رهنودهائی از تاریخ اسلام برای تداوم انقلاب اسلامی

قسمت چهاردهم

حجه الاسلام والمسلمین رسولی

هجرت رسول اکرم (ص)

اجتماع در دارالندوه:

پیش از این در احوالات اجداد پیغمبر گفته شد: قصی بن کلاب، جد اعلای رسول خدا –صلی الله علیه و آله- پی از اینکه بر تمام قبائل قریش سیادت و آقائی یافت. از جمله کارهائی که در مکه انجام داد این بود که خانه ای را برای مشورت در اداره ی کارها و حل مشکلات و پیش آمدها اختصاص داد و پس از وی نیز بزرگان مکه برای مشورت در کارهای مهم خویش در آنجا اجتماع می کردند، این جریان هم که پیش آمد قریش، بزرگان خود را خبر کردند تا برای تصمیم قطعی درباره ی محمد (ص)به شور و گفتگو بپردازند و قانونشان هم این بود که افراد پائین تر از چهل سال حق ورود به دارالندوه را نداشتند محدث بزرگوار، مرحوم طبرسی ((ره)) دنباله ماجرا را اینگونه نقل کرده و می نویسد:

برای مشورت در اینکار، چهل نفر از بزرگان در دارالندوه جمع شدند، و چون خواستند وارد شور و مذاکره شوند دربان دارالندوه پیرمردی را دید با قیافه ای جالب و ظاهرالصلاح که دم در آمده و اجازه ی ورود به مجلس را می- خواهد و چون از او پرسید تو کیستی؟ او جواب داد:

– من پیرمردی از اهل نجد هستم که وقتی از اجتماع شما با خبر شدم برای همفکری و مشورت با شما خود را به اینجا رساندم شاید بتوانم کمکی فکری در این باره به شما بنمایم، دربان موضوع را به اطلاع اهل مجلس رساند و اجازه ی ورود پیر نجدی به مجلس صادر گردید.

این پیرمرد کسی جز شیطان و ابلیس نبود که به این صورت درآمده و خود را به مجلس رسانده بود.

در این وقت ابوجهل به سخن آمد و گفت:

ما اهل حرم خدائیم که در هر سال دو بار اعراب به شهر ما آیند و ما را گرامی دارند و کسی را در ما طمعی نیست و پیوسته چنان بودیم تا اینکه محمد بن عبدالله در میان ما نشو و نما کرد و ما او را به خاطر صلاح و راستی و درستی، “امین” خواندیم و چون به مقام و مرتبه ای رسید مدعی نبوت شد و گفت: از آسمانها برای من خبر می آورند و بدنبال آن خردمندان ما را سفیه و بی خرد خواند و خدایان ما را دشنام داد و جوانانمان را تباه ساخت و جماعت ما را پراکنده نمود، و چنین پندارد که هر که از ما مرده در دوزخ است و بر ما چیزی از این دشوارتر نیست و من درباره او فکری بنظرم رسیده!

گفتند: چه فکری؟

گفت: نظر من آن است که مردی را بگماریم تا او را به قتل برساند! در آنوقت بنی هاشم اگر خونبهای او را خواستند بجای یک خونبها ده خونبها می پردازیم!

پیرمرد نجدی گفت: این رای درست نیست!

گفتند: چرا؟

گفت: بخاطر آنکه بنی هاشم قاتل او را هر که باشد خواهند گشت و هیچگاه حاضر نمی شوند قاتل محمد، زنده روی زمین راه برود و در اینصورت کدامیک از شما حاضر است اقدام به چنین کاری بکند و جان خود را در این راه بدهد! وانگهی اگر کسی هم حاضر به این بشود این منجر به جنگ و خونریزی میان قبائل مکه شده و در نتیجه فانی و نابود خواهید شد.

دیگری گفت: من فکر دیگری کرده ام، و آن این است که او را در خانه ای زندانی کنیم و همچنان غذای او را بدهیم، باشد تا در همان خانه مرگش فرا رسد، چنانچه زهیر و نابغه و امریء القیس (شاعران معروف عرب) مردند.

شیطان گفت: این رای بدتر از آن نظر اولی است!

