يادها و خاطره ها

 

يادها و خاطره ها

حجه الاسلام والمسلمين محمد حسن رحيميان

مدرسه آيه الله بروجردى و شيخ نصر الله خلخالى

در ابتداى ورود به نجف اشرف براى مدتى كوتاه در مدرسه بغدادى به مديريت آقاى عالمى افغانى بودم بعد از آن, مدتى در مدرسه صدر واقع در بازار بزرگ و سپس به مدرسه جديد سيد كاظم يزدى در بازار عماره جنب منزل آيه الله حكيم منتقل شدم و نهايتا در مدرسه آيه الله بروجردى مستقر گرديدم. مدرسه بزرگ آيه الله بروجردى از مهمترين و معتبرترين مدارس نجف و نزديك ترين مدرسه به حرم مطهر اميرالمومنين عليه السلام بود كه در سال هاى اخير به وسيله رژيم عراق تخريب گرديد. اين مدرسه و مدرسه كوچك آيه الله بروجردى در نجف و حسينيه آيه الله بروجردى در كربلا و سامرإ توسط مرحوم شيخ نصرالله خلخالى كه وكيل آيه الله بروجردى در عراق بود احداث شده بود و توليت آنها را بر عهده داشت.
مرحوم شيخ نصر الله خلخالى كه از سرشناس ترين چهره هاى حوزه هاى علميه عراق و محور بسيارى از امور حوزه ها بود به دليل اين كه از سالها قبل از ورود امام به عراق از دوستان و ارادتمندان صميمى امام بود و در سفرهاى خود به ايران به طور مكرر در قم محضر امام را درك كرده بود با ورود امام به عراق با تمام توان خود در پشتيبانى و حمايت از امام كوشيد و در گسترش مرجعيت امام به تمام كشورهاى اسلامى به ويژه شيعيان هند, پاكستان, افغانستان و حجاز خاصه بعد از رحلت آيه الله حكيم, بيشترين نقش را ايفإ كرد.
همين ويژگى مرحوم شيخ نصر الله موجب شده بود كه مدرسه بزرگ آيه الله بروجردى در نجف پاتوق اصلى طرفداران امام و محل سكونت آنان گرديده و نماز جماعت امام در مغرب ها در اين مدرسه برگزار شود و هم چنين در مناسبت هاى زيارت مخصوصه امام حسين عليه السلام كه امام به كربلا مشرف مى شد نماز جماعت امام در حسينيه آيه الله بروجردى در كربلا اقامه مى شد.
مرحوم شيخ نصرالله خلخالى در نقل و انتقال وجوه شرعيه از ايران و شيعيان ساير كشورها به نجف اشرف و راه اندازى شهريه امام در حوزه هاى علميه عراق نقش محورى را ايفإ مى كرد از جمله, عمده وجوه شرعيه اى كه توسط پدر گراميم براى امام ارسال مى شد از طريق مرحوم حاج ابوالقاسم كوپائى كه از اخيار بازار اصفهان و وكيل همه مراجع بود به آقاى خلخالى حواله مى شد.

چرا اختلاف؟!

با اين همه, ايادى جاسوسى دشمن كه از نفوذ در امام كاملا مإيوس بودند و به هيچ وجه نمى توانستند بين امام و پيروانش فاصله بيندازند تلاش فراوانى كردند تا بين مجموعه دوستان امام تفرقه ايجاد كنند و آنها را به جان يكديگر بيندازند.
كاملا طبيعى بود كه با توجه به ويژگى هاى متعدد امام, فرد يا افرادى بر حسب مذاق خود به يك ويژگى امام دلبستگى بيشتر داشته باشند و اصولا از دريچه آن ويژگى به امام علاقمند شده باشند. مثلا براى بعضى افراد, ويژگى فقهى امام و براى عده اى ديگر, فلسفه و عرفان امام و در نظر گروهى ديگر, وارستگى و زهد امام و از نظر دسته اى ديگر, شجاعت و مبارزه امام با دشمنان اسلام و… عامل جذب آنان به امام شده بود.
هم چنين طبيعى بود كه بين كسانى كه از آغاز راه زندگى و در دوره نوجوانى و جوانى جذب امام شده بودند و صفحه دل و ذهن آنها از اول با عشق به امام از منظر مبارزه با رژيم ستمشاهى آكنده شده بود و از فضاى طوفانى قم به نجف آرام, مهاجرت كرده بودند با گروه ديگرى كه عموما در شرايط هيجانى دوره جوانى نبودند و عمرى را در فضا و فرهنگ نجف پشت سر گذارده و حالا در دوره ميانسالى يا پيرى مجذوب شخصيت والاى امام شده بودند, تفاوت فراوانى با هم داشته باشند.
نگاه آسمانى امام كه از جايگاهى فراتر از فضاى حاكم بر هر يك از اين دو گروه بود, واقع بينانه و مشفقانه هر دو گروه را پوشش مى داد. اما در اجزائى از اين دو گروه اين زمينه وجود داشت كه به جاى تمركز روى وجه مشترك بين دو گروه كه نتيجه آن مكمل همديگر بودن و تحمل يكديگر كردن بود, تكيه روى وجه افتراق نمايند و به تفرق و احيانا به تقابل و تخاصم كشيده شوند.
شياطين با بهره گيرى از همين زمينه ها تا حدى توانستند بين اين دو گروه ـ كه حقير از آنان به مهاجر و انصار تعبير مى كردم ـ تفرقه و تقابل ايجاد كنند و بخش معتنابهى از توان و فرصت هاى ارزشمندى را كه مى بايست صرف تكامل فردى و جمعى طرفداران امام در مسير اين نهضت الهى صرف شود به خنثى ساختن و تخريب يكديگر سوق دهد.
گرچه هر دو گروه يا حداقل عناصرى از آنها يكديگر را آزار مى دادند ولى نه حاصل جمع بلكه حاصل ضرب اين آزارها بر دل پاك و روح نورانى امام فشار مىآورد و او را آزار مى داد با اين حال هم چون پدرى مهربان, همواره فرزندان خود را پند مى داد. به تهذيب نفس و تزكيه سفارش مى نمود كه هر قدمى در راه تحصيل علم برمى داريد دو قدم در راه تهذيب نفس برداريد. مخصوصا جوان ترها را كه تا جوان هستيد خودتان را اصلاح كنيد در پيرى كار, مشكل مى شود و مى فرمود اگر يك صد و بيست و چهار هزار پيغمبر در يك زمان با هم جمع شوند اختلاف و دعوا نمى كنند, چون همه از يك مبدإ و به سوى يك مقصد حركت مى كنند حاصل كلمه توحيد, توحيد كلمه است.
نفوذىها و جاسوس هاى دو جانبه كه از يك سو با ساواك و از سوى ديگر با دستگاه هاى امنيتى عراق مرتبط بودند, دعوا راه مى انداختند, به دعواها دامن مى زدند و يك بار افراد اين گروه را در چنگال خشن سازمان امنيت و استخبارات بعثى مى انداختند و آن را به حساب سعايت گروه ديگر وانمود مى كردند و بار ديگر زمينه دستگيرى افرادى از گروه ديگر را فراهم مى ساختند و آن را به گردن گروه مقابل مى گذاشتند! و به اين ترتيب بر آتش فتنه و كينه مى دميدند تا دوستان به جان هم بيفتند و دشمنان و منافقان بياسايند.
در برخى موارد كار به نزاع فيزيكى و زد و خورد خونين نيز كشيده شد. بى طرف يا مصلح بودن در صحنه هاى برخوردهاى تند فيزيكى و غير فيزيكى, كار آسانى نيست از يك سو نمى توان شاهد فاجعه بود و ساكت و بى تفاوت از كنار آن گذشت. از سوى ديگر هر يك از دو طرف نزاع كه دوست هستند از تو انتظار دارند كه به كمك او بشتابى و بر فرق طرف مقابل بكوبى!
پس وقتى به آن گونه كه هر يك از دو طرف تمايل دارند وارد نزاع نشوى هر دو طرف از تو ناراضى اند و هر طرف تو را در زمره خط مقابل مى انگارد. اما آن گاه كه بر اساس تكليف براى كنترل و توقف دعوا و اصلاح ذات البين وارد مى شوى و بين دو متخاصم عصبانى قرار مى گيرى مشتى كه اين يك بر سر طرف مقابل حواله مى كند بر سر تو فرود مىآيد و لگدى كه اين يك به سوى شكم ديگرى نشانه مى رود, بر پهلوى تو اصابت مى كند. چه بسا مصلح به اندازه سر جمع كتك هاى فيزيكى و غير فيزيكى طرفين دعوا كتك مى خورد و سر انجام بدهكار دو طرف هم مى شود. اما چه باك كه شيرينى انجام وظيفه و رضايت الهى همه چيز را در اين راه دلپذير مى كند.
متعاقب وقوع ماجرايى كه فوقا توصيف شد, بيشتر دوستان به عنوان اعتراض از مدرسه آيه الله بروجردى به مدرسه اى ديگر منتقل شدند اما حقير عليرغم اصرار برخى از آنان هم چنان در مدرسه مزبور ماندم و همواره تلاش كردم ضمن حفظ ارتباط با هر دو گروه نقش همزه وصل و پل را بين آنان ايفإ كنم و ديوارهاى كاذب جدايى را فرو ريزم.
آنچه بيان شد, نمودى از خط سير مستمرى است كه همواره در اشكال گوناگون و عناوين مختلف و دسته بنديهاى نو به نو تاكنون ادامه يافته است. خط سيرى كه همواره دشمنان خدا و خلق خدا و كينه توزان نسبت به اسلام و انقلاب را خرسند و خدا و رسول خدا و اوليإ خدا را ناخرسند و العياذ بالله موجب غضب آنان شده است و اين وظيفه قطعى و هميشگى ما است كه در كوران اين جدايى ها پل وصل باشيم و مخرب ديوارهاى بلند جدايى نه آن كه خراب كننده پل ها و بالابرنده ديوارها!

شهيد محمد منتظرى در نجف

نماز ظهر را پشت سر امام به جماعت خوانديم و به اتفاق آقايان سيد باقر موسوى و قاسم پور و… براى صرف ناهار به مغازه كبابى اول شارع الرسول روبروى كتابخانه آيه الله حكيم رفتيم. حقير در جايى نشسته بودم كه خيابان را مى ديدم. اواخر ناهار بود كه قيافه آشفته شخصى كه لباس عربى پوشيده بود و زنبيل حصيرى بزرگى در دست داشت نظرم را جلب كرد, در پس محاسن بلند و كم پشت او چهره آشنايى را يافتم. انگار محمد بود با ناباورى, بى اختيار از جا برخاستم و غافل از باقيمانده غذا و اصحاب ميز ناهار, با شتاب به طرف او حركت كردم. با نزديك شدن به او اطمينان يافتم كه محمد منتظرى است. او در حال صحبت با يك عابر بود. پشت سر او قرار گرفتم. با لهجه نجفآبادى اما لغت عربى سوال مى كرد: ((إين مدرسه البروجردى؟)) قبل از اين كه مخاطب پاسخ دهد از پشت سر, با دو دست, بازوهاى او را محكم گرفتم. جا خورد و قبل از آن كه متوجه شود چه كسى او را گرفته است با لهجه اصفهانى به او گفتم بفرماييد تا با هم به مدرسه آقاى بروجردى برويم. سلام و معانقه كرديم و به طرف مدرسه راه افتاديم. تا مدرسه چند قدمى بيش نبود. ايشان به حجره حقير كه در طبقه سوم مدرسه آيه الله بروجردى بود وارد شد. بلافاصه شخصا سر و صورت او را اصلاح كردم با محاسن در حد متعارف و مناسب ايشان. عمامه, قبا و عباى خودم را به ايشان پوشاندم و قرار شد نام و فاميل او حسن سميعى باشد تا در نجف شناخته نشود. هر چند خيلى زود همه چيز معلوم و ايشان شناخته شد. در اولين فرصت از صبح به كوفه رفتيم و تا شب در كنار فرات هر آن چه را لازم بود از نجف و مسائل آن بداند براى او تعريف كردم.
محمد همان محمد قم بود با ساده زيستى فوق العاده اش. اصلا ((خود)) را نمى ديد نه در زندگى فردى و نه در معاشرت و همكارى با جمع. او لباس ساده و بى تكلف مى پوشيد و دوستانى كه مقيد به نوع يا كيفيت خاص لباس بودند را نهى مى كرد. مى گفت لباس بايد در خدمت انسان باشد نه آن كه انسان اسير لباس. سعى مى كرد هزينه زندگى اش در حداقل باشد براى ناهار ده فلس ـ معادل دو ريال ـ دوغ مى خريد و عمدا بيش از حد در آن نمك مى ريخت تا مجبور شويم آب اضافه كنيم و افراد بيشترى بتوانند از آن بنوشند. او معمولا از خرده نان هاى ته سفره مى خورد تا چيزى از نان دور ريخته نشود, گاهى در نگاه اول تصور مى شد آدم بخيل و ممسكى است اما خيلى زود معلوم مى شد امساك و صرفه جويى بيش از حد او در مورد هزينه هاى مربوط به شخص خودش بود اما در هزينه كردن براى اهداف نهضت اسلامى يا كمك به ديگران هرچه را در اختيار داشت به راحتى آب خوردن يكجا تقديم مى كرد.
محمد با همه دوست, صميمى و مهربان بود. ذره اى تكبر و خودخواهى در او وجود نداشت اما در برابر مخالفان امام, منافقان و ليبرال ها و منحرفين سرسخت و انعطاف ناپذير بود و تولى و تبرى او در چهارچوب راه و خط امام, تجلى مى يافت.
دوستى صميمانه حقير با محمد تا پايان عمر بابركت او و شهادتش ادامه يافت كه بخش بعد از پيروزى انقلاب اسلامى را به جاى ديگر موكول مى كنم اما در مورد قبل از پيروزى انقلاب به اين نكته اشاره مى كنم كه بعد از آمدنم به ايران نيز اين ارتباط از طريق مكاتبه برقرار بود و ساواك با اطلاعى كه از اين ارتباط داشت همواره يكى از محورهاى بازجويى و سوالاتش از حقير در همين رابطه بود و يك بار كه حقير را از سر جلسه امتحان متفرقه در دبيرستان هراتى اصفهان دستگير و با چشم بسته به ساواك بردند بعد از بازجويى براى تفتيش به همراه خودشان به منزل بردند ـ در آن زمان هنوز ازدواج نكرده بودم و در منزل پدر زندگى مى كردم ـ و تمام خانه را تفتيش كردند. اتفاقا چند روز قبل از آن نامه مفصلى از شيخ محمد برايم رسيده بود كه مطالب زيادى را در قالب طنز و رموزى كه بين ما بود نوشته بود و بعد از مطالعه زير وسط فرش يكى از اطاق ها به گمان خودم پنهان كرده بودم. در هنگام تفتيش عمده نگرانيم از پيدا شدن آن نامه بود, اما همين كه نوبت به آن اتاق رسيد و مإمورين وارد اتاق شدند اولين اقدام يكى از مإموران ساواك اين بود كه يك طرف فرش را با قوت روى طرف ديگر تا كرد و با ديدن نامه مزبور, آن را برداشت در اين لحظه فكر كردم همه چيز تمام شد اما در دلم نذر كردم براى نفيسه خاتون قرآن بخوانم. ساواكى كه از پيدا كردن نامه خوشحال به نظر مى رسيد, كنارى ايستاد و بنا كرد با دقت مطالعه كردن شايد به اندازه دو بار خواندن نامه مطالعه كردنش به طول انجاميد اما انگار كه تيرش به سنگ خورده و فرصت را براى خواندن يك نوشته بى ربط از دست داده است با بى حوصلگى كاغذ را به زمين انداخت و به ادامه كار پرداخت و عاقبت هم چيز دندان گيرى پيدا نكردند ناچار تعدادى كتاب و رساله را بردند!