مفاتیح ترنّم

 

عابر معطر

اى رهگذر که آرام از شهر ما گذشتى

آن سوى ها چه دیدى کاین سان رها گذشتى

درد آشنا تو بودى ما را در این زمانه

با بال عشق امّا اى آشنا گذشتى

دیوان خانه‏هامان از بوى عشق پُر شد

اى عابر معطّر از کوچه تا گذشتى

در موسم عبورت اى باغبان گل‏ها

انبوه لاله‏ها را کردى دعا، گذشتى

وقتى که پیر ما رفت اى دل، دل غریبم

ماندى در این کویر بى‏عشق یا گذشتى

یدالله گودرزى

 

چاه ماتم

وقتى از دریا گل نیلوفرم گم مى‏شود

در کبود آسمان، بال و پرم گم مى‏شود

با فرود هر تبر بر ریشه سبز درخت

آخرین گل‏هاى سرخ باورم گم مى‏شود

در بلوغ باد و برگ و نغمه کاریزها

خشم دست یار بارانْ گسترم گل مى‏شود

اى پدر، با این کلاه آهنین شعله پوش

در عبور از نیزه‏ها، امشب سرم گم مى‏شود

با دو دست آتشین این ریاست پیشگان

عاقبت در چاه ماتم، حیدرم گم مى‏شود

قنبر على تابش

 

چهل منزل فریاد

از بلا پروا کجا دارد دلِ دریایى‏ات

راه بر توفان ببندد قامت سینایى‏ات

سینه‏ات جولان گه امواج توفان بلاست

شور اقیانوس دارد دیده دریایى‏ات

در نگارستان چشمت نقش مى‏بندد بهار

مى‏کند روشن جهان را چهرهزهرایى‏ات

حامل منشور خونین حسینى، زینبا

جاودان جوش است نورچشمه دانایى‏ات

تا ابد پر مى‏گشاید بر فراسوى زمان

چون عقاب خشمگین فریاد عاشورایى‏ات

در زلال دیده آیینه‏ها تصویر توست

مانده حیران چشم عالم از جهان‏آرایى‏ات

در بیابان عطش گر پاگذارى، هر نفس

صد گلستان گل شکوفد از دم عیسایى‏ات

دشمن از نطق على وارت به خود لرزد چو بید

سامرى رسوا شود با معجز موسایى‏ات

همچنان خورشید مى‏تابد به عالم قرن‏هاست

در میان تیرگى‏ها نور روشن‏رایى‏ات

سیمیندخت وحیدى

 

همسفرها

چندان فرو بردیم سر در زیر پرها

تا پر زدیم از یادتان اى همسفرها

جا داشت اى آسوده خاطرها بپرسید

یک بار هم از حال ما خونین جگرها

لب تشنگانى مانده در بهت کویریم

یا آهوانى خسته در کوه و کمرها

این جاست پیرامونمان صف‏هاى آتش

آن جاست پیشاپیشمان سیل خطرها

دل هایمان خالى است از شوق سرودن

ما را تهى کردند از آن شور و شرها

اى کاش دل را باز دریابد دعایى

از سینه عطر عشق برخیزد سحرها

رضا معتمد

 

 

آخرین ستاره

خسته‏ام

خویش را شکسته‏ام

هاى هاى گریه را

اقامه بسته‏ام

عافیت

التیام زخم‏هاى شهر نیست

التیام این دلِ شکسته هم.

خسته‏ام

خویش را شکسته‏ام

غیرتم نهیب مى‏زند:

چرا نشسته‏اى؟

– آه راستى چرا نشسته‏ام؟ –

کاش آخرین ستاره مى‏شدم

در شبى که کاروان سرود خواند

دوست داشتم شبى

در حضور روشن ستاره‏ها

ناپدید مى‏شدم

دوست داشتم شهید مى‏شدم.علیرضا قزوه

چشم‏هاى تشنه

پیراهن سپید ابر را بپوش

و بر کویر من ببار

چشم‏هاى خشک را بر هم گذار

ببین

چگونه نفرت و غرور از وجود تو مى‏پرند

و چشم‏هاى تشنه‏مان آب مى‏خورند

کاش، چنگ‏هاى عشق – تا ابد –

نشانه‏اى درون سینه‏ات به جاى مى‏گذاشت

ولى… روح تو هنوز دشتِ بى‏نهایت است…

آخر عاشقانه‏ام که مى‏رسى

خودت بیا

پیراهن سیاه مرگ را بپوش

و در غروب من ببار.محمد خواجه پور

 

 

سفر سرخ

سیل خون تو زصد وادى زنجیر گذشت

بر تو اى شیر، چه در جنگل شمشیر گذشت

شعله زد زخم تو بر خیمه خورشید و غمت

نیزه‏اى گشت و زقلب فلک پیر گذشت

اى کماندار هزار آهوى شوریده عشق

چون شد از دشت تنت قافله تیر گذشت

حجم توفانى خون تو بنازم که چه زود

از سر کاخ بلند زر و تزویر گذشت

سفر سرخ تو خوش باد که در هر نفسش

کاروانى دگر از جاده زنجیر گذشت

روح معراجى‏ات از جاذبه قبضه خاک

نام خورشیدى‏ات از مرز اساطیر گذشت

دوش در گلشن یادت شدم از هوش آن گاه

کز برم رایحه صد گل تکبیر گذشت

نیست در باور گنجایش اوراق زمان

بر دلم آن چه از سوگ جهانگیر گذشت

بهمن صالحى

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *