پيرامون مديريت اسلامى رابطه عقل و دين

پيرامون مديريت اسلامى
رابطه عقل و دين

دكتر نقى پور

گفتيم, يكى از بحث هاى اساسى و بنيادى در مديريت اسلامى, ((رابطه عقل و وحى)) است.
امروزه تفكرى بر انديشه غربى ها حاكم است مبنى بر اين كه علم مديريت مربوط به علوم تجربى است و رابطه اى بين علم و دين وجود ندارد!
متإسفانه به دليل وجود برخى عوامل و مشكلات, اين انديشه در كلاس هاى درس و در سطح تحصيل كردگان ما نيز به شدت تبليغ مى شود و جريان شومى به راه افتاده است تا چنين القإ كند كه علم و دين هر كدام حوزه خاص خود را دارند و رابطه اى بين آنها وجود ندارد.
لازم است در اين خصوص بررسى, تجزيه و تحليل كنيم كه آيا بين ((دين)) و ((علم)) رابطه اى وجود دارد يا اين كه اين دو, امور بى ربط نسبت به يكديگرند و نبايد حوزه هاى آنها را با هم خلط كرد.
عنوان ((رابطه علم و دين)) كه مطرح شود, در نگاه اول دو نكته از تفكر غرب را به ما تذكر مى دهد.
نكته اول اين كه تقدم را به علم مى دهند يعنى اصل ((علم)) است و نسبت دين را با آن مى سنجند و نكته دوم اين كه دين را به عنوان ((يك)) پديده كلى (و با توجه به وجه عام آن) تلقى مى كنند (هر آن چه كه از ماورإ طبيعت سخن گويد و بدان قداست داده شود) كه فرقى بين اديان قائل نمى شوند به نحوى كه حكم صادره از سوى آنها, هم اسلام را در بر مى گيرد هم بت پرستى را!
البته اين نكته به معناى اين نيست كه آنها خواسته اند بين اديان (مثلا اسلام و اهل كتاب و هندوئيسم و…) مشتركاتى پيدا كنند, بلكه آنها اين پيش فرض را دارند كه اصولا بين اديان فرقى وجود ندارد! در تعريفى كه اين تفكر از دين دارد, دين را يك نوع خيالات پديد آمده در طول تاريخ مى داند كه در ابتدا يك سرى خيالات گنگ و مبهم به نام اديان ابتدايى بوده و به تدريج پيشرفت كرده و تكامل يافته تا به اديان توحيدى رسيده است.
براساس اين تفكر, ذهن بشر ابتدا ساده بوده و علل پديده ها را نمى شناخت; لذا دين را ((تخيل)) كرد تا براى او پناهگاهى باشد. البته براى به وجود آمدن اين تخيل هم دلائل مختلفى را ذكر مى كنند.
گاهى مى گويند دين به دليل جهل به وجود آمده است. گاهى ترس را عامل آن مى شمارند و بعضى هم دين را ساخته دست قدرت ها مى دانند. تمام اين نگرش ها در يك چيز مشترك است و آن اين كه دين اصولا ((واقعيت)) ندارد.
در بين اين موضوع, بعضى ها با صراحت عدم واقعى بودن دين را مطرح مى كنند و برخى ديگر به دليل مختلف, چون جرإت بيان صريح آن را در محافل دينى ندارند, سعى مى كنند با ظرافت, همين نكته را به زبان و كلمات ديگرى القإ كنند.
در بررسى رابطه بين ((دين)) و ((علم)) اگر ما دين را به يك معناى عام بگيريم, نمى توانيم رابطه اى جدى بين آنها تصور كنيم.
اگر دين امرى خيالى يا ساخته تخيلات بشر باشد, با واقعيت ها سر و كار ندارد و در گونه اى از امور شخصى, قومى يا ملى (مانند نحوه لباس پوشيدن, غذا خوردن, آداب و رسوم و…) رخ مى نمايد و قطعا آن را نمى توان با مسائل علمى ـ كه قانون هاى كلى را مطرح مى كند ـ مقايسه كرد.
اين منظر, يك نگرش غالب در تفكر ((عدم وجود ارتباط بين دين و علم)) است.
نگرش ديگرى هم در اين زمينه وجود دارد كه خواسته است تا حدى در مقابل دين انعطاف نشان دهد. بر اساس اين ديدگاه, خدا و دين, ساخته خيالات نيستند, بلكه واقعيت دارند; اما وظيفه دين, پرداختن به امور غير دنيوى است.
اين تفكر بين حوزه دين وعلم, يك تقسيم اراضى كرده است; بدين معنا كه دين از عالم آخرت حرف مى زند و حوزه دين در امور اخروى است و عقل و علم هم در حيطه امور دنيوى كاربرد دارند, پس اين دو نبايد در حوزه هاى مربوط به يكديگر دخالت وفضولى كنند!
از بررسى اين دو ديدگاه نهايتا يك نتيجه حاصل مى شود. چه بگوييم ((دين تخيل است و واقعيت ندارد)), چه بگوييم ((دين واقعيت دارد اما وظيفه اش پرداختن به امور اخروى است)) نتيجه اش اين است كه دين هيچ صلاحيتى براى اداره و دخالت در امور دنيوى نداردو دنيا را بايد علم و تجربه اداره كند.
معناى ملموس تر اين تفكر اين است كه دين يك امر شخصى و مربوط به حريم خلوت افراد است و تا وقتى كه در حد رفتارهاى شخصى (مانند عبادت و راز و نياز و…) باقى بماند كسى حق دخالت در آن را ندارد, اما علم مربوط به مسائل اجتماعى است و اگر انسان (حتى انسان دين دار) پا به محيط خانه, مدرسه, اداره و… گذاشت, حق مطرح كردن مسائل دينى را ندارد و بايد صرفا مسائل علمى را مطرح كند و الا خلاف عقل حركت كرده و مرتكب جرم شده است!
دو هفته قبل از حادثه انفجار برج هاى دو قلوى امريكا, تلويزيون اعلام كرد كه يك معلم سياهپوست مسيحى در كلاس درس به دانشآموزان توصيه كرده بود ((هر وقت دچار بلا و مصيبت شديد, دست به دعا برداريد چرا كه دعا به شما آرامش مى دهد)) و اين معلم به دليل بيان اين سخن در كلاس درس, به محاكمه كشيده شد و جرم او هم بيان كردن مطالب غير علمى در محيط علمى (مدرسه) عنوان شد!
يكى از بحران هاى اساسى كه امروزه جامعه غرب و بخصوص آمريكا با آن مواجه است همين تفكر است ; يعنى يا خدا را انكار مى كنند, يا اينكه جايگاهى براى او تعريف مى كنند كه نقشى در دنياى انسان ندارد و حكومت آنها در تمام ابعاد (جامعه شناسى, روان شناسى, سياست, مديريت, اقتصاد, حقوق و…) متإثر از اين نگرش است.
در كشور ما, كسانى كه از تفكر ((عدم ارتباط بين دين و علم)) تبعيت مى كنند, به دليل وجود تفكرات دينى قوى و ريشه اى در كشور, جرإت نكردند كه واقعيت خدا و دين را انكار كنند, لذا ديدگاه دوم را پذيرفته اند و مى گويند: ما مسلمانيم و قرآن هم كتاب آسمانى ماست و اين قرآن به ما مى گويد كه دين ربطى به دنيا ندارد!
(البته اين گونه اظهار نظرها قبل از انقلاب هم در سطح محافل علمى حوزه و دانشگاه مطرح مى شد, اما محكوم و مطرود بود. اينكه چرا در زمان حاضر, به راحتى مطرح شود, موضوع عجيبى است كه جاى بررسى و ريشه يابى دارد) مدعيان اين انديشه معتقدند كه مطالب قرآن شامل دو بخش است, يك بخش آن غير دينى است كه به اقتضاى زمان پيامبر(ص) آمده است و يك بخش آن دينى است كه مربوط امور اخروى است.
در جواب اين سوال كه بخش غير دينى قرآن براى چه هدفى نازل شده است پاسخ مى دهند كه چون در آن زمان, علوم نابالغ بوده است, لذا نمى توانستند مشكلات حوزه خود را اداره كنند, لذا دين موقتا مسئوليت اداره دنيا را در كنار آموزه هاى معنوى عهده دار شد; يعنى بحث هايى از قبيل ارث, حقوق خانواده, اقتصاد, سياست, قضا و… به اقتضاى مسائل و مشكلات زمان صدر اسلام بوده است ولى امروزه كه علم حقوق (فردى, اجتماعى, حكومتى يا بين المللى) علم سياست, علم اقتصاد, علم مديريت و… داريم, علوم بالغ و كامل شده اند و صلاحيت اداره حوزه خود را پيدا كرده اند, لذا دين بايد خود را كنار بكشد و دخالت نكند و به طور خاص به امور اخروى بپردازد.
اين خلاصه آن بحثى است كه الان در سطح دانشگاه ها مطرح مى شود.
با اين مقدمه, حال مى خواهيم نظر اسلام را در مورد رابطه عقل و دين جويا شويم.
در تقسيم بندىهاى اخير غربى ها و برخى روشنفكرنماها, مراحل تكاملى دين را به 3 دوره تقسيم كرده اند:
1ـ دوره ابتدايى دين.
2ـ دوره باستانى دين.
3ـ دوره پيشرفته دين.
براساس اين تقسيم بندى, آغاز دين با توحيد نبوده است و حتى در دوره ابتدايى دين اصلا خدا به درستى تصور نشده و به طور جدى مطرح نبوده است. بعدها در اديان باستانى ـ كه شامل اديان بت پرستى است ـ خدا مطرح مى شود و آن هم به صورت متعدد و متنوع است. به مرور زمان كم كم بشر متوجه مى شود كه ((چند خدائى)) كارآمد نيست و بايد خدا را يكى كند تا مشكلات ناشى از تعدد خدايان حل شود و در نتيجه اديان توحيدى (يهوديت, مسيحيت, زرتشت و اسلام) پيدا مى شود. پس بر اساس اين تفكر, اصل با شرك است و توحيد طى هزاران سال و توسط بشر پيدا شده است.
اما از نظر اسلام, يك سرى واضحات مسلم و قطعى وجود دارد ـ كه قرائت بردار هم نيست ـ به معنى اين كه اصل و اساس با توحيد است و شرك به عنوان يك بيمارى, به بشريت عارض شده است.
جد همه انسان ها, حضرت آدم(ع), پيامبر خدا بود پس بشريت در خانه پيامبر چشم به جهان باز كرد. بعد از آن انسان ها مورد تعليم پيامبران الهى (كه نماينده خدا هستند) قرار گرفتند. پس در ديدگاه اسلام, تقدم با دين است نه علم و اين علم است كه در امان دين پرورش پيدا كرده است.
يكى از مصاديق تنزل يافته ((تعليم اسمإ به حضرت آدم)) همان علم به ضروريات زندگى دنيوى است و شامل حداقل هاى اوليه زندگى بشر مانند خوراك, پوشاك, مسكن و زبان است.
خداوند برخى از ضرورت هاى زندگى دنيوى را به انسان داده است كه اگر نمى داد, بشر با مشكلات جدى روبرو مى شد. هرچند عقل مى توانست در دراز مدت به آنها برسد, اما زمان لازم براى نيل به آن بسيار طولانى بود و بشر متحمل مصائب و مشكلات حادى مى شد و ممكن بود از هستى ساقط شود.
زبان و قدرت تكلم (كه وسيله اى براى تبادل افكار و انديشه هاست) يك نعمت الهى است يعنى خدا, زبان و اصول لغات را به انسان ياد داد تا پيام الهى از طريق پيامبرش به انسان ها منتقل شود.
تفكر مادى مى گويد كه بشر ابتدائا لال بوده و ارتباط حضرت آدم با همسر و فرزندانش از طريق ايمإ و اشاره و لال بازى صورت مى گرفته و بدتر از آن, تئورى ((زبان عرعوئى)) را مطرح مى كنند كه براساس آن گفته مى شود كه بشر از سگ و گربه تقليد و صداى آنها را ايجاد مى كرده و بعدها با تكامل جامعه بشرى و تنوعات عقل انسانى, زبان و تكلم به تدريج پيدا شد.
اين تفكر صريحا مخالف تعاليم قرآن است.
در قرآن مى خوانيم كه تكلم روشن, وسيع و عميقى بين حضرات آدم و خداى تعالى و نيز همسر و فرزندان او و انسان با شيطان وجود دارد كه حتى حالات نفسانى آن ها هم در كلماتشان بيان شده است.
اين نكته به روشنى نشان مى دهد كه خداوند, علم بيان را به انسان ياد داده است ((الرحمن, علم القرآن, خلق الانسان, علمه البيان))(1)
يعنى خداوند اصول لغات و قدرت تكلم را به انسان داده است و عقل انسان اين توان را دارد كه گسترش لغات داشته باشد.
اگر تحصيل قدرت تكلم به عهده بشر گذاشته مى شد, نه تنها بسيار طول مى كشيد و بشر با مشكلات كلى مواجه بود و حتى حق اعتراض به خداست و مى توانست بگويد: ((خدايا تو ما را لال آفريدى و من نفهميدم پيامبر تو چه گفت! او پيام تو را با حركات به من القإ كرد و من معناى غير صحيحى از آن دريافت كردم!))
اگر اين چنين بود, اصولا حجت الهى بر بشر تمام نمى شد در حالى كه قرآن خلاف اين را تصريح مى كند: ((فلله الحجه البالغه))(2)
((رسلا مبشرين و منذرين لئلا يكون للناس على الله حجه بعد الرسل))(3)
اين آيات نشان مى دهد كه اولا عقل براى بشر كافى نيست.
ثانيا پيام انبيإ مكمل عقل فطرى بشر است و اگر انبيإ نبودند, بشر اين بهانه را داشت كه بگويد حجت بر من تمام نشد! پس زبان يكى از لوازم اتمام حجت است و اگر نبود ما دچار مشكلات جدى مى شويم.
علاوه بر زبان, علوم اوليه زندگى مادى را هم خدا به انسان داده است.
تفكر غير دينى مى گويد پس از آفرينش بشر قرن ها طول كشيد تا بشر بفهمد چه چيزهايى را بايد بخورد و چه چيزهايى را نبايد بخورد در حالى كه اين فريضه با بيانات دين منافات دارد.
از بعد مادى خوراكى ها كه بگذريم, تإثيراتى كه خوراك بر روحيات انسان مى گذارد, از حوزه ارزيابى كنونى عقل بشرى هم خارج است. پس خداوند با توجه به علمى كه از انسان و نيازمندىهاى او دارد و هم چنين اثرات جهان پيرامون او را بر وجود او مى داند, ضروريات اوليه زندگى را هم به او عرضه كرده است.
حتى در برخى مسائل مادى غير ضرورى, مواردى در قرآن ذكر شده است كه حاكى از آن است كه خداوند مسائل را به عقل بشر احاله نكرده است ولو اينكه عقل مى توانست در دراز مدت ياد بگيرد. مثلا خداوند در قرآن مى فرمايد كه: ما زره سازى را به بشر ياد داديم.
هرچند ظاهرا خداوند زره سازى را به حضرت داود(ع) ياد داده است اما قرآن مى فرمايد كه: ما زره سازى را به بشر ياد داديم.
هرچند ظاهرا خداوند زره سازى را به حضرت داود (ع) ياد داده است اما قرآن مى فرمايد: ((و علمناه صنعه لبوس لكم لتحصنكم من بإسكم.))
در اين مورد هرچند عقل مى توانست زره سازى را از راه تجربه ياد بگيرد و جزء اختراعات بشر باشد, اما وحى دخالت مى كند و زره سازى را به بشريت ياد مى دهد تا بشر از صدمه زدن جدى به خودش در امان باشد. پس در مى يابيم كه آغاز تفكر بشرى با دين همراه است و براى اتمام حجت, آموزش هاى لازم هم به او داده شده است.
در تفكر غربى اين گونه القإ مى شود كه بشر اوليه, موجودى نادان, وحشى, لخت, خام خوار و لال و… بوده و متإسفانه برخى از اين مطالب در كتب تاريخى و تاريخ تمدن ما حتى به عنوان آموزش در مدارس و دانشگاهها به دانشآموزان ارائه مى شود در حالى كه اين موارد, با نص صريح قرآن و تعاليم الهى منافات دارد. خداوند مى فرمايد:
اولين مهندس, حضرت آدم است!
((ان اول بيت وضع للناس للذى ببكه مباركه))(4)
حضرت على(ع) هم به عنوان مفسر قرآن, در خطبه قاصعه نهج البلاغه(5) مى فرمايد كه خانه كعبه به دست حضرت آدم ساخته شد, آن خانه از خشت و گل و سنگ بود و ديوار داشت پس معلوم مى شود كه آدم در غاز زندگى نكرده است.
در بعضى موارد, نگرش هاى غير واقعى باعث شده كه آيات قرآن را هم بر اساس ديدگاهى غلط تفسير كنند.
مثلا در خصوص آيه ((اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدمإ))(6) مى گويند كه چون بشر اوليه ((انسان ميمون)) هايى بودند كه وحشى گرى مى كردند, ملائكه به خدا اعتراض كردند كه ((چرا مى خواهى اين موجود را كه صلاحيت ندارد, بيافرينى در حالى كه ما اهل تسبيح و تقديس تو هستيم!))
در حالى كه سياق اين آيات نشان مى دهد كه ملائكه هيچ سابقه اى از آدميت در ذهن ندارد و حضرت آدم(ع) هيچ ارتباطى به موجودات قبل از آن ندارد و ملائكه هيچ شناختى از موجود جديد ندارد!
در آيه ((انى جاعل فى الارض خليفه)) دو ويژگى مخلق خدا (بشر) ذكر شده است يكى ((فى الارض)) يعنى مادى بودن آن و ديگرى ((خليفه)) يعنى ملكوتى بودن آن.
آن چه ملائكه تا آن زمان از موجودات مادى تجربه كرده بودند, حيوان بود و بر حيوانات هم قانون جنگل و تنازع بقإ حاكم است, پس تصور آن ها از مخلوق جديد خدا, موجودى بود كه اقتضائات دنيوى دارد و لابد اين تنازع و خونريزى شامل او هم مى شود, لذا گفتند: ((اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدمإ)).
و تعجب آنها از اين بود كه چگونه اين موجود, خليفه خدا هم باشد و بر ملائكه برترى پيدا كند لذا خداوند فرمود ((انى اعلم ما لا تعلمون)) يعنى يك چيزى هست كه شما (ملائكه) نمى دانيد و نمى بينيد چرا كه اگر بعد حيوانى در اختيار بعد ملكوتى قرار گيرد, فوق ملكوتى خواهد شد و ملائكه تا آن زمان, آن را تجربه نكرده بودند.
بنابراين خداوند تعالى بين ملائكه و آدم, مسابقه ((اسمإ)) را برگزار مى كند تا برترى بعد ملكوتى تجلى پيدا كند. پس از اين مسابقه, ملائكه خاضع شدند چرا كه دريافتند كه يك بعدى قضاوت كرده اند (نه اين كه اشتباه كرده باشند)
نتيجه اين كه غرض از خلقت آدم, ظهور انسان هايى است كه بعد مادى را در خدمت بعد ملكوتى بكار گيرند و به خلافت الهى نائل شوند و مى بينيم كه در اين راستا, از ابتداى خلقت, خداشناسى, ايمان به آخرت, توحيد و كلا اصول اعتقادات مطرح است و توحيد به عنوان يك اصل وجود دارد و هم چنان كه قبلا گفته شد, شرك يك نوع بيمارى است كه در طول زمان براى برخى افراد عارض شده است (نه اين كه اصل با شرك باشد و توحيد طى قرن ها و هزاران سال پيدا شده باشد.)
پس براساس نگرش اسلامى و قرآنى ـ كه محور دين است ـ علم در دامان دين پرورش پيدا كرد و نه تنها دين ضد علم نيست بلكه مادر علم است و علم را از افراط و تفريط مصون نگه مى دارد.
در ادامه اين مطلب و در اثبات اين نكته كه بشر به خدا احتياج دارد, قرآن با يك استدلال ساده و با طرح چند سوال ساده اما اساسى, نتيجه مى گيرد كه به طور قطعى, بشر به خدا احتياج دارد و از رحمت خدا بى نياز نيست.
خداوند سبحان ابتدا, خالقيت خود را مطرح مى كند و از انسان مى پرسد: با توجه به اين كه تو زمانى نبودى و سپس موجودى شدى, آيا قبول دارى كه من تو را خلق كردم؟
اگر قبول ندارى به اين سوال جواب بده كه آيا مخلوق هستى؟ و اگر مخلوق هستى آيا از ((هيچ)) به وجود آمده اى! ((إم خلقوا من غير شىء؟))(7) نه! آيا خودت خودت را آفريده اى! ((إم هم الخالقون؟)) نه! چرا كه هيچ آدم عاقلى نمى گويد كه خودم, خودم را خلق كرده ام. پس به اطرافت بنگر! آيا زمين و آسمان تو را خلق كرده اند؟ قطعا نه! زيرا شإن آنها از انسان پائين تر است. پس طبيعت هم تو را خلق نكرده است. آيا تو در خلقت طبيعت و آسمان و زمين سهم داشته اى؟ ((إم خلقوا السموات والارض)) نه! اگر سهم ندارى پس اعتراضت به چيست؟ ((بل لايوقنون)) بلكه واقعيت اين است كه به علل واهى يقين نمىآورند و بدين ترتيب اثبات مى كند كه انسان و هستى, مخلوق خدا هستند و باز قرآن از انسان مى پرسد كه آيا خدائى كه تو را خلق كرده, مصلحت ها و برنامه زندگى سعادتمندانه تو را نمى داند؟ ((إلا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير؟))(8)
آيا استادى خدا را در خلقت خودت نمى بينى؟
و باز خدا در قرآن مى فرمايد كه ما خلجانهاى نفسانى انسان را دقيقا مى شناسيم و از او به او نزديكتريم.
و انسان را بهتر از خودش مى شناسيم. ((و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد))(9) پس انسان براى شناخت خود بايد از خدا مدد بگيرد.
يك نكته اساسى در كابرد عقل وجود دارد و آن اين كه تا عقل موضوعى را نشناسد, نمى تواند نسبت به آن نظر بدهد و يا حكمى صادر كند.
خداوند هم همين نكته را مطرح مى كند و از انسان مى پرسد: تو كه خودت را نمى شناسى, چگونه مى خواهى براى خودت مصلحت انديشى كنى؟
پس خدا بايد انسان را به خودش بشناساند و انسان در معرفت خود, به خدا نيازمند است.
حتى به مرور زمان و با پيشرفت علم و دانش, عقل بشر اين توان را ندارد كه معلوم كند در آينده چه توانائى هايى خواهد داشت در حالى كه خداوند حرف نهايى را زده و اعلام كرده كه انسان بالقوه خليفه الله است; يعنى مى تواند به مقام پادشاهى عالم خلقت برسد و زمين و زمان زير فرمان او باشند!
اين تعريف از انسان به اندازه اى وسيع است كه غير از خدا, به عقل هيچ كس ديگرى نمى رسد. اين در حالى است كه غربى ها, انسان را ((حيوان ابزار ساز)) معرفى مى كنند و او را محصول وراثت و محيط مى دانند! بسيارى از تصميم گيرىهاى غرب در رابطه با انسان ناشى از اين ديدگاه است.
(به طور مثال موضوع قصاص را به همين دليل نفى مى كنند و معتقدند كه اگر انسان مرتكب جرم يا جنايتى شد, خودش مقصر نيست بلكه يا وراثت او اشكال دارد, كه نمى توان در آن دست برد يا اين كه محيط او مقصر است كه بايد محيط را اصلاح كرد. فقط بايد او را به زندان فرستاد تا يك دوره بازسازى براى او ايجاد شود.)
در حالى كه در فرهنگ الهى, مسئله بلوغ عقل مطرح است و انسان عاقل مى تواند بر جبر وراثت و محيط غلبه كرده و اختيار دين و طريق كند.
قرآن نشان مى دهد كه چگونه يك فرد از نسل يك پيامبر به دنيا مىآيد و در خانواده او پرورش مى يابد, اما محيط بر او تإثير مى گذارد و با اراده آزاد خود, راه غلط را انتخاب و طى مى كند (فرزند نوح) بر عكس آن هم جادوگران زمان حضرت موسى(ع) هستند كه در يك فضاى كفرآلود, به دنيا آمدند و رشد يافتند و حتى در مقطعى از زمان, مرجع كفار شدند, اما با ديدن معجز الهى, متحول شدند و راه صحيح را انتخاب كردند.
اين نمونه هاى قرآنى, بيانگر منطق الهى است و نشان مى دهد كه چگونه اراده انسانى مى تواند بر ((جبرها)) غلبه كند, چرا كه حداقل عقل لازم براى اين كه انسان راه صحيح را انتخاب كند به او داده شده است.
پس يك نكته اساسى كه فارق بين تفكر اسلامى و ساير تفكرات محسوب مى شود اين نكته است كه ((انسان حيوان نيست!))
ادامه دارد

پى نوشت ها:
1 . آيات اول تا چهارم سوره الرحمن.
2 . انعام, 149.
3 . نسإ 165.
4 . انبيإ, 80.
5 . آل عمران, 96.
6 . قاصعه به معنى تحقير كننده است. اين خطبه بلندترين خطبه نهج البلاغه است كه در سال 40 هجرى ايراد شده است. اين خطبه مشتمل بر موضوعات متعددى شامل نكوهش تكبر, شيطان و دشمنى هاى او, پرهيز از اخلاق جاهلى و غيره است. خطبه قاصعه, خطبه 192 نهج البلاغه دشتى و خطبه 234 نهج البلاغه فيض الاسلام است.
7 . بقره, 30.
8 . طور, 35 و 36.
9 . ملك, 14.
10 . ق , 16.