خاطراتى سبز از ياد شهيدان‏

شهردارى فرمانده سپاه
در گزارش يكى از بسيجيان اصفهانى آمده است: بهمن ماه سال 60 من در مقر اصلى جبهه ميمك خدمت مى‏كردم. مسؤول كل سپاه ميمك آن وقت برادر شهيد اسماعيل لروى بود. يكى از روزها فرماندهى ارتش مستقر در ميمك به خدمت برادر اسماعيل لروى رسيد. دست برقضا آن روز شهيد لروى شهردار بود و عهده دار خدمت به رزمندگان، ايشان مشغول شستشو و نظافت بودند كه همتاى ارتشى او با يك ماشين از نوع مخصوص فرماندهان وارد محوطه ستاد شدند و اتفاقاً جلوى تانكرى كه برادر لروى به شستن ظروف با آب آن سر گرم بود، ايستاده و سراغ فرمانده سپاه را گرفتند. با اشاره برادر لروى ما آنها را به اتاق طرح و برنامه راهنمايى كرديم. بعد برگشتيم و به ايشان اصرار كرديم كه ديگر بلند شود برود و از ميهمانانش پذيرايى كند، قبول نكرد. گفت هر چيزى به جاى خودش، همه وسايل را شست و سرجايش گذاشت. بعد لباس فرم سپاهش را پوشيد و بر آنها وارد شد. فرمانده ارتشى ابتدا قبول نمى‏كرد كه ايشان آقاى لروى باشد خصوصاً اينكه او را كنار تانكر آب در حال شستشوى ظروف ديده بودند. خلاصه كار مى‏كشد به ارائه حكم كه بعد آنها خيلى اظهار شرمندگى مى‏كنند و او را مى‏بوسند و عذر مى‏خواهند.(1) تواضع فرماندهى
رئيس و فرمانده بايستى به زير دست و افراد تحت امر خويش به ديده احترام و عظمت بنگرد و خود را بالاتر از آنها حس نكند، بلكه بايد خود را خادم و خدمتگزار آنان بدانند. نمونه‏هاى ذيل بيانگر اين موضوع است.
الف) حاج ابراهيم همت – فرمانده لشكر محمد رسول الله(ص) – درباره بسيجيان به يكى از دوستانش گفت: چيزهايى كه من از اين بسيجيان ديده‏ام، تو هرگز به عمرت نمى‏توانى ببينى، آنها را بايد در ميدان جنگ شناخت. آنجاست كه مى‏توانى ببينى اينها چه انسانهاى بزرگ و شريفى هستند. اين بسيجيان نور چشم من هستند. اينها براى من ارزششان از هر چيزى بيشتر است… من خاك پاى بسيجيان هستم.(2)
ب) يكى از دلاورمردان درباره علاقه سردار شهيد حاج حسن باقرى به بسيجيان گويد: حسن باقرى عاشق بسيجى‏ها بود. بيشتر از هر كس كه ديده بودم به آنان علاقه نشان مى‏داد… يك روز بعد از تمام شدن يك جلسه به او گفتم: ببين اين بچه بسيجى‏ها چقدر مؤمن، شجاع هستند… هنوز حرفم تمام نشده بود كه ديدم با دست زد توى سرش. حالش دگرگون شده بود. گفت: خاك توى سر ما كه فرمانده اين جور آدمها هستيم. ما كجا و آنها كجا. تازه مى‏رويم برايشان سخنرانى و صحبت هم مى‏كنيم.(3)
همسر حاج حسن باقرى در اين باره گويد: ايشان بسيجى‏ها را خيلى دوست داشت و هر جا از آنها صحبت مى‏شد، برق خوشحالى در چشمانش پديدار مى‏شد. و آن اوايل كه از كارش اطلاعى نداشتيم و مى‏گفتيم كه در جبهه چكار مى‏كنى، مى‏گفت: من سقاى بچه‏هاى بسيجى هستم.
