مفاتيح ترنم اشعار رسيده

 

 


مفاتيح ترنم

 


 

هر روز, روزگار تو, هر سال, سال تو
ادريس عشق, آينه دار جلال تو
لقمان عقل كيست به پيش كمال تو
از جذبه كلام تو مسحور, صد كليم(ع)
اعجاز مى كند سخن بى مثال تو
شرمنده شد مسيح(ع) نجابت در آسمان
از ارتفاع منزلت بى زوال تو
داوود پرده اى زمقام تو را نواخت
آتش گرفت زخمه اش از شور و حال تو
شد جرعه نوش چشم ميستانى تو خضر
پيداست سلسبيل, در اشك زلال تو
ايوب هم شكيب تو را آه مى كشد
يعقوب اشك, شعله ور از ابتهال تو
كار هزار يوسف صادق كند عزيز
يك چشمه از تجلى صبح جمال تو
اشكى فرو چكيد زچشمت, بهار شد
باغ بهشت, سبز شد از بوى شال تو
چشمان تو دو نقطه هستى ست نازنين!
خورشيد سايه اى است در آفاق خال تو
نبض زمان به حرمت نام تو مى زند
هر روز, روزگار تو, هر سال, سال تو
با غمزه نگاه تو پر مى كشد زمين
هفت آسمان گره زده خود را به بال تو
دشت غزل, بهارترين مى شود اگر
از آن كند عبور, غزال خيال تو
(نعمت الله شمسى پور)

نان و ايمان
شب, سكوت است و بازتاب غمت, آسمان آسمان بيابان است
گرگ در كوچه مى زد ـ امشب ـ باز تنهايى ات پريشان است
كاسه هاى گرسنه مىآيند ـ كودكانى يتيم بغض آلود
دستهايت, پر است از ايمان, سفره ـ اما ـ گرسنه نان است
شانه هايت پرنده زخمند, در فضاى كدورتى سربى
در نگاهت ستاره اى پنهان, پشت اعماقى درد سوزان است
هفت پشت ستارگان لرزيد از صداى شكستن بالت
بازوان نحيفت اى بانو! تكيه گاه عصاى ايمان است
پشت احساس گرم نخلستان, بوى مردى غريب مىآيد
عطر زخم شقيقه اش ـ گويى ـ بوى تاريخ رنج انسان است
كوفه در كوفه بى وفايى را با غرور شكسته تاب آورد
با سكوتى كه در مناجاتش, خون داوودى نيستان است
(صادق رحمانى)

زير شمشير شهادت
كسى تماشا نكند منظره زيباتر از اين
خاطرى را نبود خاطره زيباتر از اين
زير شمشير شهادت سحر آنسان رفتى
كه نرفتند از اين دايره زيباتر از اين
نرسد دعوت معشوق فريباتر از آن
نشكفد تلبيه در حنجره زيباتر از اين
عندليبا سفر عرش تو خوش باد برو
نرود كس سوى آن كنگره زيباتر از اين
آن چنان پنجره بر نور گشودى كه به عشق
نگشوده است كسى پنجره زيباتر از اين
رفتى اى نوگل و در باغ غمت خواهد خواهند
باز شب تا به سحر زنجره زيباتر از اين
خوش قد و قامتى اما به خدا روز حساب
خواهمت ديد در آن منظره زيباتر از اين
(زكريا اخلاقى)

زخون محراب و مسجد لاله گون است
زمين از چيست خوان غصه و غم؟
زمرگ كيست پشت آسمان خم
بسيط خاك تا ايوان افلاك
محيط ناله و آه است و ماتم
خدنگ كينه زخمى زد به دلها
كه هرگز به نخواهد شد به مرهم
قلم زد منشى ديوان محنت
پس از اين بر حديث ما تقدم
زقتل فاتح اقليم وحدت
دو تا شد قامت يكتاى خاتم
دو چشم فرقدان خونبار گردد
حسن را با حسين بيند چه با هم
مپرس از ناله جانسوز جبريل
مگو از سيل اشگ چشم آدم
خليل الله قرين شعله آه
بود نوح نبى با نوحه همدم
بطور غم دل از كف داده موسى
بگردون صيحه زد عيسى بن مريم
زخون محراب و مسجد لانه گونست
اميرالمومنين غرقاب خونست
ملائك زين مصيبت اشكبارند
خلائق چهره در خون مى نگارند
خزان گلشن دين شد كه مردم
زسيل اشك چون ابر بهارند
چه جاى گريه است و اشكباريست
بجاى اشك بايد خون ببارند
همانا سوز برق و ناله رعد
زسوز و سوگواران يادگارند
عزيزان روى از اين غم ميخراشند
كنيزان زين مصيبت داغدارند
جوانان پير در عهد جوانى
كه يك عالم بلا را زير بارند
نواميس امامت بى ملامت
پريشان موى و زارند و نزارند
خواتين حجازى را زآشوب
سزد ملك عراق از بن برآرند
نواخوان بانوان شورش انگيز
بسوز قمرى و شور هزارند
(آيت الله كمپانى)

ملك جنون
بيا كه ملك جنون مرز بيكرانه ماست
گذشت نوبت مجنون زمان زمانه ماست
به روز حادثه آن سهمگين سوارانيم
((كه توسنى چو فلك رام تازيانه ماست))
سرود فتح بخوانيد زانكه پيك ظفر
زگرد راه درآمد, در آستانه ماست
دگر زهمت فرهاد و كاوه قصه مخوان
كه نقل مجلس آزادگان ترانه ماست
عقاب وار به چنگال پرتوان بدريم
گلوى جغد كه خواهان آشيانه ماست
چو بحر از دل پرشور خود برون فكنيم
خسى كه بر زبر موج بيكرانه ماست
به بزم زندگى آن شمع محفل افروزيم
كه نور مشعله عشق از زبانه ماست
شهيد دوست نگردد فنا به مذهب عشق
كه خط لوح بقا نقش جاودانه ماست
نهال گلشن اين انقلاب پرثمريم
كه دشنه جگر خصم, هر جوانه ماست
چه باك كشتى ما را زموج خيز خطر
از آنكه نوح در اين ورطه در ميانه ماست
اگر چه عامل بيگانه در لباس نفاق
بكار فتنه گرى در حريم خانه ماست
(محمود خرمشاهى ((جذبه)))

در ستايش على(ع)
دارد دو دست ايزد دادار هر دو راست
يك دست مصطفى و دگر دست مرتضاست
هستند اين دو, كاركنان خداى و بس
كاين معنى قدر بود, آن معنى قضاست
ايزد سرشت گوهر آدم بدين دو دست
((آدم به هر دو دست سرشتم)) بر اين گواست
در زير اين دو دست كه نيروى ايزدند
هم جنبش ستاره و هم گردش سماست
در دامن على زن و آل على دو دست
تا آورند دست به دستت به راه راست
بيخ درخت طوبى در خانه عليست
جارى بزير سايه او چشمه بقاست
پيغمبر و على را يك دان و يك شناس
ذات و صفات هر دو نه از يكدگر جداست
(سروش اصفهانى)

روز بارانى
مى خواستند
سرنوشتم را
با تقدير تلخ چفيه ام
ـ كه هماره نقشى از
زنجيرهاى به هم پيوسته است
پيوند دهند
كوشيدند چشمانم را
با آن بپوشانم
اما نگاهم هيچ گاه
دست از تحقيرشان برنداشت
روزى بارانى
در طنين رگبارها
از سينه ام
كبوترى با بالهاى خيس
به آسمان پريد
آنگاه
زنجيرها
گسسته شدند
و خون,
چفيه مشبكم را
پوشاند.
(مجتبى مهدوى سعيدى)

هواى سوختن
اى پرده دار آتش غم, هر نفس بسوز
يك عمر بس نبود تو را, زين سپس بسوز
با آرزوى خنده ى گل, در بهار عمر
اى مرغ پرشكسته, به كنج قفس بسوز
مى سوختى به حسرت و ديدى كه عاقبت
بر حال تو نسوخت دل هيچ كس, بسوز
چون غنچه باش پردگى درد خويشتن
زين غم كه نيستت به گلى دسترس, بسوز
يك عمر همچو شمع همه شب گريستى
يعنى هواى سوختنت هست, پس بسوز
هر گوشه اى زدامن آه سحر فتاد
در دست ناله اى دگر, اى همنفس بسوز
(مهرداد اوستا)