زبان دين
آيه الله جوادى آملى
نگارش و تدوين : حجه الاسلام والمسلمين محمدرضا مصطفى پورتذكر:
خوانندگانى كه سلسله مقالات مرتبط با انسان و دين را پى مى گيرند استحضار دارند كه اين مقالات مباحثى با عناوين تعريف دين و منشإ دين و گوهر و صدف دين و پلوراليسم دينى و انتظار بشر از دين را مطرح كرده است و در ادامه بحث زبان دين را از ديدگاه آيه الله جوادى آملى ارائه مى نمايد كه در مقاله گذشته مسائلى چون مراد از زبان دين و اقسام آن و ويژگى هاى زبان قرآن و شيوه هاى تبيين معارف در قرآن به بحث گذاشته شد.
در اين مقاله در ادامه بحث زبان دين مسئله امثال قرآن به عنوان يكى از شيوه هاى تبيين معارف در قرآن و زبان علم و زبان دين و تفاوت هاى آن را در معرض انظار صاحب نظران قرار مى دهد.5 ـ امثال قرآن
بخشى از حقايق در قرآن به صورت مثل ذكر شده است, كه امثال قرآن هم در تحت عناوينى بيان مى شود.
الف: استنتاج بعد از بيان يك داستان
گاهى قرآن آن چه را كه به صورت موردى اتفاق افتاده, تجزيه و تحليل مى كند و سپس استنتاج مى نمايد و جامع گيرى مى كند و به صورت اصل كلى بيان مى فرمايد. مثلا مطلبى را مى گويد, پس از آن مى فرمايد: ((وكذلك نجزى المحسنين))(1) ما اين چنين محسنان را پاداش مى دهيم. يعنى اين قضيه سمبليك نيست كه واقع نشده باشد يا يك قضيه شخصيه نيست كه يك بار اتفاق افتاده باشد, و ديگر بار تكرار نشود, بلكه همواره سنت خدا چنين است, مثلا مى فرمايد: ((واضرب لهم مثلا اصحاب القريه))(2) و به بيان ديگر: بيان آيه به زبان سمبليك نيست, به اين معنا كه چيزى كه در آن آمده است واقعيت نداشته باشد, نظير آن چه كه در كليله و دمنه ترسيم شده است, بلكه همه مطالب آن واقعيت دارد, آنگاه قرآن امر واقعى را به صورت مثل و نمونه ذكر مى كند.
گاهى اصل داستان هم واقع نشده است, بلكه به صورت تشبيه مطلبى تبيين مى شود, مثلا در رابطه با توحيد, بعد از آن كه با برهان قطعى و عقلى اثبات كرد كه بيش از يك خدا وجود ندارد, چنان كه در سوره انبيإ به صورت برهان تمانع ذكر كرد كه ((لو كان فيهما آلهه الا الله لفسدتا))(3) اگر دو خدا تدبير جهان را در زمام خود داشتند, چون هر كدام يك ذات و اراده و قدرت مستقل دارند و اگر دو ذات مستقل وجود داشته باشد دو اراده و قدرت و علم و دو نوع تشخيص مصلحت خواهد بود, كه نتيجه آن فساد عالم خواهد بود, اما در سوره زمر همين مطلب را به صورت مثل ذكر مى كند كه ((ضرب الله مثلا رجلا فيه شركإ متشاكسون))(4) يعنى اگر يك خدمت گزارى چند كار فرماى بد اخلاق داشته باشد و كارگر ديگرى يك كارفرماى مهربان و منظم, آيا اين دو خدمت گزار يكسان كار مى كنند؟ البته, نه, بلكه, اولى كارش متلاشى مى شود و دومى كارش ماندنى است. زيرا كارفرماى دومى مدبر و عاقل و در نتيجه كارش منظم است, اگر عالم نيز چند خدا داشته باشد, لازمه چند خدايى, چند تا ضعف است. اول اين كه چون صفات ذاتى خداوند عين ذات اوست, علم و تشخيص مصلحت هر كدام عين ذات او خواهد بود.
دوم اين كه, بر فرض تعدد ذات, تعدد علم, قدرت, اراده و تبائن آن ها لازم مىآيد.
سوم آن كه مبدء جهان داراى علم هاى متبائن, قدرت هاى متبائن و اراده هاى متبائن خواهند بود. البته معلوم است كه با تعدد مبدء و تصميم و اراده او اثرى جز فساد نظم را به دنبال نخواهد داشت.
بنابراين اگر جهان داراى مبدء واحد, با اراده واحد باشد, منظم و باقى خواهد بود, ولى اگر مبدءهاى متبائن و اراده ها متعدد باشد, جهان فاسد و فانى مى گردد.ب: عظمت وحى و ظرفيت روح انسان
در جريان عظمت وحى, قرآن مى فرمايد: ((لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرايته خاشعا متصدعا من خشيه الله وتلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون))(5) اگر اين قرآن را بر كوهى فرو مى فرستاديم, يقينا آن كوه را از بيم خدا فروتن و از هم پاشيده مى ديدى و اين مثل ها را براى مردم مى زنيم, باشد كه آنان بينديشند.
عظمت قرآن به قدرى است كه اگر بر كوه نازل شود, كوه متلاشى مى شود, اين طور نيست كه قرآن در واقع بر كوه نازل شود, بلكه اين يك مثل است.
اگر خداوند در جريان موساى كليم بر كوه تجلى كرد, اين تجلى خدا بر كوه سمبليك نيست, بلكه يك واقعيت است كه مى فرمايد: ((فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا وخر موسى صعقا))(6) چون پروردگار موسى (عليه السلام) بر كوه جلوه نموده, آن را ريز ريز ساخت و موسى بيهوش بر زمين افتاد.
غرض آن كه اين يك واقعيت است كه خدا بر كوه تجلى كرد, ولى جريان نزول قرآن بر كوه يك مثل است, در واقع با اين مثل مى خواهد, ظرفيت وجودى انسان را بيان كند. كه انسان كامل, قول ثقيل وحى را كه كوه با آن ستبرى توان تحمل آن را ندارد, حمل مى كند.ج: معانى و مصاديق مثل در قرآن
در قرآن مواردى كه واقعيت دارد, گاهى آن را به صورت مثلى تفهيم مى كند. ظاهر قرآن در برخى از موارد چنين است كه درصدد تعليم مطلب است و گاهى مثل به معناى وصف است, مثل اين كه فرمود: ((واضرب لهم مثلا اصحاب القريه اذ جإها المرسلون))(7) يعنى نمونه اى ذكر كن. كه اين مطلب يك واقعيتى خارجى بوده است, هرچند به عنوان مثال بيان شده است, براى آن چه كه واقع نشده است, يعنى جايى كه واقع نشده از مواردى كه واقع شده استنباط شود, زيرا, فرزانگان از مثل پى به ممثل مى برند.
در مصداق و معانى مثل قرآن كريم
1ـ مثل به معناى وصف است, خداوند مى فرمايد: ((فلا تضربوا لله الامثال))(8) يعنى براى خدا وصف ذكر نكنيد, خدا بايد خود را وصف كند, چون انسان تا موصوف را نشناسد وصف او را هم نمى شناسد. از اين رو كسى نمى تواند خدا را وصف كند و فقط بندگان مخلص (به فتح) مى توانند خدا را وصف كنند, چون خدا را در حدى كه لازم است شناخته اند .
2ـ مثل به معناى واقعيتى كه به عنوان نمونه براى امور واقع ذكر مى شود, چنان كه مى فرمايد: ((واضرب لهم مثلا اصحاب القريه))(9).
3ـ مثل به معناى امرى كه واقع نشد, ولى به عنوان جريان سمبليك و نمادين ذكر مى شود, مانند آيه سوره حشر كه مى فرمايد: ((لو انزلنا هذا القرآن على جبل لرايته خاشعا متصدعا من خشيه الله وتلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون))(10) اگر ما قرآن را بر كوه نازل بكنيم كوه متلاشى مى شود, اين يك مثل است, اين طور نيست كه قرآن بر كوه نازل شده باشد, يا نازل شود, نمونه آن, تجلى خداوند براى موسى (ع) در كوه طور و متلاشى شدن آن مى باشد.
4ـ قسم ديگر آن است كه چيزى كه واقعيت دارد و محسوس است, تمثل براى يك موجود بالاتر است, مثلا دنيا مثال است براى برزخ, و برزخ مثال است براى مرحله عقل و حشر اكبر. از اين رو ذات اقدس اله, وقتى اوصاف بهشت را شرح مى دهد, آن را به عنوان مثل ذكر مى كند ((مثل الجنه التى وعد المتقون فيها انهار من مإ غير آسن))(11) اين در حقيقت وصف بهشت است, لكن اين بهشت حسى مثال است براى آن جنت عقلى, يعنى اگر در بعضى آيات فرمود: وارستگان وارد بهشت مى شوند كه داراى غرفه ها و نهرها و انواع ميوه هاست, به دنبال آن فرمود: متقين گذشته از آن كه چنين بهشتى را دارند, در نزد خدايى هستند كه مليك مقتدر است, گاهى نيز فرمود: ((ولمن خاف مقام ربه جنتان))(12) براى كسى كه از مقام ربوبى انديشناك باشد دو بهشت است, بعد فرمود: ((من دونهما جنتان))(13) جداى از آن دو, دو بهشت ديگر است, هر موجود نازلى نسبت به موجود كامل مثل است, نه اين كه سمبل باشد, بلكه اين واقعيت است كه عكس واقعيت بالاتر در واقعيت پايين تر ظهور كرده است. دنيا واقعيتى است كه سمبل برزخ است و برزخ هم واقعيت دارد, سفسطه نيست, لكن سمبل جهان عقل است, عالم عقول و فرشتگان و مجردات تام سفسطه نيستند, بلكه سمبل اسمإ الهى اند, چه اين كه اسمإ الهى تعينات ذات اقدس اله اند كه آن هويت مطلق غير متعين است. پس مثال گاهى به معناى تمثل است و تمثل, يعنى پديده اى كه داراى وجود واقعى است حقيقت بالاتر را نشان مى دهد.
بنابراين زبان قرآن شبيه زبان كليله و دمنه نيست ـ كه مطالب آن واقعيت خارجى ندارد زبان او زبان سمبليك است ـ بلكه زبان قرآن, مثال واقعيت برتر است. از اين رو خداوند در وصف بهشت فرمود: ((مثل الجنه التى وعد المتقون))(14) گاهى از سنخ تمثيل يك واقعيت به يك امر محسوس عادى و طبيعى است, مانند آن چه در جريان دنيا وارد شده است ((انما مثل الحياه الدنيا كمإ انزلناه من السمإ))(15) بنابراين اولا مثل در قرآن چندين معنا دارد و ثانيا زبان قرآن سمبليك نيست, بلكه بيان واقعيت است. بعضى مسائل به صورت تحليل عقلى و يا قصه اى كه واقعيت و حقيقت عينى دارد و در خارج واقع شده است, به عنوان مثل بيان مى شود, مثل داستان آدم و حوا كه به عنوان مثل, يعنى نمونه براى امور و قضاياى تاريخى ياد مى شود و گاهى تمثل است كه هر مرتبه اى تمثل مرتبه بالاتر است كه آن نيز واقعيت و حقيقت دارد.زبان علم و زبان دين
گاهى گفته مى شود: يكى از دلايلى كه فيلسوفان دين را به نظريه پردازى در زمينه زبان دين وادار كرده است, تعارض هايى بود كه بين علم و دين مى ديدند و مى گفتند. مطالبى در ره آورد وحى در زمينه كيهان شناسى آمده است كه با دستاورد علم در اين زمينه سازگار نيست, مثل تعارض خورشيد مركزى با زمين مركزى. زيرا عالمان دين در گذشته عموما مى گفتند: زمين مركز و محور كيهان است و خورشيد به دور آن مى گردد, در حالى كه عالمان علوم جديد در كيهان شناسى مى گويند: خورشيد مركز است و زمين به دور خورشيد مى گردد. يا مانند آن چه در ارتباط با انسان و چگونگى خلقت او در زيست شناسى مطرح است كه داروين مى گفت: انسان حلقه اى از حلقات تكامل موجوداتى است كه پيش از او وجود داشته اند و آن حلقه ها در چرخه تحول تكاملى به انسان منتهى شد. اما متدينان مى گفتند: انسان مستقلا و بدون تحول انواع و تكامل آن ها خلق شده است.
براى اين كه تعارض هاى بين علم و دين حل شود, عده اى راه افراط را طى كرده و زبان دين را اسطوره و افسانه و احيانا مهمل و بى معنا تلقى كردند و عده اى راه تفريط را در پيش گرفته و آراى عالمان علوم تجربى را طرد كردند و به عبارت ديگر: عده اى اصل را به علوم تجربى واگذار كرده و دين را از عرصه زندگى به كنارى نهادند و عده اى دين را اصل قرار داده و به طرد و تكفير عالمان علوم تجربى پرداختند و برخى قلمرو زبان علم و زبان دين را از هم تفكيك كرده و گفتند: زبان علم, زبان ناظر به واقع است, ولى زبان دين ناظر به واقع نبوده, بلكه زبان نمادين و تمثيل است.
براى پاسخ گويى به كسانى كه چنين مى انديشند, پيشاپيش بايد به چند اصل توجه كرد.اصل اول: بايد توجه داشت كه زبان علم, چه علوم تجربى و طبيعى و چه علوم رياضى, با زبان دين قابل جمع است. از اين رو نه عالمان دين بايد عالمان علوم تجربى و رياضى را طرد و تكفير كنند و نه عالمان علوم تجربى و رياضى بايد زبان دينى را افسانه و اسطوره تلقى كنند, بلكه بايد باور داشته باشند كه هم دين حق است و هم علم حق است و اگر احيانا تعارضى بين آن ها پيدا شد, بايد در پى يافتن راه حلى بود كه چگونه مى توان بين آن ديدگاه ها جمع كرد.
اصل دوم: هم چنان كه اگر بين ظواهر دينى تعارض و ناهماهنگى ظهور كرد, به طور يقين راه حلى وجود دارد كه با استفاده از آن ناهمانگى و تعارض بين آن ها را برطرف مى كنند, و يا اگر دو دليل رياضى يا طبيعى تعارض كردند, راه حلى وجود دارد كه با استفاده از آن تعارض و ناهماهنگى بين آن ها را حل مى كنند, اگر بين يك دليل دينى و يك دليل علمى يا رياضى, ناهماهنگى و ناسازگارى رخ دهد, به يقين راه حلى وجود دارد كه مى توان با پيمودن آن, راه تعارض را حل كرد. زيرا آن چه ملاك قبول است و از حجيت و حرمت برخوردار است, دليل است و در صورت وجود دليل, تفاوتى بين دليل نقلى و عقلى نيست. گرچه ممكن است, يكى مهم و ديگرى مهم تر باشد و در واقع هر دليلى كه واجد نصاب حجيت باشد محترم است و بايد از آن بهره بردارى كرد, خواه عقلى و خواه نقلى.
