گفتگوی اختصاصی با «سید ناصر حسینی پور»
نویسنده و راوی كتاب
«پایی كه جا ماند»
اشاره:
سید ناصر حسینیپور
در سن 16 سالگی با پایی که از ساق آویزان شده بود به اسارت نیروهای بعثی درآمده
وبارها تا مرز شهادت پیش میرود. یادداشتهای روزانه او روی كاغذ سیگار که آنها را
درون عصای خود پنهان میکرد، بعدها تبدیل به کتاب خاطرات 808 روز اسارتش شد. کتابی
که اشكها و لبخندهای اسرای ایرانی در
عراق را بطور میخکوب کنندهای به تصویر میكشد. سرگذشت حیرتانگیز سید، شروع ابتلائات طاقتسوز
از سنین نوجوانی در جنگ و اسارت، و روایت صریح و شفاف آن دوران، کتاب «پایی که جا
ماند» را به یکی از خواندنیترین آثار
مکتوب حوزه دفاع مقدس تبدیل کرده است؛ تا آنجا که در ماه گذشته این کتاب مورد
تجلیل و تحسین خاص رهبر معظم انقلاب نیز قرار گرفت.
به قول خود سید
ناصر، «پایی كه جا ماند» در خاك كشور عراق و در شهر بغداد جا ماند تا حتی یك وجب
از خاك ایران اسلامی در دست دشمن جا نماند.
در ابتدای گفتگو
کمی بیشتر خودتان را معرفی بفرمایید.
من سید ناصر حسینیپورم. متولد مهرماه 1350. اصالتاً از
سادات بحرینی هستم. در بحرین به آل غریف معروف هستیم. حاکم بحرین جد ما آیتالله
سید عبدالله بلادی بحرینی را از بحرین اخراج کرد. او به بهبهان آمد. یکی از
فرزندانش در راه بهبهان به خراسان در روستای فعلی ما (ده بزرگ) ماند و ما از
فرزندان او هستیم. آیتالله سید عبدالله بهبهانی رهبر و شهید مشروطیت از سادات
ماست.
سال 1379 ازدواج نمودم؛ یعنی ده سال بعد از آزادی. در این
ده سال بخاطر مشکلات عدیدهای که داشتم نمیتوانستم ازدواج کنم. چندسالی بیکار
بودم. بعد از حادثهی “ده بزرگ” و از دست دادن مادر و خواهر و دوبرادرم
که در کتاب با ذکر جزئیات به آن پرداختهام، مسئولیت دو خواهرم پروانه و هنگامه به
عهدهام بود. دوست داشتم اول خواهرانم را سروسامان دهم بعد ازدواج کنم. همین مطلب
باعث شده تا ده سال ازدواج نکنم. دو پسر دارم به نامهای سیدرضا و سید امیرحسین و
یک دختر به نام سیده زهرا که حاضرم همه هستیام را فدای دخترم نمایم. این دختر
برای من خیلی چیزها داشت. تولد کتابم، تقریظیه رهبرم، دیدار یک ساعت و 10 دقیقهای
با رهبرم، زیارت کربلا برای اولین بار در طول زندگیام و …
وقتی داشتید از خانوادهتان صحبت میکردید متوجه بغضی که
کردید و اشکی که در چشمانتان حلقه زد شدم که مطمئناً نشأت گرفته از صمیمیت بود. چه
عاملی باعث میشود شما که این همه رنج و سختی در زندگی متحمل شدید با این مجروحیت
سخت اینگونه عاشق خانواده خود هستید اما این رفتار در جامعه امروز ما و در زندگی
مشترک جوانان روز به روز گرد فراموشی به خودش میگیرد؟
من فکر میکنم اگر بحث معاد، و پل بودن این دنیا و اینکه
این دنیا مزرعه آخرت است برای ما حل شود خیلی اعمال و مکنونات قبلی و خلق و خویها،
انسانی و اسلامی میشود. حالا که قرار است ما بمیریم و بپوسیم مگر غیر از این است
که فقط یک خوبی میماند و یک بدی!؟ چرا تا خوبی هست از ما بدی بماند؟ شهدا چه
دیدند و به کجا رسیدند که نگاه آنها به مهمترین و عزیزترین دارایی و سرمایه انسان
که جان است غیر از همه مادیون است؟ همه دنیاطلبان با تمام وجود تلاش میکنند که
زنده بمانند و یک روز بیشتر زندگی کنند، اما شهدا تلاش می کنند زنده بمانند ابدی و
یک روز زودتر شهید شوند. حالا شما بفرمایید در این وسط چه کسی برده است؟ چه کسی
باخته؟ زندگی ابدی متعلق به کسیت؟ زنده ابدی کیست؟ به نظر شما اگر امام حسین زنده
میماند و به مرگ طبیعی میمرد، آیا غیر از این است که دوازده قرن پیش میمرد؟
امام حسین با شهادتش برای همیشه جاودان شد.
