عجب فرماندهى داريد
يك روز ماشين لندرورى آمد و كنار گروهان ايستاد. چند نفر از بچههاى ارتشى هم پيش ما بودند. در ماشين باز شد و آقا مهدى زين الدين آمد پايين. بچهها به طرفش رفتند و او را دوره كردند. چند نفر با او دست داده و روبوسى كردند و با هم رفتند به يكى از سنگرها. يكى از درجه دارهاى قديمى ارتش كنار من نشسته بود. پرسيد اين كيست، از رفقاى شماست؟
گفتم: رفيق كه هست، رفيق همه ماست ولى از آن گذشته فرمانده لشكر هم هست.
از تعجب دهانش بازمانده بود، گفت: امكان ندارد! مگر مى شود فرمانده لشكر به گروهانى كه از مقر لشكر دور افتاده است، سربزند، آنهم اين طورى و بدون محافظ، وسط اين همه آدم كه دورهاش كردهاند؟!
ما مىخنديديم و مىگفتيم: مگر چيست؟ خُب فرمانده ماست ديگر. مگر نمىشود آدم با فرماندهاش روبوسى كند؟
درجه دار مزبور گيج شده بود و مانده بود چه بگويد، او براى ما تعريف كرد كه گاهى مىشود كه چند سال در يك تيپ خدمت مىكرده ولى فرمانده تيپ را حتى يكبار هم نديده. خودش با آن كه خيلى مذهبى نبود ولى هرجا ما را مىديد، مىگفت: عجب فرماندهى داريد! قدرش را بدانيد. واقعاً بى نظير است. من كه آرزوم است چنين فرماندهى داشته باشم.(1) تنهايى مىخواهم بجنگم
در عمليات بدر وقتى همه نيروها عقب نشينى كردند. امير سرلشكر شهيد على صياد شيرازى حاضر نشد باز گردد. براى همين بسيجيان جان بركف كه عاشق فرمانده بودند، دستها و كمر ايشان را گرفتند و به زور داخل قايق گذاشتند تا عقب برود. در وسط آب فرمانده، خود را داخل آب انداخت تا برگردد وقتى او را از آب بيرون كشيدند، فرياد كشيد و گريه كرد و گفت: شما حق نداريد فرمانده را بىاختيار از صحنه بيرون ببريد. بسيجىها گفتند: جناب سرهنگ ، همه عقب رفتهاند، تو خط به شما نياز دارند. اما صياد گريه كرد.
دست آخر هم به التماس افتاد و گفت: شما را به خدا ول كنيد مرا. اصلاً من خودم تنها مىخواهم بمانم و بجنگم. اسلام در خطر است. كشور در خطر است. بگذاريد بمانم. بابا، شما زير دست من هستيد، من كه تحت امرتان نيستم!(2) شير بيشه تخريب
«خدامراد زارع» به خاطر شجاعت به شير تخريب معروف بود. او بازوى سردار شهيد على رضا عاصمى – فرمانده تخريب – در تخريب به شمار مىآمد. خدا مراد گاهى به شوخى مىگفت: من از اول جنگ تا به حال مجروح نشدهام و از آمپول هم مىترسم. از خدا خواستهام كه مجروح نشوم.
خدامراد از اهالى يكى از روستاهاى نورآباد فارس و دبير زبان آن منطقه بود ولى هيچ كس از بچههاى تخريب از آن خبر نداشتند. بعد از شهادت خدامراد جمعى از نيروها به همراه فرمانده تخريب به ديدار خانوادهاش رفتند. در آنجا نيروهاى تخريب توصيفى از شجاعتهاى خدامراد كردند كه براى اهالى مايه تعجب بود.
خدامراد در جريان عمليّات بدر به وسيله گلوله كاليبر دشمن كه به سرش اصابت كرد، به شهادت رسيد.(3) تحمل عجيب درد پا…
خانه از وجود برادران پاسدارى كه براى عيادت از برادر فرومندى، آمده بودند، كم كم خلوت شد و دكتر براى تعويض پانسمانش حاضر گشت. وقتى چشمم به زخم عميق او افتاد، بسيار متأثر شدم و گريستم. دكتر باند بسيار بزرگى را با سرقيچى داخل زخم مىكرد و آن را شست و شو مىداد. ما حتى نمىتوانستيم به آن نگاه كنيم. گريه هم مىكرديم ولى آقاى فرومندى رفتارى طبيعى داشت و با ما صحبت مىكرد. دكتر خيلى تعجب كرده ، مىگفت: آقاى فرومندى انسان عجيبى است!
از آقاى فرومندى پرسيديم: مگر اين زخم درد ندارد؟
گفت: چرا، هر زخمى دردى دارد ولى زخمى كه در راه رضاى خدا باشد، درد ندارد، چون براى خداست.(4) لباس چند منظوره
به او گفتم: حسين جان، اين يك رسم است كه وقتى به خواستگارى مىروى، حداقل لباس تازهاى بپوش. نا سلامتى مىخواهند تو را بپسندند!
جواب داد: لازم نيست. لباس بسيجى، لباس چند منظوره است. هم لباس دامادى است، هم لباس آخرت.
حسن حسين زاده بدون اين كه صبر كند كسى او را بپسندد، با لباس بسيجى در عمليات والفجر 8 به حجله شهادت رفت.(5) قربانى امام
با چشمان اشك آلود و ملتمسانه گفت: مادر، شما مگر مسلمان نيستيد؟! چرا از شش برادر يكى را به كمك امام نمىفرستيد؟! صداى دشمن را نمىشنويد؟! به پدرم بگو قربانى امام آماده شده است. بگذارد اين قربانى به ميدان برود. واقعاً نمىخواهيد به امام قربانى بدهيد؟!
رضايت ما را گرفت و فرداى همان روز اعزام شد. اعزام آخرش مثل ديگر اعزامهايش نبود. چون رفت و ديگر بر نگشت. حتى نشانهاى هم از او پيدا نكرديم. اصلاً نمىخواهيم پيدا كنيم. مگر آدم قربانى را كه داده، دوباره مىخواهد؟!(6) فرمانده بى ادعا
بسيجى پيرى سرپرست حمام صحرايى پادگان دزفول بود. يك روز آقاى مهدى باكرى به قصد بازديد از وضعيت بهداشتى حمام به آنجا رفت. هنگامى كه درون حمامها را نگاه مىكرد، آن پيرمرد گفت: آى برادر، كجا؟ بيا برو ته صف!
دست آقا مهدى را گرفته بود و او را تا آخر صف برده بود. در راه اين طور نصيحتش مىكرد: تو كه بسيجى خوبى هستى. چرا بدون نوبت مىروى داخل حمام؟…
آقا مهدى گفت: پدرجان، من نمىخواستم حمام بروم…
وقتى ديد پيرمرد متوجه منظورش نمىشود، رفت و آخر صف ايستاد تا نوبتش بشود و با خيال آسوده بتواند داخل حمام را نگاه كند.
در اين بين يكى از بسيجىها پيرمرد را كنارى كشيد و توضيح داد كه ايشان آقا مهدى است. وقتى پيرمرد فهميد كه فرمانده لشكر در آخر صف ايستاده، برگشت و دستهايش را دور گردن ايشان انداخت و تند تند گفت: ببخشيد، من شما را نشناختم…
آقا مهدى هم پيرمرد را بوسيد و گفت: پدرجان، شما كار خوبى كرديد…شما وظيفه تان را انجام مىدهيد.(7) فكر كردم شهيد شدهام
در عمليات والفجر يك به اتفاق فردى به نام ممدوح براى بچههاى خمپاره انداز با آيفا آب مىبرديم. يك بار صداى سوت خمپارهاى شنيدم كه داشت نزديك ما مىآمد، در آن زمان توى ماشين بودم. تا آمدم از ماشين بپرم پايين، عقب آيفا بلند شد، معلوم شد خمپاره از دريچه مخزن آب توى تانكر افتاده و داخل آب منفجر شده است. بر اثر انفجار خمپاره به بيرون از ماشين پرتاب شدم. در آن لحظه فكر كردم شهيد شدهام. با خود مىگفتم: مىگويند توى آن دنيا فقط يك رنگ وجود دارد و آن هم رنگ سبز است. خيال مىكردم بايد رنگ سبز ببينم ولى ديدم رنگها قرو قاطىاند. فهميدم زندهام و شهيد نشدهام.(8) علت بى توجهى به درخواست مادر
وقتى دوستان همرزمش براى عرض تسليت به خانه ما آمدند، گفتم: وقتى پسرم مىخواست سوار ماشين شود، او را بوسيده، گفتم: سوار ماشين كه شدى، كنار پنجره بنشين تا خوب تو را ببينم. اما حدود نيم ساعت به اتوبوس هايى كه رزمندگان را به جبهه مىبردند، نگاه كردم اما او را نديدم. اين موضوع تا مدتها مرا مىرنجاند.
يكى از دوستانش با چشمانى اشك آلود گفت: مادرجان، جعفر يك ماه قبل از اعزام خواب ديده بود اين بار كه جبهه برود، ديگر برنمىگردد. او خوابش را براى من تعريف كرد و گفت كه تا لحظه شهادتش آن را براى كسى بازگو نكنم. جعفر گفته بود: من كنار پنجره اتوبوس ننشستم زيرا نمىخواستم در لحظههاى آخر گونههاى اشك آلود مادرم را ببينم.(9) شگفتى آن ميدان مين
در عمليات مطلع الفجر به ميدان مينى رسيديم كه مىبايست هرچه زودتر آن را باز مىكرديم ولى هم وقت كم بود و هم ما – كه چهار نفر بوديم – تخصص لازم را نداشتيم. ميدان مين هم ميدان پيچيدهاى بود. البته هر كارى مىتوانستيم، انجام داده بوديم. در حال مشورت با دو، سه نفر از برادران عزيزمان بوديم كه يكى از آنها – كه حدود سيزده ساله بود – با حالت خاصى بلند شد و گفت: من داوطلبم كه از اينجا رد شوم! اگر رد شدم، راه برايتان باز شده و شما كار خود را انجام دهيد.
اين را گفت و بدون اين كه منتظر پاسخ ما بماند وارد ميدان مين شد و خوشبختانه بدون اين كه دچار صدمهاى بشود، از آن عبور كرد و حتى سنگر تيربار دشمن را كه ما را مورد هدف قرار داده بود، خاموش ساخت.
در پى او ما وارد ميدان شديم اما دو تن از ما مجروح و زخمى شدند.(10) تا دو ساعت ديگر
قبل از عمليات كربلاى پنج بود، و ما – جمعى از بچههاى گروهان غواص الحديد از گردان حمزه از لشكر ولى عصر(عج) – مشغول شوخى با فرمانده بوديم كه ناگهان گفت: بچهها، ديگر شوخى بس است. چند لحظه اجازه بدهيد. مىخواهم وصيت نامه بنويسم. من تا دو ساعت ديگر شهيد مىشوم. بگذاريد برايتان چيزى به يادگار بگذارم.
نيم ساعت بعد حمله آغاز شد، و حدود دو ساعت بعد از آن فرمانده ما (جان محمد جارى) به ملاقات معشوق رفت و كربلايى شد.(11) مهر مهرورزان
حجةالاسلام و المسلمين حاج سيد على اكبر ابوترابى، به سال 1318 ش در شهر قم به دنيا آمد. وى تحصيلات ابتدايى تا دبيرستان را با موفقيت طى كرد و سپس در سال 37 براى كسب علوم حوزوى راهى مشهد مقدس شد و در ادامه به قم بازگشت و از محضر بزرگانى چون شيخ مجتبى قزوينى بهرهمند گرديد. از جمله افتخارات سيد حضور در درس خارج فقه و اصول امام(ره) در نجف اشرف بوده است. سيد علاوه بر درس در مبارزه با رژيم سفاك پهلوى هم فعال بود، بعد از انقلاب نيز به دامنه مبارزات او اضافه شد و با پوشيدن لباس رزم در كنار شهيد چمران، نقطه عطف جديدى در تاريخ مبارزاتش رقم خورد و سرانجام در يكى از مأموريتهاى گشت و شناسايى به اسارت دشمن بعثى درآمد و ده سال در اردوگاههاى مخوف آن ديومنشان گرفتار بود. وجود سيد – كه عمرى در راه تهذيب نفس و كسب كمالات معنوى مجاهده كرده بود – براى اسراى ايرانى يك غنيمت بسيار بزرگ به حساب مىآمد و كاردانى و مديريت بالا و بى نظير او مايه آرامش و طمأنينه برادران مىشد و از به وجود آمدن فتنهها جلوگيرى مىكرد و ضريب امنيّت را در آسايشگاهها به طرز چشمگيرى بالا مىبرد، در ذيل به پارهاى از ويژگىهاى رفتارى آن فرزانه نيكبخت از منظر مهرورزى مىپردازيم:
1- حاج آقا از جمله افرادى بود كه به ورزش و سلامت جسم هم زياد اهميت مىداد. او هميشه به اسرا توصيه مىكرد با ورزش، شادابى و طراوت خود را حفظ كنند و خود نيز عملاً به اين كار مبادرت مىورزيد. ايشان بعد از آزادى هم پياده روى و ورزش را ترك نكرد و به فتح قلههاى بلند ايران چون دماوند و دنا پرداخت. در كوهنوردى نگران جا ماندهها بود. بارها ديده شد كه بار اضافى ديگران را حمل مىكرد.
2- اين اسطوره مقاومت نسبت به كسانى كه براى آنها مشكلى به وجود مىآمد، بيشتر اهتمام مىورزيد. اگر كسى مريض مىشد، بلافاصله به عيادتش مىرفت و سعى مىكرد به وسيلهاى چون بيان جملهها و داستانهاى اميدوار كننده غم و اندوه را از او بزدايد.
3- اگر احساس مىكرد بين دو نفر اندك كدورتى ايجاد شده، همه كارها را رها مىكرد و ميان آن دو آشتى برقرار مىنمود. حتى اگر بين سربازان عراقى اختلافى در مىگرفت، به يارى آنان مىشتافت و ميانشان صلح برقرار مىكرد.
4- حاج آقا نمىتوانست ببيند كسى غمگين و افسرده است. در مناسبتها و اعياد سفارش مىكرد برنامهها شاد و با نشاط باشد. وقتى بچهها را خندان و سرحال مىديد، بسيار مىخنديد.
5 – در عين مهربانى و صفا از بذله گويى و شوخىهاى سبك پرهيز داشت.
6- هيچگاه از كسى بد نمىگفت يا گلايه نداشت. به ديگران هم توصيه مىكرد خوبىهاى برادران را بگويند و اگر نقطه ضعفى ديدند به يارى آنها بشتابند و برايشان دعا كنند.
7- به بچهها عشق مىورزيد و آنان را فرزندان امام خطاب مىكرد. حاضر بود تمام سختىها را به جان بخرد، اما خارى به پاى كسى نرود.
8 – خدمت به اسرا را از بزرگترين عبادتها مىدانست و در اين راه سر از پاى نمىشناخت. او براى برادران اسير حاضر بود جان خود را فدا كند.
9 – مرحوم ابوترابى يك پارچه عشق و ايمان و اخلاص و محبت و اسطوره مقاومت و خويشتن دارى و صبر و پايدارى بود، رهبر انقلاب در توصيف وى فرمود: «او همچون خورشيدى بر دلهاى اسيران مظلوم مىتابيد و چون ستاره درخشانى هدف و راه را به آنان نشان مىداد.»
10 – حاج آقا به اسرا مىگفت: به عراقىها هم احترام بگذاريد. مگر نه آن است كه ما براى نجات اينها قيام كردهايم و براى خدمت به اينها به جبهه آمدهايم؟ و اكنون كه فرصتى به دست آمده، خالصانه براى رضا و خشنودى خدا به آنها احترام بگذاريد، نه از آن جهت كه اسير دست آنها هستيم.(12) پاورقي ها:پىنوشتها: – 1. راوى: على مدنى، ر.ك: تو كه آن بالا نشستى، ص 51. 2. ر.ك: يالثارات الحسين(ع)، ش 123، ص 11. 3. ر.ك: نگين تخريب، ص 183 (پاورقى متن). 4. راوى: غلام رضا كيوان لو، ر.ك: گامى به آسمان، ص 38 و 39. 5. برادر شهيد، ر.ك: رازهاى پاك، ص 50. 6. راوى: مادر شهيد على اوسط فكرى، ر.ك: رازهاى پاك، ص 34 و 35. 7. راوى: حسن حق جو، ر.ك: خدا حافظ سردار، ص 32 و 33. 8. راوى: اظهر نيارى، ر.ك: اروند ما را با خود مىبرد، ص 91 و 92. 9. راوى: مادر شهيد جعفر تشكرى، ر.ك: گامى به آسمان، ص 11 و 12. 10. راوى: سردار محسن كريمى، ر.ك: خاطرات ماندگار، ص 144 و 145. 11. كرامات شهدا، ص 58، به نقل از با راويان نور، دفتر 3، ص 106. 12. ر.ك: فرهنگ كوثر، ش 41، ص 63 به بعد.