قسمت یازدهم
حجه الاسلام و المسلمین رسولی
هجرت رسول اکرم (ص)
پیش از آنکه وارد دنباله ماجرا شویم و ببینیم آیا رسول گرامی اسلام در غار چه کرد و چند روز توقف نمود و جریانات بعدی چه بود؟ قسمتهائی را که در شماره قبل خواندیم از زیر نظر گذرانده و ببینیم چه رهنمودی می تواند برای ما داشته باشد و چه بهره ای برای تدوام انقلاب از آن می توانیم برگیریم.
در داستان “ام سلمه” خواندیم که یک سال تمام این بانوی محترمه را به جرم ایمان آوردن به رسول خدا و پذیرفتن اسلام عزیز از شوهر و فرزندش جدا کردند و به فراق آن دو مبتلا ساختند و سرانجام هم، این زن باایمان، تک و تنها از مکه حرکت کرد و تصمیم گرفت با شتر خود نود فرسنگ راه پر مخاطرهٔ بین مکه و مدینه را به تنهائی با یک کودک ناتوان طی کند و … .
و در داستان “عیاش بن ابی ربیعه “خواندیم که به همین جرم پس از هجرت به مدینه نیز او را آسوده نگذاردند و با توطئه او را به مکه بازگردانده و مورد شکنجه قرار دادند.
و در مورد “صهیب” خواندیم که برای حفظ دین و آئین خود، دست از مال و دارائی خود کشید و به مدینه رفت و در مقالات قبلی نیز امثلا اینها را خواندیم… .
و تذکر این فداکاریها و استقامتها اگر چه در این زمان چندان مهم و چشمگیر نیست ولی خود درسی آموزنده و جالب و در خور ستایش و تقدیر است.
آری در زمانی که زنان فداکار ما برای تحقق بخشیدن قوانین اسلام از چند و گاه چهار فرزند جوان و برومند خود گذشته و همه را در راه خدا داده اند و با زهم آرزو می کنند که ای کاش باز هم جوان داشتیم، عمل ایثارگرانه ام سلمه چندان جلب توجه نمی کند.
و در زمانی که بچه های ده، دوازده ساله از خانه پدر و مادر فرار کرده و خود را به جبهه جنگ می رسانند و برای ثبت نام خود در دفاتر بسیج و سپاه و اعزام به جبهه های جنگ، همچون ابر بهار می گریند و تلاش می کنند، نقل داستان امثال عیاش بن ابی ربیعه همانند زیره به کرمان بردن است.
و در زمانی که مردم ایثارگر در طول نزدیک به سه سال جنگ تحمیلی صدام عفلقى، و از اوج گیری مبارزات برای به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی و از اواخر سال ۵۷ تا کنون نزدیک به پنج سال این همه مال و ثروت خود را بی دریغ و سخاوتمندانه ایثار کرده و پیش از به ثمر رسیدن انقلاب با اعتصابها و تعطیل کسب و کار و پس از آن ـ به خصوص در طول جنگ تحمیلی ـ با اهداء و ارسال هزاران کامیون پر از مواد خوراکی و پوشاکی و ملیونها تومان پول و دهها کیلو طلا و جواهرات، بهترین خدمتها را به جمهوری اسلامی و دفع دشمن متجاوز کردند ایثار و گذشت امثال صهیب ها قابل ذکر به نظر نمی رسد … .
ولی با این حال اگر وسعت انقلاب و ابعاد آن را با محدود بودن نهضت صدر اسلام و معدود بود مسلمانان در نظر بگیریم و رشد فکری این زمان را پس از گذشت پانزده قرن با شعاع فکری و کوتاهی درک و نقصان رشد مردم آن زمان مورد توجه قرار دهیم، می بینیم که آنها نیز به سهم خود کمال فداکاری را داشته، و در خور هر گونه مدح و ستایش می باشند.
آن زمانی که همه مسلمانانی که به پیامبر گرامی اسلام ایمان آورده بودند، عددشان از پانصد نفر تجاوز نمی کرد، و آن زمان که با القاءات شیطانی و یا از ترس فقر و نداری، دخترها را زنده به گور می کردند، و برای تامین زندگی روزمره دشوارترین کارها و سخت ترین مسافرتها را بر خود هموار می ساختند، و به جز عده ای سود جو و سرمایه دار مردم دیگر با کار روزانه زندگی خود را اداره می کردند، و آن زمانی که توطئه های دشمنان یکی پس از دیگری به مرحله اجرا گذارده می شد و تا جائی کاربرد داشت که رهبر بزرگوار اسلام ناچار می شود شبانه علی (ع)را به جای خود بخواباند و از شهر و دیار و وطن عزیز و محبوب خود هجرت نموده و از ترس دشمن سه شبانه روز در “غار ثور” بماند، و پس از آن نیز مخفیانه خود را به یثرب برساند و در آنجا شروع به تبلیغ دین مقدس اسلام بنماید و تا پایان عمر نیز هر روز با توطئه جدیدی از طرف مشکران و منافقان روبه رو و مواجه گردد… .
آری با نسبت و مقایسه با آن زمان باز هم می توان آن مردان و زنان بزرگ را به عنوان الگوئی از استقامت و ایثار ذکر کرد، و به قول معروف باید گفت “الفضل لمن سبق” برتری با پیشتاز است.
و در داستان خوابیدن امیرالمؤمنین (ع)در بستر رسول خدا در آن شب روایت جالبی را مرحوم ابن شهر آشوب و دیگران از رسول خدا (ص) نقل کرده اند که برای تقویت روحی ایثارگران و رزمندگان و به طور کلی برای تمام آنها که در راه تحقق بخشیدن حکومت “الله” در روی زمین مبارزه می کنند جالب و شنیدنی است.
مرحوم ابن شهر آشوب در ضمن نقل ماجرای هجرت، روایت می کند که رسول خدا (ص) به علی (ع)، فرمود: من امشب مامورم که در دل شب شهر و دیار خود را به سوی غار ثور ترک گویم و تو را به جای خویش بخوابانم. علی (ع)در پاسخ فرمود:
“او تسلم بمبیتی هناک؟ فقال: نعم، فتبسم ضاحکا و اهوی الی الارض ساجدا، فکان اول من سجد لله شکرا و اول من وضع وجهه علی الارض بعد سجدته، فلما رفع راسه قال له: امض لما امرت، فداک سمعی و بصری و سویداء قلبی، قال: فارقد علی فراشی و اشتمل بردی الحضرمی، ثم انی اخبرک یا علی ان الله تعالی یمتحن اولیاءه علی قدر ایمانهم و منازلهم من دینه فاشد الناس بلاء الانبیاء ثم الامثل فالامثل و قد امتحنک یا ابن ام و امتحننی فیک بمثل ما امتحن به خلیله ابراهیم و الذبیح اسماعیل فصبرا صبرا فان رحمه الله قریب من المحسنین ثم ضمه الی صدره”.[۱]
ـ آیا با خوابیدن من در بستر جان شما به سلامت خواهد ماند؟ فرمود: آری، علی از خوشحالی خنده ای کرد و به منظور انجام شکرانه الهی به سجده افتاد و نخستین کسی بود که سجده شکر برای خدا انجام داد و صورت بر خاک نهاد، و چون سر برداشت به رسول خدا عرض کرد: به دنبال ماموریتی که داری برو که گوش و دیده و سویدای دلم فدای تو باد … رسول خدا به او فرمود: در بستر من بخواب و پس از برد حضرمی مرا بر خود بپیچ و این را هم به تو خبر دهم که خدای تعالی اولیای خود را به مقدار ایمان و منزلتی که از دین الهی دارند امتحان و آزمایش می کند، پس سخت ترین مردم در بلا و آزمایش پیمبرانند و بلای آنها از همه بیشتر است و پس از آنها هر کس به هر اندازه که به پیمبران شبیه تر و نزدیک تر باشد به همان نسبت به بلا و آزمایش بیشتر مبتلا می شود، و به راستی که ای فرزند مادر، [۲] خداوند تو را آزمایش کرد و مرا نیز درباره تو آزمایش فرمود به همان گونه که خلیل خود ابراهیم و اسماعیل ذبیح را آزمایش و امتحان کرد، پس صبر و بردباری را پیشه ساز، که همانا رحمت خدا به نیکوکاران است … و به دنبال این گفتار علی را به سینه خود چسبانید …
و اینک باز گردیم به دنباله داستان و جریانات بعدی آن:
در غار ثور
از آن سو رسول خدا (ص) و ابوبکر در غار آرمیده و از شکافی که وارد شده بودند بیابان و صحرا را می نگرند، خدای تعالی برای گم شدن رد پای رسول خدا (ص) عنکبوتی را مامور کرده بود تا بر در غار تار بتند، و کبکهائی را فرستاد تا آنجا تخم بگذارند و به هر ترتیبی بود وقتی مشرکین به در غار رسیدند ابوکرز نگاه کرد دید رد پاها قطع شده از این رو همانجا ایستاد و گفت:
ـ محمد و رفیقش از اینجا نگذشته و داخل این غار هم نشده اند زیرا اگر به درون آن رفته بودند این تارها پاره می شد و این تخم کبکها می شکست، دیگر نمی دانم در اینجا یا به زمین فرو رفته اند و یا به آسمان صعود کرده اند!
