گفتگو با «رضا برجی» عکاس و مستند ساز جنگهای معاصر
یک تیتر انتخاب شود
درآمد:
رضا برجی را همه اهالی هنر، بهویژه دغدغهمندان جبهه فرهنگی
انقلاب بهخوبی میشناسند. مستند ساز و عکاس جانبازی که علاقه و اصرار به ثبت
صحنه های نبرد، مقاومت و مظلومیت مسلمین، او را برآن داشته که فارق از همه حواشی و به قیمت سلامتی و آسایش خود در جبهههای گوناگون در
سراسر دنیا حضور پیدا کند. دارنده عنوان «رکورددار عکاسی جنگ در جهان» از همرزمان
و یاران شهید آوینی است و همچنان خود را وامدار وی میداند.
رضا برجی با وجود کسالت شدید ناشی از مصدومیت شیمیایی صمیمانه در دفتر مجله
پاسدار اسلام حضور پیدا کرد و بارها درحین یادآوری صحنه های دهشتناک حک شده درخاطرش، نفسش به
شماره افتاد و دیدگانش اشک آلود شد. چرا که او از معدود هنرمندانی است که این
تجربهها را با گوشت و پوست خود احساس کرده است …
از شما ممنونیم که با وجود کسالت دعوت ما را پذیرفتید. هر چند اهالی جبهه و
فاع مقدس، شما را بهخوبی میشناسند، اما
برای کسانی که به هر حال متعلق به نسلهای سوم و چهارم انقلاب هستند، مختصری از تاریخچه زندگیتان
بفرمایید.
من در 6 اسفند 43 در زنجان به دنیا آمدم. در 24 یا 26 اسفند 59 هم رفتم جنگ.
یعنی 15، 16 ساله بودید. شناسنامه را هم دستکاری کردید؟
[میخندد] ما چون دوره ویژه دیده بودیم، خیلی به ما گیر ندادند. هنوز انقلاب نشده
بود که مرا به خاطر اخلال در مدرسه اخراج کردند. انقلاب که شد، دوباره وارد مدرسه
شدیم! بنده خدا مدیر ترسیده بود و بچهها هم شعار میدادند: «مدیر ساواکی اعدام باید گردد، اخراج باید گردد».
بالاخره گذشت و در سال 58 دوره نظامی را دیدیم تا سال 59 که جنگ شروع شد. همان
موقع که امام فرمودند که بسیج تشکیل شود، بلافاصله آموزش دیدن را شروع کردیم و بهمحض
این که جنگ شروع شد، به ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران رفتیم. هنوز نوجوان بودیم که وارد
عرصه جنگ شدیم. اولین خمپاره که منفجر شد، تازه فهمیدیم کجا هستیم. از آن موقع بود
که فهمیدیم یک مرگ و زندگیای هست و بالاتر از آن شهادتی هست. فهمیدیم دنیا دست کیست و
خدا با چه قدرتی دارد کار میکند.
کلاً چقدر در منطقه جنگی بودید؟
75 ماه.
كسالت فعلي هم ناشی از مصدومیتهای دوران جنگ تحمیلی است؟
بله .من شيميايي
هستم. دو هفته پيش بيمارستان بستر بودم. چيزي تغيير نكرده و داروي جديدي ندادهاند… در حال حاضر به خاطر پيشرفت بيماري، گاهي نميتوانم
كار كنم.
چه شد که به فعالیت در روایت فتح کشیده شدید؟
مدتی تکتیرانداز، لودرچی، اطلاعات پیگیری بودم و بعد تخریبچی شدم. همه اینها را که پشت سر
گذاشتم، مجروح که میشدم و نمیتوانستم کاری انجام بدهم، توی کار دیگری میآمدم. تا آمدیم و به سال 65
رسیدیم و به تور شهید آوینی خوردیم. یک مقدار عکاسی بلد بودم و از سال 63 به صورت
آماتور کار میکردم.
با شهید آوینی چطور آشنا شدید؟
خیلی اتفاقی. در روزنامه خواندم که روایت فتح احتیاج به
نیرو دارد. یک امتحانی میگیرند و بعد هم مصاحبه است. ما هم رفتیم و امتحان دادیم و
مصاحبه کردیم. آخرین نفری هم که مصاحبه میگرفت، خود شهید آوینی بود که جواب نهایی را میداد. شهید آوینی مصاحبه کرد و
ما جزو ماندهها شدیم و آموزش دیدیم. البته من یکسری آموزشهای اولیه دیده بودم و راجع به
نور، دیافراگم، عدسی و مسائل اولیه یک چیزهایی میدانستم. اولین کلاس شهید آوینی مبانی
تصویر بود و تقریباً هر چیزی را که میگفت مینوشتم. فیلمبرداری را هم آقامصطفی دالایی درس میداد. آقای صمدی هم صدابرداری درس میداد. بعد از دیدن آموزشها وارد روایت فتح شدیم. بعد از شش ماه به شهید آوینی گفتم:
«من دوربین میخواهم». در این مدت دستیار فیلمبردار بودم. آقای مسعودی
دوست ما که آنجا بود، گفت: «اینجا کسانی هستند که دو سال است دستیار فیلمبردار
هستند». گفتم: «شاید کسی بخواهد صد سال دستیار فیلمبردار بماند. من الان میتوانم فیلمبرداری کنم». شهید
آوینی گفت: «کار برای خداست دیگر؟» گفتم: «بله». اولین کار مستقل من در هفته
درختکاری بود که شهید آوینی گفت: «باید هفت قسمت بسازی». پرسیدم: «آقامرتضی!
درختکاری چه ربطی به جنگ دارد؟» گفت: «ما گروه جهاد تلویزیون هستیم، یعنی استخدام
جهاد، اما مستقر در تلویزیون هستیم، یعنی شتر ـ گاو ـ پلنگ هستیم و باید برنامههای روستایی جهاد را هم تحت
پوشش قرار بدهیم. غیر از این نمیشود عمل کرد. تو باید بروی و برای این یک هفته برنامه تهیه
کنی».
بالطبع قبول کردم و رفتم و اولین کار مستقل ما شد برنامه هفته
درختکاری! اتفاقاً دو سه تا از این فیلمها را بعضی از بچهها به عنوان پایاننامههایشان دادند. شهید آوینی در
طول جنگ یک چیزهایی را آهسته آهسته به ما منتقل میکرد و میگفت: «فیلمسازی یا کاری که
دارید میکنید، در کنارش کار بزرگی را دارید انجام میدهید و آن هم مبارزه در راه
خداست». میگفت: «کار در جنگ، برای خداست و بحث خودسازی خودتان خیلی
مهمتر از فیلمی است که میگیرید، چون فیلمی که میگیرید تا خودسازی اتفاق نیفتاده
باشد، تأثیر ندارد».
یک بار در مصاحبهای گفتم که چرا فیلمهای فیلمسازان ما و کتابهای نویسندگان ما و اساساً آثار
هنری ما تأثیر نمیگذارند؟ به خاطر این که ما آن جمله امام را که فرمود: «تزکیه قبل از
تعلیم»، نمیفهمیم، یعنی ما خودمان را جای معلم نگذاشتهایم، در صورتی که ما هم معلم
هستیم. کسی که در کلاس به بچههای مردم درس میدهد با منی که فیلم میسازم، هر دو یک کار را انجام میدهیم، آموزش.
از شهید آوینی میگفتید.
به این جمله زیبا از مرتضی دقت کنید. میگوید: «جنگ آینده ما نه با
امریکا که جنگ با اسلام امریکایی است و فروپاشی غرب با یک انفجار فیزیکی شروع میشود». خیلی جمله قشنگی است.
مرتضی یک فیلسوف بود و به فلسفه غرب اشراف داشت. فلسفه شرق را هم کامل میدانست. آقامرتضی عارف عامل بود
و به دیگران هم یاد میداد که چه باید بکنند. یکی از کسانی که الان از بزرگان هم
هست و با مرتضی مخالفت میکرد، میگوید مرتضی 30 سال زودتر از زمان خودش فکر میکرد. به خاطر همین هم وقتی میگفت سینما یعنی قصههای مجید، میدانست چه میگوید. او در سینما یک نظریهپرداز بود. تا ما در سینما
تئوری مشخصی ندهیم، مسلماً راه به جایی نمیبریم، یعنی همان چیزی که الان اتفاق افتاده که
فرهنگ غربیها را داریم با پوست و استخوان جذب و بهشدت افکار آنها را تبلیغ میکنیم، چون خودمان تئوری نداریم.
