خاطراتى سبز از ياد شهيدان‏

كوچك همه شما
تازه به تبليغات لشكر عاشورا آمده بودم كه مأموريت پيدا كردم از اهواز وسايل نقاشى تهيه كنم. بعد خواستم برگردم ولى براى هر ماشينى دست بلند مى‏كردم، نگه نمى‏داشت تا آن كه پيكانى ايستاد، راننده لباس بسيجى به تن داشت و خوش مشرب بود. تا رسيدن به پادگان كلى صحبت كرديم. راننده، بسيجى با حالى بود. در بين راه چند لطيفه هم برايش تعريف كردم و كلى خنديديم. از رفتارش خيلى خوشم آمد و تصميم گرفتم دوستى مان ادامه پيدا كند.
بعد از چند روز مجدداً او را در حال وضو گرفتن ديدم. با هم صحبت كرديم. يك روز از كنار ساختمان ستاد مى‏گذشتم كه او را ديدم كه كاغذ پاره‏ها و آشغال‏ها را از اطراف ساختمان جمع مى‏كرد. از پشت به شانه‏اش زده، گفتم: پدر آمرزيده، مگر عقل ندارى؟! مگر اينجا نيروى خدماتى نيست؟! تو چرا اين كارها را مى‏كنى؟! برو دنبال رانندگى خودت… فكر نمى‏كردم اين قدر خام باشى.
تبسمى كرد و گفت: مگر ما با نيروهاى خدماتى چه فرقى داريم؟ آنها بسيجى هستند ما هم بسيجى هستيم. بيا تو هم كمك كن آشغال‏ها را جمع كنيم.
گفتم: ول كن بابا. بيا برويم اتاق ما يك استكان چاى بخوريم و با هم گپ بزنيم.
گفت: حالا وقت مناسبى نيست، بعداً مزاحمتان مى‏شوم.
وقتى مى‏خواستم از او خدا حافظى كنم، پرسيدم: من خودم را در اولين ديدار به شما معرفى كردم ولى هنوز اسم شما را نمى‏دانم.
با تبسم گفت: اسم من به چه درد تو مى‏خورد؟ من كوچك همه شما هستم.
يك روز جلسه‏اى در ستاد بود كه جمعى از فرماندهان سپاه زنجان هم بودند. به ستاد كه رسيدم، دوستم را ديدم كه كنار در اتاق فرماندهى ايستاده بود، جلو رفتم و گفتم: پسر تو اين جا چه كار مى‏كنى؟ مثل اين كه تو هم با بزرگ‏ها نشست و برخاست مى‏كنى؟
يكى از پشت پيراهنم را كشيد برگشتم، او حميد احدى بود.(1) پيراهنم را از دستش كشيده، گفتم: حالا وقت شوخى نيست حميد! دوستم تعارف مى‏كرد داخل برويم، ولى باز حميد با پيراهنم ور مى‏رفت. گفتم: حميد چرا اين جورى مى‏كنى؟
حميد مرا گوشه‏اى كشاند و گفت: حسن، خيلى بداست! بيا اين طرف، چرا اين طورى مى‏كنى؟ گفتم مگر چه كار مى‏كنم؟ من با اين بسيجى از روزى كه به لشكر آمده‏ام، دوست هستم و مى‏خواهم بدانم اينجا چه كار مى‏كند.
او گفت: حسن، مگر او را نمى‏شناسى؟ اسمش را نمى‏دانى؟ گفتم: خوب نه، ولى مدتهاست با هم دوست هستيم.
حميد گفت: او فرمانده لشكر عاشوراست. تو چه طور او را نمى‏شناسى؟! خشكم زد.(2) منت خدا
برادر على ابراهيمى خاكباز در تاريخ 3/3/47 در قم متولد شد و در تاريخ 18/1/66 در منطقه پاسگاه زيد جام شهادت سركشيد. وى چونان جمعى از پاكباختگان كوى دوست از عروج خويشتن آگاهى داشت. او در وصيتنامه به اين حقيقت اشاره كرده، گويد:«حمد و سپاس رب عالميان كه باب جهاد را به روى من گشود و من لياقت شركت در اين جهاد را پيدا كردم. و خداوند در اين جهاد بر من منت نهاد و توانستم به شهادت برسم و ان شاءالله كه مورد قبول وى خواهد شد.»(3) وصيتنامه جانسوز
شهيد سيد مهدى حسينى يكى ديگر از فرهيختگانى بود كه از شهادت خويش اطلاع داشت اين حقيقت از قسمتهايى از وصيتنامه او قابل درك است.
او در جايى از وصيتنامه خطاب به همسرش مى‏گويد: همسرم، دلم نمى‏خواست در چنين ايام و سنينى شما را رها مى‏كردم و تنهايتان مى‏گذاشتم، اما دست روزگار، ما را از هم جدا كرد. جدايى اى كه به اين زوديها بازگشت ندارد. همسرم، حال ديگر بعد از شهادتم تو را همسر شهيد مى‏نامند. تا كنون همسر يك پاسدار بودى و ليكن از حالا ديگر همسر شهيد هستى. همسرم پس از شهادتم به وصايايم عمل كن. همسرم، در تربيت فرزندانم بكوش و به آنان بياموز كه پدرتان شهيد شده، خونش را فقط به صرف دفاع از اسلام ريخته و بدن پدرتان به خاطر حمايت از رهبر، تكه تكه شده.
سيد مهدى در قسمتى ديگر از وصيتنامه خطاب به فرزندش كميل گويد: پسرم هرگز مادرت را تنها نگذار. چون قلب مادرت از شهادت و فراق پدرت سوخته شده است.(4) نوع جديدى از اسلحه
عمليات والفجر هشت بود. به يكى از بچه‏هاى بسيجى اسلحه تحويل نمى‏دادند. بعداً معلوم شد موجى است. مى‏ترسيدند جان خود و ديگران را به خطر بيندازد. گذشت تا يك شب كه خبر آوردند از سنگر زده بيرون و در بين راه اگزوز ماشينى پيدا كرده و آن را مثل اسلحه گرفته و رفته جلو. چند نفر عراقى او را ديده‏اند و به خيال اينكه اسلحه جديد است، خودشان را باخته و تسليم شده‏اند.يك مرتبه بچه‏ها مى‏بينند او چند نفر را انداخته جلو و به طرف مقر مى‏آيد. قضيه را كه از اسرا مى‏پرسند، مى‏گويند: ما فكر كرديم اين نوع جديدى از اسلحه است.(5) راه سريع خواباندن نى‏ها
در منطقه عملياتى والفجر 8 نى زارهاى زيادى بود. در ميان نى‏زارها سكوهاى مخصوصى براى تانك‏ها ساخته شده بود كه بتوانند از همانجا سنگرهاى دشمن را هدف بگيرند. تنها مانع، نى‏زارها بودند. بالاخره قرار شد نى‏ها را بخوابانند. در اين كار برادر، گرامى و مغفورى (آن دو بعداً به شهادت رسيدند) كمك مى‏كردند. البته چون خواباندن نى‏ها با دست يا پا زمان زيادى لازم داشت، برادر، گرامى براى سرعت در عمل، خودش را روى نى‏ها پرتاب مى‏كرد. برادر مغفورى هم همين شيوه را انتخاب كرد. گرچه نى‏ها بدن‏هاى شريف آنها را زخمى مى‏كرد ولى معتقد بودند با اين روش به هدف زودتر مى‏رسيم.(6) عظمت روح شهيد كلهر
شهيد يدالله كلهر در عمليات خيبر بدون اسلحه براى شناسايى جزيره مجنون با موتور رفت. پس از مدتى پيشروى، ناگهان خود را مقابل خاكريز دشمن ديد. در حالى كه تك تيراندازها و تيربارچى او را هدف گرفته بودند، با كمال خونسردى پايين آمد. كمى به نيروهاى بعثى خيره شد و با حالت تحكّم و اشاره دست به آنها فهماند كه از خاكريز پايين بيايند. تيربارچى در حالى كه پشت تيربار مسلح نشسته بود، با ترس و لرز دستهايش را پشت سرش گذاشت و پايين آمد. بقيه نيروها نيز به رديف راه افتادند و به طرف شهيد كلهر كه جثه‏اى درشت و هيكلى با ابهت داشت، رفتند. او آنها را به اسارت گرفت و به طرف نيروهاى خودى آورد.(7) پيكر مثله شده‏
دشمنان از خدا بى خبر پيكر پاك غلام حسين زينى وند را تكه تكه كرده بودند. گوش هايش را بريده بودند تا از دست كثيف سردمداران خود يعنى دشمنان قرآن و ولايت جايزه بگيرند. وقتى پدر، پيكر پسر را غسل مى‏داد، شكاف ايجاد شده بر اثر گلوله‏ها را با پنبه پر مى‏كرد و خم به ابرو نمى‏آورد.(8) جنايت كاران عراقى‏
يكى از صحنه‏هايى كه اسرا را بشدت تحت تأثير قرار داد، رويدادى بود كه در اردوگاه 11 تكريت رخ داد. جنايت كاران عراقى بعد از به صف كردن اسرا، يكى از نوجوانان بسيجى را كه 15 سال بيشتر نداشت و سروصورتش خونى بود، به محوطه اردوگاه آوردند و آب جوش روى پيكر مطهرش ريختند و او را روى خرده شيشه و نمك غلتاندند و آن قدر او را با اين رفتار شكنجه كردند كه به لقاءالله رسيد. سفاكان عراقى سپس او را روى سيم خاردار انداختند و بدن مقدسش را به گلوله بستند تا وانمود كنند در هنگام فرار كشته شده است.(9) چرا نمى‏آيى؟
در كربلاى يك، على رضا داورزنى به شهادت رسيد. بعد از مدتى محمدرضا داورزنى را در مسجد محل ديده، پرسيدم: شهادت على رضا چه تأثيرى روى شما گذاشت؟
گفت: هيچ تأثيرى بر من نگذاشت.
