خورشید جماران
تا که خورشید جماران روى بر آفاق کرد
کاروانى اشک در چشمان ما اطراق کرد
هجرت او سینهها را سربهسر آتش کشید
رفتن او طاقت دلهاى ما را طاق کرد
با زبان شعر هرگز قابل تعریف نیست
آنچه داغ جانگزایش با دل عشاق کرد
شک باید، در عزاى ماه عالمتاب ریخت
ناله باید، در رثاى صبح بىمصداق کرد
او به کل کائنات «از نو» وجود تازه داد
او به هر مفهوم ساده رتبهاى ارفاق کرد
لاله تنها شاخهاى گل بود، مثل هرگلى
لاله را داغ دل او شهره آفاق کرد
پشت دیوار غریزه خاک مىخوردیم ما
او رسید از راه و ما را غرق در اشراق کرد
حال باید روح او را در کدامین فصل جست
عطر او را از کدامین باغ استنشاق کرد
«غلامرضا پروینى»
به خال لب دلدار گرفتار
ای به خالِ لب دلدار گرفتار بیا
ای انالحق زده منصور سَرِدار بیا
بلبل باغ خزان دیده این شهر غریب!
یک نفس بهر خدا جانب گلزار بیا
یوسف مصر دلم دست من و دامن تو
صف زده خیل خریدار به بازار بیا
سوی میخانه شدی دم ز لب یار زدی
ای تو از مسجد و از مدرسه بیزار بیا
«گیرم اکنون غم خود نیست غم ما هم نیست»؟
ای همه مهر و وفا جانب غمخوار بیا
به زیارتکده پیر خرابات شدی
مست و مخمور ز جام دو لب یار بیا
پیر عرفانی ما شرع گرفت از تو چراغ
ای تو خورشید فروزان شب تار بیا
رشک میبارم ازین دیده مگر باز آیی
به تسلاّی دل و چشم گُهربار بیا
ای مسیحای زمان زخم دلم ناسور است
به شفای من دلخسته بیمار بیا
رفتی و خون زدل و دیده من جاری شد
ای امید دل «خندانِ» دل افکار بیا
«شکرالله شیروانی»
گریه کن…
گریه کن ابر بهاری گریه کن
با من از این سوگواری گریه کن
دل ندارد طاقت هجران او
با دل من خود به یاری گریه کن
در فراق چهره مولای خویش
نایداز من هیچ کاری گریه کن
چون دهم شرح غماش را با کسی
تا همیشه، سوگواری گریه کن
دل به عشق اش دادهام دلدادهام
بهر این دل، دلفکاری گریه کن
میرسد خرداد و داداز یادِ او
کی توانم بردباری گریه کن
سالیانی می رود بی روی او
برجهان و نابِکاری گریه کن
دست ما از دامنش کوتاه شد
زان ما شد بی قراری گریه کن
صابر از دل کی رود اندوه او
در عزایش غصّه داری گریه کن
از خمینی درس دینداری بگیر
برچنان صبر و صبوری گریه کن
«محمدتقی صابری»
السلام و علیک یا روحالله
زخم نامه
دوباره آتش غم در دلم زبانه گرفت
دوباره زخم دلم طعم تازیانه گرفت
دوباره در سر من طرح عقل مبهم شد
دوباره بید جنون روی شعر من خم شد
دوباره در دل من جا گرفت یاد شبی
که روح از می احساس، تر نکرد لبی
شبی که شیر زمین خورد و بیشه در خون ماند
به روی کتف زمان، داغ این شبیخون ماند
شبی که خیل شغالان به زوزه خندیدند
ز باغ روشن دین چون حصار را چیدند
به عمق تیره مه پشت آسمان خم شد
شبی که سایهی خورشید از سرش کم شد
نسیم تا به سحر، چشم روی هم نگذاشت
شب از قساوت و اندوه، هیچ کم نگذاشت
خسوف شد رخ تبدار ماه، غائب شد
نماز وحشت بر قوم خفته واجب شد
زمین ضیافت جوش و دمل گرفت آن شب
ستاره زانوی غم در بغل گرفت آن شب
و پلک مخمل جنگل مچاله شد از درد
شبی که تُرشی غم هفت ساله شد از درد
عقابها ز افقهای دور برگشتند
به سمت شب رژه رفتند، کور برگشتند
به حکم فاجعه تبعید شد دل ققنوس
به یک جزیره کوچک، میان اقیانوس
سوار شرقی ما بین سایهها گم شد
شبانه قریهی اشراق، غرق کژدم شد
ز کوه غم فوران کرد و بر لبان کویر
ز هُرم حادثه رویید تاول تقدیر
پُر از رسوب شد این رود و از خودش جا ماند
صدای آب نیامد و دشت تنها ماند
امید سوخت، یقین دود شد در آن تردید
و هر چه زخم، نمک سود شد در آن تردید
خبر رسید ز غم پشت کوه طور شکست
حریم اسب شب و حرمت عبور شکست
خبر رسید از آن سوی دخمههای سیاه
که در تسلسل خفاش، حجم نور شکست
سحر که پشت شب تیره دست و پا میزد
دمید و قفل در بسته را به زور شکست
صدای شیههی اسبان بیسوار آمد
سکوت سربی از این صبح سوت و کور شکست
گلوی تیرهی مرداب، موج را بلعید
و بغض سنگی سیارههای دور، شکست
ز خشم صاعقهها کهکشان ترک برداشت
غرور آبیدریای پُر غرور شکست
و رفت آن که در آن سالهای بیباران
قیام کرد به خونخواهی سیاووشان
کسی که لحظهای از عاشقی عدول نکرد
اگر چه رفت در اندیشهها افول نکرد
کسی که گفت خریدار چوبهی دار است
به شوخ چشمی چشمان یار، بیمار است
به غنچهها و به آیینهها ارادت داشت
و با تمام افقهای باز نسبت داشت
همیشه در حرم لالهها قدم میزد
و در مجله ی عشق خدا، قلم میزد
تمام عمر دلش با فرشتهها خو کرد
شکوه زندگیاش دست مرگ را رو کرد
غزل بگو به چه دل خوش کند پس از تو امام؟
و از قلم چه تراوش کند پس از تو امام
ببین نهال جوان بی تو پا نمیگیرد
امام! روح تو در خاک جا نمیگیرد
عروج سرخ تو را آه…حدس هم نزدیم
و زیر بار گران، له شدیم و دم نزدیم
پس از تو آیینهها انگ بیکسی خوردند
شکوفههای جوان ناشکفته پژمردند
پس از تو در همه آفاق، زیستن ننگ است
به هر کجا برویم آسمان همین رنگ است
پس از تو سنج عزا میزنند ثانیهها
پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا
پرنده بعد تو عهد سکوت میبندد
و چشم پنجره ها عنکبوت میبندد
در آستانهی سجاده جای تو خالی است
پس از تو، کُلّ جهان سرزمین اشغالی است
تو رفتی و جگر تشنهی فلسطین سوخت
رواق مسجدالاقصی و دیر یاسین سوخت
چنارهای جماران سیاه پوشیدند
و نخل های نجف، جام زهر نوشیدند
سیاه زخم در اعماق سینه اردو زد
و روح زخمی ما پیش درد، زانو زد
بهار گفت دگر پیش ما نمیماند
که قدر گوهر یکدانه جوهری داند
دوباره رشتهی احساس از کفم در رفت
بس است حوصلهی بیتهای من سر رفت
خلاصه میکنم ای زخم نامه را دیگر
امام رفت و رسیدم به جملهی آخر
کبوتر دل من راه خانه را گم کرد
و دفترم غزلی عارفانه را گم کرد «عباس احمدی»