چرا؟ چون این صنعت مال ما نیست. ما اتفاقاً جزو اولین کشورهایی هستیم که سینما در
آن وارد شده و باید برای استفاده از آن یک تئوری و نظریه مبتنی بر فرهنگ و دین
خودمان بریزیم که هر جوری از آن استفاده نکنیم، چون بهمحض اینکه بد استفاده کنیم، به خود ما
آسیب میزند، پس باید برای استفاده از آن فکر و برایش یک نظریه درست
تدوین کنیم تا بتوانیم از این تکنولوژی استفاده درست کنیم.
به هر حال شهید آوینی در سینمای مستند، روشی به اسم مستند
اشراقی را ابداع کرد و گفت همان طور که ما در فلسفه توانستیم به کمک دین، فلسفه جدیدی را
پدید بیاوریم که در آن نگاه اشراقی و شهودی دخالت داشته باشد، در سینما هم میتوانیم این کار را بکنیم.
کمی به عقب برگردیم. یادتان هست
در کدام عملیاتها شرکت کردید؟
اولين عملیات به اسم طراح بود، فتح بستان، فتحالمبین، بیتالمقدس والفجر مقدماتی، والفجر1،
محرم، چند تا بیتالمقدس پشت سر هم در جنوب و غرب.
در عملیاتها به عنوان عکاس شرکت میکردید یا رزمنده یا
هر دو؟
از سال 65 به بعد هر عملیاتی شد، به عنوان فیلمبردار و
دستیار فیلمبردار کار کردم. قبل از آن به عنوان رزمنده یا عکاس در جنگ شرکت میکردم.
چند بار مجروح شدید؟
حسابش را ندارم. شاید 8، 9 بار در بیتالمقدس، والفجر مقدماتی و…
صحنههای خطرناکی که تا مرز شهادت رفته باشید را به یاد دارید؟
بله، در والفجر مقدماتی و والفجر1 پیش آمد. دقیقاً لحظهای که میخواستم بلند شوم و بدوم و یک
مسیر 30 متری را طی کنم، یقین داشتم که تیر میخورم، ولی حالم یک جوری بود که حس میکردم باید بلند شوم و مردانه
بدوم که بچهها هم پشت سر من بلند شوند و بدوند. حس میکردم یکجورهایی باید مردانه تیر بخورم
و ناله نکنم. یکجوری باشد که شیرین و مردانه بیفتم و یک یاحسین مشدی بگویم!
اینقدر درگیری شدید بود؟
معرکه عجیبی بود. جنازه شهدا روی هم افتاده بود و شما جای
خالی نمیدیدید. دست او روی پای این، سر این روی سینه آن. کسی که
کربلای 5، عملیات خیبر و … را ندیده باشد، جنگ را ندیده است. نعل اسبی طلائیه را
عراق وجب به وجب میزد و محال بود جایی را پیدا کنید که خمپاره نخورده باشد. من
پشت یک موتور نشسته بودم. قرار بود ته کانال برویم. از پایین دژ تا آب تقریباً 5/1
متر فاصله بود و بچهها در دژ سنگر زده بودند. وقتی از روی بچههایی که شهید و مجروح شده بودند
و نصف بدنشان در آب و نصف بدنشان بیرون بود، با موتور رد میشدیم، راننده موتور گریه میکرد و میگفت: «رضا! زندهاند». بهخدا صدای استخوان پاهایشان را که با موتور از
روی آنها رد میشدیم میشنیدیم. من فقط میگفتم برو، بچهها منتظرند. حالا که جز میزنیم آقا! این کارها را نکنید،
در جنگ که نقل و نبات خیرات نمیکردند. بچهها این جور از این آب و خاک و دینشان دفاع
کردند…. یک سری از آنها زنده بودند که از رویشان رد میشدیم. از روی زانوی قطع شده یکیشان که رد شدیم، بیهوش بود، از شدت درد به هوش آمد
و بلند شد. شما چه میدانید جنگ چیست؟ تعریف هم که میکنیم، میگویید تعریفش دلخراش است، وا
مصیبتا اگر میدیدید!
در دوران جنگ مجرد بودید یا متأهل؟
من بعد از جنگ ازدواج کردم.
چه شد که سراغ عرصه
های جنگ در سایر کشورها رفتید؟
باز هم تشویق شهید آوینی بود که گفت راهی افغانستان شوید.
آن هم کی؟ هنوز جنگ خودمان تمام نشده بود که شهید آوینی به فکر جاهای دیگر افتاد،
نه این که حالا جنگ خودمان تمام و اوستا بیکار شده باشد و بگوید یک
جای دیگر هم بروید. هنوز داشتیم میجنگیدیم. من در عملیات مرصاد در ایران نبودم. قطعنامه که
قبول شد، من راهی شدم.
تا کنون به چند کشور برای ثبت رویدادهای جنگ رفتهاید؟
14 کشور: تاجیکستان، افغانستان، کشمیر هند، کشمیر پاکستان،
قرهباغ بین ارمنستان و آذربایجان، جنگ اول خلیجفارس و حمله امریکاییها به کویت، بوسنی، کوزوو،
سومالی، سودان، حمله امریکاییها به عراق، چچن، جنگ 33 روزه لبنان. بوسنی را 4
دفعه و افغانستان را 20 بار رفتهام.
چه چیز باعث می شد که این خطرات را به جان بخرید و راهی
مناطق جنگی و ناامن شوید؟
چيزي كه براي من
تبدل به دغدغه روحي شود و كسي هم در آن زمينه كار نكرده باشد، ميروم و كار ميكنم.
اينها جاهائي بودند كه كسي نرفته بود كار كند. مثلا قصه كشمير يك بحران 30 ساله
بين پاكستان و هند بود و كسي نرفته بود كار كند و من آقاي صدري رفتيم، چون دغدغه
ذهنی من بود و حس ميكردم اين كار بايد بشود. سي سال بود صدا و سيما در آنجا
نمايندگي داشت، ولي هيچ كاري نكرده بود. صدا و سيماي دفتر دهلي نو، راولپندي، اسلامآباد
و … بايد اين كارها را انجام بدهند كه انجام نداده بودند و بنابراین رفتيم و هر
دو طرف، يعني هم كشمير هندوستان و هم كشمير پاكستان را كار كرديم.
الان چه تصویری از
آن جنگها و مظلومیت مسلمانها و جنایتهای دشمنان در ذهنتان
مانده؟
هر جا یک طرف قصه مسلمان و آن طرف غیرمسلمان بوده، جنایتهای وحشتناکی را علیه مسلمانها اعمال کردهاند. یک جاهایی را خودمان
دیدیم، یک جاهایی را با یک واسطه که برایمان تعریف میکرد، باخبر شدیم. خیلیها را رفتیم و دیدیم. در
تاجیکستان که نیروهای کمونیست در روستایی سر دخترها را جلوی مادرشان میبرند، بدن آنها را قطعه قطعه میکنند و لابلای هیزمها زیر اجاق میگذارند. حتی تصورش قابل تحمل
نیست. نوزاد 4، 5 ماهه را از پاهایش داخل آبی که روی اجاق قل میزده میکردند و این بچه هی پاهایش را
جمع میکرد و آنها از جیغ زدن بچه لذت میبردند. زنها جیغ میزدند که بچه را بکشید، او را زجرکش نکنید. مادری میگفت سه تا دخترم را به این شکل
سر بریدند و قطعه قطعه کردند و دو تا از نوههایم را به این شکل داخل دیگ آب
جوش انداختند. میگفت یک ربع طول کشید تا نوزاد مرد و در دیگ آب جوش افتاد.
در جنگ بوسنی جانوری به اسم هیراک که خودم مستقیم با او
مصاحبه کردم، سر 100 تا مسلمان را بریده بود. حدود 40، 50 نفر مرد و بقیه زن
بودند. میگفت: «سرشان را که میبریدم، سرها را در هوا میگرفتم و روی من خون میریخت و از سر تا پای من خون میچکید».
چطور این را برای شما تعریف میکرد؟ مثلاً از
رشادتهایش میگفت؟
خیلی راحت. اصلاً ذرهای ناراحتی نداشت.
میدانست شما دارید فیلم میگیرید؟
بله، دوربین روشن بود. فیلم را هم ببینید باورتان نمیشود که این قدر جنایت کرده باشد. هر جایی
یک مصیبتی است. در یک جا جنگ است، آدم به خودش میگوید جنگ است. یک جا جنگ نیست،
گرسنگی است. جنگ را شاید نتوانیم کنترل کنیم، اما گرسنگی را چطور؟ وقتی بعضی میگویند مردم خود ما گرسنه هستند،
چرا برای مردم سومالی میفرستند، چهره مادری را ندیدهاند که روی پیشانی بچهاش با ماژیک علامت میخورد که یعنی دیگر به این غذا
ندهید، فایده ندارد، مردنی است و این مادر همین طور منتظر میماند تا بچهاش بمیرد، چون غذای
اضافی ندارند که به او بدهند. پزشک میگوید او را از لیست خارج کنید و یک علامت هم
روی پیشانیش میزند، چون اگر دو سه وعده هم که غذا به او بدهند، مردنی است و زنده
نمیماند. مردم ما چنین مناظری را ندیدهاند که این جور اسراف میکنند.
در جنگ خودمان وقتی
عباس مسافرچی از پشت سر ترکش خورد، دل و رودهاش ریخته بود بیرون، میخندید و میگفت: «آدم هوس میکند بگوید دل و جگر سیخی دو
تومان!» دل و رودههایش را با چفیه بستم. آمدم بلندش کنم، نالهاش بلند شد. گفتم: «چه شد؟» نگو
ترکش کاملاً وارد نخاح نشده بود و دستم که به آن خورد، نالهاش درآمد. من هم نمیدانستم تکانش که میدهم، ترکش به بدن من میخورد و چون در نخاعش هست، درد
وحشتناکی ایجاد میکند. به من گفت: «مرا برگردان به طرف کربلا و برایم بخوان».
شروع کردم و برایش خواندم: «ای گل لاله که خونین دهنی/ لاله سرخ کدامین چمنی؟» این
شعر را از روی مجله پاسدار اسلام یاد گرفته بودم، آخر آنجا این مجله را میآوردند و به هر سنگری یک دانه
میدادند.
وقتی او را برگرداندم، گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله». بعد
گفت: «بلندم کن». بلندش کردم و باز گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله! ببخشید این
جوری هستم». من حضوری را حس میکردم، اما نمیدیدم. عباس داشت از آقا معذرتخواهی میکرد که نمیتواند بلند شود. هی به من میگفت بلندم کن و من نمیتوانستم. دو باره نیمخیز شد و به من لبخندی زد و
گفت: «بگو رضا!» گفتم: «السلام علیک یا اباعبدالله».
یادتان میآید چه سالی بود؟
والفجر1 مقدماتی بود و عباس شهید شد.
شما ظاهرا مدتی هم با طالبان و بن لادن از نزدیک
برخورد داشته اید؟ در این باره هم توضیح می دهید؟
آن موقع هنوز شناختي نسبت به طالبان وجود نداشت
آن موقع يعني كي؟
حدود سالهاي 74،
75 .
اصلا چه شد که به آنجا کشیده شدید؟
من سفرهاي زيادي به
افغانستان رفته بودم. موقعي كه طالبان قندهار را گرفتند، من و آقاي جعفري تصميم
گرفتيم برويم، چون در داخل كشور هيچ شناختي نسبت به طالبان وجود نداشت و ما رفتيم
تا از طالبان شناخت پيدا كنيم و بفهميم چه ميخواهند.
افغانستان بخشي از
ايران بزرگ بوده است و ما در آنجا پايگاه فرهنگي و تاريخي داريم و به علاوه به
عنوان یکی از همسایگان هم مرز با کشورمان اگر نا امن شود، حوزه امنيتي ما تهديد ميشود،
بنابراين من به عنوان يك مستندساز معتقد به نظام می خواستم بدانم امنيت و منافع ما
در آنجا چگونه به خطر ميافتد؟ اينها چه كساني هستند؟ چه كساني از آنها حمايت ميكنند؟
اين شد كه دنبال قصه طالبان رفتيم. طالبان موضوعي بود كه تا آن روز هيچ خبرنگاري
نرفته و در موردش كار نكرده بود. ما رفتيم و با وزير خارجه، وزير هوانوردي و چند
نفر از مسئولين آنجا مصاحبه كرديم.
در آن موقع اينها
ميخواستند استاد مزاري را به قندهار بياورند و هليكوپتري كه ايشان در آن بود،
درگير شده و ایشان به شهادت رسيده بود. اينها ميگفتند استاد مزاري، رهبر شيعيان افغانستان
در اين درگيري شهيد شده، ولي عده ديگري ميگفتند ايشان زير شكنجه به شهادت رسيده و
بعد جنازه را با هليكوپتر آوردهاند. به هرحال ما را بردند و آن هليكوپتر را
نشانمان دادند. ما تقريبا سه هفته در منطقه طالبان بوديم. موقعي كه از چمن، مرز
مشترک افغانستان و پاکستان، وارد افغانستان شديم، تعداد زيادي بنز سفيد را در گمرك
آنجا ديديم.
