خاطراتى سبز از ياد شهيدان‏

انگار جبهه را خريده!
در سال 60 عمويم حاج حمزه اسحاقى در بسيج ويژه قم بود. مدتى بود كه تصميم گرفته بود به جبهه برود ولى مسؤولان موافقت نمى‏كردند. وقتى داوطلبان فشار آوردند، بسيج ويژه قرعه كشى كرد. يكى از قرعه‏ها به نام يكى از دوستان حاج حمزه درآمد. چون حاج حمزه از اين موضوع اطلاع يافت، به دوستش اصرار كرد بگذارد به جايش اعزام شود ولى او قبول نمى‏كرد. بالأخره عمويم ناراحت شده، گفت: انگار جبهه را خريده!
سپس از روى سادگى خود دست داخل جيبش كرد و هزار تومان به دوستش داد تا فيش قرعه‏اش را به او واگذار كند و به جاى او اعزام شود كه موفق هم شد.(1) رانندگى به خاطر ماه مبارك‏
تابستان بود و ماه مبارك رمضان. بچه‏ها كه دائم در حال حركت بودند روزه نمى‏گرفتند فقط راننده‏ها به فتواى حضرت امام(ره) مى‏توانستند روزه بگيرند. عمليات والفجر 3 شروع نشده بود. روزى اطراف مهران با آقاى براهنى‏فر برخورد كردم. در گرما گرم صحبت با كنجكاوى از محل خدمتش پرسيدم، گفت: راننده‏ام.
گفتم: مگر شما تخريب چى نيستيد؟
گفت: مى‏خواستم روزه‏ام را كامل بگيرم، راننده شدم.
گفتم: روزهاى گرم و بلند تابستان، آن هم جبهه مهران خيلى سخت است!
لبخندى زد و رفت.(2)
سردار براهنى فر در سال 62 به هنگام پيشروى در ارتفاعات قلاويزان به اسارت دشمن درآمد و پس از شكنجه‏هاى زياد در تاريخ 18/5 همان سال به شهادت رسيد.(3) نه تنها خشم كه تشويق‏
پيش از عمليات والفجر مقدماتى در منطقه ميشداغ دژبان بودم به دستور فرمانده هيچ كس حق عبور از خط را نداشت. يك روز فرمانده وقت نيروى زمينى سپاه شهيد حسن باقرى به صورت ناشناس به خط آمد و قصد عبور داشت كه با ممانعت يكى از بسيجيان نگهبان روبه رو شد. وقتى شهيد باقرى اصرار كرد، آن بسيجى اسلحه را مسلح كرد و پاى آن شهيد را هدف قرار داد. براى همين شهيد باقرى منطقه را ترك كرد. فرداى آن روز شهيد باقرى با تعدادى از فرماندهان به خط آمدند و ايشان آن بسيجى را مورد تشويق قرار داد.(4) مقام و منزلت شهيد هلالى‏
آن آزاد مرد و يكه‏تاز ميدان مقاومت و ايثار، يك كارگر كوره آجر پزى بود كه سواد هم نداشت ولى به مرحله يقين رسيده بود. او به مرحله‏اى رسيد كه هيچ كس انتظارش را نداشت. گاهى براى بچه‏ها دو ساعت صحبت مى‏كرد و به آنها روحيه مى‏داد. پيش از اعزام به جبهه به صاحب كوره گفته بود كه اين ملت همه چيزشان را در راه انقلاب فدا مى‏كنند، چرا تو آجرها را بدون دليل گران مى‏كنى؟ او به خاطر همين اعتراض از كار اخراج شد. او عهد كرده بود آن قدر در جبهه بماند كه يا پيروزى كامل يا شهادت نصيبش شود.(5) شهامت دشمن شكن‏
برادر طلبه عبدالكريم مهدوى جزو گردان على اكبر(ع) بود كه در عمليات خيبر(3/12/62، هور الهويزه و جزاير مجنون) شركت داشت. متأسفانه به علت عدم پشتيبانى لازم و عدم هماهنگى كافى افراد اين گردان در محاصره دشمن قرار گرفتند و بيشتر افراد آن يا به شهادت رسيدند يا اسير گشتند. از جمله اسرا عبدالكريم مهدوى بود. وى با لباس روحانيت به رزمگاه آمده بود. حتى وقتى اسير شد هم عمامه را از سر بر نداشت. اين شهامت وصف ناشدنى سبب خشم مزدوران عراقى و تحريك خوى حيوانى آنها شد. دشمن براى اين كه زهره چشمى از وى بگيرد و ترس و وحشتى در دل ساير رزمندگان بيندازد، يك طرف عمامه را به گردن او پيچيد و طرف ديگر را به يك خودروى ارتشى بست و پيكر او را آن قدر روى زمين كشيد كه روح از كالبدش جدا شد و به شهادت رسيد.(6) علت پاره كردن عكس‏
يك روز نامه‏اى به همراه يك عكس براى شهيد عزيز سيدرضا ميرباقرى بردم. ايشان مسؤول بخشدارى ميبد بود و در سال 60 با جمعى از رزمندگان راهى جبهه شده بودند. سيد تا پاكت را باز كرد عكس را پاره كرد. مى‏دانستم خانواده و فرزند براى او عزيزتر از جانش است پرسيدم: آقا سيد، اين چه كارى بود انجام دادى؟
ايشان گفت: پسر عمو – چون سيد بودم به من پسر عمو خطاب كرد – ترسيدم شيطان با نگه داشتن اين عكس، فكر و حواس من را به پشت جبهه ببرد يا خودم را آنجا بكشاند. من اين كار را كردم تا ياد خانواده نيفتم و بتوانم از دين دفاع كنم.(7) شهامت شهيد شمس‏
در خاطره‏اى از سيد اميرهاشمى – همرزم شهيد ابوالفضل شمس – آمده است: در عمليات بيت المقدس، در لحظه‏اى كه نيروها از شدت آتش دشمن زمينگير شده بودند، شهيد ابوالفضل شمس بلند شد و تكبير گويان به طرف دشمن رفت. اين حركت او باعث شد ساير نيروها روحيه بگيرند و در نتيجه خط دشمن در آن مسير شكسته شد.
گفتنى اينكه آن شهيد بزرگوار، در سال 1360 به حوزه علميه قم وارد شد و در سال بعد يعنى در تاريخ 30/8/62 به فيض عظيم شهادت نائل گرديد. پيكر آن عزيز به مدت 13 سال مفقود بود.(8) ديگر بر نمى‏گردم‏
در خاطره خواهر شهيد سيد على اصغر موسوى آمده است: بار آخرى كه برادرم براى ديدن خانواده به دامغان آمده بود، قبل از رفتنش به ما گفت: اين بار ديگر بر نمى‏گردم. هنگام شنيدن خبر شهادتم بايد صبر و استقامت زينب گونه داشته باشيد تا دشمن شاد نگردد.(9) فرهاد، يادت نرود
در خاطره‏اى از برادر قاسمى‏كيا – اعزامى از سبزوار خراسان – آمده است: قبل از عمليات كربلاى پنج، چند نفر بى سيم چى از گردان ما (گردان ثار اللّه(ع)) خواستند. غوغايى به پا شد.
هر كس براى اينكه خودش برود، با ديگران جرو بحث مى‏كرد. بالأخره چند نفر انتخاب شدند، بعد از ظهر همان روز برگه‏هاى رمز و بى‏سيم را دادند. راه افتاديم. هنوز از بچه‏ها دور نشده بوديم كه مربى آموزش به يكى از برادران مخلص گفت: شيرين، فرهاد يادت نرود.
بنده خدا منظورش را نفهميده بود. آمد نزد ما گلايه كند كه توضيح داديم مى‏خواسته بگويد شفاعت ما يادت نرود. اتفاقاً او همان شب نوزدهم در خط مقدّم شربت شهادت نوشيد.(10) استقامت فوق العاده شهيد
بعد از ساعتها آموزش غواصى، نيمه شب جهت استراحت به مقر بر مى‏گشتند. نيروها هر كدام از شدت خستگى در گوشه‏اى به خواب مى‏رفتند. اما ايشان – يعنى شهيد حسينعلى رستميان – را ديدم كه وضو گرفته و مشغول نماز شب شد. و در يكى از سجده‏ها از شدت خستگى به خواب رفت.(11)
قابل ذكر اينكه اين شهيد عزيز در تاريخ 21/11/64 در منطقه عملياتى والفجر 8 آسمانى شد و بدن وى به مدت ده سال مفقود بود. ايثار فرمانده تيپ‏
قبل از عمليات رمضان (23/4/61، شمالغربى پاسگاه زيد عراق) عمليات كوچكى در منطقه حسينيه انجام شد كه سبب شهادت تعدادى از رزمندگان از جمله برادر مسؤول تخريب لشكر پنج نصر خراسان شد. حاج مهدى ميرزايى – مسؤول تخريب لشكر – يك روز اعلام كرد آماده است جنازه شهدا را به عقب منتقل كند. براى اين منظور با برادران اطلاعات و عمليات و تخريب همانگ كرد و قرار شد شب بعد جلو بروند. بچه‏ها چون توجيه نبودند بين خودشان مى‏گفتند: «حاجى چون برادر خودش جلو مانده، مى‏خواهد براى آوردنش ما را به كشتن بدهد». به همين دليل يكى مى‏گفت: برويم، يكى مى‏گفت نرويم. به هر حال رفتند تا پشت مواضع دشمن. ساعت 9 شب بود و در پرتو نور مهتاب، چهره شهدا برق مى‏زد.اولين جنازه جنازه برادر حاج مهدى بود. او بر خلاف تصور بچه‏ها، بدون آنكه عكس العملى نشان دهد، مى‏گويد: برويم جلو.
همه تعجب كردند و از خودشان خجالت كشيدند. بعد كه چند جنازه را به عقب منتقل كردند، دشمن متوجه شد و آتش تهيه ريخت و ديگر نتوانستند جنازه برادر حاج مهدى را به عقب بياورند.(12) تا آخرين نفس‏
در روايت برادر اسحاق جهان بين آمده است: عمليات كربلاى 5 در ساعت دو بعد از نيمه شب شروع شد و گردان ما – گردان محمّد رسول اللّه (ص) – به سمت بصره در حركت بود. ساعت هشت صبح، دشمن پاتك كرد. تانكهاى عراقى از جلو و نيروهاى پياده شان از عقب پيش مى‏آمدند. فرمانده از برادران آرپى‏جى زن خواست جلوى آنها را بگيرند. دوستى داشتيم به نام گلى. آرپى‏جى را روى شانه‏اش گذاشت و اولين تانك را نشانه گرفت. تانك منهدم شد و يك تير به كتف راستش اصابت كرد. گلوله ديگرى شليك كرد. تير دوم را هم به جان خريد. گلوله سوم را كمك او آماده كرد و روى دوشش گذاشت گلى خود نشانه گرفت اما تير سوم به پيشانيش نشست و ابوالفضل گونه به شهادت رسيد.(13) استجابت سريع دعا
در خاطره برادر محمد صفايى آمده است: اوايل خرداد 61 – چند روز به فتح خونين شهر مانده، ساعت حدود 7، 8 صبح – بود كه قائم مقام تيپ 21 امام رضا(ع) يعنى برادر خادم الشريعه وارد سنگر ما شد. به كرات از دلاوريهاى وى مطلب شنيده بودم ولى او را نمى‏شناختم. مشغول خوردن صبحانه بوديم. همه چيز از جمله ميوه. او فقط ميوه خورد و بعد دعا كرد خداوند از ميوه‏هاى بهشتى به ما عنايت كند. سپس بلند شد و رفت بيرون. تازه متوجه شدم كه خادم الشريعه كه مى‏گويند، اوست. پريدم بروم خود را به او برسانم و حسابى زيارتش كنم كه ناگاه صداى سوت خمپاره‏اى در آستانه در سنگر به گوشم رسيد و مجبور شدم سرم را داخل بياورم. خادم الشريعه تازه پشت فرمان ماشين قرار گرفته بود. بعد از فرو نشستن گرد و غبار، ديدم رداى شهادت به تن كرده است. گويى براى خودش دعا كرده بود و چه زود مورد استجابت قرار گرفت و ميوه‏هاى بهشتى نصيبش شد.(14) ايثار برادر رضوى
در خاطره برادر محمود بناء رضوى – از تيب ويژه شهداى خراسان – آمده است: زمستان قبل از عمليات، طبق معمول براى شناسايى محور مورد نظر در هيئت دو تيم عازم منطقه شديم. موانع طبيعى را در آن ناحيه كوهستانى همراه با برف و باد و سوز سرما پشت سر گذاشتيم و رسيديم زير پايگاه دشمن. رودخانه كوچك و عميق سر راه را به ملاحظه نزيكى با خط دشمن با احتياط كامل طى كرديم. آن طرف رودخانه، يكى از برادران روى مين رفت. برادرى براى نجات او برخاست كه او نيز با مين ديگرى برخورد كرد و در كنار اولى افتاد. چاره‏اى جز ادامه راه نبود. همه برادران در آن شرايط دشوار اعلام آمادگى كردند كه پيش مجروحين بمانند. از آن ميان برادر رضوى با پافشارى زياد، بقيه را راضى كرد. همه به ناچار و به دليل ناامنى و پاك نبودن منطقه برگشتيم عقب. از رودخانه كه گذشتيم، يكى ديگر از بچه‏ها از تپه سقوط كرد و سخت مجروح شد اما اجازه نداد كسى نزد او بماند. مى‏گفت من سالمم، خودم آهسته آهسته مى‏آيم. شما برويد براى دوستان، نيروى كمكى و برانكارد بياوريد.
مجبور بوديم در آن سرما و يخبندان او را رها كنيم. آمديم مقر، بعد از برداشتن وسايل رفتيم سراغ مجروحين اما خيلى دير شده بود. اولى بعد از مختصر راهى كه طى كرده بود، در ميان برف و كولاك به خود پيچيده و يخ زده بود. برادر رضوى آمده بود اين طرف رودخانه و در كنار درختى، مراقبت از آن دو برادر مجروح را كه احتمال شهادتشان بسيار بود، ترجيح داده بود. او كه قدم از قدم بر نداشت و هيچ تلاشى براى برگشتن به عقب نكرد، (بر اثر سرما) در جوار آن دو عزيز به رحمت واسعه حق پيوست.(15) پاورقي ها:پى‏نوشت‏ها: – 1. ر.ك: فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج 4، ص 127. 2. راوى: همرزم سردار شهيد يوسف براهنى فر، ر.ك: بالا بلندان، به نقل از سرو قامتان، ص 59. 3. ر.ك: سرو قامتان، ص 59. 4. ر.ك: نور سبز، ص 77. 5. يادداشت سردار شهيد على رضا عاصمى در مورد شهيد عبداللّه هلالى، ر.ك: نگين تخريب، ص 46. 6. ر.ك: حماسه سازان جاويد، ص 74 و 75. 7. خاطره از سرهنگ پاسدار سيد على فقيه زاده، ر.ك: الغديريان، ش 25، ص 30. 8. ر.ك: ياران شهريار، ص 16. 9. همان، ص 18. 10. ر.ك: فرهنگ جبهه، مشاهدات (ج 5)، ص 95 و 96. 11. راوى: حجت الاسلام حسن رستميان، ر.ك: ياران شهريار، ص 20. 12. ر.ك: فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج 5، ص 114، 115. 13. ر.ك: فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج 5، ص 150. 14. فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج 5، 108 و 109. 15. گلشن ياران، ص 15. 16. فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج 5، ص 103 و 104.