عدالت و احسان در سيره على(ع)
حجه الاسلام والمسلمين محمد محمدى اشتهاردى
پيش سخن
در ميان همه مذاهب الهى و انسان هاى با انصاف جهان, فضيلت و ارزشى بالاتر از عدالت و احسان نيست; اسلام كه دين انسان سازى و جامعه سازى و تكامل است; اين, دو خصلت را پس از توحيد و اساس دين, در رإس ارزش ها قرار داده و اهميت فوق العاده اى براى آنها قأل است.
قرآن مى فرمايد: ((ان الله يإمر بالعدل و الاحسان)).(1) خداوند به عدالت و احسان فرمان داده است.
پيامبر اكرم(ص) فرمودند: ((جماع التقوى فى قوله تعالى ان الله يإمر بالعدل والاحسان)).(2) مجموعه تقوا و پرهيزكارى, در اين گفتار خدا است كه مى فرمايد: خداوند به عدالت و احسان, فرمان مى دهد.
عدالت به معنى حقيقى كلمه, يعنى هر چيزى در جاى خود قرار گيرد; بنابراين, هرگونه افراط يا تفريط, تجاوز از قانون عدالت است; نتيجه اينكه در امور اجتماعى, تجاوز به حقوق ديگران بر خلاف اصل عدالت است. امام صادق(ع) مى فرمايند: ((الميزان العدل))(3) ترازوى سنجش, همان عدالت است. ترازويى كه به طور دقيق, حق را از باطل جدا مى سازد و حقيقت را نشان مى دهد, اندازه ها و حد اعتدال را تبيين مى كند, عدالت نيز همان ترازوى دقيق سنجش در همه عرصه هاى زندگى انسان است.
اميرمومنان على(ع) فرموده اند: ((العدل, الانصاف والاحسان; التفضل))(4) عدالت آن است كه, براساس انصاف, حق مردم به آنها داده شود, ولى احسان آن است كه علاوه بر اداى حقوق, بر آنها نيكى كنى. نيز فرمود: ((ان العدل ميزان الله الذى وضعه للخلق و نصبه لاقامه الحق))(5) عدالت, ترازوى سنجش خدا است, خداوند آن را براى (حفظ حقوق) انسان ها قرار داده و آن را براى اجراى حق و برقرارى آن نصب كرده است.فرق بين عدالت و احسان
عدالت ـ همان طور كه گفتيم ـ آن است كه هر چيزى در جاى خود قرار گيرد; چنانكه على(ع) فرمود: ((عدالت, هر چيزى را در جاى خود قرار دادن است.)) و نيز فرمود: ((العدل نظام الامور))(6) عدالت مايه نظم و تنظيم و برنامه ريزى امور است ولى احسان, به معنى تفضل و نيكى, افزون بر عدالت است.
به عنوان مثال, هرگاه جمعى در اتوبوسى نشسته اند و هر كسى براساس برنامه و نظم در صندلى خود قرار گرفته و ديگر جاى خالى نيست, در اين هنگام پيرمردى وارد اتوبوس مى شود و براى او جا نيست, در اينجا هر كسى در جاى خود براساس عدالت نشسته; ولى يك نفر از روى احسان برمى خيزد و جاى خود را به آن پيرمرد مى دهد; بنابراين احسان در موارد حساس لازم است, وگرنه افراد ناتوان به زحمت مى افتند.
مثال ديگر: در سازمان بدن انسان, دو اصل عدالت و احسان حكومت مى كند كه هر كدام در جاى خود لازم است. در حالت عادى, تمام دستگاه هاى بدن, نسبت به يكديگر, خدمت متقابل دارند و هر عضوى براى كل بدن, كار مى كند و از خدمات اعضاى ديگر نيز, بهره مند است. اين همان اصل عدالت است; ولى گاه عضوى مجروح مى شود و توان متقابل را از دست مى دهد, آيا ممكن است بقيه اعضا, دست از حمايت آن عضو مجروح بردارند؟ قطعا نه! اين, همان احسان است. در جامعه, براى سالم سازى, بايد اين دو حالت, حاكم باشد; وگرنه, آن جامعه, جامعه سالمى نيست. بنابراين, احسان يك نوع محبت و ابراز دوستى افزون بر عدالت است, چنانكه على(ع) فرمود: ((الاحسان محبه))(7) احسان يك نوع محبت كردن و ابراز دوستى است.