گفتند: چرا؟

گفت: بخاطر آنکه بنی هاشم هیچگاه این را تحمل نخواهند کرد و اگر خودشان به تنهائی هم از عهده ی شما بر نیایند در موسمهای زیارتی که قبائل به مکه می آیند از آنها استمداد کرده او را از زندان بیرون می آورند!

سومی گفت: او را از شهر خود بیرون می کنیم و با خیالی آسوده به پرستش خدایان خود مشغول می شویم.

شیطان گفت: این رای از آن هر دو بدتر است!

پرسیدند: چرا؟

گفت: برای آنکه شما مردی را با این زیبائی صورت و بیان گرم و فصاحت لهجه به دست خود به شهرها و میان قبائل می فرستید و در نتیجه وی آنها را با بیان خود جادو کرده پیرو خود می سازد و چندی نمی گذرد که لشگری بی شمار را بر سر شما فرو خواهد ریخت!

در این وقت حاضرین مجلس سکوت کردند و دیگر کسی سخنی نگفت و همگی در فکر فرو رفته متحیر ماندند و روبدو کردند و گفتند:

– پس چه باید کرد؟

گفت: یک راه بیشتر نیست و جز آن نیز کار دیگری نمی توان کرد و آن این است که از هر تیره و قبیله ای از قبائل و تیره های عرب –حتی از بنی هاشم- یک مرد را انتخاب کنید و هر کدام شمشیری به دست گیرند و یک مرتبه بر او بتازند و همگی بر او شمشیر بزنند و در قتل او شرکت جویند، و بدین ترتیب خون او در میان قبائل عرب پراکنده خواهد شد و بنی هاشم نیز که خود در قتل او شرکت داشته اند نمی توانند مطالبه ی خونش را بکنند و بناچار به گرفتن خونبها راضی می شوند و در آن صورت بجای یک خونبها سه خونبها می دهید!

گفتند: آری ده خونبها خواهیم داد!

این سخن را گفته و همگی رای پیرمرد را تصویب نمودند و گفتند: بهترین رای همین است. و بدین منظور از بنی هاشم نیز ابولهب را با خود همراه ساخته و از قبائل دیگر نیز از هر کدام شخصی را برای اینکار برگزیدند.

هجرت رسول خدا (ص):

ده نفر –یا به نقلی پانزده نفر- که هر یک یا دو نفر آنها از قبیله ای بودند شمشیرها و خنجرها را آماده کردند و به منظور کشتن پیامبر اسلام به پشت خانه ی رسول خدا (ص)آمدند و چون خواستند وارد خانه شوند ابولهب مانع شد و گفت:

در این خانه زن و کودک خفته اند و من نمی گذارم شما شبانه با این وضع به خانه بریزید، زیرا ترس آن هست که درگیر و دار حمله به اطاق و بستر محمد بچه یا زنی زیر دست و پا و یا شمشیرها کشته شود و این ننگ برای همیشه بر دامان ما بماند، باید شب را در اطراف خانه بمانیم و پاس دهیم و همین که صبح شد نقشه خود را عملی خواهیم کرد.

از آنسو، جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و توطئه مشرکین را در ضمن آیه ی

وَإِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِیُثْبِتُوکَ أَوْ یَقْتُلُوکَ أَوْ یُخْرِجُوکَ وَیَمْکُرُونَ وَیَمْکُرُ اللَّهُ وَاللَّهُ خَیْرُ الْمَاکِرِینَ (٣٠)[۱]

به اطلاع آن حضرت رسانید، رسول خدا (ص)که به گفته ی جمعی از مورخین، خود را برای مهاجرت به یثرب از پیش آماده و مقدمات کار را فراهم کرده بود تصمیم گرفت همان شب از مکه خارج شود، اما این کار خطرهائی را هم در پیش داشت که مقابله ی با آنها نیز پیش بینی شده بود، زیرا با توجه به اینکه خانه های مکه در آن زمان عموما دیوارهای بلندی نداشت و مردم از خارج خانه می توانستند رفت و آمد افراد خانه را زیر نظر بگیرند رسول خدا (ص)باید مردی را بجای خود در بستر بخواباند تا مشرکین نفهمند او در بستر مخصوص خودنیست و کار به تعویق نیفتد، و انتخاب چنین فردی هم آسان نیست، زیرا کسی که در آنشب در بستر پیغمبر می خوابد باید شخصی فداکار و از جان گذشته و مومن باشد و از نظر خلقیات و حرکات نیز همانند رسول خدا (ص)باشد و با تمام خطرهائی که این کار برای او دارد آماده باشد.

پیغمبر به فرمان خدا، علی (ع)را برای این کار انتخاب کرد و راستی هم کسی جز علی (ع) نمی توانست این مأموریت خطیر را انجام دهد و تا این حد به خدا و پیغمبرش ایمان داشته و در این راه فداکار باشد.

در روایات آمده که وقتی رسول خدا (ص)جریان را به علی گزارش داد و به او فرمود: تو امشب باید در بستر من بخوابی تا من از شهر مکه خارج شوم تنها سئوالی که علی (ع)از رسول خدا کرد این بود که پرسید:

– اگر من این کار را بکنم جان شما سالم می ماند؟

رسول خدا (ص)فرمود: آری

علی (ع)سخنی دیگر نگفت و لبخندی- که کنایه از کمال رضایت او بود- بزد و به دنبال انجام مأموریت رفت و دیگر از سرنوشت خود سئوالی نکرد که آیا من در چه وضعی قرار خواهم گرفت و به سر من چه خواهد آمد.

و راستی این یکی از بزرگترین فضائل علی (ع)است و مفسران اهل سنت نیز در کتابهای خود ذکر کرده اند و بیشتر آنها گویند این آیه ی شریفه که خدا می فرماید:

وَمِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاهِ اللَّهِ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ (٢٠٧)[۲]

درباره ی علی (ع)و فداکاری او در آن شب نازل شده است.

غزالی و ثعلبی و دیگران[۳] نقل کرده اند که در آن شب خدای تعالی به جبرئیل و میکائیل وحی کرد که من میان شما دو تن ارتباط برادری برقرار کردم و عمر یکی را درازتر از دیگری قرار دادم، کدامیک از شما حاضر است که عمر خود را فدای عمر دیگری کند؟ هیچ یک از آن دو حاضر به این گذشت و فداکاری نشدند، خدای تعالی به آن دو وحی کرد: چرا مانند علی بن ابیطالب نبودید که میان او و محمد برادری برقرار کردم و علی بجای او در بسترش خوابید و جان خود را فدای محمد کرد؟ اکنون هر دو به زمین فرود آئید و او را از دشمن حفظ کنید، جبرئیل بالای سر علی آمد و میکائیل پائین پای او و جبرئیل می گفت: به به! ای علی! توئی آن کس که خداوند به وجود تو به فرشتگان خویش می بالد! آنگاه خدای عزوجل این آیه را نازل فرمود:

“و من الناس من یشری …”

باری، رسول خدا (ص) به علی فرمود:

در بستر من بخواب و پارچه ی مخصوص مرا که یک برد سبزی بود و من بر سر می کشیدم تو بر سر بکش.

علی (ع)مأموریت دیگری هم پیدا کرد که خود فضیلت بزرگ دیگری برای او محسوب می شود، و آن رد ودایع و امانت هائی بود که مردم مکه نزد رسول خدا (ص) امانت گذارده بودند و امیرالمومنین (ع)مأمور شد سه روز در مکه بماند تا آن امانتها را به صاحبانش بازگرداند و سپس چند تن از زنان را هم که در مکه بودند و از نزدیکان آندو بودند با خود به یثرب منتقل کند.

موضوع دیگری را که پیغمبر خدا پیش بینی کرد. مسیری بود که برای رفتن به یثرب انتخاب نمود، زیرا به خوبی معلوم بود که چون مشرکین از خروج آن حضرت مطلع شوند با تمام قوائی که در اختیار دارند در صدد تعقیب و دستگیری آن حضرت بر می آیند و رسول خدا (ص)باید راهی را انتخاب کند و به ترتیبی خارج شود که دشمنان نتوانند او را پیدا کرده و به مکه باز گردانند.

برای این منظور هم، شبی که از مکه خارج شد بجای آنکه راه معمولی یثرب را در پیش گیرد و اساسا به سمت شمال غربی مکه و ناحیه ی یثرب برود راه جنوب به “غارثور” رسانید و سه روز در آن غار ماند آنگاه بسوی مدینه حرکت کرد.