ما جرای حادثه هولناک «ده بزرگ» از چه قرار بود؟
من کمتر از واژههای درد و رنج استفاده میکنم، ولی در
کتابم برای توصیف احساسی که از این حادثه دارم، کلمات درد و رنج را به کار بردهام،
چون این حادثه، آن هم در سن 9 سالگی، رنج زیادی را بر من وارد آورد. در سال 59، 37
روز قبل از شروع جنگ، انبار باروتی در روستای ما منفجر شد و من در آن فاجعه که
منجر به کشته شدن شهادت گونه 59 نفر شد، 4 تن از نزدیکانم، از جمله مادر، خواهر و
دو برادرم را از دست دادم. خواهرم 13 ساله، برادرم سید عنایت 19 ساله و برادر
کوچکترم سید همتالله 5 ساله بودند. تحمل چنین فاجعهای موجب گردید که آبدیدم شوم
و بعدها بتوانم درد ناشی از عفونت پایم را در اسارت تحمل کنم و تاب بیاورم. در اسارت
پای من به موئی بند بود و وقتی پای کسی ناغافل به آن میخورد، از شدت درد بیهوش
میشدم. اوضاع طوری بود که همسلولیها، شبها روی سنگ توالت کارتن پهن میکردند
که من پایم را آنجا بگذارم که پای کسی به آن نخورد و بتوانم لااقل شب یک کمی راحتتر
بخوابم. خدا میداند چقدر بابت آن توالت کثیف که برای ساعاتی مرا از درد نجات میداد
خدا را شکر میکردم. اگر بگویم برای من هتل 5 ستاره بود گزاف نگفتهام! اگر رنجهای
کودکی و نوجوانی نبود، من زیر این فشارها له میشدم. تازه بعد از از دست دادن
مادر، خواهر و دو برادر، 8 ماه قبل از اسارتم داغ برادر 22 سالهام شهید سید هدایتالله
را در کردستان هم دیده بودم. من کم سن و سالترین اسیر اردوگاه بودم.
شما 16 سال بیشتر نداشتید. این کم سن و سال بودن رنج را
چندین برابر نمیکند؟
اسماً نوجوان بودم. بچههای آن دوره یکشبه ره صد ساله میپیمودند
و مرد میشدند. شاید چون در آن سن شیطان کمتر سراغ آدم میآید و دلبستگیهای انسان
هم زیاد نیست.
چه شد که تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟
آرزوی بسیاری از نوجوانان و جوانان دهه 60 این بود که به
جبهه بروند. اما این که چه شد که من تصمیم گرفتم به جبهه بروم، برمیگردد به 13
آبان سال 63 که برادرم در گلزار شهدا سخنرانی کرد و گفت در سوسنگرد یک سرباز عراقی
برای ساکت کردن نوزادی در گهواره که همه کس خود را در موشک باران از دست داده بود
و از شدت تشنگی و گرسنگی گریه میکرد، سرنیزهاش را توی دهان او میگذارد و طفل
شروع به مکیدن میکند و معلوم است که چه بلائی به سرش میآید. تصور چنین جنایتی
چنان مرا منقلب کرد که تصمیم گرفتم انتقام کودکان بیپناه را از آن جلادها بگیرم.
