ختم رسل چو فاطمه گر دختري نداشت
بيشبهه آسمانِ حيا اختري نداشت
گر خلقت بتول، نميكرد كردگار
در روزگار، شير خدا همسري نداشت
از اين دو گر يكي نه به هستي قدم زدي
اين يك به راستي زني و آن، شوهري نداشت
بيدختر پيمبر ما عرصه وجود
مانند امتي است كه پيغمبري نداشت
وصال شيرازي
گُل ِ یاسِ کبود!
عشق من! پاييز آمد مثل پار
باز هم ما بازمانديم از بهار
احتراق لاله را ديديم ما
گل دميد و خون نجوشيديم ما
بايد از فقدان گل، خونجوش بود
در فراق ياس، مشكيپوش بود
ياس بوي مهرباني ميدهد
عطر دوران جواني ميدهد
ياسها يادآور پروانهاند
ياسها پيغمبران خانهاند
ياس ما را رو به پاكي ميبرد
رو به عشقي اشتراكي ميبرد
ياس در هر جا نويد آشتي است
ياس دامان سپيد آشتي است
در شبان ما كه شد خورشيد؟ ياس
بر لبان ما كه ميخنديد؟ ياس
ياس يك شب را گل ايوان ماست
ياس تنها يك سحر مهمان ماست
بعد روي صبح پرپر ميشود
راهي شبهاي ديگر ميشود
ياس مثل عطر پاك نيت است
ياس استنشاق معصوميت است
ياس را آيينهها رو كردهاند
ياس را پيغمبران بو كردهاند
ياس بوي حوض كوثر ميدهد
عطر اخلاق پيمبر ميدهد
حضرت زهرا دلش از ياس بود
دانههاي اشكش از الماس بود
داغِ عطرِ ياسِ زهرا زير ماه
ميچكانيد اشك حيدر را به چاه
عشقِ محزونِ علي ياس است و بس
چشم او يك چشمه الماس است و بس
اشك ميريزد علي مانند رود
بر تن زهرا، گل ياس كبود
گريه، آري گريه چون ابر چمن
بر كبود ياس و سرخ نسترن
اين دل ياس است و روح ياسمين
اين امانت را امين باش اي زمين
نيمهشب دزدانه بايد در مغاك
ريخت بر رويِ گلِ خورشيد، خاك
ياسِ خوشبوي محمد داغ ديد
صد فدك زخم از گل اين باغ ديد
مدفن اين ناله غير از چاه نيست
جز تو كس از قبر او آگاه نيست
احمد عزيزي
آرزوهای بزرگ!
مرد اگر خانه به گلزارِ جنان برگيرد
دل او، باز هواي سر و همسر گيرد
گرچه فرزند، عزيز است چه دختر چه پسر
بيشتر مهر پدر جانب دختر گيرد
بارها گفت نبي: فاطمه چون جان من است
كه گمان داشت كسي جان پيمبر گيرد؟!
بارها گفت كه آزار وي، آزار من است
كاش ميبود که گفتار خود از سر گيرد
كاش ميبود در آن كوچه، نبي تا كه مگر
راه بر قاتل دختر، پيِ كيفر گيرد
كاش ميبود كه از خادمه دختر خويش
خبري از سبب سوختنِ در گيرد
كاش ميبود پيمبر كه ز اَسما پرسد
كه: چرا دختر من روي ز همسر گيرد؟!
كاش ميبود كه آن شب، جسد فاطمه را
گاه بر دوشْ علي، گاه پيمبر گيرد
كاش ميبود كه اطفال يتيم او را
بدهد تسليت و بوسد و دربرگيرد
كاش ميبود در آن نيمة شبها، كه حسين
خيزد از خواب و بهانه پيِ مادر گيرد
چه غم از وحشت فرداست؟ كه «آواره» او
دامن فاطمه را در صف محشر گيرد
تعجبی همدانی
رازِ نمازِ شکسته !
چرا مادر نماز خويش را بنشسته ميخواند
ز فضّه راز آن پرسيدم و گويا نميداند!
نَفس از سينهاش آيد به سختي، گشته معلومم
كه بيش از چند روزي پيش ما، مادر نميماند!
به جان من، تو لب بگشا مرا پاسخ بده فضّه!
كه ديده، مادري از دختر خود رو بپوشاند؟!
الهي! مادرم بهر علي جان داد، لطفي كن
كه جاي او، اجل جان مرا يكباره بستاند!
به چشم نيمْ باز خود، نگاهم ميكند گاهي
كند از چهره تا اشك غمم را پاك و نتواند!
دلم سوزد بر او، اما نميگريم كنار او
مبادا گريه من، بيشتر او را بگرياند!
كنار بسترش تا صبحدم او را دعا كردم
كه بنشيند، مرا هم در كنار خويش بنشاند
بسي آزار از همسايگانش ديد و ميبينم
دعا درباره همسايگانش بر زبان راند!
چه در برزخ چه در محشر چه در جنّت چه در دوزخ
به غير از وصف او، «ميثم» نمی گوید ، نميخواند
غلامرضا سازگار
ساحل خفته پر از لؤلؤ و مرجان شده است
باز از بام جهان بانگ اذان لبريز است
مثنوي بار دگر از هيجان لبريز است
بحرِ آرام دگرباره خروشان شده است
ساحل خفته پر از لؤلؤ و مرجان شده است
دشمن از وادي قرآن و نماز آمده است
لشكر ابرهه از سوي حجاز آمده است
با شماييم كه در آتش خود دود شديد
فخر كرديد كه همكاسة نمرود شديد
گردباد آتش صحراست بترسيد از آن
آهِ اين طايفه گيراست بترسيد از آن
هان! بترسيد كه دريا به خروش آمده است
خون اين طايفه اين بار به جوش آمده است
صبر اين طايفه وقتي كه به سر ميآيد
ديگر از خرد و كلان معجزه برميآيد
سنگ اين قوم كه سجيل شود ميفهميد
آسمان غرق ابابيل شود ميفهميد
پاسخت ميدهد اين طايفه با خون اينك
ذوالفقاري ز نيام آمده بيرون اينك
هان! بخوانيد كه خاقاني از اين خط گفته است
شعر ايوان مدائن به نصيحت گفته است
هان بترسيد كه اين لشكر بسمالله است
هان بترسيد كه طوفان طبس در راه است
يا محمد«ص»! تو بگو با غم و ماتم چه كنيم؟
روز خوش بيتو نديديم به عالم چه كنيم؟
پاسخ آينهها بيتو دمادم سنگ است
يا محمد«ص»! دل اين قوم برايت تنگ است
بانگ هيهات حسيني است رسيده از راه
هر كه دارد هوس كرب و بلا بسمالله
حمیدرضا برقعی