سيماى درخشان امام على(ع) از منظر ديگران
عسكرى اسلامپوركريمى
مقدّمه
جهان، على(ع) را مىستايد. به دانش و بينش و ايمانش. با احترام آميخته به شگفتى به او مىنگرد. براستى اميرالمؤمنين، على(ع)، انسانى استثنايى بود. ازاين رو، شناخت شخصيت عظيم آن امام همام بسادگى براى همگان ميسّر نيست.
على(ع) معماى خلقت است. يكتا گوهرى كه جهان آفرينش، بعد از وجود مقدّس پيامبر اسلام(ص) شخصيتى چون او (امام على (ع)) را در خود نديده و نخواهد ديد و آنچه گفته شود و بگوييم و بگويند و بنويسند، تنها قطرهاى از آقيانوس بيكران فضايل و عظمت مولىالموحدين على(ع) است. براين اساس، پرداختن به زندگى سراسر ايمان و تقواى آن امام همام محدوديتى ندارد. تاكنون درباره آن ابرمرد اسلام سخنها و شعرها گفته شده، كتابهاى فراوانى نوشته شده است، نه فقط از شيعه، بلكه از جانب غير شيعه و حتى از غير مسلمان و ماديگراها كتابها و شعرها و … نوشته شده است. شگفت اينجاست كه همه كتابها و بررسيها يك نتيجه را به دست داده است: على(ع) انسانى برگزيده و برجسته بوده كه همه افعال و اعمال زندگى آن امام همام بر اصول شرافت و صداقت استوار گرديده و ملهم از تعاليم ربّانى بوده است.
سخن گفتن درباره على(ع) كارى بسيار مشكل است؛ چنانكه آن دانشمند اهلسنت گفته است: “سخن گفتن درباره على(ع) ممكن نيست. اگر قرار است حق على ادا شود گويند غلوّ است، و اگر حق او ادا نشود درباره على(ع) ظلم است.”
در مقابل عظمت دريا، كيست كه سر تعظيم فرود نياورد، چه كسى توان دارد كوههاى سترگ را به عظمت ياد نكند؟ چه كسى جرأت انكار انوار درخشان خورشيد تابان را دارد؟ كدام پرنده مىتواند در ساحت قدسىِ اين عَنقاى تيزپرواز خودنمايى كند؟
بىگمان، هيچ كس توان تماشاى اقيانوس موّاج مناقب و فضايل اميرالمؤمنين، على(ع) را ندارد، چه رسد به آن كه بتواند مقامات آن حضرت را بيان كند. بدون هيچ تعارفى، درباره على(ع) سخن گفتن و اوصاف او را بيان نمودن، كارى است بس مشكل. براين اساس، خليفه دوم از پيامبر گرامى اسلام(ص) نقل نمود كه آن حضرت فرمود: “لو ان الرياض اقلام والبحر مداد والجن حساب والانس كتاب ما احصوا فضائل على بن ابىطالب”(1) اگر همه درختان باغها قلم شوند، و تمام درياها مركب و جوهر، و جنها حسابگر و انسانها نويسنده گردند، نمىتوانند فضايل على (ع) را شماره كنند.
ازاين رو بايد گفت:
كتاب فضل تو را آب بحر كافى نيست
كه تر كنم سر انگشت و صفحه بشمارم
از منابع مهمى كه در شناخت وجود ملكوتى آن امام همام موجود است، كلمات و مرويّات خلفاى سهگانه مىباشد. دانستن اين مطالب از چند جهت مورد توجّه و اهميّت است:
اولاً: مقام رفيع اميرالمؤمنين، على (ع) را از زبان كسانى كه به عنوان بعضى از صحابه رسول خدا (ص) مطرح بودند، و سخنان آن حضرت را شنيدند، مىشناسيم.
ثانياً: به طور قطع، ميزان شناخت پيروان مذاهب مختلف عامّه با مطالعه اين مطالب، نسبت به آن حضرت بيشتر و كاملتر خواهد شد. و تحولّى نو در آنان پديد خواهد آمد.
ثالثاً: از اين طريق، ماهيّت كسانى كه بعد از پيامبر اكرم(ص)، سفارشها و وصاياى آن حضرت را در مورد خلافت و ولايت على(ع) ناديده گرفته و با ايجاد شوراى انحصارى، اقدام به تعيين خليفه براى مسلمانان كردند، كاملاً روشن مىشود. در اين نوشتار مختصر بر آنيم تا با مطالعه در منابع اصيل اسلامى، دلايل و شواهد تاريخى و سخنان و اعترافات ديگران (غير شيعه اثنى عشريه): سخنان و مرويّات خلفاى سهگانه و عايشه (امّ المؤمنين) و انديشمندان بزرگ اهلسنت و انديشمندان بزرگ غير مسلمان و حتّى سخنان و اعترافات دشمنان قسم خورد امام على (ع) را كه درباره عظمت آن معماى خلقت بيان شده، مورد بررسى قرار مىدهيم. در اين راستا از خداوند منّان و وجود پر بركت حضرت اميرالمؤمنين، على بن ابىطالب (ع)، عاجزانه استعانت مىجوييم.