اصل سوم: يك اصل كليدى وجود دارد كه بايد در تعارض بين علم و دين و چگونگى رفع آن مورد توجه قرار گيرد و آن اين كه تعارض بين علم و دين از طرف كسانى مطرح مى شود كه منبع عقلى دين را مقابل منبع نقلى آن قرار دادند و يافته هاى عقلى را از محدوده دين خارج كردند, در حالى كه دين از دو منبع عقل و نقل استخراج مى شود, يعنى همانطورى كه دليل معتبر نقلى كاشف اراده الهى و حكم خدا است, دليل معتبر عقلى نيز اين چنين است, و همان طورى كه دليل نقلى همه آثار حجيت را به همراه دارد. دليل عقلى نيز چنين است.
اين كه برخى گفته اند: زبان علم و زبان دين در بيان حقايق و معارف تفاوت دارد. از نظرى بدون ترديد اين سخن درست است كه نه تنها زبان علم تجربى يا رياضى با زبان دين فرق دارد, بلكه زبان علم فلسفه و زبان علم فقه و اصول و حتى زبان عرفان با زبان دين متفاوت است. از اين رو در اين جا شايسته است به تفاوت زبان قرآن با زبان علوم ديگر اعم از تجربى, رياضى و انسانى پرداخته شود.تفاوت قرآن با كتاب هاى علمى, در تبيين معارف و حقايق علمى
قرآن كريم چنان كه گذشت, در تبيين معارف الهى شيوه هاى ويژه اى دارد كه با شيوه طرح معارف در علوم تفاوت دارد. اكنون به بررسى تفاوت قرآن كريم با كتاب هاى علمى در تبيين معارف مى پردازيم:
خداى سبحان در مقام تبيين رسالت هاى پيامبر اكرم(ص) گاهى از تلاوت آيات بر مردم و تعليم كتاب و حكمت و تزكيه نفوس سخن مى گويد: ((هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته ويزكيهم ويعلمهم الكتاب والحكمه))(16) و گاهى از خارج ساختن انسان ها از تاريكى هاى جهل و تباهى ضلالت به نور هدايت, سخن مى گويد: ((كتاب انزلناه اليك لتخرج الناس من الظلمات الى النور باذن ربهم الى صراط العزيز الحميد))(17) و قرآن كريم را ره توشه رسول اكرم(ص) در ايفاى اين رسالت ها و دست مايه او در تعليم و تزكيه انسان ها معرفى مى كند: ((فذكر بالقرآن من يخاف وعيد))(18) ((وكذلك اوحينا اليك قرآنا عربيا لتنذر ام القرى ومن حولها))(19)
((وكذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ما كنت تدرى ما الكتاب ولا الايمان ولكن جعلناه نورا نهدى به من نشإ من عبادناوانك لتهدى الى صراط مستقيم))(20) و همين گونه, روحى از امر خودمان را به سوى تو وحى كرديم, تو نمى دانستى كتاب چيست و نه ايمان كدام است, ولى آن را نور گردانيديم كه هر كه از بندگان خود را بخواهيم به وسيله آن راه مى نماييم و به راستى كه تو به خوبى به راه راست هدايت مى كنى.
بر اين اساس, قرآن كريم, مانند كتاب هاى علمى نيست كه تنها به تبيين مسائل علمى و جهان شناسانه بپردازد و يا مانند كتاب هاى اخلاقى نيست كه تنها به اندرز بسنده كند يا همتاى كتاب هاى فقهى و اصولى نخواهد بود كه به ذكر احكام فرعى و مبانى آن ها اكتفا كند و به طور كلى شيوه هاى رايج و معمول در كتب بشرى را در پيش گيرد.
اين كتاب الهى در رسيدن به اهداف خود كه رسالت جهانى پيامبر اسلام, حضرت رسول اكرم(ص) براى تحقق آن است, روش هاى ويژه اى را برگزيده است, كه به برخى از آن ها اشاره مى شود:
1ـ استفاده گسترده از تمثيل براى تنزل دادن معارف سنگين و متعالى, كه بحث آن گذشت.
2ـ بهره گيرى از شيوه جدال احسن و پايه قرار دادن پيش فرض هاى معقول و مقبول خصم, در احتجاج با كسانى كه در برابر اصل دين يا خصوص قرآن سرسختى نشان مى دهند.
3ـ آميختن ((معارف و احكام)) با ((موعظه و اخلاق)), و ((تعليم كتاب و حكمت)) با ((تربيت و تزكيه نفوس)) و پيوند زدن مسائل نظرى با عملى و مسائل اجرايى با ضامن اجراى آن ; مانند اين كه پس از دستور روزه دارى به هدف آن, كه تحصيل تقواست, اشاره مى كند: ((يا ايها الذين آمنوا كتب عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم لعلكم تتقون))(21) اى كسانى كه ايمان آورده ايد روزه بر شما واجب شد چنان كه بر كسانى كه پيش از شما بودند واجب شد تا تقوا پيشه كنيد. و يا پس از بيان آفرينش لباسى كه اندام انسان را مى پوشاند و نگهبان تن است, از لباس تقوا سخن مى گويد كه جامه جان آدمى و بهترين نگهبان آن از حوادث بد اخلاقى است: ((يا بنى آدم قد انزلنا عليكم لباسايوارى سوءاتكم وريشا ولباس التقوى ذلك خير))(22) اى فرزندان آدم در حقيقت ما براى شما لباسى فرو فرستاديم كه عورت هاى شما را پوشيده مى دارد و براى شما زينتى است, ولى بهترين جامه, لباس تقوا است. و در فضايى كه سخن از حج و عمره خانه خدا مطرح است, چون حج و عمره مستلزم سفر است و سفر نيز زاد و توشه مى طلبد, از ره توشه تقوا كه در سير و سلوك به سوى خدا بهترين زاد است, نام مى برد: ((واتموا الحج والعمره لله… الحج اشهر معلومات…. . وتزودوا فان خير الزاد التقوى))(23)
هم چنين در كنار تبيين برخى از احكام روزه, سفارش حفظ حدود و رعايت تقواى الهى آمده است: ((تلك حدود الله فلا تقربوها كذلك يبين الله آياته للناس لعلهم يتقون))(24) و همراه با دستور دريافت زكات, تطهير و تزكيه جان آدمى مطرح است: ((خذ من اموالهم صدقه تطهرهم وتزكيهم بها))(25) و حتى در كنار ساده ترين دستورهاى مربوط به معاشرت هاى اجتماعى, مانند اين كه مهمان ناخوانده اى كه قرار ديدار با صاحب خانه را قبلا تنظيم نكرده, در صورت اكراه و معذور بودن ميزبان از پذيرش او بايد برگردد و نرنجد, از تزكيه روح, سخن مى گويد: ((… وان قيل لكم ارجعوا فارجعوا هو ازكى لكم))(26)
4ـ داورى قاطع نسبت به اقوال و آرايى كه از ديگران نقل مى كند. قرآن كريم همانند برخى از كتاب هاى متداول, مجمع اقوال نيست, تا آراى مختلف را نقل كند و بين آنها داورى نكند, بلكه نقل هاى آن با داورى همراه است. از اين رو, اگر مطلبى را نقل كند و سخنى در ابطال و رد آن نياورد, نشانه امضا و پذيرش آن است; چنان كه از فرزند صالح حضرت آدم (ع) نقل مى كند كه معيار پذيرش عمل در نزد خدا تقواست: ((قال انما يتقبل الله من المتقين))(27) و آن را رد نمى كند, از اين رو در برخى روايات اين جمله با عنوان ((قول الله)) ناميده شده است.(28) و در كتاب هاى فقهى نيز به عنوان قول الله مطرح است. قرآن كريم بر اثر داشتن اين ويژگى ((قول فصل)) نام گرفته است: ((انه لقول فصل # وما هو بالهزل))(29)
اما پس از نقل گفته منافقان, آن را ابطال مى كند: ((يقولون لئن رجعنا الى المدينه ليخرجن الاعزمنها الاذل و لله العزه ولرسوله وللمومنين ولكن المنافقين لا يعلمون))(30) مى گويند: اگر به مدينه برگرديم, قطعا آن كه عزت مند است آن زبون تر را از آن جا بيرون خواهد كرد و حال آن كه گنجينه هاى آسمان و زمين از آن خداست, ولى منافقان در نمى يابند.
سخن منافقان اين بود كه خود را عزيز مى پنداشتند و مومنان را ذليل, ليكن خداوند بعد از نقل گفتار باطل آن ها به ابطال آن پرداخت; چنان كه قبلا در ابطال كلام ياوه آنان درباره محاصره اقتصادى مسلمانان و انفاق نكردن به همراهان رسول اكرم(ص) براى تفرق آنان از اطراف پيامبر اكرم(ص) سخنى را نقل و نقد و ابطال كرده است.(31)
كتابى كه از جانب خداى حكيم تنزل يافته است و به عزت (نفوذناپذيرى) ستوده شده است, باطل را از هيچ جهتى بدان راه نيست: ((وانه لكتاب عزيز # لا ياتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه تنزيل من حكيم حميد))(32)تذكر:
مواعظ و اندرزهاى قرآنى كه در كنار احكام و معارف الهى ذكر مى شود, گاهى متإخر است; مانند مثال هاى گذشته و گاهى متقدم; مانند: ((ولا تتمنوا ما فضل الله به بعضكم على بعض للرجال نصيب مما اكتسبوا وللنسإ نصيب مما اكتسبن))(33) زنهار, آن چه را خداوند به سبب آن بعضى از شما را بر بعضى ديگر برترى داده, آرزو مى كنيد. براى مردان از آن چه به اختيار كسب كرده اند بهره اى است و براى زنان نيز از آن چه به اختيار كسب كرده اند بهره اى است.
5ـ پيوند دادن مسائل جهان شناسى با خداشناسى. يكى از مهم ترين تفاوت هاى قرآن كريم با كتب علمى اين است كه كتاب هاى علمى تنها به بررسى و تبيين سير افقى اشيا و پديده هاى جهان مى پردازد; مثلا فن معدن شناسى مى گويد: آن چه اكنون در دل زمين يا كوه به صورت معدن خاصى وجود دارد, از سال هاى قبل چه تطوراتى را پشت سر گذاشته و پس از اين نيز با گذشت ساليان متمادى, چه تحولاتى را در پيش رو دارد; اما قرآن كريم كه كتاب هدايت و نور است, نه كتاب علمى محض, گذشته از نگاه اجمالى به سير افقى اشيإ, سخن از سير عمودى پديده هاى جهان و ارتباط آن از يك سو با مبدإ و از سوى ديگر با معاد دارد; يعنى, از مبدإ فاعلى و مبدإ غايى سير و تحول موجودات سخن مى گويد, نظير: ((الم تر ان الله انزل من السمإ مإ فاخرجنا به ثمرات مختلفاالوانها ومن الجبال جدد بيض وحمر مختلف الوانها وغرابيب سود))(34) آيا نديده اى كه خدا آبى از آسمان فرود آورد و به وسيله آن ميوه هايى كه رنگ هاى آن ها گوناگون است بيرون آورديم و از برخى كوه ها, راه ها و رگه هاى سپيد و گلگون به رنگ هاى مختلف و سياه پررنگ آفريد: ((وهو الذى انشا جنات معروشات وغير معروشات والنخل والزرع مختلفا اكله والزيتون والرمان متشابها وغيرمتشابه))(35) و اوست كسى كه باغ هايى با داربست و بدون داربست و خرما بن و كشتزار با ميوه هاى گوناگون آن و زيتون و انار شبيه به يكديگر و غير شبيه پديد آورد. ((اولم ير الذين كفروا ان السماوات والارض كانتا رتقا ففتقناهما وجعلنا من المإ كل شىء حى افلا يومنون))(36) آيا كسانى كه كفر ورزيدند, ندانستند كه آسمان ها و زمين هر دو به هم پيوسته بودند و ما آن دو را از هم جدا ساختيم و هر چيز زنده اى را از آب پديد آورديم, آيا باز هم ايمان نمىآورند. در اين گونه از آيات قرآنى مبدإ فاعلى بارش باران و نيز سبب فاعلى حركت حبه هاى جامد به طرف خوشه ها و شاخه هايى كه از حيات گياهى برخوردار است و نيز مبدإ اصلى احداث راه هاى سفيد و سرخ و سياه كوهستانى و پديد آورنده انواع ميوه ها و دانه هاى خوراكى سخن به ميان آمده است.
غرض آن كه, دانش هاى رايج علمى و فلسفى درباره پديده معين جهان, مانند ستاره و كوه و… يا درباره كل جهان بدون تعيين موردى جزيى از آن, سير افقى محض دارد; يعنى, بررسى مى كند كه پديده اى معين يا مجموع جهان, قبلا چه بوده و اكنون چيست و پس از اين چه مى شود, اما از بيان سير عمودى خالى است; برخلاف قرآن كريم كه در تبيين علمى اشيا (آن مقدار كه تعرض كرده است) و در تحرير فلسفى اصل جهان, مسير عمودى را اضافه مى كند; يعنى, مى گويد: مبدإ فاعلى اين كار كيست و چه مبدإ غايى و هدف نهايى در نظر بوده است.
6ـ گزينش صحنه هاى درسآموز تاريخى در تبيين قصه ها, قرآن كريم كتاب تاريخ صرف نيست, تا وقايع نگارانه در هر قصه آن چه رخ داده است, بنگارد, بلكه تنها به بيان بخش هايى مى پردازد كه با هدف آن, يعنى هدايت, هماهنگ باشد. سپس آن را به عنوان سنت الهى (فلسفه تاريخ) بازگو مى كند.
مثلا, نام حضرت موساى كليم (عليه السلام) بيش از صد بار در قرآن كريم آمده و قصه آن حضرت در 28 سوره به طور گسترده تبيين شده است; اما بخش هايى كه به تاريخ و قصه محض آن باز مى گردد, مانند ثبت تاريخ ميلاد و وفات آن حضرت در قرآن نيامده, بلكه فقط به نكات حساس و آموزنده داستان پرداخته است; مثلا, از تاريخ تولد موسى و مدت شيرخوارگى او در قرآن چيزى نيامده, ليكن از سانحه مهم وحى الهى به مادر موسى از لحاظ انداختن كودك در دريا و ايجاد طمإنينه در قلب مادر و مژده بازگشت فرزند به مادر بعد از بزرگ شدن و به بزرگوارى رسالت رسيدن, سخن به ميان آمده است.
هم چنين از تاريخ هجرت موسى از مصر به مدين و نيز زمان مراجعت وى از مدين به مصر گفتارى در قرآن نيست, ليكن از خدمتگزارى رايگان موسى براى تإمين آب دام فرزندان شعيب و نيز از دامدارى دختران شعيب و هم چنين از عفاف و پاكدامنى آنان و نيز كيفيت آشنايى موسى با شعيب و نحوه انتخاب كارگزار كه بايد در كار خويش امين و بر كار خود مسلط و نيرومند باشد و هم چنين درباره مشاهده آتش و رفتن به سوى آن و شهود نور و استماع كلام توحيدى خداوند از درخت سخن به ميان آمده است.
