از میان نامه ها

چهار گل سرخ

تقدیم به شهدای اطلاعات و عملیات:

شب حمله ی مسلم ابن عقیل بود. ماه گه گاه از پشت ابرها سرکشیده و باز خود را در پس لکه ابرهای سیاه پنهان می کرد. نسیمی ملایم که انفاس الهی از آن به مشام می رسید، وزیدن گرفت و سر و روی رزمندگان را نوازش می داد، رزمندگان نواری قرمز رنگ بر سر و بازو بسته و با اقدام استوار خود از پیچ و خم جاده ی کوهستانی به پیش می رفتند بارانی ریز باریدن گرفت، تا لحظاتی دیگر بانگ الله اکبر و غرش سلاح رزمندگان کوههای پر صلابت غرب را به لرزه در خواهد آورد.

“کیسکه” و “کله شوان” مرتفع ترین ارتفاعات منطقه ما بین و مسلط بر شهر سومارومندانی عراق بودند که دشمن بر آنها مستقر بود.

چندین گردان از چند جناح جهت تسخیر ارتفاعات وارد عمل شدند، سیل خروشان فرزندان پاک اسلام، تکبیر گویان بر سر مزدوران بعثی ریخته و آنان را زیر آتش خود گرفتند، دشمن بعد از مدتی مقاومت بهت زده مواضع خود را رها و به دشت مندلی گریخت. ارتفاعات مشرف بر شهر مندلی عراق به تصرف رزمندگان درآمد. روز بعد وقتی از بالای ارتفاعات پشت سر خود را نگاه می کردیم باورمان نمی آمد که چگونه موفق به تسخیر مواضع و شکست دشمن شدیم و این چون گذشته جز امدادهای غیبی الهی و توجهات ولی عصر (عج) چیز دیگری نبود بیش از یک ماه می گذشت و دشمن مذبوحانه در خیال بازپس گرفتن مواضع دیوانه وار با توپخانه ی سنگین خود ارتفاعات را زیرآتش می گرفت.

مرحله ی دوم عملیات (زین العابدین) نیز واقع شد و در آن شب دشمن که بر روی تپه ی ماهورهای جلوی دشت مندلی مواضع ایجاد کرده بود به عقب رانده شد و از آن به بعد حمله های محدودی توسط رزمندگان بر پیکر صدامیان وارد آمد که تلفات زیادی از دشمن به جای گذاشت. چهارگل سرخ حماسه ی یکی از آنها است که می خوانید.

چند سنگر کمین و اجتماعی دشمن قبلا شناسائی و قرار بود تیمی متشکل از چهارده نفرآر.پی.جی زن و تیربارچی جهت انهدام سنگرها آماده شوند. نفرات مشخص و تسلیحات لازمه مهیا گردید آن شب شبِ تاریکی بود ولی آسمان صاف و ستارگان در آن می درخشیدند. گلوله ی منوری در آسمان زوزه ای کشید و با نور خود ظلمت شب را کاست، و آن را مثل تنگ غروب روشن کرد.

آب رودخانه به روی سنگها می غلطید، و در پیچ و تاب دره به جلو می رفت. صدای رگبار مسلسل سکوت شب را می شکست و در کوهستان می پیچید فشنگهای رسام خط سرخی در آسمان بوجود می آوردند. پتوی سیاه رنگ که در ورودی سنگر بود با وزش باد پس و پیش می رفت. نور فانوس از داخل سنگر به بیرون می تابید. بچه ها داخل سنگر دور هم نشسته و برنامه تک فردا را طراحی می کردند. آن شب شور و حال دیگری داشتند. قرار بود فردا صبح وارد عمل بشوند هیچ معلوم نبود فردا باز همدیگر را خواهند دید یا نه. بعد از نماز جماعت دست نیاز به درگاه پروردگار برده و از او استمداد می جستند. متوسل به دامان ائمه اطهار شدند و بعد از دعای توسل غذای مختصری که کنسرو لوبیا و ماهی بود خورده و چیزی نگذشت که همچون پرستوهای سبکبال در کنار یکدیگر به خواب رفتند. نوجوانی ریز اندام که هنوز موی برصورتش نروئیده بود، سراسیمه از سینه کش کوه پائین می آمد. سنگها زیرپایش می غلطیدند و زودتر از او جلو می رفتند. هنوز چند قدم دیگر به پائین مانده بود که پایش به بوته ی خاری گیر و به زمین خورد، غلطان چنددور پیچید و در پائین کوه متوقف شد، برخاست و دوان دوان خود را به سنگر رساند. نفس نفس می زد، لحظه ای ایستاد، نفسی راست کرد آنگاه پتوی سیاه را به کناری زد و با صدائی بریده بریده گفت: مدیون، مدیون، مدیون که هنوز چشمش گرم نشده و در خیال فردا بود از جا جست، چشمان ریز و سیاهش در تاریکی می درخشیدند، جوانک گفت که دشمن حمله کرده، مدیون از تعجب دهانش بازماند و با دست چپش فانوسی را که به سقف آویز بود گرفت و با دست دیگر فتیله ی آن را بالا داد، سنگر روشن شد و سریع لباس پوشید از سنگر بیرون پریده و با صدای مهیب خود گفت، آر.پی.جی مرا بدهید. سلاح برگرفت و با قدمهای تند، خود را به بالای کوه رساند. آر.پی.جی. را مسلح کرد، ضامنش را آزاد کرد و رو به دشمن نشانه گرفت، برای اینکه آتش عقبه ی آن به کسی صدمه نزند برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. ناگهان در آن دورتر چشمش به چند سفیدی افتاد، خوب نگاه کرد، نزدیک می شدند، چند سوار بودند اسبهایشان سفید و در میان سیاهی شب می درخشیدند، نزدیک و نزدیکتر می شدند، در میان آنها سواری در وسط بود که از همه رشیدتر و هاله ای از نور دور سرش را فراگرفته بود، مدیون آر.پی.جی را از روی دوش پائین آورد و خوب نگاه کرد، همان دم او را شناخت مولایش حضرت علی (ع)بود که ارادتی خاص خدمتش داشت. جلوتر آمدند و تقریبا در فاصله ی نزدیکی در جلوی چادر سبزرنگی که آن طرف تر پائین کوه برافراشته شده بود ایستادند، اسبها شیهه کشیده و دو دست خود را به هوا بلند می کردند، سوارها ضمن اینکه افسار ستوران را در دست گرفته زانوان خود را محکم به شکم اسبان چسبانده تا از زین کنده نشوند، اسبها با صدای بلندی یکی پس از دیگری بینی خود را باز کرده و آرام گرفتند، در این وقت لبه ی چادر سبزرنگ کنار رفت و کسی با عمامه و عبای سیاه و قبای آبی رنگ بیرون آمد، مدیون خوب نگاه کرد، روح الله بود، از زیر چادر بیرون آمد، قامتش را راست کرده و به سوارها نگریست چند قدم جلو رفت خم شد و از روی زمین که پوشیده از سبزه بود، چهار گل سرخ را چید و به دست حضرت داد حضرت علی (ع)نگاهی به گلهای قرمز انداخت و گفت: خدا قبول کند.

مدیون از خواب پرید، هوا تاریک و چیزی به نماز صبح نمانده بود، بچه ها همه خوابیده بودند نگاهش را به روی آنها انداخت، چهره هایشان معصوم و نورانی بود انگار می خندیدند، قلبش می خواست از جا کنده شود چند قطره اشک زلال مانند مروارید سفید به گونه هایش غلطید و در میان محاسن سیاهش گم شد، به خدا پناه برد سرش را به آسمان بلند کرده آهی کشید و گفت: “الهی رضا برضائک” تا ساعتی بعد تمامی بچه ها یکی بعد از دیگری بیدا شدند، تجهیزات خود را بسته آماده ی رفتن شدند، مدیون رازی در دل داشت و از خوابی که دیده بود هیچ نگفت، سفیده ی صبح نزده بود از مدخل شیارها ستون رزمی به جلو می رفت، بادی ملایم می وزید و سرمای آن تن را قلقلک می داد. بعد از چند کیلومتر در پشت تپه ها و اطراف سنگرهای دشمن کمین کردند، دشمن در خواب سنگینی فرو رفته بود خیلی راحت می شد رفت و سر آنها را مثل گوسفند با سرنیزه برید بعد از اینکه تمامی نفرات کاملا آرایش گرفتند با رگبار یکی از بچه ها آتش شروع شد. گلوله های آر.پی.جی صفیرکشان به سنگرها خورده و آنها را به هوا می بردند، دشمن زبون تازه متوجه شده بود و از سنگر می گریختند ولی در تیررس گلوله های آر.پی.جی و کالیبرها قرار می گرفتند، آتش توپخانه نیز به یاری آمد. کاتیوشا غرش کنان و خشمگین به زمین می خورد و موج آن نفرات را از زمین کنده و به هوا پرتاب می کرد.

بعد از چندی دشمن به خود آمده و دیوانه وار آتش را آغاز کرد، خمپاره ها سوت کشان به زمین می خوردند، دود سیاه رنگ ناشی از انفجار به هوا می رفت، بوی تند باروت فضا را پرکرده بود، مهمات بچه ها تمام شده و با عجله برمی گشتند، ناگهان صدای سوت سریع و تند یک خمپاره شصت شنیده و درست وسط چهار تا از بچه ها به زمین نشست! طولی نکشید که خمپاره دومی مثل شهاب زیر پای یکی از بچه ها به زمین خورد و موج آن همه را انداخت. خمپاره ۸۰ بود وقتی ترکشهای آن از روی سربچه ها رد شد بلند شدند ولی چهار نفر همانطور روی زمین دراز افتاده بودند، معطل شدن جایز نبود و هرآن احتمال می رفت خمپاره های بعدی روی سرشان بیفتد. با زحمت فراوان آنها را به زیر فرورفتگی شیاری که شبیه غار بود کشیدند، دو نفر درجا شهید و دو نفر دیگر هنوز جان داشتند، بچه ها خود را شتابان به منطقه ی خودی رسانده کمک و برانکارد کافی برداشته و برگشتند آتش تمام شده بود نه صدای خمپاره ای بود و نه رگبار مسلسلی چند لاشخور بالای سرجنازه ها چرخ می زدند قوای کمکی خود را به جنازه ها رساندند هرچهار نفر در کنار یکدیگر شهید شده بودند خون سراپای آنان را فرا گرفته بود اولی که جوانی رشید بود دست چپ و پای راستش قطع شده به پوست و پارچه لباسش بند بود. ترکشهای ریز تمام شکم و زیر شکمش را سوراخ، سوراخ کرده بودند.

دومی نیز درجا شهید شده بود. سومی یک دستش قطع شده بود ولی ظاهرا تا مدتی جان داشته است. بعد از رفتن بچه ها خود را به چهارمی می رساند که سرش ترکش خورده و خون جاری از آن تمام چهره اش را رنگین کرده بود، با زحمت سرش را به روی دامان خود گذاشت با دست دیگرش چپیه ی خود را باز کرد و با آن سر دوستش را بست. سومی که متوجه شده بود چشمانش پر از خون است چشمانش را باز کرد ولی خیلی دیر شده بود، لبخندی زد و دیگر تکان نخورد. چهارمی سر شکافته ی شهید را به زانو داشت خون جاری از دست قطع شده اش رمقش را گرفت رنگش مثل گچ سفید شد. نگاهی به چهره ی خندان دوستش انداخت چند قطره اشک از چشمانش بیرون آمد و گرد و غبار روی گونه اش را شست. بچه ها را از دور دید که به کمک می آیند. ناگهان به پشت افتاد و دیگر تکان نخورد. شهیدی در دامان شهیدی دیگر. دو شهید دیگر نیز به کناری افتاده بودند، بوی باروت و گوشت سوخته می آمد چهار گل قرمز این چنین زیبا و عارفانه به ملکوت اعلاء پیوسته بودند. مدیون تا دو روز بعد از آن جریان و خواب خود و شهادت آن چهار گل قرمز گریه می کرد از کوه آرام و سنگین به زیر آمد چهره اش پیچیده و درهم بود، به سنگر رسید پتوی سیاه را به کناری زد نگاهی به داخل سنگر انداخت غم، آن را فرا گرفته بود چشمانش پر از اشک شد از جمع دیشب چهار نفر کم شده بودند بیرون آمد بر روی تخته سنگی نشست، پشتش را به کیسه های پر از خاک سنگر تکیه داد و به افق دور دست می نگریست. نگاهش یک دنیا درد و حرف بود چهره ی تیره اش قرمز شده بود، دلش عقده داشت، لبان خشکیده اش بازشد و از اعماق وجودش سخن می گفت: هان ای دشمن زبون بدان و آگاه باش که اگر روی سرم مثل نقل و نبات گلوله بباری و اگر به سر راهم یکسره مین بکاری و خود را به تمام تجهیزات مسلح گردانی یک قدم به عقب برنخواهم گشت، این را به خود بقبولان زیرا یک مسلمان معتقد به انقلاب و مدیون به این همه خون شهداء جز این نمی تواند باشد. توی کثیف اگر می خواهی با وجود نحست قدم ننگین خود را به خاک کشور اسلامی ما بگذاری بایستی از روی نعش ما بگذری، ای اولیاء طاغوت، ای گول خوردگان و ای عوامل شیطان بدانید که یارای سد راه ما نخواهید بود، امروز یا فردا به کربلا خواهیم رسید و از آنجا به قدس خواهیم رفت و در آنجا ما با تمامی مسلمین گرد هم خواهیم آمد و با هم دست بیعت خواهیم داد، و دستها را درهم گره و همچون ید واحدی از آنجا نهضت حسینی خود را ادامه خواهیم داد. من هم اکنون تمامی اعضاء و جوارح بدنم را در راه سرنگونی و برکندن دشمنان خدا آماده کرده ام و آن چنان در این راه استوار و سریع و خالصانه به پیش خواهم تاخت تا اینکه خدایم به بنده اش بنازد فتبارک الله احسن الخالقین و اگر در آنجا شهادت به من رسید و مرا در سایه ی رحمت خود گرفت و در جوار معشوقم قرار داد، برادرم که پرجوش تر و پرخروش تر و عاشق تر از من است بر پیشانی من بوسه خواهد زد، نگاهی به چشمان باز و لبهای گویایم خواهد انداخت و از چهره ام تمامی آنچه را که می باید بداند خواهد فهمید، آنگاه نگاهی به خونهای جاری از بدنم انداخته و همچون شهابی سریع توفنده و کوبنده ترا همچون درختی توخالی از جای برخواهد کند، حال خوددانی، این رسالت ماست.

حسین این را به ما آموخته است ما هیچگاه تابع تو نخواهیم شد.

هیهات منا الذله.

یادتان گرامی باد شهدای بیست و هشتم آذر شهید حسین قداسی، شهید سیروس راحتی، شهید علی حسین نیک انجام و شهید عباس- ندافی مقدم.

ناصر مزینانی- چنانه دزفول.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *