شعر

 

 

 

قوم و خویش

با همه بیگانه، با ما قوم و خویش

خانه‌ات آباد، ای حال پریش!

از جنونم، عقل، پس افتاده پس

از غرورم، عشق، پیش افتاده پیش

حال ما را کس نمی‌پرسد به لطف

لطف ما را کس نمی‌خوانَد به خویش

با چنین آتش‌پرستی‌های دل

بر چه کیشم، بر چه کیشم، بر چه کیش؟

قلب ما آیینه آباد غم ‌است

مرحبا بر مذهب آیینگی‌‌ش!

تقی پور‌متّقی

ساعت صفر

(برای کارتن‌خواب‌ها)

دوباره ساعت سفر و من و خیابان‌ها

و من که گُم شده‌ام لابه‌لای انسان‌ها

دوباره ساعت صفر و به خانه باید رفت

و من که خانه ندارم، کجا؟مسلمان‌ها!

و من که خانه ندا….بغض من ترک برداشت

خوشا به حال شما ای همیشه خندان‌ها!

دوباره ساعت صفر است و زرد می‌خوانم

غزل، خزانِ دلم را به گوش توفان‌ها

دوباره با غم خود پرسه می‌زنم در شب

و همنوای دلم زوزه زمستان‌ها

دوباره ساعت صفر است و من که می‌میرم

به روی حیرت یخ‌بسته خیابان‌ها

دوباره ساعت صفر است و نعش یک انسان

به روی دست زمین مانده، ای…انسان‌ها!

رضا اسماعیلی

آخرین دقیقه‌های آخرالزمان

پیراهن سفید ستاره، سیاه بود

تابوت شب، روان و بر آن، نعش ماه بود

خورشید: کوهی از یخ و هرچه درخت: سنگ!

بی‌ریشه بود هرچه که نامش گیاه بود

دنیا مکرّر از عَبَثِ هرچه هست و نیست

در خود زمین: تکیده، زمانه: تباه بود

بی‌شک، هُبَل، خدای‌ترین خدایگان

عُزّا برای جهل عرب، تکیه‌گاه بود

کعبه، پر از شکوه و شعف، شور و زندگی

امّا برای روح بَشَر، قتلگاه بود

شهری پر از کنیزک و بَرده، که هرچه مست

خمرش به جام و عیش مدامش به راه بود

با هر پسر، ولیمه و شادی، ولی چه چیز

در انتظار دختر یک «رو‌سیاه»۱ بود؟

در چشم‌های وحشی بابا، دو دست گور

تنها پناه دخترکِ بی‌پناه بود

بابا به روی ننگ قبیله که خاک ریخت

تنها سؤال دخترکش، یک نگاه بود

لبریز بغض، بر دو دهانی که می‌شدند

هر بار باز و بسته «دعا»؟ نه «دو آه» بود

روشن: سیاه و خوب: بد و هرچه خیر: شرّ

عصیان: ثواب و صحبت از ایمان: گناه بود

سیر و سقوط، معنی سیر و سلوکشان

اوج صعودها، همه در عمق چاه بود

سالک اگر که کافر، یا کفر اگر سلوک

کعبه، نه قبله‌گاه، که یک خانقاه بود

این گونه شد که نعره زد ابلیس: ای خدا!

حق با من است، خلقت تو اشتباه بود

*

فوج مَلَک به ظنّ غلط در گمان شدند

با طرح نکته‌ای، همگی نکته‌دان شدند

توفان شک وزید و ملائک از آسمان

با کشتی شکسته، به دریا روان شدند

عرش از درون به لرزه درآمد که: بس کنید!

از این به بعد، اهل زمین در امان شدند

شک شد: یقین و «کن فیکون» بانگ در گرفت

بود و نبود، آنچه نبودند آن شدند

برقی زد آسمان و زمین، غرق نور شد

یک یک ستارگان همگی کهکشان شدند

مردان گوژپشت و درختان پیر و خشک

قد راست کرده، باز، نهالی جوان شدند

بر قبرهای کوچک و بی‌نام و بی‌شمار

حک شد که بعد از این پدران، مهربان شدند

هر سنگ: شاخه‌ای گل و هر صخره: جنگلی

انبوه رنگ‌ها همه رنگین‌کمان شدند

کسرا شکست و آتش آتشکده نشست

رود از خروش ماند و علائم عیان شدند

اهل زمین، بدون پر و بال، پَر زدند

مردم، تمام، سالک هفت آسمان شدند.

مهدی زارعی

پی‌نوشت‌ها

  1. و چون یکی از آنها را به فرزندی دختر، مژده ‌آید، از شدّت غم و حسرت، رخسارش«سیاه» و سخت دل‌تنگ می‌شود(سوره نحل، آیه ۵۸).

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *