين شناسى و پلوراليزم و تكثر گرايى رابطه اى وجود دارد مثلا اگر ما دين را يك پديده اجتماعى بدانيم و بخواهيم آن را از راه جامعه شناسى بشناسيم, دچار مشكل خواهيم شد, زيرا جامعه شناسانه دين را ملاحظه كردن و دين را به عنوان يك پديده اجتماعى ديدن آن توانايى را ندارد كه حقيقت دين را به انسان نشان دهد و مشخص كند كدام دين حق است و كدام دين باطل و به عبارت ديگر: تكثر خارجى اديان به عنوان پديده هاى اجتماعى غير قابل انكار است. اما اين نگاه توان اثبات و حتى حق اظهار نظر در حقانيت اديان را ندارد, در نتيجه حقانيت اديان نه لازمه مطالعه جامعه شناسانه دين است و نه نتيجه آن.
دين شناسى تاريخى
گاهى دين شناسى تاريخى است به اين صورت كه دين چگونه پيدا شده, در قاره آسيا فلان سلسله اديان به وجود آمد و در غرب اديان ديگرى بررسى اقليمى و تاريخى در دين شناسى گرچه سودمند است, اما دين واقعى را به انسان ارايه نمى كند و تشخيص حق و باطل آن از جنبه تاريخى مشكل است.
دين و خصوصيت هاى روانى
بعضى دين را به عنوان پديده روانى مطالعه مى كنند يعنى دين را از راه خصوصيت هاى روانى كه براى فرد فرد انسان رخ مى دهد مى شناسند يعنى هر كس راهى دارد كه به وسيله0 آن با صاحب راه در ارتباط است. با خداى خود راز و نيازى دارد. ذات اقدس اله براى هر صاحبدلى ظهور و نفوذى دارد. دين راه فى الجمله حق است نه بالجمله و لذا از اين راه هم نمى توان به دين شناسى دست يافت. گرچه اين راه ها انسان را در شناخت دين كمك مى كنند.
بنابراين اگر ما خواستيم از راه پديده شناسى تاريخى و جامعه شناسى و تاريخى و جغرافيايى دين را بررسى كنيم ممكن است بگوييم هر جامعه اى براى خود دينى دارد. و علل و عوامل اقتصادى وادارشان كرده است كه فلان دين را بپذيرند يا علل و عوامل اقتصادى باعث شده است تا فلان نحله يا مذهب را رد كنند. با اين ديد مى توان كثرت گرايى را توجيه كرد, اما راه دين شناسى اين نيست. گرچه ممكن است جريان تاريخى, اقتصادى, اجتماعى در گرايش و پذيرش و يا گريز مردم نقش داشته باشد كه مثلا چطور شد مردم آسيا دين را پذيرفتند ولى مردم اروپا دين را نپذيرفتند. يا چه طور شد كه مستمندان و مستضعفان دين را پذيرفتند اما غير مستضعفان نپذيرفتند.
ولى وقتى تاريخ به درستى بررسى شود ملاحظه مى شود, در آغاز مطرح شدن دين, هم توانگران با آن مخالفت كردند و هم مستمندان. وقتى پيامبر اسلام(ص) به رسالت مبعوث شد خطاب به مردم فرمود: بگوييد ((لا اله الا الله)) تا رستگار شويد, بسيارى از فقرا با آن حضرت مخالفت كردند, چنان كه اغنيإ هم با آن حضرت مخالفت كردند. الان هم وقتى كلمه ((لا اله الا الله)) در كشور هندوستان گفته شود, بسيارى از مردم آن جا آن را نمى پذيرند نه تهيدستشان و نه توانگرشان, زيرا آنها با اصل اين فكر مخالف هستند چون آنها فكر توحيدى ندارند از آن فرار مى كنند. اما كسانى كه فضيلت توحيد را يافتند, از شرك جدا مى شوند و به توحيد تمسك مى كنند.
راه صحيح دين شناسى
راه صحيح دين شناسى آن است كه انسان از طريق عقل و با بحث هاى كلى حكمت و كلام, جهان و انسان را بشناسد, نياز جامعه بشرى را براى تربيت, از راه ماورإ طبيعت بررسى كند, تجرد روح و جاودانه بودن آن را بررسى نمايد و بداند دين از يك سو براى تغذيه جانى است كه از ملكوت سر درمىآورد و از طرفى انسان را از بيكران تا بيكران به فيض خدا مرتبط مى كند. دنيا را در عين حال كه مطلوب است در برابر آخرت, محدود بداند و آن بخشهايى از دين كه براى نيازهاى دنيايى است, آن را محدود بداند و آن بخشهايى كه براى تإمين نيازهاى نامحدود بشريت است و به جان او و جهان آخرت او مرتبط است, از نظر دور ندارد.
اگر انسان از راه برهان عقلى محض دين را شناخت, مى تواند تشخيص دهد كه چه دينى حق است و چه دينى باطل, اين طور نيست كه بگويد: همه حق هستند, هر كدام از اديان فى الجمله حق است, حق مطلق پيش همه يا پيش هيچ كس نيست. و چون حق مطلق پيش هيچ كس نيست, بنابراين هر كس هر چه گفت گوشه اى از حق را گفته است.
تفكيك دو قضيه
دو قضيه وجود دارد كه بايد بين آنها تفكيك كرد.
قضيه اول آن است كه حق مطلق نصيب هيچ كس نمى شود. اين سخن حق است يعنى اين طور نيست كه يك نفر يا يك گروه, تمام حقايق عالم را فهميده باشند زيرا فرد يا گروه محدود و متناهى هستند و هيچ محدود و متناهى يى به كنه نامحدود احاطه پيدا نمى كند هيچ كس همه حقايق عالم را نمى فهمد, خدا را آن طور كه هست درك نمى كند.
قضيه دوم آن كه هر كس به مقدار خود حق را مى فهمد, ديگران هم سهمى از درك حق دارند و لذا هر كس هرچه فهميد حق است, اين قضيه ناصواب است. زيرا هيچ تلازمى بين قضيه اول و اين قضيه دوم نيست. ممكن است هيچ كس مطلق را ادراك نكند, همه حقيقت پيش يك فرد يا گروه نباشد ولى نمى توان نتيجه گرفت كه ديگران هم هرچه فهميدند حق است. چرا كه ممكن است ديگران اشتباه كنند. اين كه اين شخص حق مطلق را نفهميد و قسمتى از حق را درك كرد, معنايش اين نيست كه ديگران هم به نوبه خود, هرچه فهميدند حق باشد. ممكن است ديگران بر باطل باشند و اين شخص گوشه اى از حق را فهميده باشد, زيرا ممكن است آن فرد چيزى خارج از دين و حق را درك كرده باشد و ادراك او ربطى به دين نداشته باشد, نظير اين كه دو نفر بخواهند در مورد دريا اظهار نظر كنند كه آيا مى توان به همه دريا و اقيانوس آگاهى پيدا كرد يا خير فردى در دريا و اقيانوس شنا و غواصى مى كند و ديگرى در بيابان خشك و سوزان سرگردان است, آن كه در دريا شناور است به مقدار فعاليت خود دريا را مى شناسد ولى آن كه در بيابان خشك و سوزان است و به دريا دسترسى ندارد نمى تواند در برابر فردى كه در دريا شناور است بگويد: من هم سهمى از دريا دارم زيرا او با دريا رابطه اى ندارد تا سهمى داشته باشد.
در مطلب مورد نظر ما هم دو انسانى كه يكى اصلا دين را نمى شناسد و سيرى در اقيانوس قرآن و عترت ندارد, نمى تواند به فردى كه در درون دين و با دين مرتبط است, گرچه همه حقيقت دين را نمى شناسد و مقدارى از دين را مى فهمد, بگويد من هم بهره اى از حقيقت دارم. زيرا اين شخص در صحنه و وادى دين نيست, تا بگويد من به اندازه خودم دين و واقعيت را فهميدم و تو هم به اندازه خودت آن را فهميدى. اما آنهايى كه مسلمانند و در وادى قرآن و عترت قرار دارند, هر كس به مقدار خود حق را مى فهمد. گرچه يكى كمتر و ديگرى بيشتر مى فهمد.
ذات اقدس اله حق را بين همه كسانى كه به اصول كلى و خطوط اصلى دين معتقدند و به آن ايمان آورده و عمل كردند, مشترك مى داند گرچه در منهاج و شريعت از هم جدا باشند. اما آنها كه اصلا خدا را قبول ندارند, تعبير قرآن كريم درباره آنها اين است كه: ((ماذا بعد الحق الا الضلال;(1) بعد از حق جز ضلال و گمراهى نيست)) يعنى از توحيد كه بگذريم, هرچه هست ضلالت است. و گاهى مى فرمايد: ((فاين تذهبون))(2) به كجا مى رويد يعنى غير از اين راه, راهى وجود ندارد. پس عده اى در راه هستند, منتهى بعضى تند و بعضى كند مى روند, ولى عده اى بيراهه مى روند و اصلا در راه نيستند.
براى همين است كه در آغاز بايد از ملحدان و كافران دعوت شود كه به حق تن در دهند, اما وقتى آنها از پذيرفتن حق سر باز زنند به آنها گفته مى شود: ((قل الله ثم ذرهم فى خوضهم يلعبون))(3) بگو خدا همه را فرستاده, آن گاه بگذار تا در ژرفاى باطل خود به بازى سرگرم شوند.
اما اين كه مى گويند: ((الطرق الى الله بعدد انفس الخلايق)) راه به سوى خدا به تعداد نفوس خلايق است و لذا هر كس هرچه را در تجربه خود يافت, حق را يافته است, مى گوييم: اينها مربوط به مسائل درون دينى است نه بيرون دينى.
لذا ذات اقدس اله در قرآن كريم دو بيان دارد: يك بيان درون گروهى كه هر كدام به نوبه خود از حق فى الجمله بهره مندند و يك بيان برون گروهى دارد كه دين اسلام حق است و بيرون از اسلام هرچه باشد باطل است و از حق بهره اى ندارد و لذا خدا و توحيد حق است و شرك و الحاد و باطل.
داستان تاريكخانه و فيل
بعضى مى گويند: كه جناب مولوى در مثنوى, مثلى آورده است كه با آن مثال از راه صحيح, سنگ بناى پلوراليزم و كثرت گرايى را گذاشته است و آن مثل اين است: در تاريكخانه فيلى وجود داشته است و عده اى در آن تاريكخانه بودند ولى چون فيل را نمى ديدند از راه لمس فيل اظهار نظرهاى گوناگونى داشتند.
يكى پايش را لمس كرد و گفت: فيل يك ستون است و ديگرى گوشش را لمس كرد و گفت: فيل يك بادبزن است و سومى بر پشتش دستى زد و گفت تخت است. اما آن كه عارفانه مى ديد گفت: كه اين موجود نه ستون است و نه تخت است و نه بادبزن و نه چيزهاى ديگر, بلكه او فيل است و هر كدام از شما در تاريكى, عضوى از اعضاى فيل را لمس كرده و نظر داده است و لذا همه شما حق مى گوييد, اما چون كل را نديديد, با هم اختلاف داريد.
و لذا اختلاف بشر در اين كه يكى مسيحى است و ديگرى مسلمان و سومى يهودى و همين طور… نظير اختلاف اين چند نفرى است كه در تاريكى فيل را ديدند. بنابراين پلوراليزم چيز صحيحى است, زيرا برداشت ها مختلف است و همه آن برداشت ها هم حق مى باشد, پس مى توان اديان متعددى داشت كه همه آنها حق باشند.
تبيين صحيح داستان فيل
اين برداشت از داستان فيل ناصواب است زيرا مولوى نمى گويد همه اين افراد كه درباره فيل اظهار نظر كرده اند درست گفته اند و لذا همه بر حقند. بلكه مولوى همه را تخطئه مى كند و مى گويد: چون افراد راه عرفان نرفته اند, فيل را نشناخته اند و لذا بر حق نيستند, اما عارف چون فيل را شناخت بر حق است, پس مولوى عارف را تصويب مى كند و ديگران را تخطئه. مى گويد همه آنها اشتباه كرده اند, اما چون در تاريكى بودند معذورند ولى بايد تلاش كرد تا فضا روشن شود و در روشنايى واقع را آن طور كه هست يافت.
بنابراين ما هم بايد نور معرفت را از راه قرآن و عترت تحصيل كنيم و با نور معرفت وارد جهان شويم و وقتى با اين چراغ نورانى وارد جهان شديم, مى يابيم يك حقيقت است و يك راه هم براى سعادت انسان وجود دارد.
آيا قرآن پلوراليزم دينى را مى پذيرد
ممكن است از بعضى آيات قرآن استفاده شود كه پلوراليزم و تكثرگرايى دينى را امضا كرده است نظير آيات سوره كافرون كه مى فرمايد:
((قل يا ايها الكافرون لا اعبد ما تعبدون ولا انتم عابدون ما اعبد ولا انا عابد ما عبدتم ولا انتم عابدون ما اعبد لكم دينكم ولى دين))(4).
بعضى خواسته اند از اين سوره استفاده كنند كه هر كس به دين خود پاىبند باشد و رسول خدا هم به دين خود پاىبند باشد, پس دين هر كس حق است.
در حقيقت اين آيات در مقام رد تكثرگرايى است نه اثبات آن, و به عبارت ديگر: قرآن نمى گويد: هم دين شما حق است و هم دين من و در نتيجه كثرت حق باشد, بلكه كثرت گرايى را نفى مى كند.
توضيح مطلب آن كه: مشركين در مكه به وجود مبارك پيامبر(ص) پيشنهاد دادند كه سالى شما بت هاى ما را بپرستيد و سالى ما خداى شما را مى پرستيم و سال سوم تو خدايان ما را پرستش كن و سال چهارم ما خداى تو را مى پرستيم. اينكه در سوره چهار جمله تكرار شده است ناظر به پيشنهاد چهار ضلعى مشركين حجاز است, آنها مى گفتند سالى ما دين تو را مى پذيريم و سالى تو دين ما را بپذير و سال سوم ما دين تو را مى پذيريم و سال چهارم تو دين ما را بپذير. كه در واقع پيشنهاد تكثرگرايى است. اما ذات اقدس اله به رسول گرامى اسلام(ص) فرمود: وقتى حق با باطل ممزوج شد حقيقت خود را از دست مى دهد. حق آن گونه بايد صاف و خالص باشد كه هيچ گونه بطلانى در قلمرو آن راه پيدا نكند, انضمام باطل به حق, حق را باطل مى كند نه اين كه باطل را حق كند. اگر آب آلوده اى در آب زلال و شفاف و سالمى بريزد هرگز خود تطهير نمى شود بلكه آن آب زلال هم آلوده مى شود. ضميمه مجهول به معلوم, مجهول را معلوم نمى كند, بلكه معلوم را مجهول مى كند, سلامت به علاوه مرض, مرض است.
ذات اقدس اله به رسول الله(ص) فرمود: هرگز حق با باطل هماهنگ نخواهد شد. اين چنين نيست كه هم دين شما حق باشد و هم دين من. و شما در انتخاب راه آزاد باشيد. شما پيشنهاد داديد من اين كثرت را بپذيرم. در حالى كه نه من دين شما را مى پذيرم و نه شما به خاطر آن لجاجتى كه داريد, دين حق را قبول مى كنيد ((لكم دينكم ولى دين)) نه به اين معنى كه هم دين شما حق است و هم دين من حق است و در نتيجه كثرت گرايى حق باشد.
قرآن و آزادى انتخاب دين
بعضى خواسته اند با تمسك به آيه 62 سوره بقره, پلوراليزم دينى را تصحيح كنند و بگويند: قرآن, يهوديت, و مسيحيت و صابئى را حق و پيروى از آن را موجب رسيدن به پاداش الهى و نجات و رستگارى مى داند. قرآن مى فرمايد: ((ان الذين آمنوا والذين هادوا والنصارى والصابئين من آمن بالله واليوم الاخر وعمل صالحا فلهم اجرهم عند ربهم ولا خوف عليهم ولا هم يحزنون))(5) در حقيقت كسانى كه به اسلام ايمان آورده و كسانى كه يهودى شده اند و ترسايان و صابئان, هر كس به خدا و روز بازپسين ايمان داشت و كار شايسته كرد, پس اجرشان را پيش پروردگارشان خواهند داشت و نه بيمى دارند و نه اندوهناك خواهند شد.
آيه مى گويد: ملاك نجات, ايمان به خدا و قيامت و عمل صالح است با هر دينى كه باشد, پس همگان در انتخاب دين آزادند, چون در هر دينى هم حقيقت يافت مى شود و هم راه سعادت و نجات انسان در آن برنامه ريزى شده, آن چه مهم است تإمين عوامل نجات و سعادت, يعنى ايمان به خدا و قيامت و عمل صالح, مى باشد. پلوراليزم هم چيزى جز همين مسئله نيست كه انسان با پيروى از هر دينى اهل نجات و سعادت باشد.
مشابه اين, با تفاوت مختصرى در سوره مائده هم آمده است: ((ان الذين آمنوا والذين هادوا والصابوون والنصارى من آمن بالله واليوم الاخر وعمل صالحا فلا خوف عليهم ولا هم يحزنون))(6)
در جواب كسانى كه به اين آيه براى توضيح و تصحيح پلوراليزم استناد كرده اند: مى گوييم: آيه در مقام بيان يك اصل كلى است و آن اينكه: آنچه كه موجب نجات انسان در قيامت است اعتقاد به اصول دين خاتم(ص) يعنى اسلام و عمل به احكام آن مى باشد. يعنى چه مومنين و چه يهودىها و چه نصارى و چه صابئين, هر كسى كه به خدا و قيامت معتقد بوده و عمل صالح انجام دهد, اجر او نزد خدا محفوظ و از خوف و حزن مصون مى باشد. اما اين كه آيه مى فرمايد اعتقاد به اصول خاتم موجب نجات انسان است و نه اعتقاد به هر دينى, براى اين است كه: اولا خدا در آيات قرآن, اهل كتاب را مورد نكوهش قرار داده و فرموده با آنها نبرد كنيد تا ايمان آورده يا جزيه پرداخت كنند: ((قاتلوا الذين لا يومنون بالله ولا باليوم الاخر ولا يحرمون ما حرم الله ورسوله ولا يدينون دين الحق من الذين اوتوا الكتاب حتى يعطوا الجزيه عن يد وهم صاغرون))(7) با كسانى كه از اهل كتاب كه به خدا و روز بازپسين ايمان نمىآورند و آن چه را خدا و فرستاده اش حرام گردانيد, حرام نمى دانند و متدين به دين حق نمى گردند پيكار كنيد تا با خوارى به دست خود جزيه بدهند.
و ثانيا فرمود: ((ومن يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه))(8) اگر كسى غير از اسلام دينى را بخواهد از او پذيرفته نيست. بنابراين كسى اهل نجات است كه مسلمان باشد يعنى به اصول سه گانه دين معتقد و عمل صالح انجام دهد.
در واقع آيه در مقابل كسانى كه مى گويند: ادعاى اسلاميت كافى است مى گويد: ادعاى اسلاميت يا يهوديت كافى نيست ((ليس بامانيكم ولا امانى اهل الكتاب من يعمل سوءا يجز به ولا يجد له من دون الله وليا ولا نصيرا و من يعمل من الصالحات من ذكر إو إنثى و هو مومن فاولئك يدخلون الجنه و لا يظلمون نقيرا))(9)
پاداش به دلخواه شما و به دلخواه اهل كتاب نيست, هر كس بدى كند, در برابر آن كيفر مى بيند و جز خدا براى خود يار و مددكارى نمى يابد و كسانى كه كارهاى شايسته كنند, چه مرد باشند و چه زن, در حالى كه مومن باشند, آنان داخل بهشت مى شوند و به قدر گودى پشت هسته خرمايى مورد ستم قرار نمى گيرند.
بنابراين با ادعاى دين دارى انسان اهل نجات نخواهد بود, مگر اين كه عوامل و موجبات نجات را فراهم كند. ممكن است كسى بگويد: در آيه فقط روى ايمان به خدا و قيامت و عمل صالح تكيه كرده است و از اهل نبوت سخنى به ميان نياورده است.
در جواب مى گوييم: در آيه كه مى فرمايد: ((و عمل صالحا)) عمل صالح در واقع دو مطلب را گوشزد مى كند:
1ـ اعتقاد به وحى و نبوت, 2ـ عمل به آن چه كه پيامبر و حجت هر عصرى آورده است, چون در فرهنگ قرآن عمل صالح به عملى مى گويند كه مطابق با وحى و حجت هر عصر باشد. زيرا زمانى انسان به وحى عمل مى كند كه آورنده وحى را بشناسد. پس آيه اعتقاد به توحيدو معاد را به صراحت و اعتقاد به نبوت را در ضمن عمل صالح بيان كرده است.
بنابراين ازآيه استفاده نمى شود كه انتخاب دين آزاد است بلكه آيه مى گويد: فقط اعتقاد به اسلام و اصول آن موجب نجات خواهد بود.
آيه و دلالت آن بر پيروان هر دين در زمان خود
بعضى احتمال داده اند: مقصود آيه اين است كه مومنان و يهوديان و مسيحيان و صابئان هر عصرى در ظرف زمانى خودش اگر اين سه عامل را فراهم كرده باشند اهل نجات خواهند بود, چنان كه در حال حاضر مسلمانان اين چنين اند, و به بيان ديگر: اگر هر كس در هر زمانى تابع دين و حجت زمان خود باشد و برابر آن عمل كند, اهل نجات خواهد بود, يعنى يهوديان تا زمان نزول انجيل اگر به دستور حضرت موسى(ع) و مسيحيان تا زمان نزول قرآن اگر به دستور عيسى مسيح(ع) و صابئان منسوب به يحيى پيامبر(ع) اگر به دستور حضرت يحيى عمل كرده اند اهل نجات خواهند بود.
نقد
اين مطلب گرچه حق است كه هر كسى بر طبق دين و جهت عصر خود عمل كند اهل نجات است, اما, آيه درصدد بيان اين مطلب نيست, زيرا قرآن نمى خواهد براى گذشتگان تعيين تكليف كند بلكه چون قرآن كتاب هدايت جهانيان است, براى انسان هاى كنونى برنامه تعيين مى كند و به آن ها مى گويد: عامل نجات انسان چيست و چه كسانى نجات مى يابند.
جمله ((من آمن بالله واليوم الاخر)) جمله خبريه است, اما به داعى انشإ القإ شده است يعنى آيه با يك دعوت عمومى مسلمانان ظاهرى و مسيحيان و يهوديان و صابئين را به اسلام واقعى و حقيقى فرا مى خواند.
بعضى احتمال داده اند: مراد اين است كه مسيحى يا يهودى يا صابئى واقعى كه به حقانيت دين موسى و عيسى و يحيى باور داشته باشد با توجه به اين كه در كتب آنان به آمدن پيامبر اسلام(ص) بشارت داده است, به پيامبر اسلام به عنوان خاتم انبيإ ايمان آورده و مسلمان خواهند شد.
نقد
اين مطلب نيز مثل مطلب بالا حق است اما با آيه سازگار نيست, زيرا اگر معناى آيه اين باشد اولا بايد كلمه ((منهم)) را در تقدير بگيريم و بگوييم ((ان الذين آمنوا…. من آمن منهم بالله)) و تقدير خلاف ظاهر است و ثانيا چنان كه در احتمال قبلى گفته شد آيه در مقام دعوت به اسلام است تا ايمان بياورند و اكنون در رديف مومنان قرار گيرند.
بعضى احتمال داده اند: كه شايد مراد آيه, يهوديان و مسيحيان و صابئانى باشد كه جاهل قاصرند يعنى كسانى كه بر اثر جهل قصورى و نه تقصيرى, مسلمان نشده اند اما زندگيشان براساس اصول اخلاقى استوار است, اهل نجات و رستگارىاند و در پيش گاه خدا مإجور مى باشند.
اين احتمال هم صحيح نيست زيرا جاهل قاصر معذور است, اما مإجور نخواهد بود. يعنى ممكن است جاهل قاصر عذاب الهى نداشته باشد, اما اجرى و پاداشى هم به او ندهند, مسإله معذور بودن جاهلان غير از مإجور بودن آنهاست.
پى نوشت ها:
1. يونس, آيه22.
2. تكوير, آيه26.
3. انعام, آيه91.
4. كافرون, آيه 6ـ1.
5. بقره, آيه62.
6. مائده, آيه69.
7. توبه, آيه29.
8. آل عمران, آيه85.
9. نسإ, آيات 124و123.