آیت الله جوادی آملی
نیاز به منطق
اشکال هفتم: گفته اند: طریق احتیاز در دین آن است که انسان در آشنا شدن به معارف، جز از راه کتاب و سنّت، از هیچ راهی استفاده نکند و هیچ راهی را نرود. احتیاط که مرضی خدا است و مأمور به است اقتضا می کند که انسان به ظواهر کتاب و سنّت اکتفا کند و از اصول عقلی و منطقی پرهیز نماید!!
جواب اشکال هفتم:
احتیاط کردن ممدوح است و دستورات فراوانی آمده که احتیاط کنید. معنای احتیاط آن است که انسان دور ایمانش دیواری نصب کند که این درخت در دسترس بد اندیشان نباشد که هر کسی شاخۀ این درخت را بشکند و میوه اش را ببُرد. از حضرت امیر المؤمین «ع» رسیده است: «خذ الحائطه لدینک» و از معصومی دیگر رسیده است: «اخوک دینک فاحتط لدینک» برای دینت حائط و دیواری نصب کن (اینجنین نباشد که هر کسی به باغ دینت دستبرد بزند و میوه ایمانت را برکند) و در روایت دوم می فرماید: تو یک برادر داری و آن دین تو است، پس این تنها برادرت را نگهداری کن.
معنای احتیاط:
اکنون خوب بنگریم: آیا معنای احتیاط این است که انسان لبۀ دریای بیکران معارف، خشک بماند و بگوید: اگر وراد شوم عرق می شوم، پس به مقتضای احتیاط باید از کنار آن خشک بگذرم و خود را به این دریا نزنم!! یا اینکه مقتضای احتیاط به من می آموزد که برای وراد شدن در این دریای بیکران، شنا و غوّاصی را بیاموزم و در این دریا غوص کنم و گوهر ار از عمق دریا استخراج نمایم و از آنها بهره برم؟ آری! آن کس که کنار دریا تشنه می میرد، محتاط نیست، او انسان ساکتی است که حق را نمی فهمد و حق را نمی طلبد! او انسان ترسو و یا تن پروری است که حتّی برای بدست آوردن دُرهای گرانبهای معارف، حاضر نیست راه غوّاصی را بیاموزد. او نه محتاط است که شیطان دهن بسته است. از رسول الله «ص» نقل شده است که فرمود: «الساکت عن الحق شیطان اخرس» کسی که حق را نگفت شیطان دهن بسته است. پس آن کس که حق را نبیند شیطان اعمی است و آن کس که حق را نشنود شیطان اصمّ است و آن کس که حق را نفهمد شیطان جاهل است. معنای احتیاط این نیست کسی درخت غرس نکند و باغی احداث ننماید که مبادا دیگران میوه های درخت را بکنند و شاخته هایش را بشکنند! معنای احتیاط پرهیز از کار نیست، پرهیز از تلاش و کوشش نیست بلکه پر تلاش بودن است. زمین را شیار کردن و باغ را احداث نمودن و درختان را سبز کردن و آنگاه دورش دیوار کشیدن است. معنای احتیاط کردن آن است که انسان راه شنا را یاد بگیرد و غوّاص شود و از اعماق دریاها گوهر بدست آورد نه اینکه هیچ وارد مسائل عقلی نشود!
پاسخی که استاد ما مرحوم علامه طباطبائی «ره» می دهند چند امر است:
۱- همین استدلالی که شما کردید، استدلالی منطقی است. گفتید به اینکه چون راه پر خطری است، پس نباید رفت. این خود یک قانون کلی منطقی است که این راه چون خطر دارد و از خطر باید پرهیز کرد، پس از این راه باید پرهیز کرد.
۲- کسی نگفت: انسان راه پر خطر را بدون سلاح و بدوت تجهیزات طی کند! ما میگوئیم: اول خود را آماده سازید «تجهَزوا» سپس وارد راه پر خطر شوید و در آن راه حرکت کنید. مگر می شود آشنا به اصول اولیه نبود و وارد کشف معارف شد؟! گفته اند: استعدادها مختلف است و مقدار شکوفائی استعدادها در افراد فرق می کند. از رسول اکرم «ص» هم چنین بیانی رسیده است، می فرماید: «الناس معادن کمعادن الذهب و الفضه» مردم همانند معدنهای گوناگونند، برخی طلا و برخی نقره اند. استعدادها هم نظیر معادن گوناگون فرق می کنند، کندوکاوها در به کار گیری استعدادها هم فرق می کند، پس ممکن است کسی استعدادش در حدّ معدن طلا باشد ولی دردل خاک دفن شده باشد و آن را شکوفا نکرده باشد. بنابراین، از روایت چنین استفاده می کنیم: در عین حال که استعدادها مختلف است، توفیق استخراج و استنباط از درون هم مختلف و گوناگون است. اگر کسی استعدادش سرشار بود و آن توفیق نصیبش شد که استعداد سرشار نهفته اش را شکوفا کند، راه کشف معارف بری او تا عرش باز است. جائی جز محدودۀ آن بی حد که ذات اقدس الهی است، منطقه ممنوعه ای برای انسان در جهان امکان نیست.
هر علمی غذای هر عالمی نیست: در توحید مرحوم صدوق «ره»، باب الرد علی الثنویه و الزناذقه مطلبی است که ناظر است به استعدادهای گوناگون و اینکه هر علمی غذای هر عالمی نیست و هر مطلبی را نمی توان به هر کس گفت. در صفحه ۲۵۵ آن کتاب، حدیث مبسوطی از حضرت امیر المؤمین «ع» نقل شده است که برای استشهاد، قسمتهائی از آن را نقل می کنیم. مردی حضور امیر «ع» شرفیاب شد و عرض کرد: «انی قد شککت فی کتاب الله المنزّل» من در کتاب منزل خدا شک کردهام !! حضرت فرمود: «ثکلتک امک فکیف شککت فی کتاب الله المنزّل؟» مادرت به عزایت بنشیند، چگونه در کتاب خدا شک کردی؟ «قال: لانّی وجدت الکتاب بکذب بعضه بعضاً فکیف لا اشک فیه» من دیدم برخی از آیات قرآن، آیات دیگری را تکذیب می کند، پس چگونه شک در آن نکنم؟! حضرت فرمود: «ان کتاب الله لیصدّق بعضه بعضاً و لا یکذّب بعضه بعضاً و لکنک لم تزرق عقلاً تنتفع به، فهات ما شکک فیه من کتاب الله عزوجل». همانا آیاتی از قرآن، آیات دیگر را تصدیق می کند و هیچگاه برخی از آن، برخی دیگر را تکذیب نمی نمایند ولی تو آن عقلی را نداری که از قرآن بهره ببری، پس اشکالهایت را بیان کن. آنگاه آن مرد موارد زیادی از اشکالات را بیان میکند تا اینجا که میگوید: می بینم در یک آیه خداوند می فرماید: «قل یتوفیکم ملک الموت الذی و کل بکم ثم الی ربکم ترجعون» فرشته ای که موکّل مرگ است، روح شما را – هنگام مرگ- قبض می کند. و در آیه دیگر می فرماید: «الله یتوفی الأنفس حین موتها» خداوند، هنگام مرگ افراد؛ قبض روح آنها را می کند. و در آیه سوم می فرماید: «توفّته رسلنا و هم لا یفرّطون» فرستاده های ما قبض روح می کنند. در آیه چهارم می فرماید: «الذین تتوفیهم الملائکه طیبین» فرشتگانی هستند که ارواح مؤمنین را در حال توفّی فبض می کنند. در آیه پنجم می فرماید: «الذین تتوفّیهم الملائکه ظالمی انفسهم» آنهائی که به خود ستم کردند، فرشتگان در حال مرگ جان آنان را قبض می کنند، در حالی که به صورت و پشت آنان می زنند. این چگونه است ای امیر المؤمنین و چگونه شک نکنیم؟! اگر مرا رحم نکنی من هلاک خواهم شد. حضرت در پاسخ فرمودند: این پنج آیه به سه مطلب بر می گردد، در یک آیه می فرماید خدا متوفّی است (یعنی قبض روح می کند) و در آیه دیگر می فرماید فرشته است که متوفی است و در آیات دیگر می فرماید فرشتگان توفّی را به عهده دارند. خدای متعال تدبیر عالم را روی این مدبرات عقل و مجاری فیض انجام می دهد و هر که را بخواهد وکیل می کند. این فرشتگان وکلا و مأموران خدایند. «اما ملک الموت فان الله یوکّله بخاصه من یشاء من خلقه» همانا خداوند ملک الموت را مأمور قبض روح اولیای خاص خود کرده است. پس ملک الموت مسئول قبض روح تمام مردم نیست، بلکه تنها خواصّ بندگان خدا هستند که حضرت عزرائیل مسئول قبض روح آنها است ولی فرشته هائی که مأموران زیر دست ملک الموتند، برای قبض ارواح و توفّی افراد نازلتر اعزام می شوند. « و الملائکه الذین سمّاهم الله عز ذکره و کلهم بخاصّه من یشاء من خلقه» و اما ملائکه ای که خداوند نام آنان را برده است (الذین تتوفیهم الملائکه طیببین…، الذین تتوفیهم الملائکه ظالمی انفسهم…) مأموریتها و مسؤلیتهای ویژه ای نسبت به بندگان دارند. حضرت در ذیل این حدیث چنین می فرماید: «و لیس کل العلم یستطیع صاحب العلم أن یفسره لکل الناس لأن منهم القوی و الضعیف» و نمی شود تمام معارف را با همه مردم در میان گذاشت زیرا برخی قوی و برخی ضعیفند (یعنی استعدادها و قابلیت ها فرق می کند) « و لأنّ منه ما یطاق حمله و منه ما لا یطاق» و بعضی از این معارف قابل هضم و حمل است و برخی قابل هضم و حمل نیست. انسان تا احاطه علمی به سلسله¬ای از مسائل نداشته باشد، نمی تواند معارف سنگین را تحمّل کند. علوم یکسان نیست و استعدادها هم مختلف است. البته اینچنین نیست که اگر علمی سخت شده، حملش محال باشد بلکه آنان که خداوند توفیق نصیبشان کرده و توان حمل آن بارهای سنگین را به آنها داده، سختینها را برای آنان هموار می کند و دشواریها را برای آنها آسان می کند. حضرت موسی خطاب به خدای خود عرض می کند: « و یسَرلی أمری» کار را بر من آسان کن. ولی درباره حضرت رسول «ص» خداوند می فرماید: «سنیسّرک للیسری» ترا به مقامی می رسانیم که کارها به آسانی از تو صادر شود. اینجا تفاوت درجه این دو پیامبر معلوم می شود. در هر صورت، حضرت امیر «ع» به آن سئوال کننده می فرماید که برخی از معارف بلند بری او و امثال او نیست و بر او است که تنها علم اجمالی به معارف داشته باشد و همین امر او را کفایت می کند «و انما یکفیک ان تعلم ان الله هو المحی الممیت و انه یتوفی الانفس علی یدی من یشاء من خلقه من ملائکته و غیر هم» آنگاه آن شخص به حضرت عرض میکند: گره مرا گشودی، خداوند گره از کارهای تو بگشاید ای امیر مؤمنان. حضرت هم در پاسخ او می فرماید: «ان کنت قد شرح الله صدرک بما قد تبیّنت لک فأنت و الذی فلق الحبه و برأ النسمه من المؤمنین حقاً» تو اگر از شرح صدر برخوردار شدی، و این معارفی که برای تو بیان شد، قلبت آنها را پذیرفت، قسم به خدا که تو جزو مؤمنان حقیقی هستی.
آنچه این مطلب را تأیید می کند، سه روایت است که در سه زمینه وارد شده است: اختلاف درجات و اختلاف استعدادها:
۱- سعد بن سعد از امام رضا «ع» مطلبی را درباره توحید می پرسد، حضرت می فرماید: همین که در بین شما رایج است، همین خود توحید است. این در مورد استعداد ضعیف. ۲- و اما در مورد کسی که دارای استعداد متوسط است: هشام بن حکم میگوید: قلت لأبی عبدالله علیه السلام: ما الدیل علیان الله واحد؟ دلیل بر وحدانیت خدا چیست؟ حضرت در پاسخ نمی فرمایند.همین که خودت میدانی توحید است! زیرا هشام در درجه متوسطی از قابلیت و استعداد علمی است، بلکه حضرت می فرماید: «اتصال التدبیر و تمام الصّنع کما قال عزّوجل: لو کان فیهما آلهه الا الله لفسدتا» اتصال تدبیر و حسن خلقت در تکامل نظام دلیل بر توحید است. ۳- و اما درجه اعلای استعداد مخصوص او حدّی از موحّدین است. هشام بن سالم که با هشام بن حکم تفاوت درجه دارد و در مقام والائی قرار گرفته است، می گوید: دخلت علی ابی عبدالله «ع» بر حضرت امام صادق «ع» وارد شدم، من از حضرت چیزی نپرسیدم بلکه ایشان از من سئوال کردند: «اتنعت الله» آیا خدا را توصیف می کنی؟ عرض کردم: آری. فرمود: بگو. گفتم: « هو السمیع البصیر» حضرت فرمود: این صفتی است که بندگان نیز در آن شریکند! آنگاه هشام می گوید، از حضرت پرسیدم: شما چگونه خدا را توصیف می کنید؟ حضرت در اینجا برهانی اقامه می کنند که بالاتر از آن برهانی است که برای هشام بن حکم اقامه کردند. در آنجا حضرت از راه فعل، فاعل را ثابت کرد و از راه وحدت نظام، وحدت مبدأ را ثابت نمود ولی در اینجا از برهان صرف الشییء استفاده کرده می فرمایند: «هو نور لا ظلمه فیه و حیاه لا موت فیه و علم لا جهل فیه و حقٌ باطل فیه» او نور محض است که ظلمت ندارد و حیات محض است که مرگ ندارد ( هو الحی الذی لا یموت) و علم محض است که جهل ندارد (اطلاق جهل بر او نمی شود یعنی اگر دیگران عالم یا علیم اند، خداوند علم محض است) و حقّ محض است که باطل ندارد. تمام این مطالب که گفته شد روی بسیط الحقیقه و صرف الشیء تطبیق می شود و لذا گفته نمی شود که خدا نیّر است بلکه نور است. و همچنین نمی گویند خدا محقّ است که او حقّ محض است و نمی گویند او حیّ است که او صرف الحیاه است و آنجا هم که کلمه «حیّ» اطلاق می شود، پس از آن «لا یموت» می آید که صرف الحیاه را برساند. اینجا است که هشام بن سالم، این صحابی دانشمند می گوید: «فخرجت من عنده و انا اعلم الناس بالتوحید» من از نزد امام خارج شدم در حالی که اعلم از تمام مردم بودم در خداشناسی. بنابراین، اینچنین نیست که کسی پندارد تمام مردم در برابر مطالب علمی یکسان هستند بلکه همانگونه که حضرت رسول «ص» می فرمود: مردم همانند معادن طلا و نقره می باشند، علوم و دانشها هم همینگونه اند. البته در اینجا تشبیه معقول به محسوس است برای درک ما و گونه علم کجا و طلا و نقره کجا؟! در هر صورت اگر استعداد بود و ابزار کار بود، جائی برای منع اندیشه و فکر تا آنجا که جهان امکان است وجود ندارد و راه برای تعالی و ترقّی تا مرز امکان برای انسان باز است.
ادامه دارد