منظومه اهل دل

 

شورِ اشک

روشن شد از چراغ حسینیه طور اشک

خورشید غبطه می‌خورد اینجا به نور اشک

 

داودهای مرثیه از راه می‌رسند

با آیه‌های تشنه لبی از زبور اشک

 

یک شب به رونمایی این شعرها بیا

در محفل صمیمی ما با حضور اشک

 

بعد از هزار سال نشد مرهمی شود

از کوچه باغ زخم تن تو عبور اشک

 

لَن تَبرُدَ مُصیبتُکَ فی قلوبنا

گرم است از حرارت داغت تنور اشک

 

در خواب نامت آمد و گفتم نگریمت

اما شدم دو مرتبه مغلوب زور اشک

 

راز شفای نذری‌ات این است مادرت

در طبخ آن به جای نمک ریخت شور اشک

 

آورده اند… روی شما را زمین زدند

اینجا شکست چون دل راوی غرور اشک

«میلاد حسنی»

 

گریه می‌کنم

با روضۀ دمادم تو گریه می‌کنم

ای با مرام با دم تو گریه می‌کنم

 

هر بار من به ماتم تو گریه کرده‌ام

این بار هم به ماتم تو گریه می‌کنم

 

با زخم‌های پیکر تو ضجه می‌زنم

با گیسوان درهم تو گریه می‌کنم

 

مصداق کلُ یوم …، تمامیّ سال را

با قصۀ محرم تو گریه می‌کنم

 

با مخزن البکاء و ابی مخنف و لهوف

با مقتل مقرّم تو گریه می‌کنم

 

با دعبل و فرزدق و حسّان و محتشم

با نخل‌های میثم تو گریه می‌کنم

 

بر عابس و زهیر و بریر و حبیب و حر

بر عون و جون و ادهم تو گریه می‌کنم*

 

مثل غم تو قافیه‌ام تازه مانده است

هر روز بر تو و غم تو گریه می‌کنم

 

ای پرچم تو سرخ‌ترین سرخ روزگار

هر شب به رنگ پرچم تو گریه می‌کنم

 

یک بیت روضه … تا به حرم حمله‌ور شدند

بر اشک‌های نم نم تو گریه می‌کنم

 

در زیر تیغ شمر به گودال قتلگاه

بر غربت مسلّمِ تو گریه می‌کنم

«مهدی مقیمی»

 

 

غمِ علقمه

علقمه موج شد، عکسِ قمرش ریخت به هم

دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم

 

تا که از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشک

گیـسویِ دختـرکِ منتـظرش، ریخت به هم

 

تیـر را با سـرِ زانـوش کشیـد از چشـمش

حیف از آن چشم، که مژگانِ ترش ریخت به هم

 

خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش کرد

او که افتاد زمیـن، دور و برش ریخت به هم

 

 

قبـل از آنیـکه بـرادر بـرسـد بـالیـنش

پـدرش از نجف آمـد، پدرش ریخت به هم

 

به سـرش بـود بیـاید به سـرش ام‌بنـین

عوضش فاطمه آمـد به سرش ریخت به هم

 

کِتـف‌ها را کـه تکان داد، حسیـن افتـاد و

دست بگذاشت به رویِ کمـرش، ریخت به هم

 

خواست تـا خیمه رساند، بغـلش کـرد، ولی

مـادرش گفت به خیـمه نبرش، ریخت به هم

 

نـه فقط ضـرب عمـود آمـد و ابـرو وا شد

خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم

 

تیـر بود و تبـر و دِشـنه، ولـی مـادر دید

نیزه از سینه که ردّ شد، جگرش ریخت به هم

 

بـه سـرِ نیـزه ز پهـلو سرش آویـزان بود

آه بـا سنگ زدنـد و گـذرش ریخت به هم

«حسن لطفی»

 

 

داغِ مدام سجاد

از گلستان لاله‌های پرپرم آید به یاد

از نیستان داغ‌های خاطرم آید به یاد

با دل خود هر زمانی را که خلوت می‌کنم

در اسارت زآن چه آمد بر سرم آید به یاد

 

سال‌ها از ماجرای کربلا گذشت و باز

هر نظر آن صحنۀ حزن‌آورم آید به یاد

 

هرکجا آب است آتش می‌زند بر جان من

چون نوای آب آب خواهرم آید به یاد

 

هر جوانی را که می‌بینم به یاد کربلا

گاهی از قاسم گهی از اکبرم آید به یاد

 

چون که بینم شیرخواری در کنار مادرش

از رباب و گریه‌های اصغرم آید به یاد

 

می‌شوم از آتش شرم و محن چون شمع آب

چون زحال عمّه‌ی غم پرورم آید به یاد

 

من که برجسم پدر از بوریا کردم کفن

روز و شب زان جسم از جان بهترم آید به یاد

 

حنجر خونین او بوسیدم و کردم وداع

وایِ دل، چون آن وداع آخرم آید به یاد

 

چون که بینم کودکی سرگرم بازی با گلی

سرگذشت خواهر کوچکترم آید به یاد

از هجوم درد و غم در آن سفر داغی هنوز

از نظر نارفته داغ دیگرم آید به یاد

«سیدرضا مؤید»

 

ساربان، تند مران

مبریدم! که در این دشت مرا کاری هست

گرچه گل نیست ولی صحنه گلزاری هست

 

ساربانا! مزنید این همه آواز رحیل

که در این دشت مرا قافله‌سالاری هست

 

من و این باغ خزان دیده خدا را چه کنم

همره لاله رخان – لاله تبداری هست

 

ساربان، تند مران قافله گلها را

که در این حلقه گل، نرگس بیماری هست

 

نیست اندیشه مرا، از سفر کوفه و شام

مهر اگر نیست، ولی ماه شب تاری هست

 

تشنه‌کامان بلا را، چه غم از سوز عطش

ساقی افتاده ولی، ساغر سرشاری هست

 

هستی‌ام رفته زکف، بعد تو یا ثارالله

هیچم ار نیست تمنای توام باری هست

تا به مرغان چمن، رسم وفا آموزد

یادگار از تو پرستوی پرستاری هست

 

با وجودی که بود بار جدایی سنگین

لله الحمد مرا روح سبکباری هست

 

گر چه از ساحت قدس تو جدایم کردند

هست پیوند وفا با تو مرا آری هست

 

باغبان چمن معرفت! آسوده بخواب

که مرا شب همه شب دیده بیداری هست

 

در نماز شب خود غرق مناجات توام

یار اگر نیست ولی زمزمه یاری هست

 

مبرید از چمن حسن (شفق) را بیرون

که در آنجا که بود جلوه گل خاری هست

«محمدجواد غفورزاده»

 

دست خدا در غدیر

دستان تو حالا شده بالاترین دست

جبریل بوسه می‌زند بر اینچنین دست

 

خلق ازل، کارِ ابد بر عهده‌یِ توست

ای اولین دستِ خدا، ای آخرین دست

آن دست‌ها را آنقدر بالا گرفتند

تا داد یزدان با امیرالمؤمنین دست

 

یادِ تو و دست تو افتادم وقتی

در علقمه افتاد بر روی زمین دست

 

هر سه حکایات نگاهت را نوشتند

پس آفرین آب، آفرین مشک، آفرین دست

 

این دست‌ها که پیش روی ما باز است

از پشت، بسته می‌شود روزی همین دست

 

پشت و پناه محکمی بودند این‌ها

زهرا توقع داشت در کوچه از این دست

 

دست مغیره، دست زهرا، دادِ بی‌داد

افتاد دست بدترین‌ها بهترین دست

«علی اکبر لطیفیان»

 

 

در قنوت نیزه‌ها

عطر پیغمبر چنین در کربلا پیچیده است

یا نسیم موی اکبر در هوا پیچیده است

چرخش شمشیر او سر می‌دواند مرگ را

بین دشمن ذوالفقار مرتضی پیچیده است

بر زمین انگار ثارالله را پاشیده‌اند

بس‌که در هر گوشه‌ای بوی خدا پیچیده است

از تنش هر نیزه مقداری تبرک برده است

یا که بر هر نیزه قرآنی جدا پیچیده است

اسب او از بین دشمن سر درآورد و تنش

در قنوت نیزه‌ها چون ربنا پیچیده است

قد یک صحرا قد او قد کشیده ست و پدر

قسمتی از پیکرش را در عبا پیچیده است

هرکه از خیمه رسیده سخت سردرگم شده

بس که ابعاد غم این ماجرا پیچیده است

محمد بختیاری

 

 

عموی کوچک سادات

چه با وقار از آن ازدحام بر می‌گشت

نبرد تن به تنش شد تمام بر می‌گشت

عموی کوچک سادات حاجی عشق است

ز طوف صاحب بیت‌الحرام بر می‌گشت

دو تا حرم که در آغوش یکدگر بودند

امامزاده به دوش امام بر می‌گشت

چه می‌شد اینکه به او قدری آب می‌دادند

که طفلکی به حرم تشنه کام بر می‌گشت

سه‌شعبه آمد و بخت رباب برگرداند

پدر خجل شده سمت خیام بر می‌گشت

دوباره یک دو قدم سوی معرکه می‌رفت

دوباره سوی حرم یک دو گام بر می‌گشت

چه می‌شد اینکه دعای رباب را بخرند

که تیر آمده با احترام بر می‌گشت

سرش به سینۀ بابا، تنش به زیر عبا

چه با وقار از آن ازدحام بر می‌گشت

محسن حنیفی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *