خواب شب پیش

 

 

 

 

مجید اشتهاردی

مرد، دایم به پشت اسب سیاهش می‌زد؛ امّا حیوان، به فریادهای او توجّهی نداشت و آرام می‌رفت. مرد، نگران بود که به قافله‌ی مدینه نرسد. خانه‌های نیشابور، از دور نمایان شدو خوش‌حال، دوباره بر پشت اسب زد. حیوان، پوزه بالا داد و گوش‌های کوچکش را لرزاند.

مرد،‌پیش خودش فکر کرد: «با این دهان زخمی و دهان بسته، چگونه بگویم؟ من که به راحتی توانِ حرف زدن ندارم».

آهی کشید و غصّه خورد و ماتم گرفت. بعد فکر کرد بهترین راه، این است که حرف‌هایش را شکسته شکسته، به امام رضا(ع) بگوید:

ـ من شیعه‌ای دوستدار شما هستم. مدّتی پیش، همراه کاروانی، به مسافرت می‌رفتیم. راهزنان، سرِ یکی از گردنه‌های کوهستانی، به کاروان ما حمله کردند و همه چیزمان را به غارت بردند. آن‌ها فکر کردند که من ثروتمندم. هوا سرد بود و زمین، در زیر برفی سنگین، در خواب. آن‌ها دست‌هایم را از پشت بستند و بر روی برف‌ها کتکم زدند؛ اما من می‌نالیدم و می‌گفتم: شما اشتباه می‌کنید. من هیچ ثروتی ندارم. هر چه بود، همین چند درهم بود و آن الاغ پیر! امّا آن‌ها اعتنایی نکردند. سر کرده‌شان آمد جلو. گیسوانم را از پشتِ سر گرفت و گفت:‌ «می‌گویی یا خفه‌ات کنم؟» گفتم: به خدا دروغ نمی‌گویم!

او با بی‌رحمی،‌ صورتم را در برف‌ها فرو برد. داشتم خفه می‌شدم. آن قدر فشار داد که دهانم پر از برف و خون شد. حلقم از برف سوخت و سینه‌ام پر از برف ریزه شد. دیگر نایِ حرف زدن نداشتم. چشم‌هایم داشت می‌رفت و دست و پایم سست می‌شد که پیرزنی جلو آمد. مُشتی از جواهرات خود را به سر کرده داد و گفت: «هر چی داشتم همین‌هاست. این مرد بیچاره را رها کن!»

آن‌ها رهایم کردند و رفتند. کاروانیان ورشکسته، جسم نیمه‌جان مرا به خانه‌ام رساندند. از آن پس، دهانم باد کرد و زبان و لب‌هایم زخم بزرگی برداشتند. من دیگر به سختی حرف می‌زنم و خوراکم اشک و ناله‌ است. همسر و فرزندانم غصه‌دار من‌اند و هیچ طبیبی در خراسان، قادر به درمانم نیست. دیشب، همین دیشب خواب دیدم که شخصی به من گفت: «امام هشتم به خراسان آمده، نزد او برو تا تو را درمان کند». در همان حال، به حضور شما آمدم. با خوش‌رویی، مرا به حضور پذیرفتید و شفایم دادید… به خدا راست می‌گویم!»

مرد، دوباره غصه‌دار شد و فکر کرد: «امّا چند جمله‌ای دیگر هم مانده… امام، در خواب به من دستور داد که چند داروی گیاهی تهیه کنم و به روی زخم‌هایم بگذارم؛ امّا من هنوز آن‌ها را تهیه نکرده‌ام… نه… جملاتم زیاد است و من توانِ گفتن همه‌ی آن‌ها را ندارم. شاید امام از حرف زدنِ بریده بریده و ناقص من رنجیده شوند… خدایا پس چه کنم؟»

به نیشابور رسید. حالا از چند کوچه گذشته بود. خوب چشم گرداند. از قافله، خبری نبود. به زحمت، زبان چرخاند و از پشت پارچه‌ای که بر دهانش بسته بود، از کشاورزی بیل بر دوش پرسید: «قافله‌ی امام رضا(ع) کجاست؟»

مرد، ایستاد و اشاره کرد به سویی و گفت: «مولای‌مان آن جاست؛ در کاروانسرای سعد».

مرد، اسبش را به کاروانسرا رساند. پیاده شد و حیوان را به کاروانسرا برد. از مأموری پرسید: «امام رضا(ع) کجاست؟»

مأمور، نگاه مشکوکی به او انداخت. مرد، فوری صورتش را باز کرد.

مأمور، تا زخم دهان او را دید، اخم کرد و گفت: «آن جا، در آن حجره!»

با خوش‌حالی، اسب را به دیواره‌ی کنار حوض کاروانسرا بست و به حجره رفت. امام در آن جا بود؛ همراه با چند مرد که دورتادور حجره نشسته بودند.

به زحمت، سلام کرد و جلوی امام نشست و زبان چرخاند و ماجرا را تعریف کرد؛ امّا خیلی تکّه تکّه و کوتاه.

امام با ناراحتی، به دهان او نگاه کرد. مرد گفت: «آن قدر دهانم آسیب دیده که به سختی حرف می‌زنم. آمده‌ام که دوایی از شما بگیرم تا خود را درمان کنم!».

امام گفت: «مگر آن دوا را در خواب به تو معرّفی نکردم؟»

مرد با شگفتی پاسخ داد: «آری… آری!».

ـ به همان دستور عمل کن.

ـ آن دستور را دوباره برایم بگویید!

ـ مقداری زیره را با آویشن و نمک، مخلوط کن و بکوب، و دو سه بار بر دهانت بگذار، خوب می‌شوی!

دستور امام، درست مثل همان دستور خواب شبِ پیشش بود. مرد، داشت از تعجّب، شاخ درمی‌آورد. دیگر حرفی برای گفتن نداشت، جز این که احساس خوبی پیدا کرده بود.

فوری خم شد تا دست امام را ببوسد؛ امّا به خاطر دهان زخمی‌اش، خجالت کشید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *