منبع نقلى دين و انتظار بشر از آن

منبع نقلى دين و انتظار بشر از آن

آيه الله جوادى آملى
نگارش و تدوين: حجه الاسلام والمسلمين محمد رضا مصطفى پور


 

اقتدار ملى
اقتدار ملى در واقع اقتدار مردم جامعه است و جامعه مركب از دولت و ملت است, و اقتدار ملى زمانى محقق مى شود كه دولت و ملت به نقش و مسئوليت خود توجه كنند, ملت به مسئوليت ها در مقابل قانون و حكومت و هر آن چه كه برخاسته از هويت جمعى و ملى او باشد تن در دهد و دولت نيز به مسئوليت هاى خود در برابر مردم عمل كند و به عبارت ديگر: اقتدار ملى در سايه توجه متقابل دولت و ملت به حقوق خودشان و به كار بستن آن تحقق پيدا مى كند. چنان كه حضرت امير(ع) فرمود: ((فاذا ادت الرعيه الى الوالى حقه و ادى الوالى اليها حقها عز الحق بينهم و قامت مناهج الدين و اعتدلت معالم العدل و جرت على ادلالها السنن فصلح بذلك الزمان و طمع فى بقإ الدوله و يئست مطامع الاعدإ))(1)
آن گاه كه مردم, حق زمامدار را ادا كنند و زمامدار حق مردم را ادا كند, حق در ميان آنان استوار و عزيز گردد و راه ها و برنامه هاى دين برپا شود و نشانه هاى عدالت راست شود و بر گرده مردم آن, سنت ها و روش هاى نيك جريان يابد و بدين سان روزگار سالم گردد و در بقاى حكومت اميد مى رود و طمع ورزىهاى دشمنان به نااميدى مى گرايد.
با توجه به اين كه در نظام سياسى اسلام, مسئولين در چارچوب قوانين الهى و برخوردارى از ويژگى عدالت و شايستگى هايى به قدرت مى رسند, شايسته است آن قوانين را به كار بسته و عدالت را در جامعه محقق سازند تا در پرتو آن اقتدار براى آن ها حاصل شود و مردم نيز قوانين جامعه را پذيرفته و مسئوليت خودشان را در قبال آنان ايفا كنند, اگر ملت و دولت به وظائف متقابل خودشان توجه كنند, اعتماد, پيوستگى و اتحادى بين آنان برقرار مى شود كه ضمن حفظ وحدت و عزت, زمينه نفوذ با تإثير دشمن را در ملت از بين مى برد, و به عبارت خلاصه تر:
از نظر اسلام, براساس باور به توحيد و حاكميت الهى, خداوند آفريدگار و مالك نظام هستى است و انسان بنده او, در نظام سياسى اسلام اقتدار و مشروعيت قدرت مستند به اراده الهى و قانون خداوند است و كسى كه در رإس نظام قرار مى گيرد, بايد در چارچوب قوانين الهى و بر محور عدالت عمل كند و اگر چنين عمل كرد, اقتدار پيدا مى شود و مردم بايد از فرمان هاى چنين رهبرى اطاعت كنند.
با توجه به اين كه اقتدار به رفتار مسئولان بستگى دارد, شايسته است بدانيم چه نوع رفتارهايى زمينه تحصيل و حصول اقتدار را فراهم مى كند؟ از اين رو مطالبى چند در رابطه با رفتار و اقتدار بازگو مى شود.
يكم: رفتارى اقتدارآور است كه از جزم علمى صائب و عزم عملى صالح برخوردار باشد, كارى كه با شك علمى يا ترديد عملى همراه باشد, توان تإمين توانايى امت اسلامى را ندارد; زيرا چيزى كه عيبه عيب و جامه دان نقص است بدون ريب و شك راه به غيب نخواهد برد و راهيان ديار ملكوت قدرت را به مقصد راهنمايى نخواهد كرد.
علم چون آيينه است كه زيبايى و زشتى را به خوبى روشن مى كند, عزم چون آب است كه زشتى را مى شويد و زيبايى فطرى را از آلودگى به تباهى گناه, پالوده و پاك مى نمايد, براى نيل به اقتدار ملى كه اولين هزينه آن عزيمت است, بايد از هر گونه رفاه, اسراف و اتراف در بارگاه دولت يا كارگاه ملت پرهيز شود, زيرا اميرالمومنين على ابن ابيطالب(ع) فرمود: ((لايجتمع عزيمه و وليمه ما انقض النوم لعزائم اليوم))(2) هرگز هوس محورى با حق مدارى, سورچرانى شامگاه با عزم پگاه, سحرخيزى و خواب غفلت شبانه با عزم فولادين روزانه جمع نمى شود. پشتوانه اين گفتار مغز علوى كلام پر نغز الهى است كه از زبان لقمان حكيم نقل مى فرمايد: ((يا بنى اقم الصلاه وامر بالمعروف وانه عن المنكر واصبر على ما اصابك ان ذلك من عزم الامور))(3) فرزندم نماز را به پادار و به آن چه پيش عقل يا نقل به رسميت شناخته شد و از آن به معروف دينى ياد مى شود, فرمان بده و از آن چه نزد عقل يا نقل به رسميت شناخته نشد و از آن به منكر ياد مى شود, نهى كن و در تحمل رخدادهاى روزگار صابر باش. اين امور نيازمند به عزم محكم است.
ملتى كه تمام افراد آن مسلح به عزم و اراده اند, نه مبتلا به كرنش و ارادتمندى, و امتى كه تمام آحاد آن مجهز به امر و نهى هستند و به حق و صدق و عدل فرمان مى دهند و از باطل و دروغ و ستم باز مى دارند, مقتدر خواهند بود. مردمى كه هزينه ظلم ستيزى را با شكيبايى مى پردازند, مستقل و آزادند.
اقتدار ملى و استقلال از هر بيگانه, گوهرى ثمين در ژرفاى درياى عزيمت است و ساكنان ساحل آسايش را بهره از چنين در نيست.
وان كه بر شط و شطر اين درياست
نه سزاوار لولو لالاست(4)

دوم: رفتارى عامل اقتدار ملى است كه گذشته از جنبه فردى, واجد حيثيت اجتماعى باشد, يعنى كار صحيح و زيبايى كه همگان به صحت و زيبايى آن فتوا مى دهند و ضرورت انجام آن را امضإ كرده باشند و در حدوث و بقاى آن, قباى وحدت و انسجام در بر كرده باشند و هيچ كس دعواى برترى نكند و غريو خودخواهى سر ندهد و اين فضيلت برين, همان است كه از آن به وحدت ملى ياد مى شود و گفتار حكيمانه اميرالمومنين(ع) در اين باره چنين است: ((والزموا السواد الاعظم فان الله مع الجماعه و اياكم والفرقه فان الشاذ من الناس للشيطان كما إن الشاذ من الغنم للذئب))(5) همراه جامعه بزرگ اسلامى باشيد و از آن جدا نشويد; زيرا قدرت و حمايت خدا با جامعه متحد است و از اختلاف و جدايى پرهيز نماييد; زيرا كسى كه از امت اسلامى فاصله بگيرد, طعمه ديو شيطنت است; همان طور كه گوسفند جداى از رمه, طعمه گرگ است: ((اياكم والتلون فى دين الله, فان جماعه فيما تكرهون من الحق خير من فرقه فيما تحبون من الباطل و ان الله سبحانه لم يعط احدا بفرقه خيرا ممن مضى و لا ممن بقى))(6) از رنگارنگى و فرصت طلبى در دين خدا اجتناب كنيد; زيرا اتحاد و اتفاق در مسير حق و صدق, هر چند دشوار باشد, بهتر از اختلاف و تفرق در راه باطل است, هرچند مورد پسند شما باشد; زيرا خداى سبحان هيچ كسى را از راه اختلاف خير نداد, نه در گذشته تاريخ و نه در آينده; يعنى اين كه جدايى عامل خير نيست.
يكى از سنت هاى ديرپاى الهى كه تمام قلمرو زمان و زمين مشمول آنند, اين است كه: ((ولاتباغضوا فانها الحاقه))(7) بغض و كينه يكديگر را در دل رشد ندهيد; زيرا دشمنى, همانند تيغ تيزى است كه به دست دو طرف خصومت است. هر روز با تهمت, دروغ, توطئه, اهانت, تحقير و… نسبت به همديگر, بوته هاى دين تراشيده مى شود و موهاى باريك همت, با تراش روزانه نابود مى گردد و هرگز اميدى براى رويش جديد نيست. بنابراين, وحدت جامعه از مهم ترين علل اقتدار ملى است.
منبع اصلى پيام هاى علوى, همانا وحى الهى است كه جامعه را به اعتصام به حبل متين دين, فرامى خواند و از تفرقه, تحذير مى فرمايد و همين مطلب در سخنان گهربار رسول اكرم(ص) آمده است كه: ((الجماعه رحمه والفرقه عذاب))(8) اگر ملتى به خطر تفرق مبتلا شد, شائبه تعذيب الهى را به همراه دارد. از اين رو مى توان با توبه, آن عذاب را به رحمت كه همان وفاق ملى است, تبديل نمود.
سوم: رفتارى پايه اقتدار ملى است كه از پايگاه منيع قلبى, مايه گرفته باشد. هرگاه قلب حرم امن خدا شد و فرشتگان رحمت در آن هبوط داشتند و پيام آرامش آفرين را در آن تعبيه كردند گفتار, رفتار, نوشتار و بالاخره سنت و سيرت چنين صاحب دلى سبب اقتدار ملى خواهد شد; زيرا از چنين دلى جز آثار توحيد كه همان وحدت و وفاق است سر نمى زند; چنان كه همه پيامبران و امامان معصوم(ع) و راهيان راه مستقيم, چنين بوده و هستند.
هرگاه قلب, خانه امن ابليس باشد و شياطين نقمت, در آن وسوسه كنند و با تسويل و زيبا نشان دادن زشت و زشت كردن زيبا, حق را به جاى باطل, و صدق را به جاى كذب قرار دهند و با تدليس و تلبيس, آرايش را آرامش بنامند, قيام و قعود, موافقت و مخالفت و بالاخره سريره چنين مخدوع و مغرورى, سبب وهن ملى و تشويه چهره ملت است; زيرا از چنين شخص فريب خورده اى كه جز بانگ: ((إنا خير منه))(9) ابليسى نه شنيد و نه مى شنود, جز كوبيدن بر طبل تكبر و غرور چيزى برنمىآيد. نمونه آن نمرود است كه در ساحت قدس ابراهيم خليل(ع) كه برهان ((ربى الذى يحيـى ويميت))(10) اقامه فرمود, وقيحانه مغالطه ((انا احيـى واميت))(11) را ارائه مى كند و خود را پروردگار حيات و ممات مى داند. و فرعون است كه در آستان مقدس موساى كليم (ع) كه برهان ((ربنا الذى اعطى كل شىء خلقه ثم هدى))(12) اقامه فرمود, طاغيانه مغالطه: ((انا ربكم الاعلى))(13) و ((ما علمت لكم من اله غيرى))(14) را طرح مى كند.
و قارون است كه در فناى منزه هارون و موساى كليم (ع) كه حكمت ((واحسن كما احسن الله اليك ولا تبغ الفساد فى الارض ان الله لا يحب المفسدين))(15) افاده فرمودند, متمردانه نغمه مشووم: ((انما اوتيته على علم عندى))(16) سر داد و ثروت سراب گونه خود را سرآب سيراب كننده پنداشت.
آنچه در تمام اين نمونه هاى استكبارى حاكم است, غرور و خودبينى شخص متكبر است كه چاه را از راه تمييز نمى دهد, و اين بيمارى تكبر نه تنها در سران زر و زور پديد مىآيد كه نمودارى از آن به اشارت رفت, بلكه در جامعه استكبارى نيز به چشم مى خورد; چه اين كه بنى اسرائيل به پيامبر خود, بعد از موساى كليم(ع) پيشنهاد دادند: فرمانده اى براى ما مبعوث و تعيين كن تا به زعامت او در راه خدا مبارزه كنيم… پيامبر آنان گفت: خداوند طالوت را به عنوان فرمانده براى شما مبعوث كرد, آنان به جاى انقياد در برابر حكم خدا, باغيانه و ماردانه گفتند: ((انى يكون له الملك علينا ونحن احق بالملك منه…))(17) ما به سمت فرمانروايى از طالوت سزاوارتريم.
غرض آن كه فردى كه فقط خود را مى بيند و لاف ((من برترم)) مى زند و گروهى كه فقط خودشان را مى نگرند و شعار ما برتريم سر مى دهند, همگى سخن گوى كسى اند كه در برابر خداى سبحان مستكبرانه گفت: ((إنا خير منه))(18) و پيروان چنان عفريتى چنين نفريتند كه با يزيد بسطام را با يزيد شام در ((من يزيد)) عشق, همسان مى پندارند و سرانجام ديو اموى را به كرسى فرشته علوى مى نشانند و غاصب را به جاى منصوب الهى نصب مى كنند. براى درمان چنين بيمارى مهلك, گفتار همراه با رفتار اميرالمومنين(ع) سودمند است كه فرمود: ((ما لابن آدم والفخر؟ اوله نطفه و آخره جيفه و لايرزق نفسه و لايدفع حتفه!))(19) فرزند آدم, حق فخرفروشى ندارد; زيرا آغاز آفرينش او نطفه بوده است و انجام زندگى او مردار است, توان تإمين روزى خود را ندارد و قدرت برطرف كردن مرگ خويش را فاقد است. چنين موجود ضعيفى كه صدر و ساقه هستى او را فرومايگى احاطه كرده است, حق باليدن ندارد:
ورچه اينجا اميرى از زر و زور
با تكبر زخاك خيزى مور
آرى! آن كس كه حجاب ((من و ما)) بدر آمد و با بينش الهى, مبدإ و منتهاى خلقت را ادراك كرد و خود را در بستر مستقيم لقاى خدا ديد و در طى اين راه از هيچ كوششى دريغ نكرد, در خور تكريم است; چنان كه اميرالمومنين(ع) فرمود: ((فمن إخذ بالتقوى… هطلت عليه الكرامه بعد قحوطها…))(20) كسى كه پرهيزكارى را برگزيد.. . مجد و بزرگوارىهاى از دست رفته مانند باران بر او مى بارد.
چهارم: رفتارى سبب اقتدار ملى است كه منزه از عوامل ذلت و فرومايگى باشد. آنچه مايه خوارى است, در بنان و بيان اميرالمومنين(ع) متبلور است كه به برخى از آن ها اشاره مى شود:
1 ـ طمع و آزمندى, پرده شهوت است كه روى خردمندى آويخته مى شود; نه مى گذارد كه عقل, نور عشق را مشاهده كند و نه مى گذارد كه حس و خيال و وهم, از نور عقل استضائه كنند, زيرا محجوب, هم از نورگيرى محروم است و هم از نوردهى ممنوع; و اين پرده نشين گاهى به پاى طمع قربانى مى شود: ((إكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع))(21) برق تيغ طمع سر سرفراز عقل را به پاى آز منتقل مى كند و پيكر پاك عقل شاهد را نثار مقدم شرربار حرص مى سازد. چنين كسى كه مايه فخر خود را به پاى دشمن خويش ذبح نمايد, جز فرومايگى بهره اى نخواهد داشت: ((الطامع فى وثاق الذل))(22) آزمند در بند خوارى است. آن كس كه مى توانست خردمندانه زندگى كند و اميرانه به سر برد هم اكنون كه به دام حرص افتاد, سفيهانه زندگى مى كند و اسيرانه به سر مى برد. اقتدار ملى مرهون برائت دولت از آز و نزاهت ملت, از حرص است. آن گاه است كه به خودكفايى سياسى, اقتصادى و مانند آن بالغ خواهند شد.
2 ـ ترس از دشمن, پرده غضب است كه چهره خردورزى را مستور مى كند; تا نه از قلب والا نور بگيرد نه به حس و خيال و وهم پايين نور بدهد; زيرا پوشيده محكوم به حرمان, هجران و زندان است و از عقل زندانى, نه تكامل خود, ساخته است و نه تكميل ديگران متوقع: ((والجبن منقصه))(23) نقصان ادراك و انگيزه شخص هراسناك, براى آن است كه وى نه فرصت درست فكر كردن دارد و نه مجال صحيح تصميم گرفتن; در اين حال دشمن متهور و بى باك مى تازد و ملت هراسناك, جز با زندگى و انقياد, چاره ديگر ندارد.
منشإ هراس بى جا, بدگمانى به وعده هاى خداست; وگرنه ملت موحد كه به صدق خدا و عدم تخلف نويدهاى الهى اطمينان دارد, هرگز تمام عناصر محورى پيروزى را تجهيزات نظامى نمى داند بلكه ابزار مادى را وسيله تلقى مى كند و اساس ظفر و پايه پيروزى را وفاى خدا به وعده هاى تخلف ناپذير مى داند: ((فان البخل والجبن والحرص غرائز شتى يجمعها سوء الظن بالله))(24) بدگمانى به خدا از شرك مستور ناشى مى شود كه توحيد را از ناب بودن به ممزوج شدن مى كشاند. گرچه در قلمرو طبيعت, متاع ناب ناياب است; به طورى كه گل بى خار, مل بى خمار, گنج بى مار… نتوان يافت, ليكن در منطقه فراطبيعت, چنين كالاى گران بهايى دست يافتنى است و نقد و بهاى آن, مشكى از مشك اشك را نثار يار نمودن و با چنين كوثر شفافى, گناه گذشته را شستن و با منظر منزه از نظر به غير دوست, به تماشاى جمال او نشستن است:
گريه شام و سحر شكر كه ضايع نگشت
قطره باران ما گوهر يك دانه شد
پنجم: رفتارى علت اقتدار ملى است كه از مبناى صحيح انسان شناسى استمداد كند. گروهى كه خواسته هاى برخاسته از حس و وهم را خرد پنداشتند و قداست حريت را در پاى پليد شهوت و غضب پايمال كردند, سياست و حكومت را كه از شريف ترين شاخه هاى علوم انسانى است, بر اثر نشناختن گوهر انسان به سلطنت بر مردم, معنا كرده و تفسير مى كنند; خواه بر مردم ميهن خود و خواه بر مردم كشور ديگر, چنين فرقه اى هم دچار مشكل انسان شناسى و جهان بينى اند و هم مبتلا به معضل معرفت شناسى; زيرا انسان, از منظر اينان بين ميلاد و مرگ خلاصه مى شود و جهان هستى نيز, از قلمرو ماده و طبيعت نمى گذرد و معيار انديشه صحيح, اثبات و ابطال حسى است. اين عده, حس و وهم را در بخش انديشه و شهوت و غضب را در قسم انگيزه كه عقال ترقى اند, عقل پنداشتند و علم حسى را كه پشتوانه ابطال پذيرى حسى دارد, معرفت صائب مى انگارند; غافل از آن كه نه انسان را درست شناختند و نه جهان هستى را صحيح بررسى نمودند و نه به معيار اصيل معرفت, دست يازيدند:
عقل را از عقيله بازشناس
نبود همچو فربهى آماس
سقوط در چاه حس گرايى بعد از آن رخ داد كه در مرحله نخست, پندار ناصواب عقل گرايى توسط براهمه هند مطرح شد و نغمه ناموزون بى نيازى از وحى الهى طرح شد. سپس در مرحله بعد, عقل تجريدى و انتزاعى از صحنه معرفت شناسى حذف شد و با پيشرفت صنايع مدرن, از عمق دريا تا اوج سپهر, ملك مشاع صنعت درآمد. تمام مسائل اعتقادى, اخلاقى و حقوقى, در محور حس تدوين و در مدار ماده تحرير مى شد و حرمت معارف غير محسوس و ارج اصول ارزشى غير مادى, رخت بربست و صنعت حسى, مدون عقيده, اخلاق, حقوق و سياست شد و ميوه تلخ و فراخ چنين شاخ منحوسى, جز استبعاد, استعمار, استثمار, استحمار و بالاخره تهاجم و تكالب ملت هاى ضعيف و غارت منابع سرشار آنان نخواهد بود: ((اضرب بطرفك حيث شئت من الناس فهل تبصر الا فقيرا يكابد فقرا, إو غنيا بدل نعمه الله كفرا إو بخيلا اتخذ البخل بحق الله وفرا, إو متمردا كإن بإذنه عن سمع المواعظ وقرا…))(25) يعنى هر سمتى را خواستى نگاه كن; يا نيازمندى مى بينى كه زير بار توان فرساى فقر خميده است يا توانگرى را مى نگرى كه با عيش رفيه و خوشگذرانه به كفران نعمت خداداد مبادرت مى كند يا بخيلى را مشاهده مى نمايى كه بخل را سبب وفور و فراوانى ثروت مى داند و اباى از تإديه حقوق الهى را پايه انبوه شدن ثروت تلقى كرده است يا متمردى را مى يابى كه از اتعاظ و پندپذيرى سرپيچى مى كند.