مشرکین دوباره در بیابان پراکنده شدند و هر کدام برای پیدا کردن رسول خدا (ص) به سوئی رفتند و برخی در حوالی غار به جستجو رفتند، اینجا بود که ابوبکر ترسید و مضطرب شد و چنانچه خدای تعالی در سوره توبه، آیه ۳۹ فرموده است: رسول خدا (ص) برای اطمینان خاطرش به او فرمود: ” لا تحزن ـ ان الله معنا …” ـ محزون باش که خدا با ما است، و در پاره ای از روایات است که با این حال مطمئن نشد، در این وقت یکی از مشرکین رو به روی غار نشست تا بول کند، پیغمبر به ابوبکر فرمود: اگر اینها ما را می دیدند این مرد این گونه برابر غار برای بول کردن نمی نشست، و در روایت دیگری است که چون دید ابوبکر آرام نمی شود به او فرمود: بنگر! ـ او از طریق اعجاز دریائی و کشتی یی را به او نشان داد که در یک سوی غار بود ـ و به او فرمود: اگر اینها داخل غار شدند ما سوار بر این کشی شده و خواهیم رفت.
باری رسول خدا (ص) سه روز همچنان در غار بود و در این مدت چند نفر بودند که از محل اختفای رسول خدا (ص) مطلع بودند و برای آن حضرت و ابوبکر غذا می آوردند و اخبار مکه را به اطلاع آن حضرت می رساندند یکی علی (ع)بود که مطابق چند حدیث، هر روز به آنجا می آمد و به منظور هجرت به مدینه برای آن حضرت سه شتر و راهنمائی تهیه کرد. و دیگری غلام ابوبکر عامر بن فهیره بود، چنانچه در پاره ای از تواریخ آمده است.
راه، امن شد
رسول خدا (ص) سه روز در غار ماند و در این سه روز مشرکین قریش جاهائی را که احتمال می دادند پیغمبر خدا بدانجا رفته باشد زیر پا گذاردند و چون اثری از آن حضرت نیافتند تدریجا مایوس و موقتا از جستجو و تفحص منصرف شدند اما جایزه بسیار بزرگی برای کسی که محمد را بیابد تعیین کردند و آن جایزه “صد شتر” بود، و راستی هم برای اعراب آن زمان که همه ثروت و سرمایه اش در شتر خلاصه می شد جایزه بسیار بزرگی بود.
یاس مشرکین از یافتن محمد (ص) سبب شد که راهها امن شود و پیغمبر خدا طبق نقشه قبلی بتواند از غار بیرون آمده و به سوی مدینه حرکت کند.
چنان چه قبلا اشاره شد برای این کار به دو چیز احتیاج داشتند یکی مرکب و دیگری راهنما و دلیل راه که آنها را حتی المقدور از بیراهه ببرد، مطابق آن چه “سیوطی” در کتاب “الدر المنثور” از ـ ابن مردویه و دیگران نقل کرده است علی (ع)این کارها را انجام داد و سه شتر برای آنها خریداری کرده و دلیل راهی نیز برای ایشان اجیر کرد و روز سوم آنها را بر در غار آورد و رسول خدا (ص) بدین ترتیب به سوی مدینه حرکت کرد، و مطابق نقل ابن هشام و دیگران ابوبکر قبلا سه شتر برای انجام این منظور آماده کرده بود و شخصی را هم به نام عبدالله بن ارقط (یا اریقط) که خود از مشرکین بود ولی به خاطر اینکه مورد سوءظن قرار نگیرد او را اجیر کردند و دختر ابوبکر (اسماء) نیز برای ایشان آذوقه آورد اما همگی اینان با مختصر اختلافی نوشته اند: هنگامی که رسول خدا (ص) خواست حرکت کند ابوبکر یا عبدالله بن ارقط شتر را پیش آوردند که آن حضرت سوار شود ولی رسول خدا (ص) از سوار شدن خودداری کرد و فرمود: شتری را که از آن من نیست سوار نمی شوم و بالاخره پس از مذاکره رسول خدا (ص) آن شتر را از ابوبکر خریداری و آن گاه سوار آن شد و به راه افتادند.
