سیّد سعید هاشمی
مردی بود که همیشه الکی عصبانی بود. توی خانه، داد و قال راه میانداخت. سر زن و بچّهاش فریاد میزد. کاسه بشقاب را پرت میکرد. توی خیابان هم آرام نبود. اگر عابری جلوی راهش سبز میشد، با او گلاویز میشد. حتی گاهی با ماشین که خلاف میرفت، اگر کسی اعتراض میکرد، زود از ماشین پیاده میشد و با طرف، درگیر میشد. بارها از دستش شکایت کردند و او را به کلانتری بردند. توی کلانتری که همه از دست او ذلّه شده بودند، از او میپرسیدند: «آخه مرتیکه! تو درد و مرضت چیه که نمیتونی آروم بمونی؟».
او هم جواب میداد که:«جدّ و آبادتون درد و مرض داره! الهی به درد من گرفتار بشین تا بفهمین من چی میکشم!».
مأمورین کلانتری هم برای این که او را ادب کنند، میانداختندش توی بازداشتگاه تا بفهمد که یک من ماست، چهقدر کره دارد!
یک روز، فک و فامیل و در و همسایه و مسئولین و همکاران یارو، دور هم نشستند تا فکری برای این آقای بدعُنُق بکنند. خلاصه، همه فکرهایشان را ریختند روی هم و در آخر به این نتیجه رسیدند که همه چیز را بسپارند به همسر او. با همسر او صحبت کردند و از او خواستند یک شب که شوهرش تقریباً حال خوشی دارد، پای حرفهای او بنشیند و ببیند این ناراحتیها و تلخکامیهای او از کجا سرچشمه میگیرند و چرا او هیچ وقت حاضر نیست خودش را شاد نشان دهد.
چند شب بعد، خانم خانه، خانهاش را حسابی تمیز کرد. چند جور غذا برای شام آماده کرد. بهترین لباسهایش را پوشید و منتظر شوهرش شد.
چند لحظه بعد، شوهرش خسته و کوفته از سرکار آمد. حسابی کفری بود. موهایش ژولیده، لباسهایش عرق کرده و بادمجانی هم پای چشمش سبز شده. معلوم بود دوباره با کسی درگیر شده است.
زنش، با لبخند گفت:«سلام!».
مرد جواب داد:«سلام و زهر مار! چیه؟ چرا نیشت بازه؟ مگه میمون دیدی؟».
زن، فوری نیشش را بست و گفت:«نه عزیزم! میخواستم خستگیات در بره».
مرد، نگاهی به سر و وضع زن انداخت و گفت:«اِ…اِ…اِ… تو که لباسهای مهمونیت رو پوشیدی؟ مگه بنا نبود اینها رو توی عروسی بپوشی؟ چرا الآن پوشیدی که کهنه بشن؟ آخه من از کجا پول لباسهای تو رو جور کنم؟».
و حمله کرد به طرف زن. زن، مظلومانه گفت:«عزیزم! یه لحظه دست نگهدار. بذار با هم گفتمان کنیم. من اینها رو پوشیدم که تو خوشت بیاد. ناراحت نشو، قراره بابام یک دست لباس نو برام بخره».
با این حرف، مرد، آرام شد. زن، سفره انداخت و شام را کشید. مرد نشست سر سفره. تا نگاهش به غذا افتاد گفت:«اَه…اَه… بازم که قرمهسبزی درست کردی؟ مگه تو نمیدونی من از لوبیا بدم میآد؟ مگه نمیدونی من نفخ دارم شکمم باد میکنه؟».
زن گفت:«عزیزم! اینو برای خودم درست کردم. برای تو قیمهپلو گذاشتم».
ـ چی قیمه پلو؟ غلط کردی! مگه تو نمیدونی من از بچگی از قیمهپلو بدم میاومد. چرا کشک بادمجون درست نکردی؟
ـ وا! راست میگی؟ به خدا خبر نداشتم. عیبی نداره. اتفاقاً کشک بادمجون هم درست کردم.
و سریع، کشک بادمجان را آورد سر سفره. مرد، حسابی کفری شده بود. خون خونش را میخورد. از هر راهی وارد شده بود، به بنبست خورده بود؛ امّا خودش را دلداری میداد که: «عیبی نداره. بذار شامو بخورم. بالاخره یه راهی پیدا میشه که جیره امشب این ضعیفه رو بذارم کف دستش».
بعد از شام، زن نشست کنار شوهرش و گفت:«عزیزم! تو چرا اینقدر عصبانی هستی؟ چرا ناراحتی؟».
مرد گفت:« به تو چه! تو مگه فضولی؟».
زن به روی خودش نیاورد و گفت: «یادش به خیر او قدیمها! چهقدر شاد بودی! چهقدر انرژی و نشاط داشتی! چهقدر مهربون بودی! همیشه با میوه و گل میاومدی توی خونه! همیشه لبخند روی لبت بود! همیشه…».
زن، آنقدر گفت و گفت و گفت تا مرد، کمکم تحت تأثیر قرار گرفت و رفت به دوران قدیم که شادی در دلش خانه داشت و زندگیاش در آرامش غرق بود.
مرد گفت:«میدونی! من قبلاً خیلی آدم شادی بودم؛ ولی امان… از دست این نویسنده پولدوست که به خاطر پول، منو بدبخت کرد. اعصابمو بههم ریخت تا بتونه طنزش رو بنویسه».
زن گفت:«وا! کدوم نویسنده؟!».
ـ همین نویسنده که الآن داره به حرفهای ما گوش میده و اونها رو مینویسه.
نویسنده: برو آقا! به من چه! چرا ضعف اخلاقت رو میذاری پای حساب من؟
مرد با داد و فریاد:«مگه تو به خاطر همین طنز، منو مجبور نکردی که شادیهام رو کنار بذارم و عصبانی بشم.
این تویی که زندگیم رو بههم ریختی. آبروم رو تو در و همسایه بُردی. باعث شدی همه جا کتککاری کنم…».
ـ برو عمو! به من چه! میخواستی شخصیت خودت رو حفظ کنی. تازه من هم اگه از تو بخوام، تو نباید قبول کنی!
ـ خجالت بکش نویسنده عوضی! قلم به دست مزدور! آی مردم…!
زن: «وا! مرد داد نزن! ول کن این ذلیل شده رو! میریم از دستش شکایت میکنیم».
نویسنده:«خانوم! احترام خودتون رو نگه دارید. من دوست ندارم با زن جماعت، طرف بشم».
مرد: «خجالت بکش! خفه شو! با ناموس من دهن به دهن نشو! آی….نفس کش…!».
روز بعد، صفحه حوادث روزنامهها:
شب گذشته، جنازه طنزنویس یکی از مجلّات، در کوچهای بن بست در محلّه غربی شهر، کشف شد. این شخص ـکه هفده چاقو و دوتا لگد خورده است ـ ، به دلیل خونریزی شدید، جان خود را از دست داده است. از ضارب یا ضاربین، اطلاعی در دست نیست و پلیس در حال پیگیری موضوع است.