چنين دولت يا ملتى اگر پيروز شوند, اقتدار كاذب و زودگذر پيدا مى كنند كه در ايام شادكامى دروغين خويش از هيچ خلافى هراس ندارند و از زير پا نهادن تمام اصول ارزشى, تحاشى نخواهند داشت و اگر بتوانند عصاى موساى كليم(ع) را در دست فرعون يا سامرى قرار مى دهند و حسين بن على(ع) را در عتبه عتبه اموى مى نشانند و با تشويه جمال عدل, و تحسين وصمه ظلم, هر معروفى را منكر و هر منكرى را معروف ارائه مى دهند. در چنين صحنه سهمگينى است كه انسان حق مدار, صدق محور و آزادمنش مى سرايد: ((اى مرگ اگر نه مرده اى دريابم)).
گروهى كه تقاضاهاى برخاسته از اقتضاى فطرت و فطنت را فكرت ناب مى دانند و قداست آزادى را حراج نكردند و حس و خيال و وهم را به امامت عقل نظر و نيز شهوت و غضب را به زعامت عقل عمل, رهبرى نموده و رهبرى مى كنند, بر اثر انسان شناسى صحيح, سياست و حكومت را درست تفسير مى نمايند و آن را به سلطنت بر دنيا و تمام مظاهر درونى و بيرونى آن معنا مى كنند; يعنى نه دولت, سالار كسى است و نه ملت; هيچ انسانى تحت قيوميت سالارگونه كسى نيست, بلكه عقل مردم, سالار حس آنان و عزم ملت, سالار هوس آن ها است و اين معنا, همان مردم سالارى دينى است كه از انسان شناسى سالم برخوردار است; زيرا انسان كريم را جز قرآن كريم, چيزى تفسير نمى كند و بهترين شيوه تفسير گوهر انسانيت همانا تفسير انسان به انسان است كه فن خاص و مبناى مخصوصى عهده دار تدوين چنين تفسيرى است و اين گونه انسان شناسى كامل, محصول جهان بينى توحيدى جامع و نتيجه معرفت شناسى همه جانبه و فراگير است: ((قد الزم نفسه العدل فكان اول عدله نفى الهوى عن نفسه))(26) يعنى اولين برنامه سياسى مردم با ايمان, هوازدايى و هوس روبى است چهره شفاف انسانى, آن لحظه ظهور مى كند كه وى گرد گرد و غبار اغيار نگردد و هنگامى زهور مى نمايد كه او در مطاف طغيان, به اشواط اشتغال پيدا نكند:
دين برون آيد ار گنه بنهى
سر پديد آيد ار كله بنهى
چنين ملتى مقتدرانه حافظ كرامت انسانى خويش اند; نه تن به حقارت ستمگرى مى دهند و نه به خوارى و ستم پذيرى رضا خواهند داد, بلكه هماره كريمانه به سر مى برند: ((قوم لم تزل الكرامه تتمادى بهم حتى حلوا دار القرار…))(27) رسيدن به چنين اقتدار و كرامتى, جز از راه تهذيب نفس كه رسمى ترين برنامه حكومت دينى است, ميسور نيست:
ژاله ذل زدل مران هرگز
كز ره ذل رسى به گلشن عز
قامت عمر خويش را خم ده
ديده خشك خويش را نم ده
خم قامت كه نم پذير بود
صد كمان پيش او چو تير بود
ششم: رفتارى پايه اقتدار ملى است, كه رخدادهاى دنيا را هم از درون بررسى كند و هم از بيرون. فرد يا جامعه اى كه فقط مظاهر دنيا را مى نگرد و از نگرش درون و باطن آن آگاه نيست, توان تإمين قدرت صادق را ندارد و به جاى تسخير دنيا, مقهور آن مى شود و به جاى حكومت بر مواهب طبيعى, محكوم آن مى گردد و فرد يا جامعه مقهور و محكوم, هرگز مقتدر نخواهد بود.
هم چنين اگر فرد يا جامعه اى راهبانه فقط درون طبيعت و باطن دنيا را ببينند و از نگرش طبيعى ونگاه دنيايى محروم باشند, از نيرنگ خدمت گزاران سياسى غافلند و از آهنگ نهنگان اقتصادى, ساهى و نائم; و طبق بيان اميرالمومنين(ع): ((و من نام لم ينم عنه))(28) هر كس بخوابد هرگز مورد خواب و غفلت دشمن غدار و بيدار نخواهد بود, بلكه در حال خواب او به وى حمله مى شود.
بنابراين, بايد دنيا و مظاهر طبيعت را با دو چشم درون بين و برون نگر نگاه كرد و نگرش ((اعور)) يا ((اعمى)) همانند نگاه ((احول)) واقع بينانه نيست. اقتدار ملى هماره با نگرش واقع بينانه همراه است. در فرهنگ على ابن ابى طالب (ع) كه همان فرهنگ قرآن و عترت است, اگر فرد يا جامعه اى درون نگر نباشد و از باطن مواهب طبيعى با خبر نگردد و از درون مشاغل دنيايى آگاه نشود و از پشت پرده سمت هاى سياسى و حكومتى مطلع نباشد, چنين شخصى يا گروهى كور است, زيرا چيزى كه موجود است و آثار فراوانى دارد و آگاهى از آن هم ممكن است و هم لازم و تحصيل ابزار ادراك آن مقدور, اگر چنين چيزى مورد ديد وى قرار نگيرد, معلوم مى شود كه آن شخص يا گروه, نابيناست و بايد به فكر درمان باصره درون بين بوده و اقدام كند.
جهان بينى جامع و معرفت شناسى كامل, در تمام شوون انسانى, تإثير به سزايى دارند و در ادبيات وى نيز موثر است. مثلا واژه ((بينا)) و ((نابينا)) براى كسى كه هستى را منحصر در قلمرو طبيعت مى داند و معرفت شناسى او حسى است و اثبات يا ابطال پذيرى عقلى و قلبى را باور ندارد, معناى محدودى دارد وبراى كسى كه جهان بينى و هستى شناسى و نيز معرفت شناسى او جامع و كامل است, معناى وسيع ترى دارد. ((نابينا)) در لغت انسان حس گرا, به كسى گفته مى شود كه مظاهر طبيعت و سمت ها و شغل هاى محسوس دنيايى را نبيند, ولى همين كلمه در فرهنگ عقل گرا و وحى گرا, به شخصى گفته مى شود كه فقط مظاهر طبيعت را مى بيند, ولى درون و باطن و پشت پرده آن ها را نمى بيند. چنين شخصى مانند كسى كه اصلا مظاهر طبيعت را نمى بيند, نابيناست, گرچه درجه نابينايى متفاوت است.
گفتار اميرالمومنين(ع) كه با رفتار آن حضرت(ع) آميخته است, اين است: ((و انما الدنيا منتهى بصر الاعمى, لايبصر مما ورائها شيئا والبصير ينفذها بصره و يعلم إن الدار ورائها, فالبصير منها شاخص والاعمى اليها شاخص والبصير منها متزود والاعمى لها متزود))(29) يعنى كور كسى است كه فقط زرق و برق دنيا را مى بيند و از بيرون و باطن و پشت آن آگاه نيست; و بينا كسى است كه گذشته از مظاهر دنيا, حيات بعد از آن و خانه پس از آن را مى بيند. بينا كسى است كه از دنيا كوچ كند و كور كسى است كه به سوى دنيا كوچ نمايد. يكى دنيا را نردبان مقصد مى بيند و ديگرى, دنيا را هدف و مقصود مى پندارد. هم چنين در تحصيل ره توشه, يكى زاد دنيا تهيه مى كند و ديگرى از تحصيل توشه آخرت غافل نيست.
آنچه درباره واژه بينا و نابينا گفته شد, درباره لغت شنوا و ناشنوا و ساير كلمات دارج در ادبيات جارى است. بنابراين, فرهنگ علوى مايه اقتدار ملى خواهد بود; زيرا به جامعه, ديد وسيع و درون بين مى بخشد. از اين رو هم از فريب دادن پرهيز مى كند و هم از فريب خوردن برحذر است. رسول گرامى اسلام(ص) فرمود: ((المكر والخديعه والخيانه فى النار))(30) حيله و خدعه و خيانت در دوزخند و چيزى كه دوزخى باشد, عامل اقتدار ملى نخواهد بود.
اكنون كه واژه بينايى و نابينايى در فرهنگ علوى معناى خاص خود را دارد, لازم است به دو عنصر محورى عنايت كامل شود: يكى عامل پديد آمدن چنين بيمارى كه از آن به عنوان نابينايى ياد مى شود و ديگرى عامل درمان اين رخ داد تلخ.
اما عامل پديد آمدن بيمارى كورى; بايد توجه كرد كه خداوند هر انسانى را بينا آفريد: ((فالهمها فجورها وتقواها))(31) و هر كسى به مقتضاى فطرت و فطنت از فكرت معتدلى برخوردار است كه با آن, درون امور را همانند بيرون آن مى بينند و تنها سبب كورى شخص ابتلا به آلودگى دنيا, رغبت به گناه و تباهى است كه رفته رفته بينايى را از باصره دل مى گيرد و او را سطحى نگر و ظاهر بين مى كند: ((من ابصر بها بصرته و من ابصر اليها اعمته))(32) هر كس فقط دنيا را بخواهد و حلال و حرام, زشت و زيبا و حق و باطل براى وى يكسان باشد, دنيا او را كور مى كند; زيرا تمرين ظاهربينى, تكرر سطحى نگرى, تداوم طبيعت زدگى, فروغ دل را مى ميراند, چنان كه نگاه به دنيا از منظر ابزار, نه هدف و از ديدگاه عبرت, نه تماشا مايه افزايش بينايى و فروزش درونى است و انسان بيناى فطرى را بيناتر مى كند; زيرا اوج و حضيض دنيا, شرح همان متن اجمالى است كه خداوند با قلم تكوين, در لوح زرين دل تدوين فرمود.
اما عامل درمان پديده كورى; بايد اهتمام ورزيد كه هم ريم دنيازدگى و رين طبيعت گرايى را شستشو كرد و هم دفينه عقلى دل را اثاره و شكوفا نمود; تا با تقويت نهاد روشن و درون حق طلب, هرگونه بيمارى كورى و مانند آن, دفع يا رفع گردد: ((الحكمه التى هى حياه للقلب الميت, و بصر للعين العميإ, و سمع للاذن الصمإ… كتاب الله تبصرون به و تنطقون به و تسمعون به و ينطق بعضه ببعض و يشهد بعضه على بعض…))(33) شنيدن معارف بلند قرآنى و نگاه به معانى رفيع نبوى و علوى و تدبر در براهين عقلى و تإمل در رهآورد تاريخى كه تحليل عالمانه سنت ديرپاى الهى است و تمرين عملى طبق رهنمود عقل و نقل, سهم موثرى اولا در حيات دل و ثانيا در بيدارى آن و ثالثا در بينايى و شنوايى آن خواهد داشت: چنين انسان حكمت نوش خردورز, واژه آزادى را در ادبيات علوى مىآموزد و مى پذيرد و مىآزمايد تا سرانجام چنان سرايد:
زير بارند درختان كه تعلق دارند
اى خوشا سرو كه از بار غم آزاد آمد
با ره توشه اين آزادى به زيارت مظهر رضاى الهى بار مى يابد و از ژرفاى دل با خداى آگاه از اسرار, در نور حاضر و غابر چنين زمزمه مى كند:
عيبم بپوش زنهار, اى خرقه مىآلود
كان شيخ پاك دامن بهر زيارت آمد
باز ناز من از طريق نياز
بر سر سدره مى كند پرواز

هفتم: رفتارى زمينه اقتدار ملى را فراهم مى كند كه با كيمياى دين, تمام شوون فردى و اجتماعى يك ملت متدين, صبغه ملكوتى پيدا كند و چيزى ملكى, جامد, راكد و سرد و متحجر نباشد, زيرا موجود مادى, بدون روح ملكوتى هرگز مظهر خداى مقتدر نخواهد شد تا بتواند قدرت مركزى خود را بعد از سازمان دهى به جا اعمال كند و از فاجعه افراط و ضابطه تفريط بپرهيزد و عفو را به جاى انتقام قرار ندهد و انتقام را به جاى صفح جا ندهد. مقتدر كسى است كه قدت تعديل شده, در اختيار او باشد و اراده عاقلانه او رهبرى اعمال قدرت را عادلانه به عهده داشته باشد. چنين فرد يا امتى مى تواند بگويد: ((ان صلاتى ونسكى ومحياى ومماتى لله رب العالمين))(34)
در تبيين اين كه دين كيمياى معنوى است و قدرت تبديل و تحويل جوهرى اشيا و اشخاص را دارد, مى توان چنين گفت: دين فتوا مى دهد كه انسان در تمام احوال ظاهرى و باطنى خود در مشهد و منظر الهى است و تمام كارهاى كوچك و بزرگ او در ديوان عمل وى ثبت است و در محكمه محكم و متقن عدل و داد, او را مى بيند و از زيبايى يا زشتى آن متإثر مى گردد. اين نگرش دستور مى دهد كه اولا انسان تا زنده است, كار كند و ثانيا آن كار ضامن منافع فرد يا ملت باشد و ثالثا نفع رساندن به ديگران براى جلب رضاى خدا و تقرب به او باشد.
سر اين تإثيرگذارى همه جانبه, همان است كه به اشارت رفت, زيرا در مكتب دين, انسان در برابر تمام لحظات زندگى مسوول است و از اولين پرسش هاى بعد از مرگ اين است كه جوانى و عمرت را در چه راه صرف كردى. اگر كسى كاهلى كرد يا كار سودمندى انجام داد, ولى براى جاه طلبى و مقام خواهى بود نه به قصد تقرب به خدا, چنين انسانى مسوول خواهد بود و كيفر خاص خويش را مى يابد.