سراقه در تعقیب رسول خدا
سراقه بن مالک ـ یکی از افراد سرشناس و سوارکاران عرب در زمان خود گوید: من با افراد قبیله خود دور هم نشسته بودیم که مردی از همان قبیله از راه رسید و در برابر ما ایستاده گفت:
ـ به خدا سوگند من سه نفر را دیدم که به سوی یثرب می رفتند و گمان من این است که محمد و همراهانش بودند!
من دانستم راست می گوید اما برای اینکه آنها که این حرف را شنیدند به طمع جایزه بزرگ قریش به سوی یثرب راه نیفتند به او گفتم: نه، آنها محمد و همراهانش نبوده اند بلکه آنان افراد فلان قبیله اند که در تعقیب گمشده خود می گشته اند!
آن مرد که این حرف را از من شنید باور کرد و گفت: شاید چنین باشد که می گوئی و به دنبال کار خود رفت و دیگران هم سرگرم گفتگوی خود شدند، اما من پس از اندکی تامل برخاستم و به خانه آمدم و اسب خود را زین کردم و شمشیر و نیزه ام را برداشته و به سرعت راه مدینه را در پیش گرفتم و بالاخره خود را به رسول خدا (ص) و همراهانش رساندم اما همین که خواستم به آنها نزدیک شوم دستهای اسب به زمین فرو رفت و من از بالای سر اسب به سختی به زمین افتادم و این جریان دو یا سه بار تکرار شد و دانستم که نیروی دیگری نگهبان و محافظ آن حضرت است و مرا به او دسترسی نیست از این رو توبه کردم و بازگشتم و بنا بر حدیثی که احمد و بخاری و مسلم و دیگران نقل کرده اند همین که سراقه به آنها نزدیک شد ابوبکر ترسید و با وحشت به رسول خدا (ص) عرض کرد: یا رسول الله دشمن به ما رسید! حضرت فرمود: نترس خدا با ما است! و برای دومین بار از ترس گریست و گفت: تعقیب کنندگان به ما رسیدند! حضرت او را دلداری داده و درباره سراقه نفرین کرد و همان سبب شد که اسب سراقه به زمین خورده و سراقه بیفتد … .
معجزه ای از رسول خدا (ص)
در علم کلام در جای خود ثابت شده که پیغمبر الهی کسی است که دارای معجزه باشد و بتواند به اذن خدا کارهائی را که دیگران نمی توانند انجام دهند و از نظر عقل نیز محال نباشد بدون اسباب و علل مادی و ظاهری از طریق اعجاز و خرق عادت انجام دهد.
پیغمبر اسلام (ص) نیز دارای معجزات زیادی بوده است که برخی از آنها در گذشته ذکر شده و در آینده نیز خواهید خواند و از جمله معجزاتی که در طول راه مدینه از آن حضرت دیده شد داستان گوسفند “ام معبد” است که مورخین و اهل حدیث ذکر کرده اند.
گفته اند: هم چنان که رسول خدا (ص) و همراهان به سوی مدینه می رفتند چشمشان از دور به خیمه ای افتاد و آنان برای تهیه آذوقه راه خود را به جانب آن خیمه کج کردند و چون به آنجا رسیدند زنی را در آن خیمه دیدند که با اثاثیه اندکی که داشت در میان آن خیمه نشسته و گوسفند لاغری هم در پشت آن خیمه بسته است.
از آن زن که نامش “ام معبد” بود گوشت و خرمائی خواستند تا به آنها بفروشد و پولش را بگیرد ولی پاسخ شنیدند که گفت: به خدا سوگند خوراکی در خیمه ندارم و گرنه هیچ گونه مضایقه ای از پذیرائی شما نداشتم و نیازمند پول آن هم نبودم، رسول خدا (ص) بدان گوسفند نگاه کرد و فرمود: ای ام معبد این گوسفند چیست؟
جواب داد: این گوسفند به علت ناتوانی و ضعف نتوانسته به دنبال گوسفندان دیگر به چراگاه برود.
رسول خدا (ص) آیا شیر دارد؟
ام معبد ـ این گوسفند ضعیف تر از آن است که شیری داشته باشد!
رسول خدا ـ (ص) آیا اجازه می دهی من او را بدوشم؟
ام معبد ـ آری: قربانت اگر شیری در پستان او پیدا کردی بدوش.
رسول خدا ـ (ص) پیش آمد و دست بر پستانهای گوسفند گذارد و نام خدای تعالی را بر زبان جاری کرد و درباره گوسفندان ام معبد دعا کرد و سپس دستی بر پستان گوسفند کشید و ظرفی طلبید و شروع به دوشیدن شیر کرد تا آنقدر که آن ظرف پر شد و نوشید، آن گاه دوباره دوشید و به همراهان خود داد تا همگی سیر شدند و در پایان نیز ظرف را پر کردند و پیش آن زن گذاردند و پول آن شیر را به “ام معبد” دادند و رفتند.