ج) در خاطره‏اى از سرلشكر عباس بابايى آمده است:
در قرارگاه رعد يك سالن جهت استراحت برادران بسيجى اختصاص داده بودند كه تا قبل از حركت و آماده شدن اتوبوسها در آن سالن استراحت كنند و پذيرايى مختصرى از آنها به عمل بيايد. شهيد بابايى بيشتر وقتها به منظور هماهنگى براى عملياتهاى برون مرزى به قرارگاه مى‏آمد و اگر پرواز داشت تا آمده شدن هواپيما بيكار نمى‏نشست و از بسيجى‏ها و مجروحين جنگى پذيرايى مى‏كرد و يا به مكانيسين‏هاى هواپيما كمك مى‏كرد. يك روز عده‏اى از برادران بسيجى با دو فروند هواپيماى 130C به پايگاه آمده و در سالن مشغول استراحت بودند. من به قصد ديدن يكى از اقوام مى‏خواستم به داخل سالن بروم كه شهيد بابايى را با لباس بسيجى و يك سينى پر از چاى در دست ديدم. به او سلام كردم و خواستم سينى چاى را از دست ايشان بگيرم ولى او گفت: من نوكر بسيجى‏ها هستم و افتخار مى‏كنم كه در خدمت آنها باشم.(4)
د) شهيد مصطفى كلهرى حتى در موقعى كه فرمانده گردان بود، تواضع و فروتنى خاصى داشت به طورى كه از تمامى افراد گردان خود را كوچكتر مى‏دانست. تمام كارهاى گردان از قبيل پاسدارى، نگهبانى، پاس بخشى را تقسيم كرده، خود نيز مانند ديگران قسمتى از اين وظيفه را به عهده گرفت… او خود را مانند ديگر افراد مى‏دانست و مى‏گفت: فرمانده و زير دست و بالا دست معنا ندارد. همه ما بايد با هم باشيم، (كارها را) با هم انجام دهيم تا خدا از ما راضى باشد و ما را در اين راه نصرت دهد.(5) رسيدگى به نيروهاى تحت امر
مدير و فرمانده بايستى نيروهاى تحت امر خويش را امانتى با ارزش و گرانقدر بداند و نهايت سعى و تلاش خود را در راستاى بر آورده شدن معضلات نيروها بنمايد و چون پدرى مهربان از آنها مراقبت كند.(6) در دوران هشت سال دفاع، فرماندهانى با اين ويژگيها بسيار بودند كه به برخى از آنان اشاره مى‏كنيم:
الف) درباره فرماندهى مى‏گويند كه در سرماى زمستان به تمامى چادرها سر مى‏زد تا مبادا رزمنده‏اى بدون پتو خوابيده و يا پتويش به كنارى رفته باشد و سرما بخورد.(7)
ب) سرلشكر پاسدار غلامعلى رشيد درباره توجه زياد سردار شهيد حسن باقرى نسبت به نيروهايش حتى در موقعيتهاى بسيار حساس و خطرناك گويد: با حسن باقرى رفتيم خط مقدم براى سركشى. بچه‏ها توى سنگرهايشان خواب بودند. حسن باقرى گفت: موتور را بگذار كنار. با هم راه افتاديم طرف سنگرها. او سر بچه‏ها را مى‏گرفت و من پاهايشان را. آنان را مى‏آورديم بيرون سنگر مى‏گذاشتيم روى زمين. وقتى بيدار مى‏شدند مى‏گفتيم: برين عقب سريع… دشمن پاتك كرده بود و اگر ما آنان را بيدار نمى‏كرديم، همه شهيد مى‏شدند. از عمليات قبل زمان زيادى نگذشته بود و همه خسته بودند. رنگ صورت حسن باقرى پريده بود و دايم اشك مى‏ريخت. مى‏گفت: من فردا جواب مادرهاى اينها را چه بدهم! وقتى بچه‏ها را از سنگرها دور مى‏كرديم و از خواب مى‏پريدند، مى‏گفتند: پس وسايلمان؟ حسن باقرى جواب مى‏داد: شما برويد عقب ما يك كاريش مى‏كنيم.
همه را كه فرستاد عقب، شروع كرد به انهدام وسايل تا دست دشمن نيفتد. كارها كه تمام شد، رفتم توى فكر. به اين فكر كردم كه چطور يك فرمانده لشكر، نيروهايش را از شهادت و اسارت نجات داد. انگار همه بسيجيها بچه‏هاى او بودند.(8) مستخدم سپاه
در خاطره‏اى از مادر شهيد ناصر قاسمى (از نيروهاى لشكر انصارالحسين (ع)) آمده است: هر وقت از او مى‏پرسيدم چه كاره‏اى، مى‏گفت: من در سپاه جارو مى‏كشم. واقعاً باور كرده بودم كه او در سپاه مستخدم است. حتى وقتى كه برايش مى‏خواستم خواستگارى كنم، در پاسخ به سؤال همسرش كه گفت شغل پسر شما چيست، گفتم، پسرم در سپاه مستخدم است. روزى در مسجد جامع ديدم شخصى بسيار شبيه به پسرم دارد سخنرانى مى‏كند جلو رفتم و در عين ناباورى ديدم خودش است. وقتى كه از ديگران سؤال كردم، فهميدم كه ناصر يكى از سرداران سپاه است و من اصلاً از اين موضوع اطلاعى نداشتم.(9) همچون مالك اشتر
آن روز آقا مهدى (باكرى، فرمانده لشكر عاشورا) داشت نماز مى‏خواند كه يكى آمد يقه‏اش را گرفت و داد زد: چرا به من مرخصى نمى‏دهى؟ بزنم له و لورده ات كنم؟من هم آنجا بودم. رفتم يقه طرف را گرفتم كشيمدش كنار و حتى دست بلند كردم. آقا مهدى اشاره كرد كوتاه بيايم و بلند به طرف گفت: تقصير از من است عزيز جان چى مى‏خواهى قربان شكلت؟
طرف مشتش را باز كرد گفت: مى‏دهى يا نه؟
آقا مهدى مى‏گفت: مرخصى؟
طرف گفت: بزنم باز هم توى دهانت؟
آقا مهدى گفت: مرخصى هم بت مى‏دهم عزيز جان.
به من گفت: به آقاى حسينى بگو يك مرخصى سفارشى براى دوست من بگذارد كنار. خوب شد؟
طرف گفت: دروغ مى‏گويى… يا بزنم؟
آقا مهدى گفت: دروغم چيه، الله بنده سى؟ اصلاً با همين صمد خودم برد طرف باورش نمى‏شد. گفت: راستى راستى بروم؟
آقا مهدى صورتش را بوسيد گفت: راستى راستى برو عزيز جان. قارداشت را هم از دعا فراموش نكن….(10) محبوب قلوب بچه ها
درباره شهيد امير حسن اقارب پرست (معاون عملياتى لشكر 92 زرهى اهواز) و عظمت روحى وى خاطره‏ها و گفتنى‏هاى فراوانى وجود دارد كه به يكى از آنها اشاره مى‏كنيم:
حاج محمد حسين اديبى – از شاگردان آن شهيد در سال 1352 – گويد: در سال 1352 در شيراز گروهبان وظيفه بودم. شهيد اقارب پرست استاد ما بود. ايشان كلاس رزم انفرادى و آموزش بى سيم داشت و گاهى هم به جاى استادان ديگر به كلاس مى‏آمد و تدريس مى‏كرد… او تنها استادى بود كه كلاس را با نام خدا شروع مى‏كرد و همه بچه‏ها مى‏دانستند كه كلاس او بيشتر از كلاس نظامى، مدرسه آموزش مسائل اخلاقى در مذهبى است… در يكى از جلسات كه در گوشه پادگان برگزار مى‏شد، بچه‏ها طرحى ريختند كه اين بزرگوار در حين تدريس در طرف سايه قرار گيرد. لذا در جايى قرار گرفتند كه سايبان كوچكى داشت و يك نفر مى‏توانست راحت در سايه بايستد. او طبق معمول آمد و درس را شروع كرد. لحظات كوتاهى از درس ايشان نگذشته بود كه اين بزرگوار متوجه شد در سايه قرار دارد. لذا خيلى آمرانه برپا داد و بچه‏ها را به طرف سايه آورد و خودش به طرف آفتاب رفت و حتى كلاهش را برداشت و شروع به ادامه درس كرد و گفت: هيچ فرقى بين من و شما نيست و بايد جاى شما كه بيشتر از من هستيد، راحت‏تر باشد. با اين حرف او اكثر بچه‏ها به گريه افتادند و من با خود گفتم: به خاطر همين است كه محبوب قلوب بچه‏ها هستند.(11) پاورقي ها:پى‏نوشت‏ها: – 1. فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج‏2، ص 60و61 . 2. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج 2، ص 146و147. 3. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج 2، ص 147. 4. همانجا. 5. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج‏2، ص 148. 6. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج‏2، ص 150و151. 7. ر.ك: عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج 2، ص 151و152. 8. همان، ص‏152. 9. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج‏2، ص 153و154. 10. يك جرعه آفتاب، سيد محمد رضا رضوى، ص 1 نشر شاهد با همكارى اداره كل بنياد شهيد و بنياد حفظ آثار و ارزشهاى دفاع مقدس استان همدان، چاپ اول: 1379. 11. به مجنون گفتم زنده بمان (كتاب مهدى باكرى) فرهاد خضرى، ص 117 انتشارات روايت فتح، تهران، چاپ اول 1380. 12. نقل از كتاب «زندگينامه و خاطراتى از شهيد اقارب پرست» سرهنگ عليرضا پور بزرگ، ص 143 و144، مركز اسناد انقلاب اسلامى، تهران، چاپ اول: 1381.