اولین تجربه شما برای اعزام به جبهه چگونه بود؟
در سال 65 ، سیزده
سال بیشتر نداشتم و مرا ثبت نام نمیکردند. من هم به هوای این که اگر در شهر دیگری
برای رفتن به جبهه ثبت نام کنم، چون مرا نمیشناسند، مانعی نخواهند تراشید، از
خانه فرار کردم و به شیراز رفتم. خانواده دنبالم گشتند و پیدایم نکردند. من از
شیراز نامه به پدرم نوشتم که در کردستان هستم، دارم با عراقیها میجنگم و اگر
شهید شدم برایم گریه نکنید و شهید گریه ندارد. فقط یک پرچم قرمز روی پشت بام خانه
آویزان کنید و تا انتقام خون شهیدانتان را نگرفتهاید آن پرچم را پایین نیاورید و
از این حرفها. برادر شهیدم تمبر روی پاکت
را میبیند و میفهمد که من در شیراز هستم و خلاصه با خجالت برگشتم خانه…
پس بالاخره
چگونه به جبهه اعزام شدید؟
خب بالاخره موفق شدم از یاسوج به جبهه اعزام
شوم. دو سال قبل یک اردوی دانشآموزی رفته بودم. تمام تلاشم این بود که دل مسئول
اردو آقای نوربخش را به دست آورم. آرزو داشتم به من بگوید برو و برای خانوادهام
نان بگیر، یا مثلاً شیشه ماشینم را پاک کن. برای اینکه او را جذب خود کنم چون برای
این کارم نقشه داشتم. میدانستم روزی که همه درها به روی من بسته میشود، این
ارتباط عاطفی کمکم می کند. همینطور هم شد. دست مرا گرفت برد پیش مسئول اعزام و
گفت: با مسئولیت من ثبت نامش کن من به آرزویم رسیدم. از اول هم می دانستم این نقشه
عملی می شود!
کی و در کجا و چگونه به اسارت درآمدید؟
در تاریخ چهارم تیرماه سال 67 درعملیات بازپس گیری جزایر
مجنون از پا تیر خوردم و به اسارت عراقیها درآمدم. البته این بازپسگیری جریان و
حکایت زیبا و عاشورایی دارد که فصل اول کتاب مرا شکل داده است.
پایتان را در اسارت قطع کردند؟
پایم فقط به یک رشته رگ و پی و گوشت وصل بود. در حال دویدن
دیدم کوتاهتر شدهام نگاه کردم دیدم پاشنه و کف پایم به هیچ استخوانی وصل نیست!
کف پایم در دستم به هر طرفی میچرخید. بیشتر وقتها پاشنه را کنار زانویم تا میکردند
و میبستند. پای من در بیمارستان نظامی الرشید بغداد قطع شد و همان جا خاک شد به
همین خاطر نام کتاب را گذاشتهام پایی که جا ماند.
دلتان برای پایتان تنگ نشده است؟!
دلم که خیلی برایش تنگ شده اما بخاطر یک نارفیقی که در
اسارت با پایم کردهام از او خجالت میکشم این حرف را بزنم. چون اگر بگویم دلم
برایش خیلی تنگ شده که همینطور هم هست بعد پایم به من میگوید: خب سید ناصر! اگر
دلت برای من تنگ شده پس چرا در فلان صفحهی کتابت نوشتهای «تنها آرزویم این بود
که همیشه زودتر پایم را قطع کنند و راه خودش را برود»!
چه شد که در آن شرایط دشوار به فکر افتادید خاطراتتان را
بنویسید؟
من 20 ماه تخریبچی بودم و بعد هم در واحد اطلاعات و
عملیات، در جزیره مجنون دیدهبان بودم و باید دائما گزارش تحرکات دشمن را یادداشت
و گزارش میکردم. همین نوشتن مستمر و دقیق باعث شد که به فکر نوشتن یادداشت روزانه
بیفتم. بعد هم که با پای نیمه آویزان اسیر شدم، فکر کردم حالا چه باید بکنم؟ و به
این نتیجه رسیدم که باید همه جنایات بعثیها را ثبت کنم، به همین دلیل مطالبم را
به صورت کد نوشتم تا اگر روزی به وطن برگشتم، از روی آنها خاطراتم را بنویسم.
یعنی فکر میکردید
روزی آزاد شوید؟
من که میدانستم روزی آزاد میشوم، به همین خاطر کدها و
رمزهای اتفاقات و حوادث و خاطرات خاص اسارتم را در قالب کلمههای کوتاه ثبت میکردم.
نحوه ثبت خاطراتتان در زمان اسارت به چه شکل بود؟
همان طور که اشاره کردم چون دیدهبان بودم، کمال همنشین در
من اثر کرد و در عراق هم سعی کردم دیدهبان باقی بمانم. در جزایر مجنون دیدهبان
از دور بودم در عراق دیده بان از نزدیک. یک دیدهبان در اسارت هم میتواند به
وظیفه دیدهبانیاش عمل کند. من به وظیفه دیدهبانیام در زندانهای عراق عمل
کردم و نتیجهاش شد “کتاب پایی که جا ماند”.
چگونه و با چه امکاناتی در اسارت خاطراتتان را
ثبت میکردید و چگونه آنرا از گزند عراقیها حفظ کردید؟
آخر شب مینوشتم و موقع خواب؛ اسیری که بغل
دستم میخوابید راز نگهدارم بود. با یک نصفه مداد که با چه سختی و مشکلی و چه
دادوستدی خودکار و یا مداد را گیر میآوردیم، روی زرورق سیگار و کاغذ سیمان و یا
حاشیه روزنامههای عراق مینوشتم و در عصایم جاسازی میکردم.
در باره آن دفترچه کوچک جیبی که تبدیل به این
کتاب شد توضیح دهید.
آن دفترچه کوچک جیبی کدها و کلمههای کوتاه و رمزهای خاطرات
اسارت من بود که هر کدام از آنها گرای اتفاق و خاطره خاصی بود. من با مراجعه به
این دفترچه و تاریخها میتوانستم آن خاطره را با جزئیات تعریف کنم و به یاد
بیاورم. البته نمیدانستم این دفترچه کوچک روزی به کتاب تبدیل میشود. بیشتر قصدم
داشتن یک دفترچه یادگاری بود.
کدام بخش از خاطراتتان در کتاب «پایی که جا ماند» نیامده
است؟
خاطرات من از سالهای 65، 66 و 67 در این کتاب نیامده است.
من در طول مدتی که جبهه بودم یادداشت روزانه مینوشتم، آن هم در تقویم همان سال.
یادداشتهایم در کیفم بود که در جزایر مجنون مثل خودم به اسارت عراقیها افتاد.
هنوز به یافتن دفترچه خاطراتی را که در جبهه مینوشتید و
به دست عراقیها افتاد، امید دارید؟
البته. در سفر اخیری که به همراه دکتر جلیلی در مذاکرات 1+5
بغداد رفتم، به یکی از مسئولین ارشد عراقی این قضیه را گفتم و از آنها خواستم اگر
در اسناد جنگ عراق دفترچه مرا پیدا کردند به من برگردانند. اگر آن دفترچه پیدا
شود، خودش کتاب دیگری است از این طرف خاکریز. آن هم در قد و قوارهی پایی که جا
ماند.
تأثیرگذارترین و تکاندهندهترین مطالب کتاب از نظر شما
کدامند؟
من فکر میکنم خاطرات این کتاب همهاش تأثیرگذار و درسآموز
است. البته خاطراتی و حوادثی از آن دوران هم تکان دهنده است. این کتاب یک شروع و
پایانی دارد. شروع آن با اسارت و پایان آن با آزادی تمام می شود. درسهای مختلف و
پیامهای فراوانی در این کتاب دیده میشود. ادبیات بازداشتگاهی و زندان، درسهای
زیادی برای آنها که در شهری زندگی میکنند دارد که در یک کلام میتوان گفت درس
اصلی این کتاب برای مردم “قدرشناسی از نعمتهای خدایی” است. نعمت سیر آب
و غذا خوردن، جای خواب راحت داشتن، شب را دیدن، ماه و ستارگان را دیدن، قضای حاجت
در هر زمان لازم، قلم و کاغذ داشتن، به اجبار موهای سر را نتراشیدن، شب موقع
خوابیدن لامپ اتفاق خاموش بودن و …
به نظر خودتان تکاندهندهترین
بخش خاطراتتان کدامند؟
فکر میکنم تکاندهندهترین خاطرات کتاب به جاده خندق برمیگردد،
به لحظهای که افسر بعثی چوب پرچم عراق را
درون شکم یکی از شهدای ما، پایین جناق
سینهاش کوبید و پرچم را درون شکمش فرو کرد و یا سوختن جنازه شهیدان محمد کریمی و
ابراهیم نویدی پور، فرمانده و جانشین گروهان قاسم بن الحسن علیهالسلام یا لحظهای
که سه، چهار نظامی بعثی هرکدام یک خشاب کامل را روی سر و سینه شهیدی که روحانی بود
خالی کردند. همچنین زمانی در زندانهای عراق که مجبورمان میکردند برای بیماری گال
لخت مادرزاد جلوی آفتاب بنشینیم و تحقیرمان میکردند و …
سختترین لحظه اسارت برای شما چه بود؟
به نظرم سختترین لحظه برای هر اسیر ایرانی به دو مطلب برمیگردد.
برای من که این طور است. هر دو لحظه سخت به امام راحل مربوط میشود. مورد اول
اینکه سختترین لحظه برای من وقتی بود که به من میگفتند به امام خمینی فحش بده!
روز اول اسارتم افسر عراقی برای اینکه به امام توهین کنم برایم مهلت تعیین کرد.
وقتی به امام توهین نکردم دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد. این در حالی بود که
پای راستم قطع و استخوانهایش متلاشی شده بود و پای چپم هم بدجوری زخمی بود. این
لحظه همان طوری که در کتاب آوردهام برای من به یک کابوس تبدیل شده است. مورد دوم
هم به رحلت بنیانگذار انقلاب اسلامی برمیگردد که بدترین و سختترین لحظه برای هر
اسیر ایرانی بود.
واکنش اسرا بعد از رحلت امام(ره) چگونه بود؟
امام که رحلت کردند احساس کردیم همه به معنای واقعی کلمه یتیم
شدهایم. اما وقتی که آیتالله خامنهای از سوی مجلس خبرگان رهبری به عنوان رهبر
انقلاب انتخاب شدند هم قلبها و دلها آرام شدند و دردهایمان تسکین پیدا کرد.
و شیرین ترین لحظه اسارت؟
قطعاً شیرین ترین خاطره به آزادی برمیگردد که این بخش را
در کتابم بنام “تولد دوباره” به آن پرداختهام.
بعد از اسارت، تا به حال شده که به خودتان بگویید ای کاش
الآن اسیر بودم؟
البته که زندان چیز خوبی نیست. نه جنگ و نه زندان به خودی
خود چیزهای خوبی نیستند، ولی برای ما که با مفاهیم و اصول اسلامی و انقلابی و
فرهنگ عاشورا دفاع کردیم، جنگ یک گنج بود و زندانهای عراق در کنار پستیها و خباثتها
و شکنجهاش مملو از صفا و صمیمیت و عشق ودینداری و ولایتمداری و محل تولید ارزشهای
الهی، اخلاقی وانسانی بود. دلم برای زندان تنگ میشود. چون ما زندان بودیم ولی
زندانبانان را با مفاهیم و آرمانهای امام به اسارت خود درآورده بودیم. خیلی از
آنها اسیر عقیده و آرمانهای امام خمینی میشدند. آرمانهایی که اسرا حامل آن
بودند. بیشتر نظامیان عراقی بعد از فتوای امام علیه سلمان رشدی دیگر به
امام توهین نکردند.
تخریبچی بودن سختتر است یا دیدهبان بودن؟
باز هم سئوالات سخت پرسیدید!؟
یک جمله از تخریبچی؟
شهید حمید فروزان که تخریبچی حرفهای و کاربلد و باتجربهای
بود همیشه میگفت: «بابام میگه: تخریب نرو، تخریب میری رو مین نرو، رو مین میری
هوا نرو!»
یک جمله از دیدهبان؟
شهید اللهخواست پرگانی دیدهبان قابلی بود و در دورهی
خلبانی قبول شده بود. شهید مستوفیزاده به اللهخواست گفت: شما که دوره خلبانی
قبول شدهای چرا نمیروی دانشگاه؟ شهید پرگانی گفت: بدون خلبان شدن هم میشود
پرواز کرد. ما دیدهبان که هستیم، آن بالا، بالای دکل هستیم. با شهادت هم میشود
پرواز کرد و به آسمان رفت.