آرى, گاهى دشمن غدارى, به جامعه اى حمله كرده و به قتل و غارت مى پردازد, يا حوادث ناگوارى چون بيمارى, سيل و زلزله و طوفان, بسيارى را بى خانمان مى سازد; در اين گونه موارد, اصل عدالت با همه قدرت و تإثير عميقش به تنهايى كارساز نيست. بايد احسان نيك انديشان و دست لطف و كرم آنها به يارى مردم مصيبت زده بشتابد و نابسامانى هاى آنها را, سامان بخشد; وگرنه شيرازه جامعه از هم پاشيده شده و آثار شوم آن بر همه جامعه, سايه مى افكند و گاهى موجب هرج و مرج در ابعاد مختلف مى شود.
با اين توضيح به زندگى درخشان على(ع) در رابطه با دو اصل عدالت و احسان مرورى مى كنيم, كه به راستى اعجاب آور و تحسين برانگيز بوده و درس هاى بزرگ زندگى درخشان اجتماعى را به ما مىآموزد.نگاهى به عدالت على(ع)
بحث و گفتار, پيرامون عدالت على(ع) بسيار دامنه دار و همچون درياى ناپيدا كرانه اى است كه نمى توان به ساحل آن رسيد; آنچه در اينجا ذكر مى شود به عنوان نمونه است:1ـ برده اى را به حضور على(ع) آوردند كه از بيت المال دزدى نموده بود, على(ع) فرمود: بايد حد سرقت بر او جارى گردد. بر همين اساس, انگشتان دست او را به عنوان دزدى, قطع نمود.(8)
2ـ بى عدالتى هاى عثمان در مصرف بيت المال در عصر خلافتش, باعث شد كه مسلمانان به او اعتراض شديد نمودند; در رإس آنها, ابوذر غفارى, بسيار اعتراض كرد. سرانجام عثمان دستور داد تا ابوذر را به سرزمين داغ و بد آب و هواى ((ربذه)) تبعيد كنند; روزى كه او را از مدينه به سوى ربذه مى بردند, حضرت على(ع) او را بدرقه كرد و به او فرمود: ((يا إباذر انك غضبت لله فارج من غضبت له , ان القوم خافوك على دنياهم, و خفتهم على دينك))(9) اى ابوذر, تو براى خدا خشم كردى, پس به او اميدوار باش; مردم به خاطر دنياى خود از تو ترسيدند و تو به خاطر دينت از آنها ترسيدى.
به اين ترتيب حضرت على(ع) با تإييد ابوذر غفارى, آنان را كه به بيت المال خيانت مى كنند دنياپرست خوانده و محكوم نمود.
3ـ پس از عثمان, مسلمانان با اجتماع بى نظيرى به محضر حضرت على(ع) آمده و با او به عنوان خليفه بيعت كردند, چند روزى از اين حادثه نگذشت كه گروهى از سرشناسان مانند: طلحه, زبير, عبدالله بن عمر و سعد ابى وقاص كه در عصر خلافت عثمان از بيت المال سوء استفاده مى كردند, ديدند با حكومت حضرت على(ع) دستشان از استفاده ناروا از بيت المال كوتاه شده است لذا با جوسازىها, آن حضرت را در فشار قرار دادند, على(ع) با كمال قاطعيت در برابر آنها ايستاد, آنها را منحرف و دنياپرست و ستمگر خواند و سوء استفاده از بيت المال را به عنوان ظلم به حق مظلومان ناميد و پس از سرزنش شديد آنها فرمود: ((و ايم الله لانصفن المظلوم من ظالمه و لاقودن الظالم بخزامته حتى اورده منهل الحق و ان كان كارها))(10) سوگند به خدا, داد مظلوم را از ستمگر مى گيرم و افسار ستمگر را آن چنان مى كشم تا به آبشخور حق وارد گردد, گرچه ناخوش آيند او باشد.
4ـ هنگامى كه على(ع) زمام امور خلافت را در كوفه در دست داشت و اموال بسيار از بيت المال در اختيار آن حضرت بود, روزى برادرش عقيل, به محضرش آمد و گفت: ((مقروض هستم و از اداى آن عاجز مى باشم, قرض مرا ادا كن.)) على(ع) فرمود: ((قرض تو چه اندازه است؟)) عقيل گفت: صد هزار درهم. على(ع) فرمود: ((سوگند به خدا آنقدر ندارم كه بتوانم قرض تو را ادا كنم, صبر كن تا جيره شخص من برسد, تا آخرين حد توان, به تو كمك مى كنم…))
عقيل گفت: بيت المال در اختيار تو است, آيا با اين حال, مرا به جيره خود وعده مى دهى؟ مگر جيره تو چه اندازه است؟ اگر همه آن را هم به من بدهى, دردى را دوا نمى كند. على(ع) به او فرمود: اى برادر! هر كدام از من و تو نسبت به بيت المال به منزله يك نفر هستيم ـ در اين هنگام على(ع) با برادرش در طبقه بالاى دارالاماره كه مشرف به بازار كوفه بود, گفتگو مى كردند ـ على(ع) به عقيل فرمود: اگر گفتار من تو را قانع نمى كند, به كنار اين صندوق ها كه در بازار پيدا است و پول هاى تاجران در ميانشان است برو, و آنها را بشكن و از پول آنها بردار.)) عقيل عرض كرد: اى اميرمومنان! آيا به من امر مى كنى كه صندوق هاى عده اى را كه توكل به خدا نموده و مقدارى پول اندوخته اند را بشكنم؟ على(ع) فرمود: آيا تو به من دستور مى دهى كه در بيت المال را كه از آن مسلمانان است بگشايم, با اين كه توكل به خدا نموده و آن را بسته اند؟ و اگر مى خواهى, شمشيرت را بردار, من نيز شمشيرم را برمى دارم و با هم به شهر ((حيره)) مى رويم; در آنجا, بازرگانان ثروتمند زياد هستند, به خانه يكى از آنها يورش مى بريم و مالش را غارت مى كنيم.
عقيل عرض كرد: آيا دزدى كنم؟ على(ع) فرمود: اگر از مال يك نفر دزدى كنى, بهتر از آن است كه از اموال همه مسلمانان دزدى كنى, چرا كه بيت المال , مال همه مسلمين است… .))(11)
در روايت ديگر آمده, روزى عقيل از برادرش على(ع) درخواست كمك از بيت المال كرد, على(ع) فرمود: ((صبر كن تا روز جمعه فرا رسد; عقيل تا روز جمعه صبر كرد, پس از اقامه نماز جمعه, على(ع) به عقيل فرمود: ((درباره كسى كه به همه اين مسلمانان (كه در مسجد براى نماز اجتماع كرده بودند) خيانت كند چه مى گويى؟)) عقيل گفت: ((چنين كسى, شخص بسيار بدى است)) على(ع) فرمود: ((تو با درخواست كمك (زيادتر از حقت) از بيت المال, به من, دستور مى دهى كه به اين مسلمانان خيانت كنم.))(12)
5 ـ پيرمردى به نام ((عاصم بن ميثم)) به محضر على(ع) ـ در آن هنگام كه بيت المال را تقسيم مى كرد ـ آمدو عرض كرد: من پير و فرتوت هستم, به من زيادتر بده. اميرمومنان على(ع) فرمود: ((سوگند به خدا! اين اموال از دسترنج من به دست نيامده و آن را از پدرم به ارث نبرده ام; بلكه امانتى در دست من است كه بايد حدود آن را رعايت نمايم.)) سپس براى آنكه به آن پيرمرد احسان شود, به حاضران فرمود: ((رحم الله من اعان شيخا كبيرا مثقلا))(13) خدا رحمت كند كسى را كه به پيرمرد افتاده كمك كند. به اين ترتيب عواطف مردم را در مورد كمك رسانى به آن پيرمرد جلب نمود.
6ـ در كوفه, عصر خلافت على(ع), جمعى از ايرانيان كه قبلا برده اعراب بودند و على(ع) آنها را آزاد كرده بود, به عنوان موالى و حمرإ خوانده مى شدند, هر روز به مسجد مىآمدند و پاى سخنرانى على(ع) مى نشستند و بهره مى بردند, بعضى از خودخواهان تيره دل عرب, مانند ((اشعث بن قيس)) كه نژادپرست بود و عجم ها را تحقير مى كرد, به عنوان اعتراض به اميرمومنان على(ع) چنين گفت: ((اى اميرمومنان! اين افراد (حمرإ) پيش روى تو بر ما چيره شده اند و تو از آنها جلوگيرى نمى كنى… امروز, من نشان خواهم داد كه عرب چه كاره است؟))
حضرت على(ع) خطاب به او و امثال او فرمود: ((اين عرب هاى شكمباره در بستر نرم به استراحت پرداخته اند, ولى همين حمرإ (ايرانيان آزاد شده) در روزهاى گرم, براى تإمين هزينه زندگى زحمت مى كشند; آنگاه شما از من مى خواهيد اين زحمت كشان (بينوا) را از خود دور كنم, تا خودم جزء ستمگران گردم؟ هرگز چنين نخواهم كرد… ))(14)
حضرت على(ع) روزهاى جمعه, همه اموال بيت المال را به مستحقين مى رسانيد و زمين آن را جارو مى كرد, سپس دو ركعت نماز در آنجا بجا مىآورد و پس از نماز, مى فرمود: ((اين نماز در روز قيامت گواهى مى دهد كه من همه بيت المال را به صاحبانش دادم و براى خود چيزى برنداشتم.))
يكى از شيعيان مى گويد: اموالى از بيت المال از منطقه جبل (كرمانشاه و اطراف آن) به كوفه آورده بودند, آن حضرت با نظم و برنامه دقيقى, آن را به سران هفت قوم (كه در آن وقت مردم كوفه در هفت بخش, مشخص شده بودند) داد, تا آنها, همه آن اموال را به طور مساوى بين افراد تقسيم كنند; در پايان كار, يك قرص نان باقى ماند, على(ع) دستور داد آن را هفت قسمت نموده و همان قسمت شده ها را بين هفت بخش مذكور تقسيم نمود.(15)
7ـ در نهج البلاغه خطبه 224, دو ماجراى عجيب در رابطه با احتياط و دقت على(ع) در رعايت عدالت در تقسيم بيت المال آمده است. ماجراى اول داستان آهن گداخته و عقيل است, كه چون معروف است از بيان آن صرف نظر كرده و به ذكر ماجراى دوم مى پردازيم; روزى ((اشعث بن قيس)) (كه از منافقان كوردل و دشمنان سرسخت على(ع) بود) تصميم گرفت با ترفندهاى مرموز, خود را به اميرمومنان على(ع) نزديك كرده و به گمان باطل خود شايد بتواند از بيت المال بهره بيشترى ببرد, حلوايى آماده كرد و در آوندش ريخت و شب هنگام به در خانه على(ع) آمد و كوبه در را به صدا درآورد; على(ع) در را گشود, و او حلوا را تقديم كرد, على(ع) آن چنان از آن حلوا اظهار نفرت كرد كه فرمود: ((گويا آن را با زهر مار خمير كرده بود, به او گفتم: آيا اين حلوا, بخشش است يا زكات و يا صدقه؟ زكات و صدقه بر ما خاندان حرام است.)) اشعث گفت: نه زكات است و نه صدقه; بلكه هديه است, على(ع) فرمود: ((سوگند كنندگان در سوگ تو بنشينند و مرگت باد! آيا از راه دين خدا وارد شده اى كه مرا فريب دهى؟ آيا نظام عقل تو به هم خورده يا ديوانه شده اى و يا هذيان مى گويى؟ سوگند به خدا اگر هفت اقليم را با آنچه در زير افلاك آن است به من ببخشند, تا با گرفتن پوست حبه جويى از دهان مورچه اى, خدا را نافرمانى كنم; نخواهم كرد و به راستى كه دنياى شما در نزد من, از برگى كه ملخ آن را به دندان گرفته و آن را جويده است, پست تر مى باشد; على را به دنياى ناپايدار و خوشى آن چه كار؟!… ))(16) به اين ترتيب على(ع) هديه رشوه نماى اشعث را رد كرد و راه نفوذ و تطميع او را براى تجاوز به بيت المال و آسيب رسانى به عدالت, مسدود نمود.
8ـ ((بكر بن عيسى)) مى گويد: على(ع) در عصر خلافتش به مردم كوفه مى فرمود: ((اى كوفيان! هرگاه از ميان شما رفتم و به سوى آخرت كوچ كردم و جز خانه و مركبم چيز ديگرى گذاشتم, من خأن هستم.)) او هزينه ساده زندگى اش از غذا و لباس و… را از بيت المال تإمين نمى كرد, بلكه از محصول باغ ((ينبع)) كه آن را در مدينه با دسترنج خود احداث كرده بود ـ و برايش مى فرستادند ـ تإمين مى نمود. به مردم, نان و گوشت مى رسانيد, ولى خودش از غذاهاى ساده تر استفاده مى كرد. دو زن كه يكى عرب و ديگرى عجم بود, به محضرش آمدند, آن حضرت به هر دو به طور مساوى مقدارى پول و غذا داد, زن عرب گفت: من از عربم ولى اين زن از عجم است, چرا به من بيشتر ندادى؟ آن حضرت فرمود: ((سوگند به خدا! من بين نوادگان اسماعيل(ع) با نوادگان اسحاق(ع) تفاوتى در بهره بردارى از بيت المال نمى دانم. ))(17)
شبى ((عمرو عاص)) به حضور على(ع) آمد, على(ع) در آن هنگام به امور بيت المال رسيدگى مى كرد. همان دم چراغ را خاموش نمود, و در برابر تابش ماه نشست و به اين ترتيب به عمروعاص ـ كه براى بهره مندى از بيت المال نزد على(ع) آمده بود, فهماند كه حساب و كتاب بيت المال دقيق است و من بى حساب و كتاب, افزون از قانون عدالت, از بيت المال به كسى نمى دهم.
9ـ طلحه و زبير به محضر على(ع) آمدند و گفتند: در عصر خلافت عمر, بيشتر از اين اندازه از بيت المال به ما مى داد. على(ع) فرمود: رسول خدا(ص) چقدر به شما مى داد؟ آنها سكوت نمودند, حضرت فرمود: آيا رسول خدا(ص) بيت المال را به طور مساوى بين مسلمانان تقسيم مى كرد؟ آنها گفتند: آرى, فرمود: آيا پيروى از سنت رسول خدا(ص) بهتر است يا پيروى از سنت عمر؟ آنها گفتند: پيروى از سنت رسول خدا(ص) بهتر است, ولى ما داراى خصوصياتى مانند سابقه تحمل و زحمت فراوان براى اسلام, و خويشاوندى با رسول خدا(ص) هستيم. على(ع) فرمود: آيا سابقه شما و زحمت و خويشاوندى شما بيشتر است يا سابقه و زحمت و خويشاوندى من؟ آنها گفتند شما در اين امور مقدم تر هستيد, حضرت فرمود: سوگند به خدا من وا ين اجير من ـ اشاره به غلامش كرد ـ در بهره بردارى از بيت المال يكسان هستيم و در اين جهت هيچ فرقى بين من و اجير من نيست.(18)
10 ـ بانويى به نام سوده مى گويد: عامل على(ع) در ديار ما, در اخذ ماليات, سخت گيرى مى كرد; به عنوان شكايت از او نزد على(ع) رفتم, برخاسته بود تا نماز بخواند, همين كه مرا ديد با كمال مهربانى به من توجه نمود و فرمود: ((آيا درخواستى دارى؟)) ماجرا را گفتم, اشك از چشمانش سرازير شد, فرمود: ((خدايا تو شاهد هستى كه من عامل هاى خود را براى ظلم به كسى به سوى مردم نفرستاده ام)); سپس قطعه پوستى طلبيد و در آن پس از ذكر آيه اى از قرآن نوشت: ((اى عامل من! وقتى نامه ام به تو رسيد, آنچه را در دست دارى نگهدار, تا مإمورى بفرستم و آنها را از تو تحويل بگيرد.)) آنگاه آن نامه را به من داد كه حتى آن را مهر نكرده بود, آن نامه را نزد عامل آوردم, و به او دادم, و همين نامه, پيام عزل عامل بود, او عزل شد چرا كه از حريم عدالت خارج شده بود.
((ابورجإ)) مى گويد: على(ع) را ديدم شمشيرش را در معرض فروش قرار داده بود و مى فرمود: ((سوگند به خداوندى كه جانم در اختيار او است اگر در نزد من به اندازه قيمت يك پيراهن, پول بود, شمشيرم را نمى فروختم.))(19)
اين نمونه ها, گلچينى از صدها نمونه ديگر بود كه براى اثبات مطلب و نشان دادن عدل على(ع) همين مقدار كافى است و تو خود ((حديث مفصل بخوان از اين مجمل.))احسان و مهربانى در سيره على(ع)
حضرت على(ع) علاوه بر اجراى دقيق عدالت, تا آخرين توان خود, در حد ايثار و فداكارى بى نظير, به نيازمندان و مردم احسان و مهربانى مى كرد و آنها را از تفضل و الطاف بى كران خود بهره مند مى ساخت. آسايش خود را فداى سامان دادن به امور مستضعفين و بينوايان نموده بود. گويى خداوند وجود او را وقف سامان دهى و رسيدگى به كار دردمندان و مستمندان نموده است. يك قطره اشك يتيم كافى بود كه زانوان او را خم كند و بدنش را به لرزه درآورد; همان زانويى كه در برابر قهرمانان عرب در جنگ ها خم نشد و همان بدنى كه در برابر حوادث كمرشكن, چون كوه سخت استوار بود. او همواره در شب هاى تاريك, آرد و نان و غذاهاى ديگر را بر دوش مى گرفت و به خانه فقرا مى برد, آنها را سير مى كرد در حالى كه خود گرسنه بود; به راستى كه قلم و بيان از توصيف عظمت احسان و ضعيف نوازى و همدردى حضرت على(ع) با دردمندان و بينوايان, عاجز است. تنها به عنوان نمونه به ذكر چند فراز مى پردازيم; شايد همين فرازها در ما ـ كه شيعه على(ع) هستيم ـ اثر بگذارد و ما نيز در حد توان خود, در اين راستا, گام هاى راسخى برداريم.