امام على (ع) از ديدگاه خلفاى سهگانه
خليفه اوّل (ابوبكر بن ابى قحافه)
شعبى مىگويد: خليفه اول (ابوبكر) در محلّى نشسته بود كه ناگاه (وجود مبارك) امام على(ع) از دور نمايان شد، چون ابوبكر او را ديد گفت: “من سره ان ينظر الى اعظم الناس منزلة و اقربهم قرابة و افضلهم دالة و اعظمهم غناء عن رسول الله صلى الله عليه(و آله) و سلم، فلينظر الى هذا الطالع”(2) هر كس دوست دارد به بزرگترينِ مردم در مقام و منزلت، نزديكترين مردم به پيامبر (ص)، برترين مردم در نام و نشان، بزرگترين مردم در بى نيازى از مردم، كه از جهت رسول الله به دست آورده بنگرد، به اين شخصى كه از دور نمايان است “امام على (ع) نگاه كند.
از زيد بن على بن الحسين(ع) روايت شده كه گفت: از پدرم على بن الحسين(ع)، شنيدم كه مىفرمود: “سمعت أبى الحسين بن على يقول: قلت لابى بكر، يا ابابكر، من خير الناس بعد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم؟ فقال لى: ابوك…”(3) از پدرم حسين بن على (ع) شنيدم كه مىفرمود: به ابوبكر گفتم، اى ابوبكر، بهترين مردم بعد از رسول خدا(ص) چه كسى است؟ به من گفت: پدر تو… .
ابن مغازلى در مناقب مىگويد: “…فقال ابوبكر: صدق الله و رسوله، قال لى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ليلة الهجرة، و نحن خارجان من الغار نريد المدينة: كفىّ و كفّ علىّ فى العدل سواء…”(4) ابو بكر گفت: خدا و رسولش راست گفتند، رسول خدا (ص) در شب هجرت در حالى كه بيرون از غار بوديم و اراده (رفتن) به مدينه را داشتيم به من فرمود: دست من و دست على در عدل و داد برابر است.
عايشه مىگويد: ابوبكر (پدرم) را ديدم كه بسيار به چهره على بن ابىطالب (ع) نگاه مىكند؛ پس گفتم: اى پدر! همانا تو زياد به چهره على نگاه مىكنى. (علت چيست؟)” فقال لى: يا بنية سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: النظر الى وجه علىّ عبادة”(5) پدرم گفت: دخترم از رسول خدا شنيدم كه مىفرمود: نظر كردن بر چهره على عبادت است.
از ابن عمر روايت شد كه ابو بكر گفته است: “ارقبوا محمدا صلى الله عليه و آله و سلم فى أهل بيته، اى احفظوه فيهم فلا تؤذوهم”(6) رعايت كنيد محمد(ص) را در (مورد) اهلبيت او. يعنى حفظ كنيد (حرمت) او را در ميان اهلبيتش، پس اهلبيت آن حضرت را اذيت نكنيد.
از حارث ابن اعور روايت شده كه روزى پيامبر اكرم(ص) در ميان جمعى از ياران خود حاضر بود، پس فرمود: به شما نشان مىدهم آدم(ع) را از جنبه علمش و نوح را از جنبه فهمش و ابراهيم را از جنبه حكمتش؛ پس چيزى نگذشت كه على(ع) آمد. ابوبكر عرضه داشت: يا رسول الله(ص)!”اقتست رجلاً بثلاثة من الرسل، بخ بخ لهذا الرجل، من هو يا رسول الله؟ قال النبى (ص): أولا تعرفه يا ابابكر؟ قال:الله و رسوله اعلم. قال (ص): هو ابوالحسن على بن ابى طالب (ع)؛ فقال ابوبكر: بخ بخ لك يا اباالحسن و اين مثلك يا اباالحسن”(7) ابوبكر عرضه داشت: يا رسول الله(ص)! مردى را با سه نفر از پيامبران برابر كردى، به به به اين مرد، او كيست، اى رسول خدا؟ پيامبر اكرم(ص) فرمود: آيا او را نمىشناسى اى ابابكر؟ ابوبكر عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. حضرت فرمود: او ابوالحسن على بن ابى طالب(ع) است. پس ابوبكر گفت: به به به تو اى ابوالحسن، مثل تو كجا خواهد بود اى ابوالحسن.
از قيس بن حازم روايت شده كه: ابوبكر با على(ع) ملاقات كرد، پس ابوبكر به چهره آن حضرت نگاه كرده و تبسم مىنمود، على(ع) به او فرمود: چرا تبسم مىكنى؟ گفت : شنيدم پيامبر اكرم(ص) مىفرمود: هيچ كس بر صراط نمىگذرد، مگر كسى كه على برايش گذرنامه صادر كرده باشد.(8)
در روايتى از “انس بن مالك” آمده است كه يك دانشمند يهودى پس از رحلت پيامبر(ص) وارد مدينه شد، و چون از “وصىّ” پيامبر(ص) سؤال كرد، او را به حضور “ابوبكر” آوردند.
يهودى گفت: من سؤالاتى دارم كه جز پيامبر و يا وصىّ او كسى ديگر نمىتواند آنها را پاسخ دهد: “ابوبكر” گفت: هر چه مىخواهى سؤال كن.
يهودى: مرا خبر ده از چيزى كه براى خدانيست، و از آنچه در نزد او نيست، و آنچه را كه خدا آن را نمىداند؟!!
ابوبكر چون پاسخ وى را نمىدانست، او را متهم كرده و گفت: اينها سؤالات افراد بى دين است و آنگاه قصد كرد كه آن يهودى را تنبيه نمايد!!