7 ـ يكى از اساسى ترين تفاوت هاى قرآن كريم با كتاب هاى علمى بشرى آن است كه محور اصلى تعليم در فنون بشرى, علومى است كه دستيابى به آن ها ميسور است; اما مدار تعليم در قرآن كريم علوم و معارفى است كه انسان ها بدون استمداد از نور وحى توان دستيابى به آن را ندارند: ((كما ارسلنا فيكم رسولا منكم يتلو عليكم آياتنا ويزكيكم ويعلمكم الكتاب والحكمه ويعلمكم ما لم تكونوا تعلمون))(37) همان طور كه در ميان شما, فرستاده اى از خودتان روانه كرديم كه آيات ما را بر شما مى خواند و شما را پاك مى گرداند و به شما كتاب و حكمت مىآموزد و به شما چيزى را ياد مى دهد كه خودتان نمى توانستيد آن را ياد بگيريد. ((فاذكروا الله كما علمكم ما لم تكونوا تعلمون))(38) خدا را ياد كنيد كه آن چه را نمى توانستيد ياد بگيريد به شما آموخت.
گرچه انبياى الهى در علوم قابل دستيابى و مستقلات عقلى نيز استعداد بشر را شكوفا كرده اند: ((يثيروا لهم دفائن العقول))(39) ليكن محور تعليم آنان پرده برداشتن از غيب و نوآورى علمى و معرفتى براى بشر است.
قرآن كريم با تعبير دقيق ((ما لم تكونوا تعلمون)) به همين نكته اشعار دارد; زيرا اين جمله به معناى ((آنچه نمى دانستيد)) نيست, بلكه به معناى ((شما آن نبوديد كه از راه هاى عادى آن ها را بدانيد)) است; چنان كه خداوند به پيامبر اكرم(ص), با همه استعداد ويژه اى كه داشت, مى فرمايد: ((وانزل الله عليك الكتاب والحكمه وعلمك ما لم تكن تعلم وكان فضل الله عليك عظيما))(40) يعنى, خداوند به تو معارفى آموخت كه از راه هاى متعارف توان فراگيرى آن را نداشتى. نه بالفعل, نه بالقوه, نه بلاواسطه و نه مع الواسطه. از اين رو اين ويژگى قرآن كريم اختصاص به دوران انحطاط علم ندارد, بلكه همواره و تا ابد, قرآن معلم علومى است كه بشر را به آن راهى نيست.
قرآن كريم در برخى موارد خاص, نيز اين حقيقت را گوشزد مى كند كه اسرار نهفته و پنهان عالم را تنها در پرتو نور وحى مى توان ديد: ((كتب عليكم القتال وهو كره لكم وعسى ان تكرهوا شيئا وهو خير لكم وعسى ان تحبوا شيئا وهو شر لكم والله يعلم وانتم لا تعلمون))(41) بر شما كارزار واجب شده است در حالى كه براى شما ناگوار است و بسا چيزى را خوش نمى داريد و آن براى شما خوب است و بسا چيزى را دوست مى داريد و آن براى شما بد است و خدا مى داند و شما نمى دانيد. و اين خطاب همه افراد را شامل مى شود, اعم از ضعاف, اوساط و اوحدى از اهل علم و عمل.
8ـ بيان مصداق و پرهيز از كلى گويى. در كتاب هاى علمى, متعارف نيست كه در مقام تبيين يك حقيقت, مصاديق آن ذكر شود; مثلا در تعريف نيكى, نيكان معرفى شوند, اما قرآن كريم در آيات خود چنين شيوه اى را اعمال كرده است, مثلا در تبيين بر و نيكى مى فرمايد: ((ليس البر ان تولوا وجوهكم قبل المشرق والمغرب ولـكن البر من آمن بالله واليوم الاخر))(42) نيكوكارى آن نيست كه روى خود را به سوى مشرق و يا مغرب بگردانيد بلكه نيك كسى است كه به خدا و روز بازپسين ايمان آورد. مفسرانى كه قرآن كريم را همانند كتاب هاى علمى پنداشته اند, در اين گونه موارد در پى يافتن محذوف يا توجيهات ديگرى هستند تا اسلوب بيانى قرآن را با شيوه هاى متداول در فنون علمى هماهنگ بيابند, غافل از اين كه قرآن كريم يك كتاب علمى محض نيست و از روش هاى متعارف كتاب هاى علمى بشرى پيروى نمى كند. از اين رو گاهى به جاى وصف, موصوف را بيان مى كند, يعنى به جاى معنا كردن نيكى, نيكان را معرفى مى كند. و اين از روش هاى كليدى قرآن است.
نمونه ديگر, آيه كريمه ((يوم لا ينفع مال ولا بنون # الا من اتى الله بقلب سليم))(43) كه هماهنگى مستثنا و مستثنى منه اقتضا مى كند گفته شود: ((الا سلامه القلب)), ليكن از ذكر وصف صرف نظر شد و به بيان موصوف پرداخته شد تا همان طور كه در آيه قبل,جامعه را به نيك شدن تشويق مى كند, نه آن كه تنها نيكى را براى آن ها تفسير كند, در اين آيه نيز, امت اسلامى را به سليم القلب شدن برساند, نه آن كه تنها سلامت دل را مايه نجات در قيامت معرفى كند.تذكر:
تبيين مصداق گاهى در آيات ديگر است, نه در همان آيه محل بحث, چنان كه در آيه كريمه ((فبشر عباد # الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه))(44) مژده بده بندگان مرا آنان كه قول و گفتار را مى شنوند و بهترين آن را تبعيت مى كنند. سخن از احسن الاقوال است, ليكن مصداق آن در جاى ديگر چنين تبيين شده است: ((ومن احسن قولا ممن دعا الى الله وعمل صالحا وقال اننى من المسلمين))(45) و چه كسى خوشگفتارتر از آن كس كه به سوى خدا دعوت نمايد و كار نيك انجام دهد. و يا در سوره مباركه حمد ذكرى اجمالى و كلى درباره نعمت يافتگان آمده است: ((صراط الذين انعمت عليهم… )) اما در سوره مباركه نسإ مصداق منعم عليهم تبيين شده است: ((…مع الذين انعم الله عليهم من النبيين والصديقين والشهدإ والصالحين))(46) مصداق منعم عليهم در اين آيه پيامبران و صديقين و شهدإ و صالحين ذكر شده است.
9ـ تكرار مطالب. تكرار در قرآن كريم از آن روست كه قرآن كتاب نور و هدايت است و در مقام هدايت لازم است, مطلب واحد در هر مناسبت با زبانى خاص ادا شود تا ويژگى موعظه داشته باشد بر خلاف كتاب هاى علمى كه هر مطلب تنها در يك جا بيان مى شود و تكرار آن سودمند نيست.
سر لزوم تكرار در كتاب هدايت آن است كه شيطان و نفس اماره كه عامل ضلالت و عذابند, پيوسته به اضلال آدمى مشغولند و كار آن ها گرچه گاهى كم مى شود, ليكن ترك نمى شود; از اين رو تكرار ارشاد و هدايت نيز ضرورى است.
10 ـ يكى از ظرافت هاى ادبى و هنرى در بيان قرآنى تغيير ناگهانى سياق است; مثلا در جمله اى كه چندين كلمه با ((اعراب رفع)) آمده, در اثنإ, كلمه اى با ((اعراب نصب)) ذكر مى شود تا خواننده را متوقف كرده, به تإمل وا دارد, مانند آيه ((لـكن الراسخون فى العلم منهم والمومنون يومنون بما انزل اليك وما انزل من قبلك والمقيمين الصلاه والموتون الزكاه والمومنون بالله واليوم الاخر اولـئك سنوتيهم اجرا عظيما))(47) ليكن راسخان آنان در دانش و مومنان به آن چه بر تو نازل شده و آن چه پيش از تو نازل گرديده است ايمان دارند و خوشا بر نمازگزاران و زكات دهندگان و ايمان آورندگان به خدا و روز بازپسين كه به زودى به آنان پاداش بزرگى خواهد داد. زيرا در اين آيه كريمه, پنج وصف ياد شده است كه سياق ادبى آنها مرفوع بودن آن اوصاف است; چنان كه دو وصف مقدم (راسخون و مومنون) و دو وصف موخر (موتون و مومنون) مرفوع است و در بين اوصاف مرفوع چهارگانه, يك وصف منصوب ديده مى شود و آن وصف ((مقيمين)) است تا توجه متدبران در قرآن و تاليان كتاب الهى را به اهميت نماز كه ستون دين است, جلب كند; همان طور كه در نوشتن تابلوها, برخى از كلمات مانند واژه ((شهيد)) با رنگ سرخ نوشته مى شود تا توجه بيننده را جلب كند. پس گاهى با تغيير اسلوب و تعويض سياق, به ويژگى محتوايى لفظ توجه داده مى شود.پى نوشت ها:
1 . انعام, 84.
2 . يس, 13.
3 . انبيإ, 22.
4 . زمر, 29.
5 . حشر, 21.
6 . اعراف, 143.
7 . يس, 13.
8 . نحل, 74.
9 . يس, 13.
10 . حشر, 21.
11 . محمد(ص), 15.
12 . الرحمن, 46.
13 . همان, آيه13.
14 . محمد(ص) 15.
15 . يونس, 24.
16 . جمعه,2.
17 . ابراهيم, 1.
18 . ق, 45.
19 . شورى, 7.
20 . همان, 52.
21 . بقره, 183.
22 . اعراف, 26.
23 . بقره, آيات 197 ـ 196.
24 . همان, آيه187.
25 . توبه, 103.
26 . نور, 28.
27 . مائده, 27.
28 . تفسير نور الثقلين, ج1, ص615.
29 . طارق, آيات 14 ـ 13.
30 . منافقون, 8.
31. همان, 7.
32 . فصلت, آيات 42 ـ41.
33 . نسإ, 32.
34 . فاطر, 27.
35 . انعام, 141.
36 . انبيإ, 30.
37 . بقره, 151.
38 . همان, 239.
39 . نهج البلاغه, خطبه1.
40 . نسإ, 113.
41 . بقره, آيه216.
42 . همان 177.
43 . شعرا, آيات 89 ـ 88
44 . زمر, آيات 18 ـ 17.
45 . فصلت, 33.
46 . نسإ, 69.
47 . همان, آيه 162.