1ـ راوى مى گويد: على(ع) را ديدم, تنها از خانه بيرون آمده و نگران, به اطراف نگاه مى كند; نزديك رفتم, ديدم بسيار غمگين است, به طورى كه اشك از چشمانش سرازير مى باشد, پرسيدم: چرا غمگين هستى؟ فرمود: هفت روز است كه مهمانى به خانه ما نيامده است; در جستجوى مهمان هستم.
2ـ ((ابوالطفيل)) مى گويد: على(ع) را ديدم كه با كمال مهربانى, يتيمان را فرا مى خواند و نوازش مى كرد و به آنها عسل مى داد و آنها مى خوردند; مصاحبت آن حضرت با آنها به قدرى مهرانگيز بود كه يكى از حاضران گفت: دوست داشتم, من هم يتيم بودم و اين گونه مشمول نوازش حضرت على(ع) قرار مى گرفتم.(20)
2ـ روزى على(ع) از بازار خرمافروشان عبور مى كرد; كنيزى را ديد كه گريه مى كند; نزد او رفت و فرمود: ((چرا گريه مى كنى؟)) او عرض كرد: مولاى من, براى خريد خرما مبلغى پول به من داد به اينجا آمدم و خرما خريدم و نزد مولايم بردم, آن را نپسنديد و گفت نامرغوب است, ببر و پس بده, اينك نزد فروشنده آمده ام ولى او حاضر به پس گرفتن نيست. على(ع) نزد فروشنده آمد و به او فرمود: ((اى بنده خدا! اين بانو كنيز و خدمتكار است و از خود اختيارى ندارد, پولش را بده و خرماى خود را از او بستان.))
خرما فروش كه على(ع) را نمى شناخت, از دخالت على(ع) ناراحت شده, برخاست و گفت: تو چه كاره هستى كه در كار ما دخالت مى كنى؟ آنگاه دست رد بر سينه على(ع) زد, مردمى كه در آنجا بودند و على(ع) را مى شناختند, به فروشنده خرما گفتند: اين آقا ((على بن ابى طالب(ع))) اميرمومنان است; آن مرد با شنيدن اين سخن, لرزه بر اندام شد و رنگش پريد و بى درنگ پول كنيز را به او داد و خرماى خود را پس گرفت, سپس دست به دامن على(ع) شد و عرض كرد: اى اميرمومنان از من راضى شو. على(ع) فرمود: رضايت من از تو به اين است كه امور خود را اصلاح كنى و با مردم خوش رفتارى نمايى. به اين ترتيب, كنيز خشنود شد و شادمان به خانه مولاى خود بازگشت.(21)
3ـ احسان و مهربانى على(ع) به مردم, در حدى بود كه ((معاويه)) (از سرسخت ترين دشمنان حضرت على((ع))) در شإن آن حضرت گفت: ((اگر على(ع) دو خانه, يكى پر از كاه و ديگرى پر از طلا داشت, طلاها را جلوتر از كاه انفاق مى كرد.)) اين سخن در ضمن داستان جالبى ذكر شده كه مناسب است نظر شما را به آن جلب كنم.
((محفن بن ابى محفن)) يكى از تيره دلان دين به دنيا فروش بود; تصميم گرفت از كوفه به شام سفر كند و براى تحصيل جيره دنيا, نزد معاويه برود و با بدگويى از على(ع), نظر معاويه را جلب نموده تا از جايزه بى حساب او برخوردار گردد; او با اين نيت شوم نزد معاويه آمد و گفت: ((اى اميرمومنان! من از نزد پست ترين شخص (از نظر نسب و حسب) و بخيل ترين و ترسوترين و عاجزترين انسان در سخن گويى, به حضور تو آمده ام. معاويه پرسيد: او كيست؟ محفن پاسخ داد: ((او على بن ابيطالب است.)) معاويه به اهالى شام گفت: ((بياييد تا بشنويد كه اين برادر كوفى درباره على(ع) چه مى گويد.)) آنها آمدند و به او احترام شايان نموده و اجتماع كردند تا سخنش را بشنوند, او نيز حرف هاى خود را تكرار كرد. وقتى مردم متفرق شدند و مجلس خلوت شد, معاويه به محفن رو كرد و گفت: ((اى نادان! واى بر تو, چگونه على(ع) از نظر نسب و حسب, پست ترين شخص است با اينكه پدرش ابوطالب, و جدش عبدالمطلب, و همسرش فاطمه(س) دختر رسول خدا(ص) است؟ و چگونه او بخيل ترين فرد عرب است؟ سوگند به خدا اگر او, دو خانه يكى پر از كاه و ديگرى پر از طلا داشت, طلاها را زودتر از كاه انفاق مى كرد. و چگونه او ترسوترين فرد عرب است با اينكه در ميدان هاى جنگ, قهرمانان دشمن, در برابر او زبون بودند و جرإت هماوردى با او را نداشتند و ندارند؟ و چگونه او در سخن گفتن عاجزترين افراد عرب است با اينكه سوگند به خدا موضوع فصاحت و بلاغت و شيوايى سخن در ميان قريش را, جز او موزون و مرتب ننمود, اينها كه مى گويى از خصال مادرت است كه به تو سرايت نموده; سوگند به خدا اگر ملاحظه بعضى از امور نبود, گردنت را مى زدم; لعنت خدا بر تو باد, و زنهار كه ديگر اين گونه ياوه ها را تكرار نكنى!)) محفن گفت: سوگند به خدا تو از من ستمگرتر هستى, چرا او را با اين كه داراى آن همه مقام بود كشتى؟ معاويه گفت: ((سرنوشت ما با او چنين پايان يافت.))
محفن گفت: نه چنين است! تو را همين بس كه خشم و عذاب دردناك الهى وجودت را فراخواهد گرفت. معاويه گفت: چنين نيست, من از تو آگاه تر هستم, خدا در قرآن مى فرمايد: ((و رحمتى وسعت كل شىء))(22) و رحمتم همه چيز را فرا گرفته است.(23)
معاويه با اين گونه توجيه گرى و مغلطه, مى خواست خود را تبرئه كند; غافل از آنكه خداوند مى فرمايد: ((ان رحمت الله قريب من المحسنين))(24) همانا رحمت خداوند به نيكوكاران نزديك است, ـ نه به بدكاران ـ .
4ـ روزى على(ع) در عصر خلافتش , در شهر كوفه عبور مى كرد, چشمش به بانويى افتاد كه مشكى پر از آب بر دوش گرفته و به سوى خانه خود مى برد, بى درنگ پيش آمد و مشك را از او گرفت و بر دوش خود نهاد تا آن را به خانه آن بانو برساند; بانو, على(ع) را نشناخت, در مسير راه على(ع) احوال آن بانو را پرسيد. او گفت: على بن ابيطالب(ع) شوهرم را به يكى از مرزها براى نگهبانى فرستاد, دشمنان او را كشتند, اكنون چند كودك يتيم از او بجا مانده, سرپرستى ندارند و من هم فقير و تهى دست هستم; مجبور شده ام براى مردم كنيزى و خدمت كنم و مختصرى مزد بگيرم و معاش خود وبچه هايم را تإمين نمايم. على(ع) مشك را تا خانه او برد و سپس با آن بانو خداحافظى كرده و به خانه خود بازگشت, على(ع) آن شب را بسيار مضطرب و نگران به سر آورد; بامداد, زنبيلى را پر از طعام نمود و آن را بر دوش گرفته به سوى خانه آن زن حركت نمود. در مسير راه, بعضى به آن حضرت گفتند زنبيل را به ما بده تا ما حمل كنيم, فرمود: ((در روز قيامت چه كسى بار مرا حمل مى كند؟)) (اشاره به اينكه بگذار زحمت حمل اين بار را تحمل كنم تا در قيامت بار من سبك گردد), حضرت على(ع) به خانه آن بانو رسيد, در خانه را زد, بانو گفت: كيست؟ على(ع) فرمود: منم, همان عبدى كه مشك آب تو را به خانه ات آوردم, در را باز كن كه مقدارى غذا براى بچه ها آورد. بانو گفت: خدا از تو خشنود شود, و بين من و على بن ابيطالب(ع) داورى نمايد.
على(ع) وارد خانه شد و به بانو گفت: من پاداش الهى را دوست دارم, اينك اختيار با توت است يا خمير كردن آرد و پختن نان را به عهده بگير و نگهدارى كودكان را من بر عهده مى گيرم, و يا به عكس. بانو گفت: مناسب آن است كه من آرد را خمير كرده و نان بپزم و شما بچه ها را نگهدارى و سرگرم كنيد; على(ع) اين پيشنهاد را پذيرفت, در اين ميان, على(ع)مقدارى گوشت كه با خود آورده بود پخت, و آن را همراه خرما و… به لقمه هاى كوچك درآورده و به دهان كودكان مى گذاشت; هر لقمه اى كه كودكان مى خوردند, على(ع) به هر كدام مى فرمود: ((پسرجان! على بن ابيطالب را حلال كن.))
خمير حاضر شد, بانو به على(ع) گفت: اى بنده خدا, تنور را روشن كن, على(ع) برخاست و هيزم ها را در درون تنور ريخت و روشن كرد, شعله هاى آتش زبانه كشيد, على(ع) چهره خود را نزديك شعله ها مىآورد و مى فرمود: ((ذق يا على! هذا جزإ من ضيع الارامل واليتامى)) اى على! حرارت آتش را بچش, اين است كيفر كسى كه بيوه زنان و يتيمان را از ياد ببرد و حق آنها را تباه كند.
در اين ميان يكى از زنان همسايه به آنجا آمد و على(ع) را شناخت, به بانوى خانه گفت: واى بر تو! اين آقا, اميرمومنان(ع) است.
در اين هنگام, بانو, على(ع) را شناخت و به پيش آمد و بسيار اظهار شرمندگى كرد و گفت: واخجلتا اى اميرمومنان كه به مقام شامخ شما جسارت شد. على(ع) فرمود: ((بل واحياى منك يا امه الله فيما قصرت فى إمرك)) بلكه من از تو شرمنده ام اى كنيز خدا به خاطر اينكه در مورد تو كوتاهى كردم.(25)
5ـ از احسان على(ع) به قاتلش ((ابن ملجم)) اينكه به فرزندش امام حسن(ع) فرمود: نسبت به ابن ملجم مهربان باش, او اسير تو است, به او رحم و احسان كن… ما خاندانى هستيم كه روش ما آميخته با كرم, عفو, مهربانى و شفقت است, سوگند به حقى كه بر گردنت دارم, از آنچه مى خوريد و مىآشاميد, به او نيز بدهيد, دست و پايش را زنجير نكن, اگر از دنيا رفتم او را با يك ضربت كه به من زده قصاص كن, او را مثله نكن (اعضاى بدنش را جدا نكن) زيرا رسول خدا(ص) فرمود: از مثله بپرهيزيد حتى نسبت به سگ گزنده; و اگر زنده ماندم, خودم مى دانم با او چه كنم, ما از خاندانى هستيم كه نسبت به گنهكار با عفو و گذشت و كرم برخورد مى كنيم.(26)
آرى, اين است بزرگوارى و بزرگ منشى و احسان سرشار اميرمومنان على(ع); به اميد آنكه عدالت و احسان او همواره سرمشق و الگوى ما شيفتگان و شيعيان آن حضرت باشد. ان شإالله.پى نوشت ها:
1 . نحل (16) آيه90.
2 . تفسير نورالثقلين, جلد3, ص178.
3 . علامه مجلسى, بحارالانوار, ج7, ص251.
4 . نهج البلاغه, حكمت231.
5 . غرر الحكم, ميزان الحكمه, ج6, ص78 و 80.
6 . همان.
7 . غرر الحكم, ميزان الحكمه, ج2, ص442.
8 . نهج البلاغه, حكمت 271.
9 . همان, خطبه130.
10 . همان, خطبه136.
11 و 12 . مناقب آل ابى طالب, ج2, ص109.
13 . همان, ص110.
14 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, ج19, ص124.
15 . بحارالانوار, ج41, ص136.
16 . نهج البلاغه, خطبه224.
17 . بحار, ج41, ص137.
18 . مناقب آل ابيطالب, ج2, ص110و 111.
19 . بحار, ج41, ص121و 136.
20 . مناقب, ج2, ص73 و 75.
21 . بحار, ج41, ص112.
22 . اعراف (7) آيه156.
23 . كشف الغمه, ج1, ص560.
24 . اعراف (7) آيه56.
25 . مناقب آل ابيطالب, ج2, ص115 و 116.
26 . بحار, ج42, ص287 و 288.