برخى از بزرگان گذشته, محصول تجارب ممتد خود را چنين ارائه كردند كه بهترين ذكر بعد از ياد خداى سبحان, ياد مردن و ذكر مرگ است. آن كس كه ذكر شريف مرگ را به همراه دارد, بهترين نيروى محرك و پويايى را حمل مى نمايد; زيرا مردن در فرهنگ علوى, كه همان وحى الهى است, ميلاد مجدد و هجرت نوين است و گشودن در محكمه عدل, با كليد مرگ آغاز مى شود و با تذكره آن, امور سه گانه مزبور, يعنى اصل كار, نافع بودن, الهى وقصد قربت داشتن حاصل خواهد شد. هر كس براى تإمين منافع ملى قيام و اقدامى ندارد يا آن كه نفع رساندن به ملت را براى مقام دنيوى مى خواهد, چنين شخصى حقيقت مرگ را فراموش كرده است.
مطلب مهم و اساسى اين است كه واژه مرگ و ياد مردن در تمام ادبيات غير دينى به منزله افيون است كه افسردگى را به همراه دارد. تنها در مكتب دينى است كه ذكر مرگ, عامل پويايى است; يعنى تحليل عميق معارف دينى مانند كيميايى است كه اگر به فلز فرسودنى مرگ برسد آن را به طلا تبديل مى كند و اگر به مس سالم و ماندنى برسد, يقينا آن را شمش طلاى ناب خواهد كرد, يعنى اگر تإمل عريق مآثر دينى به حيات و شوون علمى و صنعتى يك ملت برخورد كند, آن را به حيات ملكوتى فرشتگان منقلب مى كند:
مفتقرا متاب رو, از در او به هيچ سو
زآن كه مس وجود را فضه او طلا كند
با اين توجيه معلوم مى شود كه دين نه تنها افيون دولت يا ملت نيست, بلكه آنچه نزد ديگران افيون دولتى يا ملى است, با كيمياى دين تبديل به عامل حيات و پويايى مى شود. از اين رو رسول گرامى اسلام(ص) فرمود: ((الاسلام يعلو و لايعلى عليه)) يعنى عقايد, اخلاق, حقوق و فقه اسلامى, مكتب برين تمدن بار است و اگر مكتبى افيون باشد حتما غير دينى است; چنان كه اگر چيزى عامل پويايى باشد, قطعا غير افيون است. اگر دين در قلوب يك ملت نهادينه شود, آن ملت فولادين خواهد شد; همان طور كه اميرالمومنين(ع) درباره مالك اشتر بعد از شنيدن درگذشت وى فرمود: ((والله لو كان جبلا لكان فندا ولو كان حجرا لكان صلدا…)) اگر مالك كوه بود, كوه يگانه بود و اگر سنگ بود, سنگ ستبر و سخت بود.
در كيمياگرى دين كه عامل پويايى پيروان خود است, مى توان به سخن گهربار رسول گرامى اسلام(ص) استشهاد نمود: ((اعمل عمل امرء يظن انه لن يموت ابدا واحذر حذر امرء يخشى ان يموت غدا)) يعنى كارى كه انجام مى دهى آن قدر متقن و ماندنى باشد كه گويا صاحب آن كار عمرى جاودان دارد و در هوشيارى و پرهيز از گناه, آن قدر هوشمند باش كه گويا راهى براى ترميم اشتباه وجود ندارد و فردا روز مرگ است. چنين دستورى پيام جاودانه دارد و آن اين كه اولا نهايت كوشش را در فعاليت داشته باشند, ثانيا سعى كنيد, كار شما در كمال اتقان و دوام باشد و ثالثا جديت نماييد از هر خلاف مصون باشيد.

پى نوشت ها:
1- نهج البلاغه, خطبه216.
2- نهج البلاغه, خطبه241, بند2.
3- لقمان / 17.
4- حكيم سنايى, حديقه, ص177.
5- نهج البلاغه, خطبه 127.
6- همان, خطبه176.
7- نهج البلاغه, خطبه86.
8- نهج الفصاحه, حديث 1323.
9- اعراف / 12.
10- بقره / 257.
11- بقره / 258.
12- طه / 50.
13- نازعات / 24.
14- قصص / 38.
15- قصص / 77.
16- قصص / 78.
17- بقره / 247.
18- اعراف / 12.
19- قصار الحكم, 454.
20- نهج البلاغه, خطبه198.
21- قصار الحكم, 219.
22- قصار الحكم, 226.
23- قصار الحكم, 3.
24- نهج البلاغه, نامه53.
25- نهج البلاغه, خطبه129.
26- نهج البلاغه, خطبه87.
27- نهج البلاغه, خطبه165.
28- نهج البلاغه, نامه 62.
29- همان, خطبه133.
30- كنز الكراجكى, ج3, ص545.
31- سوره شمس, آيه8.
32- نهج البلاغه, خطبه82.
33- همان, خطبه133.
34- سوره انعام, آيه 162.