در مقدمه کتاب نوشتهاید که این کتاب تقدیم به گروهبان عراقی،
ولید فرحان، سرنگهبان اردوگاه تکریت؛ به خاطر آن همه زیبایی که با رفتارش آفرید و
آنچه بر من گذشت، جز زیبایی نبود و «ما رأیت الا جمیلا». رابطه
ولید فرحان و این عبارت چیست؟
خب در کربلا اتفاقات دردآور و دلخراشی به وجود آمد. امام
حسین(ع) و یاران و خاندانش شهید شدند وبدنهایشان تکهتکه شد و لگدکوب سم اسبان
لشکریان یزید شدند. از حیث ظاهر حوادث و اتفاقات دلخراش روز عاشورا زیبا نبودند. اما
چشمان آیندهبین حضرت زینب(س) این خبرنگار دنیای بیداری، این اتفاقات و حوادث
دلخراش را زیبا دید. آن حوادث خیر مایه و شالودهی حرکتهای ظلمستیزانه و
استکبارستیز همه عصرها و نسلها بود.
آیا تصور میکردید این کتاب تا این حد با استقبال روبرو
شود؟
ابداً! نهایت تصورم این بود که در دو سال به چاپ سوم برسد.
وقتی هم گفتند قیمت کتاب 14 هزار تومان است، دیگر حسابی ناامید شدم و فکر کردم
کتاب به این گرانی را چه کسی میخرد؟ اما الان در ظرف سه ماه به چاپ بیست و هفتم
رسیده! فکر میکنم به خاطر صراحت و صداقتی است که در آن است. به نظرم اگر در
ادبیات مقاومت صراحت و صداقت به خرج بدهیم، مخاطب استقبال میکند.
موقعی که شروع به نوشتن کتاب کردم، تمام سعی من این بود که
اغراق نکنم و حقایق را عینا نقل کنم. هر جا که کم آوردم، نوشتم و نخواستم از خودم
قهرمان بسازم. یکی از عراقیها برایم کتلت میآورد و روی دیوار توالت میگذاشت و
من همهاش را خودم میخوردم و به کسی نمیدادم و ننوشتهام که ایثار میکردم و
غذایم را به بقیه میدادم، ولی داروهایم را می دادم. بعثیها آدمهای خبیثی بودند،
ولی من در همه جا حساب آنها را از عراقیها جدا کردهام و شما هیچ جا نمیبینید که
من به یک عراقی توهین کرده باشم. من سعی کردم دیدهبان منصف باشم و قلمم وجدان
داشته باشد.
چندی پیش شما و خانواده محترم با مقام معظم رهبری حدود یک
ساعت ملاقات اختصاصی داشتید لطفا قدری از آن ملاقات برایمان بفرمایید؟
وقتی قضیه دیدار روز دوشنبه 13/6/91 را با همسرم مرور
میکنم و رفتارها و صحبتهای رد و بدل شده و آنچه را که در آن دیدار گذشت را با هم
مرور میکنیم، همسرم میگوید: من فکر میکنم آن دیدار یک خواب بود، شما صبر کن از
خواب بیدار شویم بعد دربارهاش صحبت میکنیم. باورمان نمیشد آقا را از نزدیک
ببینیم و آقا یک ساعت و ده دقیقه برای ما وقت بگذارند. وقتی مقام معظم رهبری وارد
سالنی که ما نشسته بودیم شدند و پرسیدند: این آسید ناصر ما کدامتان هستید؟ تمام
دردهای اسارت، شلاقها و باتومهایی که در اسارت خورده بودم و همه آن شکنجهها و
دردها تسکین پیدا کردند. تقریظیه آقا هم برایم عجیب بود. اگر این کتاب را من ننوشته
بودم، چند صفحه در مورد آن مطلب مینوشتم و آن را تحلیل و تفسیر میکردم.
کمی بیشتر از برخورد حضرت آقا وحال و فضای آن
جلسه بگویید.
تصورمان این بود که بعد از نماز ظهر و عصر
سرپایی و در هفت، هشت دقیقه، آقا را ملاقات کنیم و ما را به ایشان معرفی کنند و
همین. گویا آقا گفته بودند باید از این کتاب و این خانواده تجلیل شود. آقا آمدند و
یک ساعت و ده دقیقه وقت گذاشتند. سی و چند سؤال ریز و درشت از من و برادرانم
پرسیدند. کی ازدواج کردی؟ چند تا بچه داری؟ اسمشان چیست؟ پدرتان در قید حیات
هستند یا نه؟ چه کار میکنی؟ کجا مشغول هستی و … بعداً آقا دستور دادند یک جلد
قرآن نفیس را آوردند و روی صفحه اول قرآن نوشتند:
«بسمالله
الرحمن الرحیم. اهداء به برادر جانباز و آزادهی عزیز آقای سید ناصر حسینیپور.
سید علی خامنهای 13/6/91 ».
سه سند
از آقا به ما رسید: 1- تقریظیه 2- نوشته آقا در صفحه اول یک قرآن نفیس. 3- یک جلد
کتاب «پایی که جا ماند» و امضاء آقا برای همسرم.
شنیده ایم که از خانواده شما، پدرتان و 5 فرزندش
جبهه بودند؟
بله! پدرم به اتفاق پنج فرزندش جبهه بودند، در پنج خط
مختلف. یکی از دوستان تعبیر “1+5” را به خانوادهمان
داده بود! آن روز که خدمت مقام معظم رهبری بودم آقا فرمودند: کدام یک از برادرانت
آن جمله معروف را گفته بود که یک خط عملیاتی را تحویل خانواده ما بدهید؟ گفتم:
برادرم سید هدایتالله در یکی از وصیتنامههایشان نوشته بودند: برادرانم به اتفاق
پدرم در جنگ با بعثیها میتوانند یک گروه ویژه ضربت تشکیل بدهند، با همهی تخصصهای
لازم. با دشمن بجنگند، یک خط و یا محور عملیاتی تحویل بگیرند، آن را در برابر پاتکها
و تهاجم دشمن نگه دارند، خط شکن هم باشند. آقا داشتند با دقت گوش میدادند که
ادامه دادم: خب برادرم سید هدایتاله راست میگفتند. برادرم سید قدرت فرمانده گردان
مالک اشتر بود. سید نصرتاله فرمانده محور اطلاعاتی لشکر 19 فجر بودند. خود سید
هدایتاله جانشین اطلاعات و عملیات تیپ 48 فتح بودند. سید شجاع در گردان امام جعفر
صادق(ع) تک تیرانداز بودند. من تخریبچی بودم و پدرم در تیپ 15 امام حسن (ع) در
واحد تعاونی کار میکردند. پس میتوانستیم یک خط عملیاتی را در جبهه تحویل بگیریم.
آقا و همه آن جمع باهم زدند زیر خنده.
جنگ با 1+5 شما چه کرد؟
از شش نفرمان یک شهید، سه جانباز و دو آزاده در سبد دفاع از
از انقلاب و نظام اسلامی به یادگار گذاشتیم.
آیا خود را از این
نظام طلبکار نمیدانید؟
چرا باید از این نظام طلبکار باشم، طی آن سالهای حماسه و
دفاع مقدس ما سعی کردیم برای این نظام یار باشیم نه بار.
از مسئولین چه؟ کوتاهی بعضی از مسئولین را به حساب نظام نمیگذارید؟
اهل سیاهنمایی نیستم. خب بعضی از مسئولین همانند مجاهدین
دوران دفاع مقدس در عرصه مدیریت فعلی کار و تلاش نمیکنند. باید ایثارگونه و
جهادگونه عرصههای مختلف کشور را مدیریت کرد. مثل سالهای دفاع مقدس. من اشکال و
کمکاری هر کس را روی خودش میگذارم نه نظام. یا به تعبیری «اسلام به ذات خود
ندارد عیبی/ هر عیب که هست از مسلمانی ماست».
آیا خاطرهای هم از مجله «پاسدار اسلام» از زمان جنگ و
اسارت دارید؟
خب آن زمان که مثل الآن نبود؛ تعداد مجلات و روزنامهها محدود بود. مجله «پاسدار اسلام» اصالت و ریشهی
قوی و قدیمی دارد. سنگرهای ما، شهدای ما و رزمندگان ما با این مجله تغذیه میشدند
و از این مجله خاطره دارند. خاطرهای که دارم مربوط به اسارت میشود. یک روز در
اسارت یکی از نگهبانان عراقی که رافع نام داشت زیاد ما را تحقیر میکرد و میگفت
شما بچهها چرا به جبهه آمدید؟ برایش مثال گلبولهای سفید را زدم. به او گفتم:
وقتی جایی از بدن انسان زخم میشود میکروبها از آن محل به بدن حمله میکنند،
همیشه میکروبها میخواهند بدن آدمها را نابود کنند. در این بین که گلبولهای
سفید در خون شناورند، آرپیجیزنها و تکتیراندازهای بدن هستند. گلبولهای سفید
از خودشان فداکاری نشان میدهند. برای دفاع از جان و سلامت آدمها میکروبخواری
میکنند و میکروبها را نابود میکنند. بعد از این حرف، برای رافع جملهای از نشریه پاسدار اسلام را بازگو
کردم. گفتم از عدنان خیرالله جملهای در نشریه پاسدار اسلام خواندم که بعد از
عملیات حصر آبادان گفت: اگر ما نیروهایی مثل بسیجیهای ایرانی داشتیم جهان را
تسخیر میکردیم.
خیلی ممنون از
اینکه وقتتان را در اختیار ما گذاشتید.
سوتیترها:
*در جزایر مجنون دیدهبان از دور بودم در عراق دیده بان از
نزدیک. یک دیدهبان در اسارت هم میتواند به وظیفه دیدهبانیاش عمل کند. من به
وظیفه دیدهبانیام در زندانهای عراق عمل کردم و نتیجهاش شد “کتاب پایی که
جا ماند”.
* روز اول اسارتم افسر عراقی برای اینکه به امام توهین کنم
برایم مهلت تعیین کرد. وقتی به امام توهین نکردم دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد.
این در حالی بود که پای راستم قطع و استخوانهایش متلاشی شده بود و پای چپم هم
بدجوری زخمی بود
*جنگ یک گنج بود و زندانهای عراق در کنار پستیها و خباثتها
و شکنجهاش مملو از صفا و صمیمیت و عشق ودینداری و ولایتمداری و محل تولید ارزشهای
الهی، اخلاقی وانسانی بود. دلم برای زندان تنگ میشود. چون ما زندان بودیم ولی زندانبانان
را با مفاهیم و آرمانهای امام به اسارت خود درآورده بودیم.
1 بعد هم که با پای نیمه آویزان اسیر شدم، فکر کردم حالا چه
باید بکنم؟ و به این نتیجه رسیدم که باید همه جنایات بعثیها را ثبت کنم، به همین
دلیل مطالبم را به صورت کد نوشتم تا اگر روزی به وطن برگشتم، از روی آنها خاطراتم
را بنویسم
2 باورم نمیشد آقا را از نزدیک ببینم و آقا یک ساعت و ده
دقیقه برای ما وقت بگذارند. وقتی مقام معظم رهبری وارد سالنی که ما نشسته بودیم
شدند و پرسیدند: این آسید ناصر ما کدامتان هستید؟ تمام دردهای اسارت، شلاقها و
باتومهایی که در اسارت خورده بودم و همه آن شکنجهها و دردها تسکین پیدا کردند. تقریظیه
آقا هم برایم عجیب بود.
3.موقعی که شروع به نوشتن کتاب کردم، تمام سعی من این بود
که اغراق نکنم و حقایق را عینا نقل کنم. هر جا که کم آوردم، نوشتم و نخواستم از
خودم قهرمان بسازم. یکی از عراقیها برایم کتلت میآورد و روی دیوار توالت میگذاشت
و من همهاش را خودم میخوردم و به کسی نمیدادم و ننوشتهام که ایثار میکردم!
4.اهل سیاهنمایی نیستم. خب بعضی از مسئولین همانند مجاهدین
دوران دفاع مقدس در عرصه مدیریت فعلی کار و تلاش نمیکنند. باید ایثارگونه و
جهادگونه عرصههای مختلف کشور را مدیریت کرد. مثل سالهای دفاع مقدس. من اشکال و
کمکاری هر کس را روی خودش میگذارم نه نظام. یا به تعبیری «اسلام به ذات خود
ندارد عیبی/ هر عیب که هست از مسلمانی ماست».