خاطراتى سبز از ياد شهيدان محمد اصغرى نژاد اين غذاى بيت المال است يك روز مهمان آيت اللّه خامنهاى بودم. آقا مصطفى هم تشريف داشت. در اين بين سفره غذا گسترده شد. آقا نگاهى به مصطفى كرد، فرمودند: شما به منزل برويد. من خدمت آقا عرض كردم: اجازه بفرماييد آقازاده هم باشند. من از وى درخواست كردهام با هم باشيم. آقا فرمودند: نه، اين غذا از بيت المال است. شما هم مهمان بيت المال هستيد. براى بچهها جايز نيست سر اين سفره بنشينند. ايشان به منزل رفته، از غذاى خانه ميل كنند.(1) چنين اجازهاى نمىدهند روزى در حسينيّه جماران منبر رفتم و خاطراتى از زندگى مقام معظم رهبرى بيان كردم. شخصى بعد از سخنرانى من گفت: من پزشك هستم. اجازه بدهيد من هم يك خاطره از رهبرى انقلاب براى شما بازگو كنم. روزى در مطب بيمارستان نشسته بودم و بيماران را ويزيت مىكردم. خانم بسيار با حجابى همراه فرزندش به عنوان بيمار به من مراجعه كردند. وقتى چهره فرزند را ديدم، به فكر فرو رفتم، زيرا به آيت اللّه خامنهاى شباهت فراوانى داشت. از مادر نوجوان سؤال كردم: آيا شما با آيت اللّه خامنهاى نسبتى داريد؟ گفت: بله من همسر ايشان هستم. با تعجب زياد عرض كردم: مگر شما پزشك خصوصى نداريد؟ ايشان گفتند: خير، آقا اجازه چنين كارى نمىدهند و مىگويند بايد مانند ساير مردم به بيمارستان مراجعه كنيد. زمانى كه آن دو رفتند، من ديگر نتوانستم به كارم ادامه دهم. سرم را روى ميز گذاشتم و بسيار گريستم. من اين خاطره را از زبان آن پزشك – كه خصوصياتش را به ياد دارم شنيدم و در عين حال از عالم بزرگوارى هم آن را جويا شدم كه مورد تأييد قرار دادند.(2) دورى از شهرت جسم ضعيفى داشت اما بسيار مصمم و چابك بود. سنش بيش از 15 يا 16 سال نبود. حالتى عرفانى داشت در عمليات كربلاى يك در مهران در خط پدافندى مشغول بود، مثل بقيه حتى گاهى بيش از بقيه سختى مىكشيد. طورى رفتار مىكرد كه كسى او را نشناسد. او كسى نبود جز سيد مجتبى، برادرش هم همينطور بود. در عملياتهاى مختلف شركت مىكرد. بىسر و صدا و آرام كار مىكرد. وقتى در عمليات نصر هفت مجروح شد و او را به بيمارستان شيراز منتقل كرديم، تازه فهميديم سيد مصطفى است. اين دو آقازادههاى مقام معظم رهبرى بودند.(3) تيزبينى صدراللّه وقتى با ماشين دولتى مأموريت مىرفت، اگر در شهرى كارى شخصى انجام مىداد – مثلاً مراجعه به پزشك – كيلومتر ماشين را يادداشت مىكرد تا هزينه بنزين و…را حساب كند. اين گونه امور كه اصلاً جزو محاسبات بسيارى از افراد نبود، در زندگى سردار صدراللّه فنى با تيزبينى دنبال مىشد.(4) عدم سوء استفاده از موقعيت روزى سردار شهيد صدراللّه فنى با ماشين شخصى خود در اهواز در حال تردد بود. بعد از روى غفلت در جايى توقف كرد كه ايستادن ممنوع بود. وقتى پليس راهنمايى جهت نوشتن جريمه آمد، برادرم هيچ عكس العملى مبنى بر اينكه من فرمانده عالى رتبه يا فلان شخصيت هستم از خود نشان نداد و از كارت شناسايى خود كوچكترين استفادهاى براى ندادن جريمه نكرد. و مانند ديگران جريمه را پذيرفت.(5) سردار شهيد حميد مرادى در يك نگاه 1- حميد مرادى چهرهاى نورانى، متبسم و جذاب داشت و همه افراد گردان به سخنانش گوش فرا مىدادند و به عنوان امام جماعت، به او اقتداء مىكردند. 2- با آن كه فرمانده بود، پوتينهاى افراد را واكس مىزد. 3- با آن كه فرمانده بود، از تداركات غذا مىگرفت و بين نيروها تقسيم مىكرد. 4- حميد مرادى فرمانده و سردار بود ولى لباسها و ظرفهاى بسيجىها را مىشست و بعضى وقتها به اصلاح سرهاى آنها اقدام مىكرد. 5 – او هيچ گاه خود را به عنوان فرمانده معرفى نمىكرد وهمواره با گمنامى و تواضع ميان نيروها رفت و آمد مىكرد و خود را يكى از آنها مىدانست. 6- اهل مناجات و گريههاى شبانه و عبادتهاى مستحبى بود. او براى خود سنگرى درست كرده بود و شبها تا سپيده دم به راز و نياز مىپرداخت. 7- در كنار كارهاى فرماندهى، براى افراد خود قرآن، دعاى كميل، دعاى ندبه و زيارت عاشورا را با صوتى دلنشين مىخواند.(6) چه فرقى مىكند با توجه به اين كه احمد عبداللّه زاده فرمانده بود، محوطه سپاه را خودش جارو مىكرد وقتى همسرش از او پرسيد: چرا شما اين كارها را انجام مىدهيد؟ گفت: فرقى نمىكند، من از اين كار لذت مىبرم. هم رزم شهيد مىگويد: در زمانى كه احمد معاونت سپاه را به عهده داشت، از هيچ كارى دريغ نمىورزيد. زمانى سپاه نمايشگاه بزرگى در سطح شهر برگزار كرد. ديدم ايشان دائم در فعاليت است و عرق از صورت سوختهاش مىچكيد. ناگهان متوجه شدم احمد در حال شست و شوى دستشويى نمايشگاه است. فرمانده سپاه با ديدن اين صحنه از يكى از بسيجيان خواست به او بگويد كه اين كار را به يكى از برادران وظيفه محول كند. آن برادر رفت ولى موفق نشد نظر احمد را جلب كند. احمد در پاسخ به درخواست او گفته بود: چه فرقى مىكند؟ هر كس كه مىخواهد بشويد، با من كه فرق نمىكند.(7) مظلوميت بابايى زمانى تيسمار شهيد عباس بابايى سر آب انبار رفت و ديد آب انبار را خزه گرفته است. به شهيد ياسينى گفت: برادر، اين خزهها را پاك كنيد تا پرسنل آب تميز بخورند. دو هفته بعد كه بازگشت، متوجه شد هنوز خزهها برداشته نشده است، به شهيد ياسينى محكم گفت: پس برادر، چرا اين خزهها برداشته نشد؟ ياسينى گفت: تيسمار، اين كار را به مناقصه گذاشتيم، موفق نشديم، چون قيمتها خيلى بالاست. بابايى گفت: مناقصه چيه، زنگ بزنيد خدمات. وقتى نيروهاى خدمات آمدند، عباس از استوار خدمات پرسيد: از خدمات آمديد استوار؟ استوار كه فكر كرد عباس سرباز است، گفت: بله سرباز، كار چيه؟ تو مىدونى؟ عباس گفت: بله، بياييد تا كار را برايتان بگويم. عباس خواست سوار اتوبوس خدمات، قسمت جلو بنشيند كه استوار گفت: بلند شو، بلند شو برو عقب، جاى تو اينجا نيست! عباس گفت: چشم. و رفت عقب اتوبوس نشست. استوار پرسيد: كجا برويم؟ عباس او را راهنمايى كرد. وقتى به محل مورد نظر رسيدند، عباس با سربازها مشغول تميز كردن خزهها شدند. بعد از يك ساعت كار، خسته شدند. عباس هم خسته شده بود. براى همين به استوار گفت: جناب استوار، خسته شديم. استوار عباس را تهديد به اضافه خدمت كرد. ناگهان شهيد ياسينى از راه رسيد و به عباس احترام نظامى گذاشت. استوار از رفتار ياسينى كه فرمانده پادگان بود، شگفت زده شد. ديد او در مقابل عباس ايستاده و به او سلام نظامى مىدهد. براى همين به راننده شهيد ياسينى مىگويد: رضا، جناب سرهنگ به چه كسى احترام گذاشت؟ راننده گفت: به عباس بابايى. استوار تا اين حرف را شنيد، از خجالت و ترس پا به فرار گذاشت. اما عباس داد زد: بَبَم جان، بيا سوتت را بزن، اضافه خدمت و زندانى چى ميشه؟ بيا سوتت را بزن. گفتنى اين كه استوار مزبور حين كار هى سوت مىزد و با سوت او دلوهاى لجن از آب انبار بيرون كشيده مىشد.(8) آتش كار ساز محمد هيچ كس در لشكر عاشورا نمىدانست محمد حشمتى با توپ ضدهوايى آشنايى ديرينه دارد. نزديك بانه كه مستقر بوديم، محمد فرمانده دسته آرپىجى زنها بود. ناگهان هواپيماهاى دشمن بر فراز آسمان بانه ظاهر شده، بمبهاى خود را فرو ريختند. و بر اثر آن عدّهاى به شهادت رسيدند. البته توپهاى ضدهوايى با آنها به مقابله برخاستند ولى هواپيماها به سوى آنها حمله برده و آتش توپها را خاموش ساختند. و مجدداً به سوى بچهها يورش آوردند. در آن هنگام محمد حشمتى به سوى يك توپ ضدهوايى دويد و با آتش كارساز خود يكى از هواپيماها را منهدم ساخت. با سقوط آن هواپيما، هواپيماهاى ديگر گريخت. چند روز بعد فرمانده لشكر مهدى باكرى سراغ محمد را گرفت. محمد يكى از گمشدههاى حاجى بود و از آن لحظه به بعد محمد را به عنوان جانشين فرمانده گردان پدافند هوايى برگزيد.(9) وارد مجلس نشدند اولين نوحهاى كه خدمت امام خواندم، نوحه «اى شهيدان به خون غلتان خوزستان درود» بود. هنگامى كه مشغول خواندن اين اشعار بودم، امام(ره) مىخواستند داخل شوند كه متوجه شدند مشغول خواندن هستم. براى همين پشت در ماندند و وارد مجلس نشدند تا مردم بلند نشوند و مجلس به هم نخورد. ديده بودند ايشان كنار در نشسته و گوش مىكنند و وقتى درباره شهدا مىخواندم، گريه مىكردند.(10) پىنوشتها: 1. راوى: آيت اللّه جوادى آملى، نمايشگاه آب، آئينه، آفتاب، به نقل از سرداران ولايت مدار، ص 38. 2. راوى: حجةالاسلام و المسلمين احدى، نمايشگاه آب، آيينه، آفتاب به نقل از سرداران ولايت مدار، ص 36 و 37. 3. راوى: سردار محمد كوثرى، ر.ك: معبر، ش 5، ص 14. 4. راوى: احمد فروزنده، ر.ك: كوچ غريبانه، ص 146. 5. راوى: هدايت اللّه فنى برادر شهيد، ر.ك: كوچ غريبانه، ص72. 6. ر.ك:خاكيان افلاكى، ص 135 – 133. 7. ر.ك: فرهنگنامه جاودانههاى تاريخ، دفتر 9، ص 791. 8. راوى: امير على اصغر مطلق، ر.ك: امتداد، ش 18، ص 39. 9. راوى: الياس بابازاده، ر.ك: گلهاى عاشورايى، ج 2، ص 55 و 56. 10. راوى: آهنگران، ر.ك: امام و دفاع مقدس، ص 6.