چیزی نگذشت که شوهر او آمد و چون شیر نزد همسرش دید با تعجب پرسید: این شیر از کجاست؟ زن در جواب گفت: مردی این چنین بر اینجا گذشت و داستان را گفت،و چون اوصاف رسول خدا (ص) را برای شوهرش تعریف کرد آن مرد گفت: به خدا این همان کسی است که قریش و صفش را می گفتند و ای کاش من او را می دیدم و همراهش می رفتم و در آینده نیز اگر بتوانم این کار را خواهم کرد.
در محله قبا
“قبا” نام جائی است در نزدیکی مدینه که فاصله اش تا شهر مدینه حدود دو فرسخ یا کمی بیشتر می باشد و اکنون نیز مسجد بسیار زیبائی که اساس آن را رسول خدا (ص) پی ریزی کرده است در آنجا وجود دارد و اطراف آن را باغاتی سرسبز فرا گرفته است.
کاروانهائی که سابقا از راه مکه به مدینه می آمدند از آنجا می گذشتند و سر راه آنها بود، رسول خدا (ص) فاصله راه مکه تا یثرب را پیمود و بیشتر، شبها راه می رفتند تا هم از دشمن محفوظ مانده و هم از گرمای طاقت فرسای صحرای حجاز آسوده باشند و بدین ترتیب تا نزدیکی مدینه رسید.
از آن سو مردم مدینه که بیشتر به اسلام گرویده بودند ولی پیغمبر بزرگوار خود را ندیده بودند، وقتی شنیدند آن حضرت به سوی یثرب حرکت کرده است به اشتیاق دیدار پیغمبر خود هر روز صبح از خانه ها بیرون می آمدند و تا نزدیکیهای ظهر به انتظار می نشستند و چون مایوس می شدند به خانه خود باز می گشتند.
روزی که حضرت رسول (ص) وارد “قبا” شد نزدیکیهای ظهر بود و مردم “قبا” که مایوس شده بودند به خانه ها رفتند اما یکی از یهودیان که هنوز در جای بلندی نشسته بود و سمت مکه را می نگریست ناگهان چشمش به چند نفر افتاد که از راه رسیدند و در زیر درختی آرمیدند، حدس زد که افراد تازه وارد پیغمبر اسلام و همراهان او باشند از اینرو فریاد زد : ای فرزندان “قیله “[۳] آن کسی که روزها به انتظارش بودید وارد شد! حدس او به خطا نرفته بود و مسافران تازه وارد همان رسول خدا (ص) و همراهان بودند مردم که این صدا را شنیدند دسته دسته بیرون ریختند و به طرف همان جائی که پیغمبر خدا وارد شده بود هجوم آوردند و رسول خدا (ص) را به خانه بردند .
مشهور آن است که پیغمبر اسلام به خانه مردی بنام کلثوم بن هدم ــ که از قبلیه بنی عمرو بن عوف بود ـ وارد شد و در آنجا منزل کرد، و ابوبکر نیز در خانه مرد دیگری منزل کرد.
روزی که حضرت از غار ثور حرکت کرد بر طبق گفتار بسیاری از مورخین روز اول ماه ربیع الاول و روز ورود به “قبا ” روز دوازدهم همان ماه بود ــ که فاصله مکه تا قبا را دوازده روز طی کرده بودند ــ و در اینکه چند روز در قبا توقف کرد اختلافی در روایات هست و بسیاری گفته اند سه روز در قبا بود تا علی (ع) و زنهائی که همراهش آمده بودند به آن حضرت ملحق شدند و روز چهارم به سوی خود شهر مدینه حرکت کرد و در پاره ای از روایات دوازده روز و پانزده روز نوشته اند و آنچه از نظر مورخین مسلم است این مطلب است که توقف آن حضرت بیشتر به خاطر آمدن علی (ع) بود و انتظار ورود او را می کشید ، و حتی در چند حدیث است که ابوبکر در فاصله آن چند روز به مدینه آمد و چون به قبا بازگشت به رسول خدا (ص) عرض کرد: مردم شهر منتظر مقدم شما هستند زودتر حرکت کنید اما رسول خدا (ص) فرمود: منتظر علی هستم و تا او نیاید به شهر نخواهم رفت و چون ابوبکر گفت: آمدن علی طول می کشد! فرمود: نه به همین زودی خواهد آمد.
ادامه دارد