تقديم به يوسفى كه روزگارى است از ديدههامان نهان و كنعان قلوب هجران كشيدهمان را نگران ساخته است… سپيده گاه وصال
به پيشواز قدومش صبا به پا خيز
هَزار درگه وصلش طرب برانگيزد
زخاك باش جواهر نشان شود عالم
زلعل شهد مثالش شكر فرو ريزد
زروى همچو گلش چون نقاب برگيرد
به صد شتاب مه اندار حجاب بگريزد
به غمزه تا بگشايد دو چشم مفتوتش
از آن دو ديده هزاران بلا به پاخيزد
سرشك ديده مثاق كوى آن دلدار
به گاه وصل به خاك رهش در آميزد
به پيش مقدم پاكش چه پيش كش ببرند
صنوبرى كه فلك گل به قامتش بپزد
به وقت آمدنش در سپيده گاه وصال
سبد سبد گل اختر از آسمان ريزد
در اين خيال زهجرش به سر برد «عمران»
مگر به درگه آن دلبستان در آويزد بزم بى صفا
برهم زنيد ياران، اين بزم بى صفا را
مجلس صفا يدارد بى يار مجلس آرا
بى شاهدى و شمعى هرگز مباد جمعى
بى لاله، شور نبود مرغان خوش نوا را
بيگانه باش از خويش، وز خويشتن مينديش
جز آشنا نبيند ديدار آشنا را جهان پر از آشوب
بازآ، كه جهان پر زآشوب
گيرد زحكومت تو سامان
تا ريشه فتنهها بخشكد
تا عمر ستم رسد به پايان
تو راز فراتر از بيانى
اى وعده سر به مهر يزدان
سرّ تو برون زواژه و ما
پيوسته زياد تو غزل خوان پر بال
جهان به حسرت ديدار، مىزند پروبال
بيا، بيا، كه بشر جز در آرزوى تو نيست
تو خود، شگفتن گل را ز حق تمنّا كن
در اين چمن گل سرخى به رنگ و بوى تو نيست سرو سرافراز
مانديم و نديديم به ناز آمدنت
چون سرو سرافراز، فراز آمدنت
دل در خم كوچه شهادت مانده ست
يك عمر در انتظار از آمدنت
يارب آن آهوى مشكينى به چمن باز رسان
وان شهى سرو خرامان به چمن باز رسان
دل آزرده ما را به نسيمى بنواز
يعنى آن جان زتن رفته به تن باز رسان يا مهدى
اى مرهم زخم شيعيان يا مهدى
وى تكيه گه خسته دلان يا مهدى
با وعده وصى تو دل آرام شود
از پرده در آماه نهان به مهدى
نى توان مانده به جان و نه به لب تاب مرا
نى به ديده هوس ديدن مهتاب مرا
كاروان رفته و من مانده اسير شب تار
آخر اى صاحب اين قافله درياب مرا
ديده از بهر نزولت به گل آراستهايم
سينه از هر چه بجز نام تو پيراستهايم
به چه قيمت به سرم منّت ديدار نهى
مهديا ماز خدا آمدنت خواستهايم ظهور قائم (عج)
دل از شراره هجرت در التهاب افتد
بسان بسمل خونين به پيچ و تاب افتد
كمان ابرويت آخر شكست پشت هلال
عدو ز تير نگاهت در اضطراب افتد
سزد كه با مژه روبم غبار مقدم تو
براى شستنش از ديده اشك ناب افتد
سواد خال لبت اخگرى است بر دل ما
عجب نباشد اگر دل در التهاب افتد
صبا به طبله عطار گر شميمت برد
شرر زغم به دل عنبر و گلاب افتد
قدم به ديده خونبار ما گذار، بيا
سزد كه حلقه چشم ترا ركاب افتد
به پيش روى تو شرمنده بدر خواهد بود
ز چهره تو اگر لحظهاى نقاب افتد
شود ز نور تو گر بزم عاشقان روشن
قسم به جان تو رونق ز آفتاب افتد
دمى كه باطل و حق را جدا كنى از هم
دگر كجا رمه در پنجه ذئاب افتد
ظهور قائم آل محمد از قيوم
بخواه تا كه دعاى تو مستجاب افتد
بروز حشر بس است اين چكامه تائب را
اگر قبول به درگاه آن جناب افتد
پاورقي ها: