به تو که بهترینی

 

اشرف گل‌فشان

بگذار همیشه بخندم

برایت می‌گویم ای تویی که همه کس منی!

ای تو که همین جا… کنار منی

در قلب و روح و وجود من…

تویی که صدایت نوازشی است برای رسیدن به آرامشی از دست رفته!

و وجودت ترنّم احساسات زیبای من.

آن جا که زیبایی نیست، تو نیستی!

و آن جا که عشق می‌میرد، گویی تو رخ بربستی!

دوباره برایم آرامش باش… برای من که خسته‌ام!

برای من که غم ایّام را در دل نشانده و بیمار گشته‌ام.

به من بگو با این دل بیمار چه کنم؟

با این تن رنجور چه کنم؟

این تویی که اوّلین و آخرین پناهی!

اوّلین و آخرین کسی…

اوّلین و آخرین تکیه‌گاهی…

به من بگو چه کنم با آنانی که در عین بودن، نیستند؟!

با دل‌هایی که در عین مهر، پر زکینه‌اند!

و با روزهایی که در عین روشنی، تاریک‌اند!

آه، خدای من!

دلم گرفته!

به وسعت کویر پهناور و پرستاره‌ات.

و تنها تو می‌دانی در آن چه می‌گذرد.

خدای من!

به پناهگاهم، پناه آوردم

سر بر سجده‌اش فرود آوردم

و چه زیباست خرد بودن در برابرش!

این را همین اکنون در همین سجده دریافتم!

خدای من!

کنارم باش که تویی تنها یار لحظه‌های بی‌کسی‌ام

تویی تنها روشنیِ ساعت‌های تاریک و کور ناامیدی‌ام

و تویی تنها مرهم دل شکسته‌ام.

خدای من!

با تو سخن می‌گویم از تمام حرف‌های نگفته.

از تمام بغض‌های فرو خورده و تمام اشک‌های نریخته.

با تو سخن می‌گویم؛ چون فقط تو می‌شنوی

و فقط تو می‌دانی:

تنهایی من، به اندازه‌ی بزرگی تو بزرگ است!

خدای من!

به بی‌تابیِ موج‌های دریا بی‌تاب است دل من!

و تنها تو می‌دانی دلیل آن را و نه هیچ کس و نه حتّی خود من!

خدای من!

اینجا معصومیتی، از دست رفته و

انسانی، به سوگ نشسته

و دلی، شکسته است

و کسی نمی‌داند بهای چیزهایی که این چنین، فنا شده و از دست رفته!

خدای من!

بگذار همیشه بخندم و دیوانه باشم

تا شاید فراموش کنم بی‌تابی‌های این دل بی‌قرار را

و فراموش کنم دل‌تنگی‌های خالص و بی‌غبار را

و فراموش کنم بی‌رحمی‌های این روزگار را!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *