خاطراتى سبز از ياد شهيدان محمد اصغرى نژاد شهردارى فرمانده سپاه در گزارش يكى از بسيجيان اصفهانى آمده است: بهمن ماه سال 60 من در مقر اصلى جبهه ميمك خدمت مىكردم. مسؤول كل سپاه ميمك آن وقت برادر شهيد اسماعيل لروى بود. يكى از روزها فرماندهى ارتش مستقر در ميمك به خدمت برادر اسماعيل لروى رسيد. دست برقضا آن روز شهيد لروى شهردار بود و عهده دار خدمت به رزمندگان، ايشان مشغول شستشو و نظافت بودند كه همتاى ارتشى او با يك ماشين از نوع مخصوص فرماندهان وارد محوطه ستاد شدند و اتفاقاً جلوى تانكرى كه برادر لروى به شستن ظروف با آب آن سر گرم بود، ايستاده و سراغ فرمانده سپاه را گرفتند. با اشاره برادر لروى ما آنها را به اتاق طرح و برنامه راهنمايى كرديم. بعد برگشتيم و به ايشان اصرار كرديم كه ديگر بلند شود برود و از ميهمانانش پذيرايى كند، قبول نكرد. گفت هر چيزى به جاى خودش، همه وسايل را شست و سرجايش گذاشت. بعد لباس فرم سپاهش را پوشيد و بر آنها وارد شد. فرمانده ارتشى ابتدا قبول نمىكرد كه ايشان آقاى لروى باشد خصوصاً اينكه او را كنار تانكر آب در حال شستشوى ظروف ديده بودند. خلاصه كار مىكشد به ارائه حكم كه بعد آنها خيلى اظهار شرمندگى مىكنند و او را مىبوسند و عذر مىخواهند.(1) تواضع فرماندهى رئيس و فرمانده بايستى به زير دست و افراد تحت امر خويش به ديده احترام و عظمت بنگرد و خود را بالاتر از آنها حس نكند، بلكه بايد خود را خادم و خدمتگزار آنان بدانند. نمونههاى ذيل بيانگر اين موضوع است. الف) حاج ابراهيم همت – فرمانده لشكر محمد رسول الله(ص) – درباره بسيجيان به يكى از دوستانش گفت: چيزهايى كه من از اين بسيجيان ديدهام، تو هرگز به عمرت نمىتوانى ببينى، آنها را بايد در ميدان جنگ شناخت. آنجاست كه مىتوانى ببينى اينها چه انسانهاى بزرگ و شريفى هستند. اين بسيجيان نور چشم من هستند. اينها براى من ارزششان از هر چيزى بيشتر است… من خاك پاى بسيجيان هستم.(2) ب) يكى از دلاورمردان درباره علاقه سردار شهيد حاج حسن باقرى به بسيجيان گويد: حسن باقرى عاشق بسيجىها بود. بيشتر از هر كس كه ديده بودم به آنان علاقه نشان مىداد… يك روز بعد از تمام شدن يك جلسه به او گفتم: ببين اين بچه بسيجىها چقدر مؤمن، شجاع هستند… هنوز حرفم تمام نشده بود كه ديدم با دست زد توى سرش. حالش دگرگون شده بود. گفت: خاك توى سر ما كه فرمانده اين جور آدمها هستيم. ما كجا و آنها كجا. تازه مىرويم برايشان سخنرانى و صحبت هم مىكنيم.(3) همسر حاج حسن باقرى در اين باره گويد: ايشان بسيجىها را خيلى دوست داشت و هر جا از آنها صحبت مىشد، برق خوشحالى در چشمانش پديدار مىشد. و آن اوايل كه از كارش اطلاعى نداشتيم و مىگفتيم كه در جبهه چكار مىكنى، مىگفت: من سقاى بچههاى بسيجى هستم. ج) در خاطرهاى از سرلشكر عباس بابايى آمده است: در قرارگاه رعد يك سالن جهت استراحت برادران بسيجى اختصاص داده بودند كه تا قبل از حركت و آماده شدن اتوبوسها در آن سالن استراحت كنند و پذيرايى مختصرى از آنها به عمل بيايد. شهيد بابايى بيشتر وقتها به منظور هماهنگى براى عملياتهاى برون مرزى به قرارگاه مىآمد و اگر پرواز داشت تا آمده شدن هواپيما بيكار نمىنشست و از بسيجىها و مجروحين جنگى پذيرايى مىكرد و يا به مكانيسينهاى هواپيما كمك مىكرد. يك روز عدهاى از برادران بسيجى با دو فروند هواپيماى 130C به پايگاه آمده و در سالن مشغول استراحت بودند. من به قصد ديدن يكى از اقوام مىخواستم به داخل سالن بروم كه شهيد بابايى را با لباس بسيجى و يك سينى پر از چاى در دست ديدم. به او سلام كردم و خواستم سينى چاى را از دست ايشان بگيرم ولى او گفت: من نوكر بسيجىها هستم و افتخار مىكنم كه در خدمت آنها باشم.(4) د) شهيد مصطفى كلهرى حتى در موقعى كه فرمانده گردان بود، تواضع و فروتنى خاصى داشت به طورى كه از تمامى افراد گردان خود را كوچكتر مىدانست. تمام كارهاى گردان از قبيل پاسدارى، نگهبانى، پاس بخشى را تقسيم كرده، خود نيز مانند ديگران قسمتى از اين وظيفه را به عهده گرفت… او خود را مانند ديگر افراد مىدانست و مىگفت: فرمانده و زير دست و بالا دست معنا ندارد. همه ما بايد با هم باشيم، (كارها را) با هم انجام دهيم تا خدا از ما راضى باشد و ما را در اين راه نصرت دهد.(5) رسيدگى به نيروهاى تحت امر مدير و فرمانده بايستى نيروهاى تحت امر خويش را امانتى با ارزش و گرانقدر بداند و نهايت سعى و تلاش خود را در راستاى بر آورده شدن معضلات نيروها بنمايد و چون پدرى مهربان از آنها مراقبت كند.(6) در دوران هشت سال دفاع، فرماندهانى با اين ويژگيها بسيار بودند كه به برخى از آنان اشاره مىكنيم: الف) درباره فرماندهى مىگويند كه در سرماى زمستان به تمامى چادرها سر مىزد تا مبادا رزمندهاى بدون پتو خوابيده و يا پتويش به كنارى رفته باشد و سرما بخورد.(7) ب) سرلشكر پاسدار غلامعلى رشيد درباره توجه زياد سردار شهيد حسن باقرى نسبت به نيروهايش حتى در موقعيتهاى بسيار حساس و خطرناك گويد: با حسن باقرى رفتيم خط مقدم براى سركشى. بچهها توى سنگرهايشان خواب بودند. حسن باقرى گفت: موتور را بگذار كنار. با هم راه افتاديم طرف سنگرها. او سر بچهها را مىگرفت و من پاهايشان را. آنان را مىآورديم بيرون سنگر مىگذاشتيم روى زمين. وقتى بيدار مىشدند مىگفتيم: برين عقب سريع… دشمن پاتك كرده بود و اگر ما آنان را بيدار نمىكرديم، همه شهيد مىشدند. از عمليات قبل زمان زيادى نگذشته بود و همه خسته بودند. رنگ صورت حسن باقرى پريده بود و دايم اشك مىريخت. مىگفت: من فردا جواب مادرهاى اينها را چه بدهم! وقتى بچهها را از سنگرها دور مىكرديم و از خواب مىپريدند، مىگفتند: پس وسايلمان؟ حسن باقرى جواب مىداد: شما برويد عقب ما يك كاريش مىكنيم. همه را كه فرستاد عقب، شروع كرد به انهدام وسايل تا دست دشمن نيفتد. كارها كه تمام شد، رفتم توى فكر. به اين فكر كردم كه چطور يك فرمانده لشكر، نيروهايش را از شهادت و اسارت نجات داد. انگار همه بسيجيها بچههاى او بودند.(8) مستخدم سپاه در خاطرهاى از مادر شهيد ناصر قاسمى (از نيروهاى لشكر انصارالحسين (ع)) آمده است: هر وقت از او مىپرسيدم چه كارهاى، مىگفت: من در سپاه جارو مىكشم. واقعاً باور كرده بودم كه او در سپاه مستخدم است. حتى وقتى كه برايش مىخواستم خواستگارى كنم، در پاسخ به سؤال همسرش كه گفت شغل پسر شما چيست، گفتم، پسرم در سپاه مستخدم است. روزى در مسجد جامع ديدم شخصى بسيار شبيه به پسرم دارد سخنرانى مىكند جلو رفتم و در عين ناباورى ديدم خودش است. وقتى كه از ديگران سؤال كردم، فهميدم كه ناصر يكى از سرداران سپاه است و من اصلاً از اين موضوع اطلاعى نداشتم.(9) همچون مالك اشتر آن روز آقا مهدى (باكرى، فرمانده لشكر عاشورا) داشت نماز مىخواند كه يكى آمد يقهاش را گرفت و داد زد: چرا به من مرخصى نمىدهى؟ بزنم له و لورده ات كنم؟من هم آنجا بودم. رفتم يقه طرف را گرفتم كشيمدش كنار و حتى دست بلند كردم. آقا مهدى اشاره كرد كوتاه بيايم و بلند به طرف گفت: تقصير از من است عزيز جان چى مىخواهى قربان شكلت؟ طرف مشتش را باز كرد گفت: مىدهى يا نه؟ آقا مهدى مىگفت: مرخصى؟ طرف گفت: بزنم باز هم توى دهانت؟ آقا مهدى گفت: مرخصى هم بت مىدهم عزيز جان. به من گفت: به آقاى حسينى بگو يك مرخصى سفارشى براى دوست من بگذارد كنار. خوب شد؟ طرف گفت: دروغ مىگويى… يا بزنم؟ آقا مهدى گفت: دروغم چيه، الله بنده سى؟ اصلاً با همين صمد خودم برد طرف باورش نمىشد. گفت: راستى راستى بروم؟ آقا مهدى صورتش را بوسيد گفت: راستى راستى برو عزيز جان. قارداشت را هم از دعا فراموش نكن….(10) محبوب قلوب بچه ها درباره شهيد امير حسن اقارب پرست (معاون عملياتى لشكر 92 زرهى اهواز) و عظمت روحى وى خاطرهها و گفتنىهاى فراوانى وجود دارد كه به يكى از آنها اشاره مىكنيم: حاج محمد حسين اديبى – از شاگردان آن شهيد در سال 1352 – گويد: در سال 1352 در شيراز گروهبان وظيفه بودم. شهيد اقارب پرست استاد ما بود. ايشان كلاس رزم انفرادى و آموزش بى سيم داشت و گاهى هم به جاى استادان ديگر به كلاس مىآمد و تدريس مىكرد… او تنها استادى بود كه كلاس را با نام خدا شروع مىكرد و همه بچهها مىدانستند كه كلاس او بيشتر از كلاس نظامى، مدرسه آموزش مسائل اخلاقى در مذهبى است… در يكى از جلسات كه در گوشه پادگان برگزار مىشد، بچهها طرحى ريختند كه اين بزرگوار در حين تدريس در طرف سايه قرار گيرد. لذا در جايى قرار گرفتند كه سايبان كوچكى داشت و يك نفر مىتوانست راحت در سايه بايستد. او طبق معمول آمد و درس را شروع كرد. لحظات كوتاهى از درس ايشان نگذشته بود كه اين بزرگوار متوجه شد در سايه قرار دارد. لذا خيلى آمرانه برپا داد و بچهها را به طرف سايه آورد و خودش به طرف آفتاب رفت و حتى كلاهش را برداشت و شروع به ادامه درس كرد و گفت: هيچ فرقى بين من و شما نيست و بايد جاى شما كه بيشتر از من هستيد، راحتتر باشد. با اين حرف او اكثر بچهها به گريه افتادند و من با خود گفتم: به خاطر همين است كه محبوب قلوب بچهها هستند.(11) پىنوشتها: – 1. فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج2، ص 60و61 . 2. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج 2، ص 146و147. 3. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج 2، ص 147. 4. همانجا. 5. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج2، ص 148. 6. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج2، ص 150و151. 7. ر.ك: عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج 2، ص 151و152. 8. همان، ص152. 9. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج2، ص 153و154. 10. يك جرعه آفتاب، سيد محمد رضا رضوى، ص 1 نشر شاهد با همكارى اداره كل بنياد شهيد و بنياد حفظ آثار و ارزشهاى دفاع مقدس استان همدان، چاپ اول: 1379. 11. به مجنون گفتم زنده بمان (كتاب مهدى باكرى) فرهاد خضرى، ص 117 انتشارات روايت فتح، تهران، چاپ اول 1380. 12. نقل از كتاب «زندگينامه و خاطراتى از شهيد اقارب پرست» سرهنگ عليرضا پور بزرگ، ص 143 و144، مركز اسناد انقلاب اسلامى، تهران، چاپ اول: 1381.