در این میان، ابوبکر نیز از ماجرا مطلع شد و خود را به پیغمبر رسانید و با آن حضرت وارد غار شد[۴] و یا به گفته دسته ای از مورخین، رسول خدا (ص)همان شب او را از ماجرا مطلع کرده به همراه خود به غار برد.

ابن هشام می نویسد: ساعتی که رسول خدا (ص)خواست تصمیم خود را در هجرت از مکه عملی سازد به خانه ی ابوبکر آمد و او را برداشته از در کوچکی که در پشت خانه ی ابوبکر بود بسوس غار ثور حرکت کردند، غار مزبور در کوهی در قسمت جنوبی مکه قرار داشت، شب هنگام بدانجا رسیدند و هر دو وارد غار شدند.

ابوبکر به فرزندش عبدالله دستور داد در مکه بماند و اخبار مکه و قریش را هر شب به اطلاع او در همان غار برساند و از آنسو غلام خود عامربن فهیره را مأمور کرد تا گوسفندان او را بعنوان چرانیدن به آن حدود ببرد و شب هنگام آنها را به در غار سوق دهد تا بتوانند از شیر و یا احیانا از گوشت آنها در صورت امکان استفاده کنند،و برای اینکه رد پای عبدالله بن- ابی بکر هم که شبها به غار می آمد از بین برود و اثرپائی از او بجای نماند عامربن فهیره هر روز صبح گوسفندان را از همان راهی که عبدالله آمده بود در همان خط به چرا می برد.

ولی با تمام این احوال جریانات بعدی نشان داد آن ایمانی را که علی (ع)نسبت به رسول خدا (ص)و آینده ی درخشان او داشت ابوبکر دارای آن ایمان نبود و هنگامی که از درون غار چشمش به مشرکین قریش افتاد که در تعقیب آنان به در غار آمده بودند اضطراب و اندوه او را فرا گرفت تا جائیکه مطابق آیه ی کریمه ی قرآنی رسول خدا (ص)بدو گفت:

“لاتحزن ان الله معنا …”

– اندوهگین مباش که خدا با ماست!

و با مقایسه ی این آیه با آیه ی “و من الناس من یشری نفسه …” صدق گفتار ما بخوبی روشن می شود.

به هر صورت هنگامی که قریش در اطراف خانه نشسته و خود را برای قتل آن حضرت آماده می کردند رسول خدا (ص)نیز در میان تاریکی از خانه خارج شد و شروع کرد به خواندن سوره ی “یس” تا آیه ی “وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون” آنگاه مشتی خاک برداشته و بر سر آنها پاشید و رفت، در این وقت شخصی از آنجا گذشت و از آنها پرسید:

– آیا اینجا منتظر چه هستید؟

گفتند:

– منتظر محمد!

گفت: خداوند نا امید و ناکامتان کرد، به خدا، محمد رفت و بر سر همه ی شما خاک ریخت مشرکین بلند شدند و از دیوار سر کشیدند و چون بستر آن حضرت را به حال خود دیدند با هم گفتند:

– نه! این محمد است که در جای خود خفته و این هم بوی مخصوص او است و دیگری جز او نیست!

مشرکین قریش چه کردند؟

قریش آن شب را تا به صبح پشت دیوار خانه پاس دادند و از آنجا که    نمی توانستند آسوده بنشینند و کینه و عداوتشان با رسول خدا -صلی- الله علیه و آله- مانند آتشی از درون شعله می کشید گاهگاهی سنگ روی بستر پیغمبر می انداختند و علی (ع)آن سنگها را بر سر و صورت و سینه خریداری می کرد اما حرکتی که موجب تردید آنها شود و یا بفهمد که دیگری بجای محمد (ص)خوابیده است نمی کرد.

گاهگاهی هم برای اینکه شب را بگذارنند با هم گفتگو می کردند و چون کار محمد (ص)را پایان یافته می دانستند زبان به تمسخر و استهزاء گشوده و گفته های او را بصورت مسخره بازگو می نمودند.