براي چه كاري؟
طالبان به
فرماندهان مناطق مختلف افغانستان ميگفتند
یا بيائيد پول بگيريد و منطقهتان را در اختيار ما بگذاريد، يا حمله ميكنيم و
فرمانده منطقه را دار ميزنيم. در يكي دو جا هم اين كار را كرده بودند. بنابراين
در اكثر جاها فرمانده آن منطقه را ميخريدند و يكي از اين بنزها را به او ميدادند
و ميگفتند برو پاكستان و خانهاي بخر و زندگيت را بكن. بسياري از فرماندهان
افغاني همين كار را كرده بودند. آنها هم يك مقدار دلار و بنز به آنها داده بودند.
فرماندهاني هم كه در حد يك يا دو ولايت و بيشتر تحت فرماندهي شان بود، پول گرفته و
به اروپا رفته بودند.
بنلادن هم يكي از
دغدغههاي ذهني من بود. ميخواستم ببينم چه جور آدمي است و چه شخصيتي دارد. اواخر
سال 67 بود و هنوز بنلادن كارهاي تروريستياش را شروع نكرده و در افغانستان بود.
روسها هم تازه از افغانستان خارج شده بودند و دولت نجيب هنوز روي كار بود. بنلادن
براي اين كه دولت نجيب را كه روسها بعد از خروجشان آنجا گذاشته بودند، ساقط كند،
هنوز به مبارزه ادامه ميداد. او يك سري نيرو داشت كه به عرب– افغان معروف شده بودند. خودش هم فرمانده بسيار
زيركي بود. من به كويته رفتم و توسط دوستاني كه در آنجا داشتم، ترتيب ملاقات من با
بنلادن داده شد و رفتم و با او صحبت كردم. در قصه «تورابورا» همراهش رفتم ولی به
من گفت حق نداري نه عكس بگيري، نه فيلم.
چرا؟
ميگفت كساني كه در
اطراف من هستند، از كشورهاي مختلف، از جمله الجزاير، عربستان، يمن، كويت، مصر و
… از طريق پاكستان و قاچاقي وارد افغانستان شدهاند و گذرنامهشان مهر ورود به
افغانستان را ندارد و اگر شناسائي بشوند، براي خودشان و خانوادهايشان مسئله ايجاد
ميشود. به من گفت فقط ميتواني با ما باشي و ببيني داريم چه كار ميكنيم. من هم
قبول كردم و دوربين و وسايلم را گذاشتم و سه هفته در داخل افغانستان همراه بنلادن
بودم و تا منطقه تورابورا و اسدآباد و لنگهور و … همراهش رفتم و بعد از سه هفته
برگشتم و ذهنیتم در باره خیلی چیزها عوض شد.
مثلا در مورد چه
چیزهائی؟
مثلا در مورد ملا
محمد عمر طور ديگري فكر ميكردم، ولي بعد ديدم كه آدم بسيار ساده و بيسوادي است.
انگشت كوچك بنلادن هم نميشد، ولي بنلادن طوري رفتاري كرده بود كه همه به او
توجه داشتند و احترام ميگذاشتند و بن لادن با او به عنوان امير امارات اسلامي
بیعت كرده بود. اسم افغانستان را هم جمهوري امارات اسلامي افغانستان گذاشته بودند.
مردم هم ميآمدند و مثل ایام قديم با او دست ميدادند و بيعت ميكردند که خيلي
براي من جالب بود. يك روز هم به بنلادن گفتم شما كه اين قدر سواد داري و چند سالي
هم در آمريكا درس خواندهاي، چگونه با ملامحمد عمري كه اصلا سواد ندارد كنار ميآئي؟
گفت مردم از ملا محمد عمر شنيدهاند كه او پيامبر(ص) را خواب ديده كه يك پرچم
سفيد به او داده و گفته صلح را در افغانستان برقرار كن! بنلادن ميگفت بعضی از
مردم افغانستان اين حرف را قبول كردهاند و من نميتوانم خلاف اين جريان شنا كنم،
بلكه بايد سوار اين موج بشوم و به جاي مخالفت با ملامحمد، از اين موقعيت استفاده كنم
كه اين البته از زيركي بنلادن بود. من بعد از اسفند 67، ديگر بنلادن را نديدم.
در موقع
ورود امريكائيها به بغداد هم ظاهرا شما تنها خبرنگار ايراني بوديد كه در بغداد
حضور داشتید. از آن روز چه خاطرهاي داريد؟
بله، ما تنها گروهي
بوديم كه در آنجا حضور داشتيم. یادم هست حدود 150 خبرنگار فرانسوي فقط در بغداد
حضور داشتند. بصره و كركوك و موصل و… هم که حسابشان جداست، اما از ايرانيها فقط
من بودم و آقاي غفوري و مجيد كلهر. يا در كردستان عراق، از كركوك به بالا فقط آقاي
غفوري و آقاي جوانبخت بودند و از جاهاي مختلفی که بمباران ميشدند، فقط اين دو
نفر فيلم گرفتند که با عنوان«عراق: سرزمين جنگها» از تلويزيون پخش شد. ميخواهم
بگويم در يك مساحت 380 كيلومتري در عراق، از ما ايرانيها فقط همين يك گروه حضور
داشت، ولي از فرانسويها، فقط در بغداد 150 خبرنگار داشتند.
سياستمداران،
پژوهشگران تاريخي و تحليلگران سياسي، اجتماعي، فرهنگي و حتي اقتصادي آنها اين
گزارشها را دستمايه كارشان قرار ميدهند. شما نوع برخورد اينها را با جنگهاي بيمعنيشان
ببينيد. از همان فجايع دهها و صدها فيلم و سريال براي توجيه جنايتهاي خودشان ميسازند،
ولي ما 8 سال دفاع مقدس و اين همه شهداي با ارزش در طول تاريخ و تاريخ معاصر و
انقلاب و دفاع مقدس داريم كه هركدامشان ميتوانند دستمايه دهها فيلم و سريال
باشند و ببينيد چه مزخرفاتي را به خورد مخاطبان خود ميدهيم.
اين فيلمها را که
امثال شما با اين زحمت تهيه ميكنيد الان كجا هستند؟ كجا نمايش داده ميشوند؟
من ترديد ندارم كه
مثلا از سقوط بغداد فقط ما فيلم گرفتيم و در آرشيو تلويزيون، جز فيلمهاي ما چيزي
نيست. در تاجيكستان فقط من و آقاي جعفريان رفتيم. از كشمير هند تنها فيلم موجود در
آرشيو تلويزيون فيلمهاي ماست. شايد بتوانم اسم 5، 6 كشور را ببرم كه از وقایع
آنجا فقط فيلمهاي ما در آرشيو تلويزيون هستند.
اين فيلمها بايد در
اختيار پژوهشگران و تحليلگران تاريخي قرار بگيرند، چون پاسخ بسياري از سئوالاتمان
را ميتوانيم از ميان آنها پيدا كنيم. دانشجويان صدا و سيما ميتوانند اينها را
بگيرند و تماشا كنند. خدا را شكر كه باز ما اينها را گرفتيم و در آرشيو تلويزيون
هست.
الان نمایشگاههایی که در خارج
برگزار میکنید، در راستای همین عکاسی جنگ است؟
بله، تعدادی از جنگ خودمان است و بیشتر عکسهای جنگهای کشور دیگر و وضعیت مسلمانها در آن جنگهاست. من جنگی نرفتهام که یک طرف آن مسلمان نبوده
باشد.
از جنگ 33 روزه لبنان چه خاطرهای دارید؟
جنگ 33 روزه با جنگهای دیگر فرق میکرد. جنگ 33 روزه به نظر من
محکی بود برای آماده شدن برای آن نبرد بزرگ. در این جنگ با چشم خودت دقیقاً یاری
خداوند را میدیدی و کاملاً احساس میکردی. ما که در آن جنگ بودیم،
میگفتیم حزبالله خیلی دوام بیاورد فوقش دو هفته. با هجومی که ارتش
اسرائیل کرده بود، خود من هم میگفتم بیشتر از دو هفته نمیتواند مقاومت کند، اما دیدید که
چه مقاومتی کرد. مقاومتی که حزبالله در مقابل اسرائیل کرد، واقعاً با جنگ خودمان هم قابل
مقایسه نیست. تعداد نیرویی که ما داشتیم با تعداد نیروهای آنها و همین طور سلاحهایی که طرفین در اختیار
داشتند، ابداً قابل مقایسه نبود. از طرف اسرائیل پیشرفتهترین سلاحها و این طرف
تقریباً هیچ.
من فیلم 33 روز مقاومت مردم لبنان را آوردهام تا به مردم خودمان نشان بدهم
تا از این مقاومت تعلیم بگیرند و یک کمی که فشار زیاد شد، برخی شکایت نکنند. نمیدانم فیلم جنگ 33 روزه را دیدهاید یا نه؟ بچه حدوداً 8، 9
سالهای در آخر فیلم میآید و میگوید: «جانم فدای سیدحسن نصرالله. خدا سیدحسن نصرالله را
حفظ کند». بعضی فکر میکردند من این حرفها را در دهانش گذاشتهام، درحالی که ما زحمات زیادی
متحمل شدیم تا اسم سید حسن نصرالله را از داخل فیلم بیرون بیاوریم، چون همه دم از
او میزدند و محال بود با کسی مصاحبه کنیم و ده بار نگوید جانم فدای سیدحسن نصرالله.
گفتیم اگر این را بگذاریم، میگویند این فیلم جنگ 33 روزه نیست، فیلم سیدحسن نصرالله است،
ولی واقعاً حرف همهشان حرف همان دختر بود که میگفت: «برادران، پدران و شوهران
ما را بکشید، مادران ما دو باره پسر خواهند زائید، خانههایمان را خراب کنید، دو باره
خواهیم ساخت، سید حسن نصرالله پدر ما خواهد بود». دیدم در عرض ده سال حزبالله چنان کار فرهنگیای کرده
است.
آیا با آقا هم ملاقات داشتهاید؟
بله، نفس آقا به نفس ما خورده که هنوز میتوانیم کار کنیم. دو سال پیش یک
روز کار و یک روز استراحت میکردم. الان دو سال است تقریباً هر روز دارم کار میکنم. نفس آقا که فرمودند باید
کار کنید بود که من دو باره شروع به کار کردم. ایشان فرمودند: «توقعی که من از
شاگردان شهید آوینی دارم، بیشتر از این حرفهاست» و اطاعت امر و شروع به کار کردیم الحمدلله.
داریم کار میکنیم تا ببینیم خدا چه میخواهد.
اگر حرف و سخنی در پایان دارید بفرمایید.
خدا خیرتان بدهد، مجله پاسدار اسلام مرا مستقیم به مناطق
جنگی و سنگرها برد. در جبهه این مجله را میگرفتیم و میخواندیم. یک مجله بود و میدیدی که بعضیها ساعت 12 شب نشستهاند و آنرا میخوانند که به بعدی تحویل بدهند.
دست به دست میگشت.
با تشکر از شما و آرزوی شفا برای شما و همه جانبازان
عزیزمان.
سوتیترها:
* چرا فیلمهای فیلمسازان ما و کتابهای نویسندگان ما و اساساً
آثار هنری ما تأثیر نمیگذارند؟ به خاطر این که ما آن جمله امام را که فرمود: «تزکیه
قبل از تعلیم»، نمیفهمیم.
*بلندش کردم و باز گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله! ببخشید
این جوری هستم». من حضوری را حس میکردم، اما نمیدیدم. عباس داشت از آقا معذرتخواهی میکرد که نمیتواند بلند شود. هی به من میگفت بلندم کن و من نمیتوانستم
*نفس آقا که فرمودند باید کار کنید بود که من دو باره شروع
به کار کردم. ایشان فرمودند: «توقعی که من از شاگردان شهید آوینی دارم، بیشتر از
این حرفهاست» و اطاعت امر و شروع به کار کردیم الحمد لله
*مجله پاسدار اسلام مرا مستقیم به مناطق جنگی و سنگرها برد.
در جبهه این مجله را میگرفتیم و میخواندیم. یک مجله بود و میدیدی که بعضیها
ساعت 12 شب نشستهاند و میخوانند که به بعدی تحویل بدهند. دست به دست میگشت.
*بن لادن گفت: حق
نداري نه عكس بگيري، نه فيلم. به من گفت فقط ميتواني با ما باشي و ببيني داريم چه
كار ميكنيم. من هم قبول كردم و دوربين و وسايلم را گذاشتم و سه هفته در داخل
افغانستان همراه بنلادن بودم و تا منطقه تورابورا و اسدآباد و لنگهور و …
همراهش رفتم
*همه دم از او میزدند و محال بود با کسی مصاحبه کنیم و ده بار
نگوید جانم فدای سیدحسن نصرالله. گفتیم اگر این را بگذاریم، میگویند این فیلم جنگ 33 روزه
نیست، فیلم سیدحسن نصرالله است، ولی واقعاً حرف همهشان حرف همان دختر بود که میگفت: «برادران، پدران و شوهران
ما را بکشید، مادران ما دو باره پسر خواهند زائید، خانههایمان را خراب کنید، دو باره
خواهیم ساخت، سید حسن نصرالله پدر ما خواهد بود».