زمان عمليات كربلاى پنج بود. محمد رضا شب قبل از حركت به من گفت: حاج على يادت است از تأثير شهادت على رضا پرسش كردى؟
گفتم: بله.
گفت: الآن دلم براى على رضا تنگ شده است. ديشب او را در خواب ديدم كه مرا در آغوش گرفته بود و مى‏فشرد. مى‏گفت: محمد رضا، چرا نمى‏آيى برويم فوتبال بازى كنيم؟ برو ساكت را بردار و بيا برويم كه مى‏خواهيم فوتبال بازى كنيم.
محمدرضا اين جملات را كه مى‏گفت، گريه مى‏كرد. بچه‏هاى داخل سنگر هم گريه مى‏كردند و منقلب شده بودند. دو، سه روز بعد محمدرضا به على رضا پيوست.(10) همچون حضرت يوسف (ع)
كسانى كه در طول تاريخ در دام شياطين انسى قرار گرفتند و از آن به مدد الهى نجات پيدا كردند، از اولياء خداوند به شمار مى‏آيند. در دوران هست ساله دفاع مقدس هم نمونه هايى از اين اولياء الله سراغ داريم. در اينجا به يكى از آنها اشاره مى‏كنيم: قرار بود قرارگاه رمضان در سال 65 در منطقه كلانشين عملياتى را انجام دهد. براى اين منظور مى‏بايست منطقه مورد شناسايى قرار گيرد. اين مأموريت به عهده دو تن از برادران عزيز صورت گرفت. اين دو بزرگوار با لباس‏هاى مبدّل وارد مناطق تحت نفوذ دشمن شدند. وقتى به دست دمكرات‏ها افتادند، خود را از نيروهاى مجاهدين خلق معرفى كردند و آزاد گشتند. و وقتى توسط مجاهدين به اصطلاح خلق اسير شدند، خود را از اعضاى دمكرات معرفى كردند. و طى دو شبانه روز اكثر پايگاه‏هاى دشمن را شناسايى كردند. اما وقتى خواستند مراجعت كنند، توسط عشاير طرف دار صدام دستگير شدند. و چون مشكوك به نظر مى‏رسيدند، شكنجه گشتند. در عين حال براى آن كه يقين كنند آن دو به اصطلاح آنها پاسداران خمينى هستند يا نه چهار زن را در اختيارشان قرار دادند. يكى از دو نفر كه نامش اباذر بود، به عشاير عراقى گفت: چرا ما را مى‏زنيد و آن گاه اين گونه مورد پذيرايى قرار مى‏دهيد؟!
او در دنباله گفت: آن دو زن زيبارو را به من بدهيد آن دو زن ديگر را كه قيافه مناسبى ندارند، به دوستم. و امشب ما با اينها باشيم كافى است.
عشاير عراقى وقتى برخورد او را اين گونه ديدند، گفتند: اينها راست مى‏گويند كه پاسدار خمينى نيستند، آنگاه زنها را برگرداندند و به آن دو نفر گفتند: ببخشيد، ما مى‏خواستيم شما را امتحان كنيم.
بدين ترتيب آنها هم از دام آن چهار شيطان انسى رهايى پيدا كردند و به حضرت يوسف (ع) اقتدا نمودند و هم از دست عشاير طرفدار صدام و اطلاعات بسيار با ارزشى در اختيار نيروهاى سپاه و ارتش قرار دادند.(11) پاورقي ها:پى‏نوشت‏ها: – 1. حميد كه از فرماندهان گردان‏هاى لشكر 31 بود، در بدر به آسمان پر كشيد. 2. راوى :حسن فرخانى، رك :خداحافظ سردار، ص‏78-74. 3. رك :معماى حضور، ص‏18. 4. قسمتهايى از وصيتنامه آن شهيد، رك: يانثارات الحسين(ع)، ش 238، ص 11 5. فرهنگ جبهه، مشاهدات،ج 6، ص‏33 و 34. 6. راوى: سردار رحيمى، ر.ك: از عراق تا عراق، ص‏77. 7. راوى: امير سرتيپ دوم دربندى، ر.ك: با راويان نور، دفتر 3، ص‏158. 8. ر.ك: روايت عشق (خاطرات مرتبط با شهداى ايلام)، دفتردوم، ص‏153. 9. ر.ك: قدس، 26 مرداد 85، ص‏14. 10. راوى: حاج على جهانى، ر.ك: گامى به آسمان، ص 14و 15. 11. راوى: سبزعلى حيدرى، ر.ك:خاطرات و خطرات، ص 473-472 (با تصرف).