ابوجهل گفت: محمد خیال می کند اگر شما پیروی او را بکنید سلطنت بر عرب و عجم را بدست خواهید آورد، و بعد هم که مردید دوباره زنده خواهید شد و باغهائی مانند باغهای اردن (و شام) به شما خواهند داد ولی اگر از او پیروی نکردید کشته خواهید شد و وقتی شما را زنده می کنند آتشی برایتان برپا خواهند کرد که در آن بسوزید. و شاید دیگران هم در تایید گفتار او سخنانی گفتند و به هر ترتیبی بود شب را سپری کردند و همینکه صبح شد و برای حمله به خانه ریختند ناگهان علی بن ابی طالب را دیدند که از میان بستر رسول خدا (ص)بیرون آمد و از جا برخاست، و بر روی آنها فریاد زد و گفت:

چه خبر است؟

مشرکین بجای خود خشک شدند و با کمال تعجب پرسیدند:

محمد کجاست؟

علی (ع)گفت مگر مرا به نگهبانی او گماشته بودید؟

مگر شما او را به بیرون کردن از شهر تهدید نکردید؟ او هم به پای خود از شهر شما بیرون رفت.

اینان که در برابر عملی انجام شده و کاری از دست رفته قرار گرفته بودند ابتدا ابولهب را به باد کتک گرفته به او گفتند:

تو بودی که ما را فریب دادی و مانع شدی تا ما سر شب کار را یکسره کنیم، سپس با سرعت به اینطرف و آنطرف و کوه و دره های مکه در جستجوی محمد رفتند.

در میان قریش مردی بود ملقب به “ابوکرز” از قبیله ی خزاعه که در شناختن رد پای افراد مهارتی به سزا داشت، از اینرو چند نفر بدنبال او رفته و از وی خواستند رد پای محمد را بیابد. ابوکرز اثر قدمهای رسول خدا (ص)را از در خانه آن حضرت نشان داد و بدنبال آن همچنان پیش رفتند تا جائی که ابوبکر به آن حضرت ملحق شده بود گفت: در اینجا ابی قحافه یا پسرش نیز به او ملحق شده!

اینان بدنبال جای پاها همچنان تا در غار پیش آمدند …

ادامه دارد …[i]

[۱] – سوره انفال، آیه ۳۰٫

[۲] – سوره بقره- آیه ۲۰۷٫

[۳] – برای اطلاع کافی از کتابهای بسیاری از اهل سنت که این حدیث و شان نزول آیه را درباره ی علی (ع)ذکر کرده اند به کتاب شریف احقاق الحق- طبع جدید، ج ۳، ص ۲۴-۴۴ مراجعه شود.

[۴] – احمد بن حنبل- یکی از امامان اهل سنت- در کتاب مسند خود (ج۱، ص ۳۳۱) داستان را همینگونه نقل کرده و می گوید: علی بجای پیغمبر (ص)خوابید، در اینوقت ابوبکر به خانه رسول خدا (ص)آمد و خیال کرد پیغمبر است که خوابیده از اینرو صدا زد: یا نبی الله! ای پیغمبر خدا- علی (ع)فرمود: پیغمبر خدا اینجا نیست و بسوی (بئرمیمون) –چاه میمون) رفت … و بدنبال آن ابوبکر خود را به رسول- خدا (ص)رسانید و وارد غار گردید. و طبری یکی از بزرگترین مورخان ایشان نیز داستان را بهمین گونه (در جلد ۲، ص ۱۰۰) با اضافاتی نقل کرده گوید: هنگامی که ابوبکر بالای بستر آمد و علی (ع)بدو فرمود: پیغمبر رفت. ابوبکر با سرعت بدان سمت که رسول خدا (ص)رفته بود براه افتاد و هنگامی که پیغمبر (ص)صدای پای او را شنید دانست شخصی در تعقیب او می آید، در آن تاریکی گمان کرد یکی از مشرکین است از اینرو پیغمبر نیز بر سرعت خود افزود همین سبب شد که بند پیشین نعلین آن حضرت پاره شود و انگشت ابهام پای حضرت به سنگی خورد و شکافت و خون زیادی از آن رفت و با این حال رسول خدا (ص)از ترس شخصی که او را دنبال می کرد پیوسته بر سرعت رفتن خود می افزود تا آنجا که ابوبکر فریاد زد و رسول خدا (ص)او را شناخت و ایستاد تا ابوبکر نزدیک شد و با یکدیگر به غار رفتند و از پای پیغمبر همچنان خون می رفت …

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *