منظومه اهل دل

منظومه اهل دل

 

خورشید
جماران

تا
كه خورشيد جماران روى بر آفاق كرد

كاروانى
اشك در چشمان ما اطراق كرد

 

هجرت
او سينه‏ها را سربه‏سر آتش كشيد

رفتن
او طاقت دل‌هاى ما را طاق كرد

 

با
زبان شعر هرگز قابل تعريف نيست

آنچه
داغ جانگزايش با دل عشاق كرد

 

شك
بايد، در عزاى ماه عالمتاب ريخت

ناله
بايد، در رثاى صبح بى‏مصداق كرد

 

او
به كل كائنات «از نو» وجود تازه داد

او
به هر مفهوم ساده رتبه‏اى ارفاق كرد

 

لاله
تنها شاخه‏اى گل بود، مثل هرگلى

لاله
را داغ دل او شهره آفاق كرد

 

پشت
ديوار غريزه خاك مى‏خورديم ما

او
رسيد از راه و ما را غرق در اشراق كرد

 

حال
بايد روح او را در كدامين فصل جست

عطر
او را از كدامين باغ استنشاق كرد

«غلامرضا
پروينى»

 

به
خال لب دلدار گرفتار

اي
به خالِ لب دلدار گرفتار بيا

اي
انالحق زده منصور سَرِدار بيا

 

بلبل
باغ خزان ديده اين شهر غريب!

يك
نفس بهر خدا جانب گلزار بيا

 

يوسف
مصر دلم دست من و دامن تو

صف
زده خيل خريدار به بازار بيا

 

سوي
ميخانه شدي دم ز لب يار زدي

اي
تو از مسجد و از مدرسه بيزار بيا

 

«گيرم
‏اكنون غم ‏خود نيست ‏غم ‏ما هم ‏نيست»؟

اي
همه مهر و وفا جانب غمخوار بيا

 

به
زيارتكده پير خرابات شدي

مست
و مخمور ز جام دو لب يار بيا

 

پير
عرفاني ما شرع گرفت از تو چراغ

اي
تو خورشيد فروزان شب تار بيا

 

رشك
مي‏بارم ازين ديده مگر باز آیي

به
تسلاّي دل و چشم گُهربار بيا

 

اي
مسيحاي زمان زخم دلم ناسور است

به
شفاي من دلخسته بيمار بيا

 

رفتي
و خون زدل و ديده من جاري شد

اي
اميد دل «خندانِ» دل افكار بيا

«شکرالله شیروانی»

 

گریه
کن…

گریه کن ابر بهاری گریه کن

با من از این سوگواری گریه کن

 

دل ندارد طاقت هجران او

با دل من خود به یاری گریه کن

 

در فراق چهره مولای خویش

نایداز من هیچ کاری گریه کن

 

چون دهم شرح غم‌اش را با کسی

تا همیشه، سوگواری گریه کن

 

دل به عشق اش داده‌ام دلداده‌ام

بهر این دل، دلفکاری گریه کن

 

می‌رسد خرداد و داداز یادِ او

کی توانم بردباری گریه کن

 

سالیانی می رود بی روی او

برجهان و نابِکاری گریه کن

 

دست ما از دامنش کوتاه شد

زان ما شد بی قراری گریه کن

 

صابر از دل کی رود اندوه او

در عزایش غصّه داری گریه کن

 

از خمینی درس دینداری بگیر

برچنان صبر و صبوری گریه کن

«محمدتقي
صابري
»

 

 

                                           السلام و
علیک یا روح‌الله

زخم نامه

دوباره آتش غم در دلم زبانه گرفت

دوباره زخم دلم طعم تازیانه گرفت
دوباره در سر من طرح عقل مبهم شد
دوباره بید جنون روی شعر من خم شد
دوباره در دل من جا گرفت یاد شبی
که روح از می احساس، تر نکرد لبی
شبی که شیر زمین خورد و بیشه در خون ماند
به روی کتف زمان، داغ این شبیخون ماند
شبی که خیل شغالان به زوزه خندیدند
ز باغ روشن دین چون حصار را چیدند
به عمق تیره مه پشت آسمان خم شد
شبی که سایه‌ی خورشید از سرش کم شد
نسیم تا به سحر، چشم روی هم نگذاشت
شب از قساوت و اندوه، هیچ کم نگذاشت
خسوف شد رخ تبدار ماه، غائب شد
نماز وحشت بر قوم خفته واجب شد
زمین ضیافت جوش و دمل گرفت آن شب
ستاره زانوی غم در بغل گرفت آن شب
و پلک مخمل جنگل مچاله شد از درد
شبی که تُرشی غم هفت ساله شد از درد
عقاب‌ها ز افق‌های دور برگشتند
به سمت شب رژه رفتند، کور برگشتند

به حکم فاجعه تبعید شد دل ققنوس
به یک جزیره کوچک، میان اقیانوس
سوار شرقی ما بین سایه‌ها گم شد
شبانه قریه‌ی اشراق، غرق کژدم شد
ز کوه غم فوران کرد و بر لبان کویر
ز هُرم حادثه رویید تاول تقدیر
پُر از رسوب شد این رود و از خودش جا ماند
صدای آب نیامد و دشت تنها ماند
امید سوخت، یقین دود شد در آن تردید
و هر چه زخم، نمک سود شد در آن تردید
خبر رسید ز غم پشت کوه طور شکست
حریم اسب شب و حرمت عبور شکست

خبر رسید از آن سوی دخمه‌های سیاه
که در تسلسل خفاش، حجم نور شکست
سحر که پشت شب تیره دست و پا می‌زد
دمید و قفل در بسته را به زور شکست
صدای شیهه‌ی اسبان بی‌سوار آمد
سکوت سربی از این صبح سوت و کور شکست
گلوی تیره‌ی مرداب، موج را بلعید
و بغض سنگی سیاره‌های دور، شکست
ز خشم صاعقه‌ها کهکشان ترک برداشت
غرور آبی‌دریای پُر غرور شکست
و رفت آن که در آن سال‌های بی‌باران
قیام کرد به خونخواهی سیاووشان
کسی که لحظه‌ای از عاشقی عدول نکرد
اگر چه رفت در اندیشه‌ها افول نکرد
کسی که گفت خریدار چوبه‌ی دار است
به شوخ چشمی چشمان یار، بیمار است
به غنچه‌ها و به آیینه‌ها ارادت داشت

و با تمام افق‌های باز نسبت داشت
همیشه در حرم لاله‌ها قدم می‌زد
و در مجله ی عشق خدا، قلم می‌زد
تمام عمر دلش با فرشته‌ها خو کرد
شکوه زندگی‌اش دست مرگ را رو کرد
غزل بگو به چه دل خوش کند پس از تو امام؟
و از قلم چه تراوش کند پس از تو امام
ببین نهال جوان بی تو پا نمی‌گیرد
امام! روح تو در خاک جا نمی‌گیرد
عروج سرخ تو را آه…حدس هم نزدیم
و زیر بار گران، له شدیم و دم نزدیم
پس از تو آیینه‌ها انگ بی‌کسی خوردند
شکوفه‌های جوان ناشکفته پژمردند
پس از تو در همه آفاق، زیستن ننگ است
به هر کجا برویم آسمان همین رنگ است
پس از تو سنج عزا می‌زنند ثانیه‌ها
پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا
پرنده بعد تو عهد سکوت می‌بندد
و چشم پنجره ها عنکبوت می‌بندد
در آستانه‌ی سجاده جای تو خالی است
پس از تو، کُلّ جهان سرزمین اشغالی است
تو رفتی و جگر تشنه‌ی فلسطین سوخت
رواق مسجدالاقصی و دیر یاسین سوخت
چنارهای جماران سیاه پوشیدند
و نخل های نجف، جام زهر نوشیدند
سیاه زخم در اعماق سینه اردو زد
و روح زخمی ما پیش درد، زانو زد
بهار گفت دگر پیش ما نمی‌ماند
که قدر گوهر یکدانه جوهری داند
دوباره رشته‌ی احساس از کفم در رفت
بس است حوصله‌ی بیت‌های من سر رفت
خلاصه می‌کنم ای زخم نامه را دیگر
امام رفت و رسیدم به جمله‌ی آخر
کبوتر دل من راه خانه را گم کرد
و دفترم غزلی عارفانه را گم کرد                                                                                           
«عباس احمدی»