کتاب آب
مثل گلی تازه، تو وا میشوی
همدم تنهایی ما میشوی
بر لبم آیات تو سر میزند
عشق، کمی بعد، به در میزند
باز، دل از سینه رها میشود
باغ غزلهای خدا میشود
ای تو چو گل! ما همه زنبورِ تو
خسروِ شیرین پر از شور تو
عطر خدا در نَفس مؤمنی
نابترین منبع اکسیژنی
جاده تویی، سمت رهایی، تویی
تابلوی راهنمایی، تویی
بارش یک ریز و فراوان شعر
از لب جبریل، تو دیوان شعر
شعر تویی، شعر نوشته به زر
از سخن حافظ هم شعرتر
خون به رگ «مثنوی معنوی»
از شررت، سوخت نیِ مولوی
ای خط و الفاظ تو ناب و سلیس
مانده به بند اَلِفت خوشنویس
آیه به آیه، همه باغ جنان
سبزتر از جنگل مازندران
نقطهی هر حرف تو باغ سرور
باغ گل و آهو و سیب است و حور
هر نَفَسم، بسته به آن سیب تو
باغ تنفّس شده تذهیب تو
ای سخنت وِرد زبانها شده!
قاری مصر از تو شکرخا شده
پیش منی، باز، ورق میزنم
دست به دامان «عَلَق» میزنم
لفظ، نشاطآور و معنا، قشنگ
هر وَرَقَت تابلویی رنگرنگ
تابلویِ حیرت و نوآوری
تابلو، نه! هر وَرَقت گالری
﷼
هر چه زبانآور و اندیشمند
در عجب از حرف نخست تواَند
حرف نخست تو طلوعی خوش است
بسمالله تو شروعی خوش است
راز جهان، ریخته در «با»ی او
چشم دل ما به تماشای او
﷼
میبَرَد این شعر دلم را به سیر
یاد سخنهای نظامی به خیر
یاد سخنهای شکربار او
این سخن ناب و پریوار او:
«بسمالله الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم».
سیّدسعید هاشمی
﷼ شوق پروانه شدن
بدتر از جامهی تنگ و قفس پیرهنم
لحظهی وصل، به جان تو، حجابیست تنم
باید انگار، به آتش بکشانم خود را
تا نماند اثری از تنم از پیرهنم
شوق پروانه شدن، حُکم چنین کرده که من
پیلهای از نفس عشق، به دورم بتنم
نشود زنده دلم، جز به نفسهای مسیح
تا زمانی که اسیر قفس خویشتنم
انتخابم کن از این مردم سرمستـ ای مرگ!ـ
هیچ کس نیست بدینگونه مهیّا که مَنَم
ای ملایک، همه بر صورت من سجده کنید
قدمی بیش نماندهست به آدم شدنم!
محسن وطنی
﷼ نیزهها
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشیدِ ناب از نیزهها
میشناسی این همه خورشید خونآلود را؟
آه، ای خورشیدِ زخمی! رخ متاب از نیزهها
کهکشان است این بیابان، چون که امشب میرسد
ماهتاب از نیزهها و آفتاب از نیزهها
ریگ ریگش هم گواهی میدهد روز حساب
کاین بیابان، خورده زخمِ بیحساب از نیزهها
یالهایی سرخ و تنهایی به خون غلتیده است
یادگار اسبهایی بیرکاب از نیزهها
آرزوی آب هم این جا عطش نوشیدن است
خواهد آمد العطشها را جواب از نیزهها
باز هم جاریست این جا رود رود از سینهها
بس که میآمد صدای آب آب از نیزهها
گرچه اینجا موج موج تشنگیها جاری است
میتراود چشمه چشمه، شعر ناب از نیزهها
سعید بیابانکی
﷼ کاروان، خورشید میپاشید
آسمان، آهسته میبارید بُغضی ساده را
کاروان، خورشید میپاشید عَرض جاده را
صوت قرآن غریبی، دشت را پُر کرده بود
بر فراز نیزه میبردند قرآن زاده را
دست و پای نیزه را بستند بر روی شتر
تا نبندد قامت بیمار او سجّاده را
دور میکردند از دامان پُر مهر پدر
دختران خردسالِ دل به بابا داده را
کاروان! گامی مرو! گویا کسی جا مانده است
ساربان! سیلی مزن این کودک افتاده را…!
حیدر منصوری