عقل و دل

عقل و دين

آيه الله جوادى آملى
نگارش و تدوين: حجه الاسلام والمسلمين محمد رضا مصطفى پور

اشاره

در شماره كذشته رابطه عقل و دين و نسبت بين آنها, جايگاه عقل از نظر متفكران غربى, نقش عقل در نظام اعتقادى از نظر متفكران غربى, عقل و دين در تفكر اسلامى, تعبير عقل و نقل به جاى عقل و دين, نكاتى درباره رابطه عقل و نقل و شناخت عقل مباحثى تقديم خوانندگان ارجمند شد و اينك ادامه بحث تقديم مى گردد.

جايگاه عقل

برهان عقلى,همتاى دليل معتبر نقلى است,پس آيا جاىگاه آن پيش از نقل است يا پس از آن,يا با نقل و همراه آن؟خود عقل فتوا مى دهد:برهان عقلى در بعضى امور,پيش از اعتبار دليل نقلى و در برخى ديگر,همراه دليل نقلى و در عده اى نيز پس از دليل نقلى است.توضيح موارد سه گانه فوق از اين قرار است:
1. در اصول دين,برهان عقلى قبل از نقل است,زيرا عقل مى گويد كه انسان به دين محتاج است. عقل در بخش حكمت نظرى مى گويد:جامعه بشرى,نيازمند به وحى است و آن را فرشته اى بر انسان كامل(پيامبر)نازل مى كند.هم چنين عقل در بخش حكمت عملى مى گويد كه جلوگيرى از دين پيامبر,مبارزه با او,ممانعت از رشد تعاليم پيامبر,محروم كردن مردم از فيض ايشان و يا كشتن او قبيح است;بلكه عقل ـ در مقابل قضاياى ياد شده ـ فتوا مى دهد كه حمايت از پيامبر و اطاعت از او و فراهم كردن تسهيلات براى گسترش دين او حسن است.بنابراين,همان عقلى كه در بخش حكمت نظرى به ضرورت بعثت انبي فتوا مى دهد,در بخش حكمت عملى نيز با درك صحيح,فتوا مى دهد كه گسترش تعاليم پيامر,حسن است و ممانعت از رشد تعاليم او قبيح.
2. در محدوده دين,عقل همتاى نقل فتوا مى دهد و عقل و نقل,مويد يك ديگر است;همان گونه كه در بحث هاى عقلى,دو دليل عقلى معاون هم است,يا در مسائل نقلى محض,دو دليل نقلى ياور يك ديگر است,در بحث هاى دينى نيز دليل عقلى و دليل نقلى,همتاى هم است.
3. آن جاكه عقل پس از نقل است.در فن اصول فقه به شكل مبسوط بيان شده;اگر در موردى عقل با تلاش خود,حكم خاص شىء را نيافت و دليل معتبر نقلى نيز در آن مورد يافت نشد و به اصطلاح,از موارد((ما لا نص فيه)) بود,در اين جا,گاهى عقل به برائت,زمانى به احتياط,گاهى به تخيير و موقعى نيز به نفى حرج و ضرر فتوا مى دهد,مثلا گاه مى گويد:((عقاب بلا بيان)) قبيح است و زمانى كه ذمه انسان مشغول است و اشتغال ذمه,برائت ذمه را مى طلبد,حكم به احتياط مى كند.به بيان ديگر,عقل در مواردى كه نقل فتوا ندارد,دستش باز است.
تقرير ياد شده,مواضع سه گانه عقلى نسبت به دليل نقلى را معلوم مى كند,ولى مهم اين است كه جاىگاه عقل را تشخيص دهيم تا بين جاىگاه عقل و نقل خلط نشود و نيز عقل و نقل را دو بال دين بدانيم.بر اين اساس,اگر انجام كارى به حكم عقل يا نقل واجب شود,چون كار بدون مقدمات حاصل نمى شود,عقل به لزوم تحصيل مقدمات حكم مى كند;همان گونه كه دليل معتبر نقلى,حكم اصل نماز را واجب اعلام كرده و حكم وضو و طهارت را نيز به عنوان مقدمه آن واجب اعلام كرده است,واجب عقلى نيز بر همين منوال است و همان گونه كه طبق دليل نقلى,ترك واجب و مقدمه آن حرام و مستلزم عقاب است,طبق دليل عقلى نيز قبيح است و مخالفت با آن عقاب و مذمت دارد.

عقل نظرى و عقل عملى در حكمت و فلسفه

عقل,نيروى خدادادى است كه كارش درك است:گاهى ((هست ونيست))را درك مى كند كه متعلق آن,حكمت نظرى است و زمانى((بايد و نبايد))را درك مى كند كه متعلق آن حكمت عملى است.

عقل بر دو قسم است:عقل نظرى و عملى.

عقل نظرى,هست ونيست ها و بايد و نبايدها را درك مى كند.به بيان ديگر,عقل نظرى,هم مسائل حكمت نظرى را درك مى كند و هم مسائل حكمت عملى را.
توضيح آن كه ادراكات انسان به دو دسته تقسيم مى شود:
1. ادراكاتى كه متعلق آن,حقايق و هست و نيست ها است,نظير: الهيات,رياضيات,طبيعيات,منطقيات و مانند آن, كه اين گونه علوم را حكمت نظرى مى نامند.
2. ادراك هايى كه متعلق آن,بايدونبايدهاست,نظير:فقه ,حقوق,اخلاق و مانند آن,كه اين گونه از علوم را حكمت عملى مى نامند.عقل نظرى,هم هست و نيست ها را درك مى كند و هم بايد و نبايدها را,زيرا كار عقل نظرى درك است.
عقل عملى,كارش درك نيست,بلكه او قوه محركه است كه كارش عزم و اراده و تصميم,محبت,اخلاص,ايمان و مانند آن است.به ديگر سخن, بخش عمل به عقل عملى وابسته است, عقل عملى در سخن امام صادق عليه السلام اين گونه تعريف شده است:((العقل ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان(1) ;عقل,آن است كه با آن,عبادت خداو كسب بهشت شود.))
كار عقل نظرى درك است, زيرا عقل هم در بعد نظر و هم در بعد عمل,مجرد است و هر موجود مجرد,كارش نيز مجرد است و كار مجرد,عين درك و شهود است,گرچه در انتزاع مفهومى,علم و فهم از بخش ادراك نشت مى گيرد,نه از بخش عمل.
البته عمل بر دو قسم است:عمل مجرد و مادى.عمل مادى با درك فرق دارد, ولى عمل مجرد عين درك است يعنى موجودى مجرد است مانند قدرت خداوند يا قدرت هر موجود مجرد تام ديگر كه مجرد است.موجود مجرد,عين شهود و شاهد و مشهود است,ولى اين مطلب غير از علم است,زيرا علم حتما متعلق معين را روشن مى كند.البته عقل عملى داراى وجود مجرد است و در وجود مجرد,شاهد و شهود و مشهود يكى است,ليكن حقيقت آن براى روشن كردن چيزى نيست.
بنابراين,حكمت نظرى و حكمت عملى و نيز عقل نظرى و عقل عملى با يك ديگر فرق دارد.
يادآورى:حكمت نظرى و حكمت عملى,هريك اصطلاح مشخص دارد,ولى عقل نظرى و عملى,دو اصطلاح دارد1:.عقل نظرى,نيرويى است كه حكمت نظرى را درك مى كند و عقل عملى,نيرويى است كه حكمت عملى را درك مى كند.2.عقل نظرى,حكمت نظرى و عملى را درك مى كند و عقل عملى فقط صبغه عملى دارد (نه علمى) و وظيفه او عزم عملى است,نه جزم علمى.در اين مباحث,اصطلاح دوم به كار رفته است و اين اصطلاح,به نظر صحيح تر است.
مواد و زير بناى حكمت نظرى و حكمت عملى
مواد و جهات قضاياى حكمت نظرى,سه چيز است و مواد و جهات قضاياى حكمت عملى,پنج چيز,زيرا حكمت نظرى با هست و نيست و است و نيست,ارتباط دارد و شىء,نسبتش با هست و نيست مساوى يا ضرورى الوجود يا ضرورى العدم است اگر نسبتش مساوى باشد,ممكن است و اگر وجود و هست او ضرورى است,واجب و ضرورى است,خواه ضرورت آن ازلى باشد,يا وصفى و اگر وجودش ممتنع است كه ((الشىء مالم يمتنع لم يوجد))مسئله امتناع است.
بنابراين جهت قضاياى حكمت نظرى,ضرورت و امكان و امتناع است,نه بيش از آن و نه كم تر.علم فلسفه,عهده دار اثبات مواد و جهات سه گانه ياد شده است و پس از اثبات,آن را به منطق مى دهد كه از آن جهات سيزده گانه اى استخراج شود كه از آن ها به مواد و جهات قضاياى بسيط و مركب تعبير مى شود.
اما حكمت عملى,چون با بايد و نبايدها ارتباط دارد,مواد و جهات قضاياى آن پنج تاست1:.بايد صد در صد(واجب)2;.بايد غير صد درصد(مستحب)3;.نبايد صد درصد(حرام)4;. نبايد غير صد درصد(مكروه)5;.چيزى كه فعل و ترك آن متساوى است و هيچ يك رجحانى ندارد(مباح).
حكمت عملى كه بخشى از آن فقه و حقوق است,عهده دار اين قضايا است كه مواد و جهات آن ها اين پنج تا است.البته اين مواد پنج گانه,گسترش پيدا مى كند و مصاديق فراوانى را در بر مى گيرد.
پرسش: مگر مى شود در حكمت نظرى با چند حكم بديهى عقلى همه مسائل آن را حل كرد,يا در حكمت عملى با برخى قضاياى بديهى ـ مانند:((العدل حسن و الظلم قبيح)),((الصدق مقتض للحسن و الكذب مقتض للقبح)) و مانند آن ـ مى توان همه مسائل حكمت عملى را حل كرد؟!
پاسخ: بسيارى از مسائل حكمت عملى در فقه و اخلاق و حقوق و مانند آن,با دليل معتبر نقلى حل مى شود و آن بخشى كه با دليل عقلى حل مى گردد,بعيد نيست كه مبادى تصديقى اساسى آن,بيش از سه يا چهار قضيه نباشد;چنان كه سرمايه اصلى در حكمت و كلام و فلسفه,تنها چند قضيه بديهى و اولى است,مانند ((ضرورت ثبوت شىء براى خودش)),((استحاله سلب شىء از خودش)),((استحاله اجتماع ضدين)),((استحاله دور)),((استحاله اجتماع مثلين))كه بازگشت همه اين ها به((امتناع اجتماع نقيضين))است.با همين قضاياى بديهى,بشر اين همه علوم را به وجود آورده است كه همه اين قضاياى بديهى به قضيه اولى اجتماع نقيضين منتهى مى شود.
بنابراين همان گونه كه در قضاياى حكمت نظرى از اصول بديهى و اولى محدود و محصور استفاده مى شود و دايره علوم توسعه پيدا مى كند,در مسائل حكمت عملى نيز از چند قضيه محدود و محصور مى توان مسائل فراوانى را استنباط و استخراج كرد و با سرمايه محدود به تجارت علوم فراوانى راه يافت.

حجيت ادراك عقل در حكمت عملى

گفته شد كه حجيت ادراكات عقل در حكمت نظرى,بالذات است و اعتبار آن,نه از طريق عقل اثبات مى شود و نه از طريق نقل;اثبات آن از طريق نقل,مستلزم دور است,زيرا اصل اعتبار نقل به كمك عقل ثابت مى شود;چون عقل است كه مى گويد: خدا,وحى,نبوت,امامت و قيامت هست و بايد به وحى اعتماد كرد. اما حجيت ادراكات عقلى در حكمت عملى از دو راه ثابت مى شود:
1. از راه تبيين و تنبيه;يعنى قضاياى مطروح در حكمت عملى,با تجزيه و تحليل عقلى تبيين و تنبيه;مى شود.2.از راه نقل;يعنى آيات قرآن و روايات معتبر.اثبات حجيت ادراكات عقلى در حكمت عملى به كمك نقل مستلزم دور نيست,زيرا اصل اعتبار نقل به كمك عقل,در بخش حكمت نظرى ثابت شد;يعنى عقل است كه مى گويد: خداوند هست و اسماى حسنايى دارد و اوصاف حكمت,هدايت و ارشاد از صفات علياى اوست لذا خداوند وحى و رسالتى دارد كه حجت است.بر اين اساس,اگر دليل معتبر عقلى,فتواى عقل را در بخش هاى اخلاق,فقه و حقوق,معتبر و صحيح و صائب و حجت دانست,مستلزم دور نيست,چون متعلق ها متعدد است.

فرق برهان عقلى با قياس فقهى

عقل از ادله اثبات دين است و با قياس باطل فرق دارد.عقل بر دو قسم است:عقل نظرى و عملى.
1.عقل نظرى: رسالت عقل نظرى,جزم علمى است.او مطالب بديهى و روشن را به دليل بداهت آن ها درك مى كند و مطالب نظرى و غير بديهى را با ارجاع به بديهيات اوليه,مبين و درك مى كند و رسالتش جزم علمى است.همواره بين مطالب نظرى و بديهى,راهى وجود دارد كه آن راه معصوم است و از آن به قواعد منطقى ياد مى كنند راه هرگز اشتباه نمى كند,ليكن رونده راه,اگر درست در مسير حركت كرد و به مقصد رسيد,مصيب و مثاب است; وگرنه مخطىء و معذور است. در نظام عملى نيز بين بديهى و نظرى,راه معصومى وجود دارد كه هيچ گاه اختلاف يا تخلف در آن راه ندارد,ولى متفكر گاهى در مسير صحيح حركت مى كند و به مقصد مى رسد موقعى اشتباه مى كند.
2. عقل عملى: رسالت عقل عملى, ايمان, پذيرش, اعتقاد, تسليم و سرانجام,عزم عملى است.عقل عملى,بسيارى از چيزها را مى پذيرد و به آن ها گرايش پيدا مى كند. انسان از نظر آفرينش اولى,به فجور و تقوا ملهم است,ولى ساختار اصلى او ميل به طرف تقوا است.او خوبى و بدى را تشخيص مى دهد و در تشخيص خوبى و بدى يكسان است,ولى گرايش به خوبى ها دارد.
قرآن كريم در اين زمينه فرموده است:انسان خوبى و بدى را يكسان تشخيص مى دهد و خوبى را خوب مى فهمد و بدى را هم خوب مى فهمد:((فلهمها فجورها و تقويها))(2) . اما از نظر گرايش يكسان نيست,بلكه فطرت انسان به گونه اى خلق شده كه به طرف فضيلت و ايمان گرايش دارد:((فقم وجهك للدين حنيفافطرت الله التى فطر الناس عليها))(3) . ذايقه انسان,هم شيرينى را تشخيص مى دهد و هم تلخى را,اما گرايش او به هر دو يكسان نيست,بلكه تنها شيرينى را مى پذيرد و اگر به بدىها و قبايح گرايش دارد,نتيجه بدآموزى و عادت هاى ناپسند است.
با اهتمام به اين مقدمه,انسان با عقل خود راه صحيح را تشخيص داده,آن را مى پيمايد,اما قياس فقهى تمثيل منطقى و عقل ـ كه دليل دين است ـ كاملا با يكديگر فرق دارد,زيرا تمثيل,قياس جزئى با جزئى ديگر و پى بردن از حكم جزئى به حكم جزئى ديگر است و اين راه,عقلى نيست.
به بيان ديگر,استدلال از جزئى به جزئى ديگر,صحيح نيست,زيرا هر امر جزئى,گذشته از جامع مشترك بين افرادش خصوصياتى دارد كه مخصوص جزيى است و اين خصوصيات جزئى,حجاب و حصارى است كه نمى گذارد حكم يك جزئى به جزئى ديگر سرايت داده شود.از اين رو ائمه عليهم السلام فرمودند:((دين را نمى توان با قياس اثبات كرد)); چنان كه امام صادق عليه السلام فرمود:((ان السنه اذا قيست محق الدين))(4) و نيز فرمود:((ان دين الله لايصاب بالقياس))(5) .
بنابراين,سر اساسى دليل اثباتى بودن عقل و دليل اثباتى نبودن قياس,در آن است كه عقل از جامع و كلى ـ كه فراگير است ـ به جزئيات آن جامع پى مى برد, اما قياس,پى بردن از يك جزئى به جزئى ديگر است;حال آن كه جزئى در خصوصيات شناسنامه اى خود محدود و محصور است و لذا نمى گذارد از خصوصيتى به خصوصيت ديگر,منتقل شويم و حكمى را كه متعلق به مورد جزئى است,به مورد جزئى ديگر سرايت دهيم(6) .

فرق عقل با بناى عقلا

در فن اصول,بعضى از مبانى با عقل تبيين مى شود و بعضى نيز با بناى عقلا,مانند مسئله ((حجيت خبر واحد)),ولى عقل با بناى عقلا فرق دارد.
عقل (برهان عقلى) از سنخ علم است,ولى بناى عقلا از سنخ عمل. مقصود از عقل,همان برهان عقلى است كه گوهر او از سنخ علم است (نه عمل) و نيز اعتبار و حجيت او ذاتى است,چون يا بين است يا مبين.ولى بناى عقلا سيره و رفتار مستمر آنان است كه گوهر آن از سنخ عمل است (نه علم) و نيز حجيت و اعتبار ذاتى ندارد,زيرا كارى كه مردم و عقلا انجام مى دهند,كار غير معصوم است.لذا دليل اثباتى دين نيست,اما آن چه را كه عقل مى فهمد (برهان عقلى) دليل اثباتى دين است. از اين رو اگر عقلا به انجام كارى حكم دهند و پشتوانه اين حكم,عقل برهانى باشد,تمسك به سيره آنان,تمسك به خود عقل است;در اين حال به استناد برهانى بودن آن,حجت است.اما اگر انجام كارى به حكم عقل برهانى (برهان عقلى) نباشد و در عين حال در بين مردم رايج باشد,بايد به امضاى شارع و صاحب دين برسد. اگر به امضاى صاحب دين رسيد,زير مجموعه سنت قرار مى گيرد و مشروع خواهد شد;و گرنه مردود است.
مثلا اگر مردم عصر پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم يا ائمه عليهم السلام در فنون و صنايع يا در معاملات و حقوق,روشى داشتند كه در عصر اهل بيت عصمت عليهم السلام رواج داشت و آن ها مخالفت نكردند,يا آنان نيز به آن عمل كرده اند و با عملشان اين روش را امضا كرده اند,اين روش,حجيت و اعتبار خواهد داشت,چون اگر اين روش باطل بود,پيامبر يا يكى از ائمه عليهم السلام فتوا به بطلان آن مى دادند,زيرا آن ها هرگز در برابر باطل ساكت نمى نشستند.
به ديگر سخن,بناى عقلا در صورتى حجت است كه د رمنظر معصومين عليهم السلام قرار گرفته و آن را ردع نكرده باشند;چون عدم ردع معصوم ـ گرچه به سكوت باشد ـ دليل بر رضايت معصوم است و آن چه كه مرضى معصوم است,مرضى خدا است و در نتيجه,چنين بناى عقلايى به جهت صدق عنوان سنت بر آن حجت است.
به بيان سوم,نخستين دليل اثباتى دين,قرآن است و دومين دليل آن سنت.سنت نيز اعم از قول و فعل و تقرير معصوم است و آن چه كه به عصمت و ابسته باشد,دليل اثباتى دين است;يعنى سكوت معصوم,كاشف از دين است,زيرا مقبول صاحب شريعت است. بنابراين,بناى عقلايى كه مرضى شارع است,زير مجموعه سنت است,ولى عقل(برهان عقلى) دليل مستقل دين در برابر سنت است.

عقل در علم كلام

مسئله حجيت عقل در علم كلام,در بحث حسن و قبح عقلى مطرح مى شود. ديدگاه هاى كلامى مربوط به حجيت عقل,عبارت است از:
1. عده اى,مانند بعضى از ((اشاعره)),عقل را در بازار احتجاج سهيم نمى دانند و با نفى هرگونه ارزش ابتكار و نوآورى از عقل و انكار حسن و قبح عقلى مى گويند: عقل,حسن و قبح چيزى را درك نمى كند. آن چه را كه شارع مقدس دستور داده,حسن است و آن چه را كه نهى كرده,قبح است(7) . از منظر متفكر اشعرى,عقل مستمع خوبى است,نه متكلم;و هرگز قدرت بيان چيزى را از خود ندارد.
2. بعضى عقل را در احتجاج سهيم مى دانند,ولى آن را زير مجموعه سنت قرار مى دهند.
3. بعضى,مانند محققان از ((اماميه)) براى عقل (برهان عقلى)استقلال قايلند و او را صاحب كرسى فتوا مى دانند.
مراحل بحث از حسن و قبح
در حسن و قبح سه مرحله است كه يكى پس از ديگرى بايد بحث و بررسى شود:
1. آيا حسن و قبح,ذاتى همه اشياست؟
2. اگر حسن و قبح, ثبوتا ذاتى اشي است,آيا راهى براى اثبات و درك آن وجود دارد؟
3. اگر اثبات شود كه عقل مى فهمد,چه چيزى حسن است و چه چيزى قبيح,آيا محصول حكم عقل,صرف مدح و ذم دنيايى است و يا ثواب عقاب اخروى را نيز به همراه دارد؟
در همه اين مراحل سه گانه, اختلاف است. محققان اماميه بر آنند كه حسن و قبح,در برخى موارد,ذاتى اشي است و اگر حسن و قبح ذاتى بود,عقل ضرورتا آن ها را درك مى كند.آن ها مى گويند: همان گونه كه مدح و ذم دنيايى,بر آن مترتب مى شود, ثواب يا عقاب اخروى نيز خواهد داشت و وقتى عقل,ثواب و عقاب را از راه حسن و قبح چيزى درك كرد,قهرا چنين عقلى مى تواند دليل اثباتى دين باشد.

اشاعره و بحث حسن و قبح عقلى

اشاعره, در آغاز بحث, محل نزاع را تحرير كرده, چنين گفته اند:حسن و قبح,سه محور دارد:دو موردش مقبول همه و از محل نزاع بيرون است,ولى يك مورد آن مورد اختلاف است.محورهاى ياد شده عبارت است از:
يكم.حسن به معناى ملايم با انسان; چنان كه منظره خوب براى باصره,زيبا,حسن و ملايم است, يا غذاهاى خوب براى دستگاه گوارش حسن و براى ذائقه,زيبا و ملايم است. بنابراين آن چه كه براى قوه اى از قواى ظاهرى يا باطنى ملايم باشد,حسن است و هر آن چه كه براى آن ناملايم باشد, قبيح است.اين معنا از حسن و قبح مقبول همگان است,ولى از محل بحث بيرون است.
دوم. حسن و قبح به معناى كمال و نقص; چنان كه علم حسن است ـ يعنى كمال است ـ و جهل,قبيح ـ يعنى نقص است ـ يا قدرت حسن است و عجز, قبيح است.اين معنا از حسن و قبح نيز مقبول همگان است و از حريم بحث بيرون است.
سوم. حسن و قبحى كه محل بحث است, اين است: آيا عقل مى تواند درباره افعال انسان فتوا داده, بگويد: فلان كارخوب است و فلان فعل بد؟ در اين جا سخن از اشي و اشخاص نيست, بلكه سخن از افعال و عناوين آن ها است. اشاعره مى گويند: اين قسم از حسن و قبح را عقل نمى فهمد و فقط به دست شارع است. اگر شارع مقدس به چيزى امر كرد, كشف مى كنيم كه آن ((ممور به)) حسن است و اگر شارع مقدس از چيزى نهى كرد, مى فهميم آن شىء ((منهى عنه)) قبيح است. اين گروه عقل را زير مجموعه سنت قراردادند, زيرا عقل در اين صورت, كاشف از امر و نهى شارع است, نه مبتكر و نوآور.
بنابراين چون با انكار حسن و قبح, راهى براى توجيه احكام و اخلاق و حقوق نيست, اشاعره به كلى منكر حسن و قبح نشدند, بلكه آن ها مى گويند: عقل,حسن و قبح به معناى كمال و نقص و ملايم و منافر را درك مى كندو هم چنين مدح فاعل كار حسن (مانند عدل) و قدح فاعل كار قبيح (مانند ظلم) را درك مى نمايد, اما آنان به اين مرحله راه پيدا نمى كنند كه بگويند: چيزى را كه عقل به حسن يا قبح او فتوا داد, نقل هم آن را بپذيرد و ثواب و عقاب را بر آن مترتب بداند, به گونه اى كه انجام آن كار, بهشت يا جهنم را به دنبال داشته باشد.

پى نوشتها:
1.بحارالانوار,ج1,ص116.
2.سوره شمس,آيه8.
3.سوره روم,آيه30.
4.بحارالانوار,ج101,ص405.
5.همان,ج26,ص33.
6.سلب حجيت از قياس,پيش از آن كه در فقه مطرح گردد,در فن اصول فقه كه عهده دار بحث حجيت و عدم حجيت است,مطرح شده است; و نيز قبل از طرح آن در فن اصول فقه,در منطق كه درباره حجت و اقسام آن ـ از قبيل:قياس, تمثيل و استقر ـ و راز ورمز حصر حجيت در سه قسم, گفت و گوى مستدل دارد, مطرح شد و تاريخ گسترده آن به پيش از اسلام مى رسد.
7. شرح مواقف,ج8,ص;181شرح مقاصد,ج4,ص282.