مفاتيح ترنم اشعار رسيده

 

مفاتيح ترنم

 


 

با بهار از سرزمين سرخ زيتون بگذريم
ما جنون كرديم تا از خاك مجنون بگذريم
عشق ورزيديم تا از هفت گردون بگذريم
نام ما در هفت شهر عشق نقش كوچه هاست
باش تا از كوچه فرهاد و مجنون بگذريم
ما گذشتيم از فلك روزى كه مى فرمود شيخ
كاشكى از خاطر ذات همايون بگذريم
مادر خورشيدى ما چند جيحون خون گريست
تا شبى با ماه از امواج كارون بگذريم
اشك ابراهيم ما رنگ سياوش مى گرفت
تا يكايك از ميان آتش و خون بگذريم
صبر كن اى باد فروردين كه بايد بعد از اين
با بهار از سرزمين سرخ زيتون بگذريم
مى توان از خون شب بوهاى عاشق هم گذشت
گيرم از تكبير شبهاى شبيخون بگذريم

(محسن حسن زاده ((ليله كوهى)))

رو به خورشيد به آوارگان فلسطينى
وقتى آن شب كلاغان سنگى
در دل خانه مان نشستند
سخت و بى عاطفه, سرد و بى روح
شيشه هاى دلم را شكستند
سارقانى كه مهمان شمرديم
در خفا صاحب دشنه بودند
بر سر سفره ما نشستند
گرچه بر خون ما تشنه بودند
دايه هايى كه با نام مادر
خواهرم را سر دار بردند
تكه تكه تن مادرم را
وحشيانه در اين سفره خوردند
خواهرم يك شب آرام و بى درد
در كنار عروسك نخوابيد
مادرم در هجوم سياهى
يك شب سرد ديگر نتابيد
از عبور سم تازيانه
رد پايى نشسته به پشتم
مى فشارم تمام دلم را
با تمام توان دو مشتم
گرچه اينجا دل خسته ام را
از هواى تن آواره كردند
آمدند و رگ غيرتم را
پيش چشم خودم پاره كردند
پيكر ميهنم دست آنهاست
آرى; حتى اگر هم بميرم
مى روم پيكر مادرم را
از كف خصم كافر بگيرم
(مرضيه كمالى زاده)

پروانه هاى نور يقين
پروانه هاى نور يقين دار مى كشند
خورشيد را به تسمه آزار مى كشند
در كوچه كوچه وطن خويش خلق را
در چشم هاى پنجرها دار مى كشند
فريادهاى منزل آزادگى زعشق
با بمبها به بستر آوار مى كشند
روباه مسلكان ((يهودا)) به ريب و رنگ
دنيا دلان به آخور و افسار مى كشند
قومى به زير چكمه و شلاقهاى رنج
قومى به يوغ نشئه خمار مى كشند
در چاه حقد در هدف مرگ عاجلند
اينان كه توپ و تانك به بازار مى كنند
فرهنگ عشق رونق دنيا شكسته است
بازاريان به خانه گهر بار مى كنند
انديشه را نمى شود آورد در حصار
گرچه به گرد قافله ديوار مى كشند
(عزيز الله زيادى)
((تقديم به ملت مظلوم فلسطين و قهرمانان انتفاضه))

خشم سنگ
هرچند مانده تنها اينك برادر سنگ
خشم دوباره دارد دست تناور سنگ
تا چشم بد نيفتد بر شاخه هاى زيتون
بگذار ديگران را مائيم ياور سنگ
خالى مباش از زخم اى وحشت حرامى
در دست عشق تا هست فرمان خنجر سنگ
خوش باد حال پرواز اى بالها اگر هست
بر دامن ((فلاخن)) جاى كبوتر سنگ
خشمى قويتر از ((سنگ)) هرگز مباد هرگز
تا ((شانه هاى زخمى)) هستند سنگر سنگ
(سيد نادر احمدى)
((از اين سوى سيمهاى خاردار صدايم را پست مى كنم))
[سميح القاسم ((شاعر فلسطينى]((

با شاعرى در حيفا
شمع هاى مرده را برايت پست مى كنم
خنجر نقره اى يهودا
و زخم شانه هاى مسيحا را
زمين را در پاكتى مى گذارم
و برايت پست مى كنم

نامه رسان!
اندوهم را بتكان و ببر
خرماهاى امسال اشك بودند
خنده هايم را بچين و ببر
زيتونهاى امسال خون بودند
ايوبيان مصر صبورند
در حطين ميدانى نيست
شمشير ((صلاح الدين)) بر صليب مانده است
عقربه هاى ساعت در ميدان اصلى شهر خوابيده اند!!
(عليرضا غزوه)

براى فلسطين
پنجره
در انتهاى كوچه شب زير پنجره
قومى نشسته خيره به تصوير پنجره
اين سوى شيشه, شيون باران و خشم باد
در پشت شيشه بغض گلوگير پنجره
اصرار پشت پنجره گفتگو بس است
دستى برآوريم به تغيير پنجره
تا آنكه طرح پنجره اى نو در افكنيم
ديوار ماند و حسرت تصوير پنجره
ما خواب ديده ايم كه ديوار شيشه اى است
اينك رسيده ايم به تعبير پنجره
تا آفتاب را به غنيمت بياوريم
يك ذره راه مانده به تسخير پنجره
جز با كليد ناخن ما وا نمى شود
قفل بزرگ بسته به زنجير پنجره
(قيصر امين پور)

بيت اللحم
آيا من آن پرنده بىآفتاب و گياهم
كه گمان مى كرد
همواره در صداى منقلب ديگران
ترانه خود را بايد جست
آيا تو آن عبور از تلاقى تقدير و خنجرى
در لحظه اى كه خون فواره مى زند
و بر حضور خاك پراكنده مى شود
سلام بر تو كه با خنده ات تمام جهان را
پر از ستاره و تقدير مى كنى
سلام بر پرنده اى كه در تمام قفس ها
رشادت آوازش را
به تماشاى چشم به حيرت گشوده خورشيد مى برد
پرنده ها هواى پريدن را از ياد برده اند
و باغ اگرچه پر از ويرانى است
بهار در سايه سكوت همين حنجره است
كه بر خاك مى تبد
آه بگذار در خويشتن بگريم
تا هيچگاه خورشيد بار عظيم منت خود را
بر شانه هاى من نگذارد
با ما نگفته بودند
كه ماهيان به هيچ بركه اى از ماه
راه نخواهند برد
و خانه ها پناه آفتاب و عصمت خود نيستند
با ما نگفته بودند
كه آب معنى خود را از دست داده است
(يوسفعلى ميرشكاك)