“ابن عباس” خطاب به ابوبكر گفت: با مردى يهودى انصاف نكرديد، يا جوابش را بگوئيد، و يا به حضور اميرالمؤمنين على(ع) رويد، زيرا من از پيامبر خدا شنيدم كه او را دعا كرد…
ابوبكر و يهودى و همراهان به خانه على(ع) آمده و سؤال يهودى را مطرح ساختند. حضرت در جواب او فرمود: امّا آنچه را كه خدا نمىداند عقيده شما يهوديهاست كه مىگوئيد: “عُزَير فرزند خداست” در حالى كه او براى خويش فرزندى قايل نيست.
در مورد سؤال دومتان “ظلم و ستم” است، كه نزد خداوند اينها وجود ندارد.
امّا اين كه در سؤال سوّم پرسيدهايد آن چيست كه براى خدا نيست؟ آن شريك و همتا است كه پروردگار عالم از آن مبرّا است.
هنگامى كه يهودى اين جوابهاى درست را شنيد، زبان به اظهار “شهادت” گشود و گفت: “اشهد أن لا اله الاّ الله، و اشهد أنّ محمداً رسولُ الله، و اشهد أنّك وصىُّ رسولِ الله” در حالى كه ابوبكر و مسلمانان حاضر اين صحنه را تماشا مىكردند، با شادى و خوشحالى زبان به تحسين امام على(ع) گشوده و به اتفاق گفتند: “يا مفرِّج الكُرَبِ”؛ اى على! اى مرد بزرگوارى كه غمها و غصهها را از ما برطرف كردى!(9)
ابوبكر در موارد متعدد، بالاى منبر و در حضور بسيارى از مسلمانان گفت: “اقيلونى، اقيلونى و لست بخير منكم و علىّ فيكم”(10) مرا رها كنيد، مرا رها كنيد، كه من بهترين شما نيستم در حالى كه على در ميان شماست.
خليفه دوّم (عمر بن خطّاب)
از ابن عباس روايت شده كه (گفت): من و عمر بن خطاب در يكى از كوچههاى مدينه مىرفتيم پس عمر گفت: “… يا ابن عباس…و الله لسمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول لعلى بن ابىطالب: من احبّك احبّنى و من احبّنى احبّ اللّه، و من احبّ اللّه ادخله الجنة مدلاً”(11) اى فرزند عباس… به خدا سوگند همانا شنيدم از رسول خدا(ص) كه به على بن ابىطالب مىفرمود: كسى كه تو را دوست بدارد مرا دوست داشته و كسى كه مرا دوست بدارد خدا را دوست داشته و كسى كه خدا را دوست بدارد خداوند او را وارد بهشت مىكند.
همچنين وي مىگويد: از عمر بن خطاب شنيدم مىگفت: “كفوا عن ذكر على بن ابى طالب عليه السلام فلقد رأيت من رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فيه خصالا لان تكون لى واحدة منهن فى آل الخطاب احبّ الىّ مما طلعت عليه الشمس”(12) از بدگويى علىبن ابى طالب(ع) خوددارى كنيد كه من از رسول اكرم (ص) درباره فضيلت او خصلتهايى ديدم كه اگر يكى از آن خصلتها در خاندان خطاب مىبود در نزد من از هر جا و هر چه كه خورشيد بر آن مىتابد محبوبتر مىبود.
عمر بن خطاب گفت: “لقد أعطى على ثلاث خصال لان تكون لى خصلة منها احبّ الىّ من أن أعطى حمر النعم، فسئل و ما هى؟ قال: تزويج النبى صلى الله عليه و آله و سلم ابنته و سكناه المسجد لا يحل لاحد فيه ما يحل لعلىّ و الراية يوم خيبر”(13) به على سه خصلت كرامت شده كه اگر يك خصلت از آن به من داده مىشد براى من محبوبتر از داشتن شتران سرخ مو (كه داراى قيمت بسيار هستند) بود، پرسيده شد آن خصائل كدام است؟ گفت: به ازدواج در آوردن پيامبر دخترش را براى على(ع) و جاى گرفتن او در مسجد كه حلال نبود بر هيچ كس در مسجد آنچه كه براى على حلال بود و گرفتن پرچم در جنگ خيبر.
عمّار دهنى، از سالم بن ابى جعد روايت كرد كه گفت: “به عمر (بن خطاب) گفته شد كه همانا تو به گونهاى با على رفتار (نيكو و شايسته) دارى كه با كسى از اصحاب پيامبر چنين رفتارى را ندارى؟ عمر گفت: به درستى كه على مولاى من است.”(14)
همچنين عمّار دهنى در روايتى ديگر از “ابى فاخته” نقل كرد كه گفت: على(ع) آمد در حالى كه عمر در جايگاه خود نشسته بود؛ چون عمر آن حضرت را ديد لرزيد و تواضع كرد و براى نشستن على(ع) جائى باز كرد، وقتى كه على(ع) برخاست: شخصى به عمر گفت: اى امير، تو با على(ع) روشى به كار بردى كه با هيچ يك از اصحاب رسول خدا(ص) آن رفتار را انجام ندادهاى! عمر گفت: “ما يمنعنى، و الله انه مولاى و مولى كل مؤمن”(15) چه چيزى مرا از اين رفتار باز مىدارد؟ قسم به خدا كه او مولاى من و مولاى همه مؤمنان است.
از عمر بن خطاب روايت شد كه گفت: رسول خدا(ص)، على را مهتر و بزرگ (مسلمانان) قرار داد، پس فرمود: “من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه، و اخذل من خذله و انصر من نصره اللهم انت شهيدى عليهم؛ هر كس من مولاى او هستم، پس على مولاى اوست، پروردگارا! دوست بدار دوست او را و دشمن بدار دشمن او را، و ذليل نما كسى را كه او را ذليل مىكند و يارى فرما كسى را كه ياور اوست. خدايا! تو گواه من بر آنان مىباشى.”
عمر گفت: در كنار من جوان خوش سيما و خوش بويى بود، پس گفت: “يا عمر، لقد عقد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم عقداً لا يحله الا منافق فاحذر أن تحله؛ اى عمر به درستى كه رسول خدا پيمان و بيعتى انجام داد كه جز منافق آن را نقض نمىكند پس بر حذر باش كه مبادا آن را نقض كنى.”
عمر گفت ،همان زمان، عرض كردم يا رسول الله! وقتى كه شما در مورد على(ع) سخن مىگفتى، در كنار من جوان خوش سيما و خوشبويى بود كه به من چنين و چنان مىگفت.
حضرت فرمود: “نعم يا عمر! انه ليس من ولد آدم، لكنّه جبرئيل اراد ان يؤكد عليكم ما قلته فى علىّ”(16) بله اى عمر، او از فرزندان آدم نبود، بلكه جبرئيل بود و خواست تا بر شما در مورد آنچه كه من در مورد على گفتم تأكيد كند.
ابوهريره از عمر بن خطاب نقل نموده كه گفت: “رسول خدا(ص) فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه؛ كسى كه من مولاى او هستم، على مولاى اوست.”(17)
در تاريخ آمده است كه خليفه دوم در روز غدير خم، بعد از آن كه پيامبر اكرم(ص) على را به ولايت منصوب فرمود، خطاب به على (ع) گفت:”هنيئا لك يابن ابى طالب اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة؛(18) گوارا باد بر تو اى پسر ابى طالب كه مولا و صاحب اختيار همه مردان و زنان مؤمن شدى.”
همچنين عمر بن خطاب گفت: “اشهد على رسول الله صلى الله عليه “و آله و سلم لسمعته و هو يقول: لو أنّ السماوات السبع وضعت فى كفة و وضع ايمان علىّ فى كفة لرجح ايمان علىّ؛(19) شهادت مىدهم كه از رسول خدا(ص) شنيدم مىفرمود: اگر هفت آسمان را در يك كفه (ترازو) بگذارند و ايمان على را در كفه ديگر، ايمان على رجحان و برترى خواهد داشت.”
از خليفه دوّم روايت شده كه گفت: من و ابوبكر و ابوعبيدة و عدهاى ديگر بوديم وقتى كه پيامبر اكرم(ص) بر كتف على زد، پس فرمود:” يا على انت اول المؤمنين ايماناً و أولهم اسلاماً و انت منى بمنزلة هارون من موسى (ع)؛(20) اى على تو اولين مؤمن از نظر ايمان و اولين آنها از جهت اسلام آوردن مىباشى. تو نسبت به من، به منزله هارون نسبت به موسى (ع) هستى.”
سويد بن غفله گفت: عمر، مردى را ديد كه نسبت به على (ع) دشمنى مىورزد. عمر گفت: گمان مىبرم كه از منافقين باشى. از رسول خدا (ص) شنيدم كه مىفرمود: “علىٌّ منّى بمنزلة هارون من موسى إلا أنه لا نبىّ بعدى؛(21) على نسبت به من، به منزله هارون به موسى است؛ جز اين كه پيامبرى بعد از من نيست.”
در زمان خليفه دوم، مردى نزد وى آمده و از على (ع) شكايت كرد، خليفه دوم ضمن ناراحتى با اشاره به قبر پيامبر (ص) گفت: “لا تذكُر علياً إلاّ بخيرٍ فَإنَّك اِن آذيتَهُ آذيَتَ هذا فى قبره؛(22) از على جز خوبى سخن ديگرى مگو، زيرا اگر او را اذيّت كنى، رسول خدا را در قبرش ناراحت مىسازى!”
حافظ بخاري، محدث بزرگ اهلسنت در “صحيح بخارى” از خليفه دوم نقل مىكند كه گفت: “رسول خدا (ص) از دنيا رفت در حالى كه از على (ع) راضى و خشنود بود.”(23)
به هر حال، خليفه ثانى همانند خليفه اول در موارد متعددى به فضايل و مناقب اختصاصى امام على (ع) اعتراف مىنمود.(24) چنانكه به نقل شيعه و سنىّ، خليفه دوم در موارد متعددى گفته است: “لَولا عَلىٌّ لَهَلَكَ عُمَر”(25) اگر على نبود عمر هلاك مى شد.”
عبدالله بن عباس و ديگران با ذكر سند نقل كردهاند: مردى از على(ع) به عمر شكايت كرد و چون حضرت در آن مجلس حاضر بود، عمر گفت: يا اباالحسن! برخيز و كنار شاكى بنشين. على(ع) برخاست و در كنار آن مرد نشست، پس از گفتگو و بيان قضيه، عمر متوجه شد كه چهره على(ع) متغيّر و دگرگون است. از اين رو گفت: يا اباالحسن از چه جهت چهرهات را متغيّر مىبينم، مگر از آن چه گذشت ناخشنودى؟ اميرالمؤمنين(ع) فرمود: آرى؛ عمر گفت: چرا؟ حضرت فرمود: به خاطر آن كه مرا در برابر مدعى به “كنيه” صدا زدى. چرا نگفتى يا على برخيز و در كنار مدعى بنشين؟ خليفه دوم، امام على(ع) را در آغوش گرفت و چشمان مباركش را بوسيد و گفت: “پدر و مادرم فداى شما باد. به وسيله شما خداوند ما را از تيرگى و تاريكى (كفر و شرك) به نور اسلام مشرّف ساخت.”(26)
در تاريخ آمده كه “خليفه ثانى” هنگام مرگش در مورد على(ع) گفت: “قد كنتُ اَجمعتُ بعد مقالتى لكم أن اُوَلّى امركم رجلاً هو اَحراكم أن يحملَكم على الحقِّ و اَشار بيدِهِ إلى علىٍّ (ع) … .”(27) من مىخواستم بعد از سخنانم براي شما، (در جريان شورا) آزادمردى را برايتان خليفه نمايم كه جوانمردترين شماست؛ ز يرا او با رهبرى خود جامعه مسلمانان را به سوى حق سوق مىدهد؛ آنگاه با دستش به طرف على (ع) اشاره كرد… .
همچنين در سخنى ديگر از او آمده است كه گفت: اگر على را خليفه كنند، او مردم را به راه راست هدايت مىكند(28) و بالأخره در فرازى ديگر از سخنانش آمده است: “اَجرَؤهم والله اِن وَلِيَها اَن يحملهم على كتاب الله و سنّ نبيّهم لصاحِبُك، اَما اِن وُلِّىَ اَمرهم حَمَلَهم على المُحجِّ البيضاءِ و الصراط المستقيم” (29) اى “ابن عباس”! با جرئتترين اين افراد (اهل شورا) كه بتواند مردم را مطابق كتاب خدا و سنّت پيامبر رهبرى كند، صاحب تو على(ع) است، چنانچه او متصدّى امور مردم گردد و به خلافت برسد، جامعه را به راه صحيح و مستقيم رهنمون مىسازد!!(30)
خليفه سوّم (عثمان بن عفان)
در تاريخ آمده است: “…عثمان به سوى على (ع) بازگشت و از آن حضرت درخواست كرد كه به سوى او برگردد. حضرت به طرف او آمد. پس (در اين وقت) عثمان شروع كرد به نگاه كردن (و تماشاى) آن حضرت. على (ع) فرمود: تو را چه شده است اى عثمان؟ چه شده تو را كه اين گونه به من خيره شده و نگاهم مىكنى؟ عثمان گفت: از رسول خدا (ص) شنيدم كه مىفرمود: نگاه كردن به على عبادت است.”(31)
درباره خليفه سوم آمده است كه وى سه مرتبه از على(ع) دعوت كرد كه با وى همكارى نمايد، مرتبه اول در سال22 هجرت، يعنى در همان سالى كه بر مسند خلافت نشست آن دعوت به عمل آمد، و مرتبه ديگر در سال 27 هجرى، و سومين مرتبه در سال 32 بعد از هجرت؛ امّا على(ع) هيچ يك از آن دعوتها را براى همكارى سياسى نپذيرفت. ولى هر بار كه خليفه سوم (عثمان) از على بن ابىطالب(ع) دعوت به همكارى مىكرد، حضرت مىفرمود: يكى از كارهاى واجب كه بايد صورت بگيرد جمعآورى آيات قرآن و تدوين آن به شكل يك كتاب است و من حاضرم كه براى اين كار واجب با تو همكارى كنم… .”(32)
به هر حال عثمان نيز در زمان خلافتش در مواردى كه براى حل مشكلات علمى و قضائى احتياج پيدا مىكرد دست بدامن امام على(ع) زده و از آن حضرت استمداد مىكرد و به طور كلى على(ع) در تمام مشكلات علمى و سياسى و معضلات فقهى و قضائى راهنماى خلفاى ثلاثه بود.
نكته شايان توجّه اين كه: همكارى آن امام همام با خلفاى سهگانه نبايد به معناى تأييد اصل خلافت و روى كارآمدن آنها تلقّى شود، بلكه امام على (ع) براى مصلحت اسلام و مسلمانان آنها را هدايت مىكرد و به منظور حفظ تشكيلات ظاهرى اسلام با كمال صبر و بردبارى سكوت كرده و نمىخواست ميان امّت تفرقه و پراكندگى حاصل شود و از اعمال خلاف آنها، به ويژه از روش عثمان جلوگيرى كرده و آنها را از عواقب وخيم آن برحذر مىداشت.
بارها عثمان را نصيحت و دلالت نمود؛ ولى او توجّهى به نصايح آن امام همام ننمود و عاقبت به دست مسلمانان ناراضى، گرفتار شد و به قتل رسيد.
خليفه سوم در ايّامى كه به كشته شدن نزديك مىشد، اين بيت را به تمثيل به على(ع) نوشت:
فان كنت مأكولا فكن انت آكل
و الا فادركنى و لما امزق
ترجمه آن: اگر مرا همى بايد كشت، پس تو بكش كه على بن ابىطالبى، و اگر نمىبايد كشت، مگذار كه طلحه مرا بكشد و پاره پاره كند.(33)
ناگفته نماند كه اين شعر را زمانى عثمان بيان كرد كه طلحة بن عبيدالله با جماعتى از بنى تميم از بام سراى عثمان به قصد كشتن او بالا رفت.
عثمان در فرازى از سخنانش خطاب به على (ع)، چنين گفت: “…به خدا اگر بميرى، دوست ندارم بعد از تو زنده بمانم، زيرا جانشينى پس از تو نمىبينم. اگر باقى بمانى هيچ سركشى را نمىبينم كه تو را به عنوان نردبان و وسيله ياورى انتخاب كرده باشد و تو را پناهگاه و ملجأ شمرده باشد. نسبت من به تو مانند فرزندى است كه از طرف پدرش عاق شده… .”(34)
فضايل على(ع) از زبان عايشه
عايشه دختر خليفه اوّل، يكى از همسران پيامبر اكرم (ص) است بر اساس تواريخ معتبر، وى با على (ع) و فاطمه زهرا(س) و فرزندان ارجمند آنان ميانه خوبى نداشت. اين كينه و خصومت او با برپايى جنگ جمل كاملاً ظاهر شد. او همه سفارشهايى را كه پيامبر(ص) در مورد لزوم پيروى و اطاعت از على(ع) بيان فرموده بود، ناديده گرفت و آشكارا در مقابل آن حضرت به مبارزه برخاست.
اما مطلب شايان توجه اين است كه حقيقتاً فضيلت و كمال بىمنتهاى امام على (ع) و خاندان مطهّر آن حضرت به اندازهاى درخشندگى و نور افشانى دارد، كه بسان خورشيد تابان، هيچ كس و هيچ چيز قادر به جلوگيرى از پرتو افكنى آن نيست. به طورى كه حتّى عايشه با چنين تفكرى، هرگز نتوانست فضائل و كمالات آنان را كتمان كند. به عنوان نمونه، به ذكر برخى از سخنان و مرويّات او بسنده مىكنيم:
1- شخصى به نام “عطا پسر ابى رباح” مىگويد: از عايشه درباره على(ع) سؤال كردم، او گفت: “ذاك خير البشر لا يشك فيه الّا كافر”(35) او بهترين انسان است، و در اين مطلب شك و ترديد نمىكند، مگر كافر.
همچنين وى از عايشه روايت كرده كه گفت: “على بن ابىطالب اعلمكم بالسنة”(36) داناترين شما به سنّت پيامبر (ص)، على بن ابىطالب است.
عطا مىگويد عايشه گفت: “على اعلم اصحاب محمد (ص) و سلم”(37) داناترين اصحاب محمد “ص”، على (ع) است.
2- از عايشه روايت است كه گفت، رسول خدا (ص) به هنگام رحلت و احتضار در خانه او بود و فرمود: “ادعوا لى حبيبى (قالت) فدعوت له ابوبكر فنظر اليه ثم وضع رأسه ثم قال: ادعوا لى حبيبى. فدعوا له عمر، فلما نظر اليه وضع رأسه، ثم قال: ادعوا لى حبيبى، فقلت: ويلكم ادعوا له على بن ابىطالب، فوالله ما يريد غيره (فدعوا عليا فأتاه) فلما أتاه أفرد الثوب الذى كان عليه ثم أدخله فيه فلم يزل يحتضنه حتى قبض و يده عليه”(38) حبيب مرا نزد من فراخوانيد؛ پس ابوبكر را فراخوانديم، حضرت نگاهى به او كرد و سپس سر خود را برگرداند و فرمود: حبيب مرا نزد من فراخوانيد، پس عمر را فراخوانديم، وقتى حضرت به او نگاه كرد سر خود را برگرداند و فرمود: حبيب مرا نزد من فراخوانيد، پس من گفتم: واى بر شما، على بن ابىطالب را براى او فراخوانيد، به خدا سوگند غير از على را اراده نفرموده است، پس على را فراخواندند وقتى آن حضرت آمد، رسول خدا (ص) پارچهاى را كه روى خود داشت،كنار زد، پس على (ع) را داخل آن پارچه نمود، و او را از خود جدا نكرد تا رحلت نمود، در حالى كه دست پيامبر بر بدن على (ع) بود.
3- جميع بن عمير مىگويد از عايشه پرسيدم: “من كان احبّ الناس الى رسول الله (ص)، قالت: أما من الرجال فعَلِّى، و أما من النساء ففاطمة؛(39) محبوبترين مردم نزد پيامبر اكرم(ص) چه كسى بود؟ عايشه گفت: از مردان، على و از زنان فاطمه(س) نزد پيامبر محبوبتر از همه بودند.”
4- هشام بن عروه از پدرش، از عايشه روايت مىكند كه گفت: “قال رسول الله (ص): ذكر على عبادة”(40) رسول خدا (ص) فرمود: يادكردن على عبادت است.
5 – از عايشه روايت شده كه: “ان رسول الله (ص) خرج و عليه مرط مرجل من شعر أسود، فجاء الحسن فأدخله، ثم جاء الحسين فأدخله، ثم فاطمة، ثم على، ثم قال: “انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت”(41) رسول خدا (ص) بيرون آمد در حالى كه عباى منقوش را كه از موى سياه بود، بر تن خود داشت. پس حسن (ع) آمد و پيامبر (ص) او را داخل آنكساء كرد. سپس حسين (ع) آمد و آن حضرت حسين (ع) را نيز داخل كساء نمود، آنگاه فاطمه(س) و بعد على(ع) آمدند و داخل كساء شدند. سپس رسول خدا(ص) (اين جملات قرآنكريم را بيان) فرمود:”انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهلالبيت”.
6- از عايشه روايت شده كه گفت: “رحم الله عليّاً لقد كان على الحق… “(42) عايشه گفت: خدا على را رحمت كند كه حقيقتاً بر حق بود… .
7- شريح بن هانى از پدرش روايت مىكند كه عايشه گفت: “ما خلق الله خلقاً كان احبّ الى رسول الله (ص) من على”(43) خداوند آفريدهاى را خلق نكرد كه نزد رسول اكرم(ص)، از على(ع) محبوبتر باشد.
8 – عايشه گفت: پيامبر اكرم (ص) را ديدم ملتزم و همراه على(ع) بود و او را بوسيد و مىفرمود: “بابى الوحيد الشهيد، بأبى الوحيد الشهيد”(44) پدرم فداى شهيد تنها، پدرم فداى شهيد تنها.
پىنوشتها:
1. شيخ سليمان قندوزى حنفى، ينابيع الموده، ص 249- 250 ناشر دارالاسوه، چاپ اول، 1316 ق.
2. چرا شيعه شدم؟ تأليف جناب محمد رازى، ص 332 نشر فراهانى، تهران.
3. متقى هندى، كنزالعمال، ج12،ص 489 مؤسسة الرسالة بيروت، چاپ پنجم.
4. مناقب ابن مغازلى، ص 129، ح 170، تحقيق: محمدباقر بهبودي، مكتبة الاسلامية، تهران، 1394 ق؛ ابى القاسم على بن الحسن بن هبة الله الشافعى المعروف به ابن عساكر، ترجمة الامام على بن ابيطالب (ع) من تاريخ دمشق، ج 2، ص 438 ،اواخر ح 95، تحقيق: شيخ محمد باقر محمودي، چاپ دوم، مؤسسة المحمودي للطباعة و النشر، بيروت، 1398 ق؛ كنزالعمال،ج 12،ص 489.
5. اسماعيل بن كثير الدمشقى، البداية و النهاية، ج 7، ص 358، داراحياء التراث العربى، بيروت، چاپ اول، 1408 ق؛ جلال الدين سيوطى، تاريخ الخلفاء، ص 172، دارالفكر بيروت؛ ابن مغازلى، مناقب، ص 210، حديث 252، چاپ اول.
6. شيخ سليمان قندوزى حنفى، ينابيع الموده، باب 54، صص 194 و 356 ،ناشر دارالاسوه، چاپ اول، 1316 ق؛ كنزالعمال، ج 13، ص 638.
7. الموفق بن احمد بن محمد المكى الخوارزمى، المناقب، فصل 7، ص 45، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1411ق.
8. ابن حجر عسقلانى، صواعق المحرقه، ص 126، هيأت شباب التبليغ بكربلا و المطبعة العامرة الشرقيه؛ ابن مغازلى شافعى، مناقب على (ع)، ص 119.
9. شيخ عبدالحسين علامه امينى، الغدير، ج 7،ص 178، دارالكتب العربى، بيروت، 1379 ق؛ على بن شهر آشوب، مناقب على آل ابيطالب، ج 2، ص 257، چاپ حيدريه، نجف اشرف، 1376 ق.
10. ابن جرير طبرى، تاريخ طبرى، ج 2،ص 405 و 460، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت، 1403 ق؛ كنزالعمال، ج 5، ص 631، ش 14112 و ص 607،ش 14073، ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 17، ص 155 و 156 و ج 6،ص 20 چرا شيعه شدم؟ تأليف جناب محمد رازى، ص 332 به نقلش از: فخر رازى در نهاية العقول. حق اليقين، ج 1،ص 180.
11. پاورقى كتاب ترجمة الامام على بن ابيطالب (ع)، از تاريخ دمشق، ج 2،ص 388 (شرح محمودى).
12. كنزالعمال، ج 6،ص 393.
13. شيخ سليمان قندوزى حنفى، ينابيع المودة، فصل سوم، ص 343 نورالدين على بن ابى بكر، الهيثمى، مجمع الزوائد، ج 9،ص 120،دارالكتب العلميه، بيروت، 1408 ق؛ ابن عساكر، ترجمة الامام على بن ابيطالب (ع)، از تاريخ دمشق، ج 1،ص 219، حديث 282 (شرح محمودى).
14. ابن عساكر، ترجمة الامام على بن ابيطالب (ع)، از تاريخ دمشق، ج 2، ص 82،حديث 584 (شرح محمودى).
15. ابن عساكر، ترجمة الامام على بن ابيطالب (ع)، از تاريخ دمشق، ج 2، ص 82، حديث 585، (شرح محمودى).
16. شيخ سليمان قندوزى حنفى، ينابيع المودة (باب مودة الخامسة)، 297 ترجمة الامام على بن ابيطالب(ع)، از تاريخ دمشق، ج 2، ص 80.
17. ابن عساكر، ترجمة الامام على بن ابيطالب (ع)، از تاريخ دمشق، ج 2، ص 79، ح 581 ابن مغازلى، المناقب، ص 22.
18. ابن عساكر، ترجمة الامام على بن ابيطالب (ع)، از تاريخ دمشق، ج 2،ص 48 تا 51(شرح محمودى)؛ ابن كثير دمشقى، البداية و النهاية، ج 7، ص 350، كفاية الطالب، باب اول، ص 62، (تبريك ابوبكر و عمر به على عليه السلام).
19. ابن عساكر، ترجمة الامام على بن ابيطالب (ع)، از تاريخ دمشق، ج 2، ص 365، حديث 872 (شرح محمودى)؛ ابن مغازلى، مناقب، ص 289، شماره 330.
20. شيخ سليمان قندوزى حنفى، ينابيع المودة ،ص 239.
21. ابن عساكر، ترجمة الامام على بن ابيطالب (ع)، از تاريخ دمشق، ج 1،ص 330.
22. كنزالعمال، ج 13، ص 123،ش 36، 394، بحارالانوار، ج 40، ص 117، ح 1.
23. محمد بن اسماعيل البخارى، صحيح بخارى، ج 1، ص 181، دارالفكر بيروت.
24. دراين باره مرحوم علامه مجلسى باب مخصوصى را در كتاب گرانسنگ “بحارالانوار” آورده است، كه: اعترافات دشمنان مولاي متقيان در فضائل و مناقب آن حضرت است. …(بحارالانوار، ج 40، ص 127 – 117).
25. مناقب، خوارزمى، ص 80، ح 65 احمد بن عبدالله محب الدين طبرى، الرياضالنضرة، ج 3، ص 173، بيروت، دارالمعرفه، 1418 ق، چاپ اول؛ ينابيع المودة، قندوزى، ج 3، ص 147.
26. مناقب خوارزمى، ص 98 – 97.
27. تاريخ طبرى، ج 4، ص 227 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 190.
28. كامل ابن اثير، ج 3، ص 399 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 12، ص 108.
29. شرح نهج البلاغه ابن ابىالحديد، ج 6، ص 327، و ج 12، ص 52.
30. قضاوت با شماى خواننده عزيز و هوشيار است.
31. رجع عثمان الى على فسأله المصير اليه، فصار اليه فجعل يحد النظر اليه، فقال له على: مالك يا عثمان؟ مالك تحد النظر الى؟ قال: سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: النظر الى على عبادة. (البداية و النهاية، ج 7،ص 358، باب فضائل على عليه السلام)؛ سيوطى در تاريخ الخلفاء، ص 172.
32. فؤاد فاروقى، بيست و پنج سال سكوت على (ع) به نقل از رودلف ژايگر در كتاب “خداوند علم و شمشير”.
33. ابو محمد احمد بن على اعثم كوفى كندى، الفتوح، ترجمه: محمد بن احمد مستوفى هروى، ص 328، بيروت، دارالاضواء، 1411 ق، اول.
34. عبد الفتاح عبد المقصود، امام على بن ابى طالب (ع) (روزگار عثمان)، ص 202.
35. ابن عساكر، ترجمة الامام على بن ابيطالب (ع)، از تاريخ دمشق، ج 2، ص 448، ح 972.
36. سيوطى، تاريخ الخلفاء، ص 171 ؛ ينابيع المودة، فصل سوم، ص 343 ؛ابن عبد البر، استيعاب، اواسط شرح حال على (ع)، ج 3،ص 1104، روايت 1855 ترجمة الامام على بن ابيطالب (ع)، از تاريخ دمشق، ج 3،ح 1079، ص 48 ؛ بلاذرى، انساب الاشراف، ج 2، ص 124، ح 86، چاپ اول، بيروت.
37. حسكانى، شواهد التنزيل، ج 1، ص 47.
38. ابن كثير در البداية و النهاية، ج 7، ص 360، ابن عساكر، ترجمة الامام على بن ابيطالب (ع)، از تاريخ دمشق، ج 3، ص 14، ح 1027، محمد بن احمد بن عثمان ذهبى، ميزان الاعتدال فى نقد الرجال، ج 2، ص 482، شماره 4530، مناقب خوارزمى، ج 1، ص 38،فصل 4.
39. المستدرك، ج 3، ص 154و 157 ينابيع المودة باب 55،ص 202 و 241.
40. ابن مغازلى، مناقب، ص 206، ح 243 ابن عساكر، ترجمة الامام على بن ابيطالب (ع)، از تاريخ دمشق، ج 2،ص 408، ح 914 شرح محمودى؛ ابن كثير دمشقى، البداية و النهاية، ج 7، ص 358 كنز العمال، ج 11، ص 601 سيوطى، تاريخ الخلفاء، ص 172 ينابيع المودة، باب مناقب السبعون، ص 281، ح 46 و نيز ص 312.
41. زمخشرى، تفسير كشاف، ج 1، ص 369، ذيل آيه 61 از سوره آل عمران، فمن حاجك….
42. ابن كثير، البداية و النهاية، ج 7، ص 305، ح 14.
43. ابن عساكر، ترجمة الامام على بن ابيطالب (ع)، از تاريخ دمشق، ج 2، ص 162، ح 648، شرح محمودى.
44. هيثمى، مجمع الزوائد، ج 9،ص 138 ابن عساكر، ترجمة الامام على بن ابيطالب (ع)، از تاريخ دمشق، ج 3، ص 285، ح 1376 ينابيع المودة، باب 59، ص 339، كنزالعمال، ج 11، ص 617.