تصميم سران قريش براي ديدار با ابوطالب
حجه الاسلام و المسلمین رسولی محلاتی
بخش سوم
قسمت هشتم
بزرگان قريش نخستين اقدامي که بنظرشان عاقلانهتر
از اقدامات ديگر رسيد تا در مورد جلوگيري از تبليغات رسول خدا(ص) بدان دست زنند
اين بود که تصميم گرفتند نزد ابوطالب رفته و از او بخواهند بهر نحو که ميتواند و
خود مصلحت ميداند جلوي تبليغات آنحضرت را بگيرد و اين کار را به جهاي عاقلانهتر
از اقدامات حادّ ديگري تشخيص دادند:
از اين جهت که ابوطالب بزرگ قبيله بنيهاشم بود و
در ميان قبائل قريش و مردم مکه نيز شخصيت و احترام زيادي داشت و ميخواستند از اين
طريق منّتي هم بر او گذارده باشند و از اين احترام و شخصيت به نفع خود نيز استفاده
کرده باشند و از اين رو در يکي از اين ديدارها هنگاميکه نزد ابوطالب آمدند چنين
گفتند:
«يا اباطالب انّ لک سناًو شرفاًو منزلة
فينا، وانّا قد استنهيناک من ابن اخيک فلم تنهه عنّا، و انّا والله لا نصبر علي
هذا من شتم أبائنا و تسفيه احلامنا و عيب آلهتنا حتّي تکفّه عنّا او ننازله وايّاک
في ذلک …»[1]
اي ابوطالب تو در ميان ما از نظر سن مقامي والا
داري و شرافت و منزلتي بس بزرگ داري و ما يکبار درباره برادر زادهات بنزد تو آمده
و از تو خواستيم که جلوي او را بگيري ولي تو اين کار را نکردي، و ما بخدا سوگند
نميتوانيم دشنام بپدران و نسبت بيخردي به بزرگانمان و عيبجوئي خدايانمان را
تحمّل کنيم مگر آنکه خودت جلوي او را بگيري يا ما به جنگ تو برخاسته با تو کارزار
ميکنيم!!
جناب ابوطالب با اينکه طبق روايات معتبره و نظر
صحيح اهل تحقيق به رسول خدا (ص) ايمان آورده بود و از شرک و بتپرستي بيزا و مبّرا
بود، اما بخاطر آنکه بتواند از عهدةه حمايت و پشتيباني رسول خدا(ص) در برابر
مشرکان بخوبي برآيد، ايمان خود را اظهار نميکرد و در نزد آنها چنان وانمود ميکرد
که در سلک آنها زندگي ميکند و به عقيده و آئين آنها روزگار ميگذراند و به اصطلاح
تقيه ميکرد و اين مطلبي است که گذشته از روايات بسياري که در اين باره رسيده است
و قصائد و سخنان خود ابيطالب که در طرفداري از رسول خدا و دين الهي او سروده و در
کتابهاي معتبر تاريخي اهل سنت آمده بهترين گواه بر اين مطلب است- بشرحي که انشاء
الله تعالي در جاي خود خواهد آمد .
از اينرو مشرکان قريش، ابيطالب را از خود ميدانستند
و اگر سخني ميگفت ميپذيرفتند چون او را از پيروان رسول خدا(ص) بحساب نميآوردند
…
و جاي بسيار تعجب است از کساني همچون ابن کثير که
از اين واقعيت و فضيلت ابوطالب چشمپوشي کرده و او راتا لحظههاي آخر عمر کافر و
مشرک دانسته و بلکه درباره کفر آن جناب به توجيهاتي بيهوده ورزيده و آنرا از
حکمتهاي الهي دانسته با اينکه درباره حمايتهاي بيدريغ و فداکاريهاي او در راه
پيشرفت اسلام و جانبداري از رسول خدا قلمفرسائيها کرده و حتي سخنان و اشعار آن
جناب را نيز همانگونه که گفتيم نقل کرده … و گفتار زير از همين ابن کثير شامي
است که ميگويد:
رسول خدا دو عمو داشت که هر دو کافر بودند يکي
ابولهب که نامش عبدالعزي بود و ديگري ابوطالب!! ابولهب از سختترين دشمنان آنحضرت
بود ولي ابوطالب سخت با ابولهب مخالف بود … تا آنجا که گويد:
«و کان رسول الله احبّ خلق الله طبعاً و کان يحنو
عليه و يحسن اليه و يدافع عنه و يحامي و يخالف قومه في ذلک مع انّه علي دينهم و
علي خلّتهم، الّا انّ الله تعالي قد امتحن قلبه بحبّه طبيعاً لاشرعياً، و کان
استمراره علي دين قومه من حکمة الله تعالي و مما صنعه لرسوله من الحماية، اذ لو
کان اسلم ابوطالب لما کان له عند مشرکي قريش و جاهة ولاکلمة، ولا کانوا يهابونه و
يحترمونه ولاجترؤا عليه و لمدّوا ايديهم والسنتهم بالسوء اليه، و ربک يخلق ما يشاء
و يختار، وقد قسم خلقه انواعاً و اجناساً …»[2]
يعني – رسول خدا(ص) طبعاً محبوبترين خلق خدا نزد
او بود که نسبت به او مهر ميورزيد و نيکي ميکرد و از او دفاع نموده و حمايت مينمود
و با قوم خود در اين باره مخالفت ميورزيد با اينکه برآئين و روش آنها بود، جزآنکه
خداي تعالي دل او را به محبتي طبيعي نه شرعي آزموده بود ….
و اين استمراري که بر آئين خود داشت نيز از
حکمتهاي الهي بود که خدا براي حمايت از رسولش در او قرار داد زيرا اگر ابوطالب
مسلمان ميشد ديگر نزد مشرکان قريش آبرو و نفوذي نداشت و هيبت و احترامي از او نميگرفتند
و نسبت به او جري و دليگر شده و دست و زبانشانرا به بدي بجانب او دراز ميکردند، و
اينکار خداست که هرچه را بخواهد آفريده و انتخاب ميکند، و خلق خود را به نوعها و
جنسهاي جداگانهاي بخش کرده ….
و اين سخن بقدري غيرمنصفانه و دور از حقيقت است که
محشّي و محقّق کتاب (مصطفي عبدالواحد) نيز با انيکه در مقدمه کتاب برزگترين مدحها
و تعريفها را از مؤلف ميکند دراينجا در پاورقي گويد:
«ويفهم من کلام المؤلف انّ الله سبحانه قضي علي
ابيطالب بالفکر هو تعليل غيرسايغ» يعني از کلام مؤلف چنين استفاده ميشود که خداي
سبحان براي ابوطالب کفر را مقدر کرده بود!! ولي اين تعليل درستي نيست …!
نگارنده گويد: جالب اين است که همين آقاي ابن کثير
در چند صفحه بعد اشعاري از ابوطالب در مدح رسول خدا(ص) نقل ميکند که از آن جمله
است:
و دعوتني و عملت انک ناصحي فلقد صدقت و کنت ثمّ اميناً
و عرضت ديناً قدعرفت بانّه من خير اديان البرية ديناً
لولا الملامة اوحذاري سبّة لوجدتني سمحاً بذاک مبيناً[3]
آنگاه رواياتي را ذکر کرده و سپس قصيده لاميه
ابوطالب را بتفصيل نقل ميکند که در آن قصيده درباره رسول خدا(ص) گويد:
وايّد رب العباد بنصره واظهر ديناً حقّه غيرزائل
فوالله لولا ان اجيء بسيّة تجرّ علي اشياخنا في المحافل
لکنّا تبعناه علي کلّ حالة من الدهر جدّاً غيرقول التهازل
لقد علموا انّ ابننا لامکذّب لدينا ولايعني بقول الا
باطل
که خود اين اشعار بهترين شاهد بر ايمان ابوطالب
است حتي آن اشعاري که مضمون آنها اين است که اگر ترس ملامت و يا عيبجوئي مردم نبود
آشکارا و بطور جدّي از او پيروي ميکرديم مانند بيت سوم از قصيده اولي و بيت دوم
از قصيده دومي که معلوم ميشود عدم اظهار ايمان ابوطالب بخاطر ترس از ملامت و يا
عيبجوئي دشمنان آنحضرت است و گرنه در دل به آنحضرت و شريعت او ايمان داشته و آنرا
پذيرفته بوده است،و معناي تقيّه نيز که ما ميگوئيم همين است، و عقيده ما نيز بر
طبق روايات وارده که در جاي خود مذکور خواهد شد درباره ايمان ابوطالب همين گونه
است که آن جانب دردل به رسول خدا(ص) ايمان آورده بود ولي بخاطر اينکه سران قريش
او را از خود بدانند و موقعيّت و نفوذ او در نظر آنها شکسته نشود تا در مواقع حساس
و جاهائي که احساس خطر براي رسول خدا(ص) ميشود بتواند از اين موقعيّت و نفوذ خود
در دفاع و حمايت از آن بزرگوار استفاده کند ايمان خود را اظهار نميکرد و احياناً
در مراسم مذهبي آنان نيز شرکت ميکرد و گاهي هم شايد بر طبق نظر آنها نيز سخن ميگفت
…
ولي بنظر نگارنده اين حقکشيها و بيانصافيها ريشه
سياسي ديگري دارد و مسئله از جاي ديگر سرچشمه گرفته، که شايد امثلا ابن کثيرها نيز
دانسته و يانداسنته در مسير آن جريانات سياسي قرار گرفته و بياراده و يا بياطلاع
اينگونه قضاوتها را کرده و حقيقت را ناديده گرفتهاند …
و همين جريانات سياسي و تبليغات وسيع دستگاههاي
خلافتي بنياميه و پس از آنها بنيعباس بود که هرجا به فضيلتي از خاندان اميرالمؤمنين
عليهالسلام و فرزندان آنحضرت ميرسيدند آنرا ناديده گرفته و يا با هزار و يک
بهانه غيرموجه درصدد انکار آنها برميآمدند … و هرجا از پدران و يا خاندان اموي و
عباسي سخن بميان آمده بهر تار موئي متشبّث شده تا بلکه بتوان آنرا بصورت طنابي
درآورده و براي اجداد خود يعني پدران اموي و عباسي خود فضيلتي بتراشند …
وگرنه کدام موّرخ با انصافي است که نداند عباس بن
عبدالمطلب که تا سال هشتم و تا ماجراي فتح مکه در ميان مشرکين و در مکه بسر ميبرده
و در جنگ بدريکي از چند نفر ازسران قريش و ثروتمندان معدود مکه بود که مخارج لشکر
قريش را بعهده گرفته و ميپرداخت، و از اين طريق بزرگترين کمک مالي را به لشکر کفر
مينمود، و خود نيز در جنگ شرکت کرده و بالأخره نيز بدست مسلمانان اسير شد …
و حتي در فتح مکه نيز با هر تدبيري بود ابوسفيان
يعني سرسختترين دشمنان اسلام را از مرگ نجات داد … و از دست سربازان اسلام و
شمشير خشم ايشان او را رهانيد و از رسول خدا براي آن دشمن خدا امان گرفت ….
و … و با اينحال او را جزء مسلمانان صدر
اسلام دانسته و حتي مسلماني خالص و متعهد بحساب آورد و جالب اينجا است که بسياري
از اهل تاريخ معتقدند او در همان سالهاي قبل از هجرت مسلمان شده بود و بدستور رسول
خدا پس از هجرت در مکه ماند و اسلام خود را پنهان ميداشت تا بتواند از اخبار قريش
مطلع شده و براي رسول خدا جاسوسي کند و خبرها را به آنحضرت گزارش کند … و در جنگ
بدر هم از روي اکراه شرکت جست و قلباً نميخواست شرکت جويد ولي براي همرنگ جماعت
شدن در آنجا حضور يافت[4]…
اما ابوطالب با آنهمه ايثارگريها و فداکاريها و
حمايتهاي علني و تحمل سختيها و شدائد در راه دفاع از اسلام و رسول خدا(ص) در
داستان صحيفه ملعونة و پناه بردن به شعب و مشکلات ديگر و تا ساعات پاياني عمر و در
بستر مرگ نيز لحظهاي از حمايت بيدريغ خود از آنحضرت دريغ نکرد و در بسياري از
موارد براي دفاع از رسول خدا(ص) جان خود و عزيزانش را بخطر انداخت با اينحال آن
جناب بگفته اينان کافر از دنيا رفته و در آخرت نيز در «ضحضاحي» و گودالي از آتش ميباشد؟!
و اينهمه دچار حقکشي و بيمهري اينان قرار گيرد و براي اينکه سخن را کوتاه کنيم و
شما را براي تحقيق بيشتر در اين باره بجاي خود موکول کنيم همينقدر ميگوئيم جناب
ابوطالب در اين باره جرمي نداشته جز اينکه پدر علي بن ابيطالب عليهالسلام بوده، و
چون دشمنان اموي و عباسي اميرالمؤمنين در صدد محو نام علي عليه السلام و فضائل
آنحضرت بودهاند کساني هم که با آنحضرت رابطه و خويشاوندي نزديک داشتهاند مشمول
اين حقکشي و دشمني شدهاند و از ترکش گلولههاي خشمگين و بغضآلود آنان جان سالم
بدر نبردهاند! … و سيلعم الذين ظلموا ايّ منقلب ينقلبون.
اکنون که سخ بدينجا رسيد اين قسمت را نيز از روايت
اين شهر آشوب در مناقب آل ابيطالب بشنويد:
«روي أبوأيّوب الأنصاريّ أنّ النبيّ صلي الله عليه
و آله وقف بسوق ذي المجاز فدعاهم إلي الله، والعبّاس قائم يسمع الکلام فقال: أشهد
أنّک کذّاب، و مضي إلي أبي لهب وذکر ذلک فأقبلا يناديان إنّ ابن أخينا هذا کذّاب؛
فلايغرنّکم عن دينکم، قال و استقبل النبيّ صلي الله عليه وآله أبوطالب فاکتنفه،
واقبل علي أبي لهب و العبّاس فقال لهما: ما تريدان تربت أيدکما؛ والله إنّه لصادق
القيل، ثمّ أنشأ أبوطالب:
أنت الأمين أمين الله لا کذب والصادق القول لالهو و لا لعب
أنت الرسول رسول الله نعلمه عليک تنزل من ذي العزّة الکتب [5]
يعني ابوايوب انصاري روايت کرده که رسول خدا(ص)
در بازار «ذي مجاز»[6]ايستاد و مردم را به خداي يکتا
دعوت کرد و عباس نيز ايستاده بود و سخنان آنحضرت را گوش ميداد، و (چون اين سخن را
شنيد) گفت: گواهي يدهم که تو براسي دروغگو هستي! و نزد ابولهب (عموي ديگر آنحضرت)
رته و ماجرا را به او باز گفت و در اينوقت هر دوي آنها پيش آمده و فرياد ميزدند:
براستي که اين برادر زاده ما دروغگو است شما را از
آئينتان فريب ندهد!
ابوايوب گويد: ولي از آنسو ابوطالب به استقبال
رسول خدا(ص) آمده و او را تحت حمايت و لطف خويش قرار داده و به سوي ابولهب و عباس
رو کرده بدانها گفت: (از او) چه ميخواهيد؟ اي بدبختها[7]! بخدا
سوگند که او راستگو است، سپس اين دو شعر را سرود (که ترجمهاش چنين است).
تو براستي امين هستي، امين خدا نه دروغگو، و
راستگو هستي و از روي هوا و هوس سخن نميگوئي تو رسول هستي رسول خدا که ما آنرا ميدانيم،
و بر تو از سوي خدا داراي عزت کتابها نازل ميشود، و اکنون خود قضاوت کنيد!
سران قريش در حضور ابوطالب
باري بزرگان قريش و سران ايشان بنزد ابوطالب آمده
و بصورت خيرخواهي و دوستانه سخناني گفته و در مورد جلوگيري از تبليغات رسول خدا(ص)
پيشنهاداتي به او دادند که ابن هشام داستان را اين گونه نقل کرده و ميگويد:
چون سران قريش ديدند رسول خدا(ص) بکارهاي تبليغي
خود مشغول است و ابوطالب نيز از وي حمايت ميکند و مانع از آن است که کسي به او
آزاري برساند …
چندتن را براي اتمام حجت بنزد ابوطالب فرستادند و
آنها عبارت بودند از: عتبة و شيبة پسران ربيعة، أبوسفيان بن حرب- که نامش صخر
بوده- ابوالبختري که نامش عاص بن هشام يا عاص بن هاشم است- اسودبن مطلب، ابوجهل-
که نامش عمرو بوده، و بأبوالحکم نيز مکني بوده است- وليدبن مغيرة، نبيه و منبه
پسران حجاج بن عامر، عاص بن وائل.
اينان بنزد ابوطالب آمده گفتند: اي ابوطالب اين
برادرزادهات بخدايان ما ناسزا گويد! از آئين ما عيبجوئي کند، دانشمندان ما را بيخرد
و سفيه ميخواند، پدران ما را گمراه داند! اينک يا خودت از او جلوگيري کن و يا
جلوگيري او را بما واگذار، زيرا تو نيز همانند ما هستي و ما کفايت او را خواهيم
کرد؟ ابوطالب آن روز با خوشروئي و ملايمت آنان را ساکت کرده و از نزدش بيرون
رفتند.
رسول خدا صليالله عليه وآله همچنان بکار تبليغ
دين اشتغال داشت و مردم را بخداي يگانه دعوت مينمود تا اينکه رفته رفته کار
مخالفت قريش با آن حضرت بالا گرفت و نزاع و جدال ميان طرفداران آنجناب با مخالفين
او شروع شد، و قريش نيز مردم را برعليه آن حضرت تحريک ميکردند.
سران قريش براي بار دوم بنزد ابوطالب رفتند و بدو
گفتند: اي ابوطالب تو در ميان ما مردي بزرگوار و شريف هستي و ما يکبار درباره
برادرزادهات بنزد تو آمديم و از تو خواستيم جلوي او را بگيري ولي تو بسخن ما
ترتيب اثري ندادي و بخدا سوگند طاقت ما تمام شد و بيش از اين نميتوانيم نسبت
بپدران خود دشنام شنيده و ببزرگان ما بد بگويند، برخدايان ما عيب گيرند. اينک يا
خود جلوي او را بگير يا ما با تو کارزار ميکنيم تا يکي از دو طرف از پاي درآيد و
بهلاکت رسد و امثال اين سخنان را گفته و از نزدش بيرون رفتند، اين جريان بر
ابوطالب گران آمد زيرا دشمني و جدا شدن قريش از او برايش سخت و مشکل بود و از آنسو
نميتوانست رسول خدا صلي الله عليه وآله را نيز بدانان تسليم کند و يا دست از
ياريش بکشد.
از اينرو بنزد آن حضرت فرستاده و چون پيش او
بيامد بدو گفت: اي فرزند برادر اين قريشند که بنزد من آمده و چنين و چنان گويند،
اکنون بر جان خود و جان من نگران باش و کاري که از من ساخته نيست. و طاقت آنر
ندارم بر من تحميل مکن.
رسول خدا صلي الله عليه وآله گمان کرد که عمويش ميخواهد
او را واگذار و دست از ياري او بردارد از اينرو فرمود: بخدا اگر خورشيد را در دست
راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند من دست از اين کار نخواهم کشيد
تا اينکه در اين راه هلاک گردم يا اينکه خداوند مرا نصرت داده و بر آنان غالب آيم،
سپس اشک در چشمان آنحضرت حلقه زد و گريست و از جابر خاسته بطرف در رفت ابوطالب او
را صدا زده گفت: فرزند برادر بازگرد، چون حضرت بازگشت ابوطالب گفت: برو و هرچه ميخواهي
بگو که بخدا هرگز دست از ياري تو بر نخواهم داشت.
عمارة را بگير و محمد را بما واگذار
ابن هشام دنباله ماجرا را اينگونه نقل کرده که
گويد:
قريش که ديدند ابوطالب دست از ياري رسول خدا صلي
الله عليه وآله برنميدارد و حاضر نيست او را بدست آنها بسپارد، عمارة بن وليد
مخزومي را که زيباترين جوانان قريش ونيرومندترين انها بود بنزد ابوطالب آورده
گفتند: اي ابوطالب اين عمارة را که در ميان جوانان قريش از همه نيرومندتر و زيباتر
است بگير و بجاي او محمد را بما بده، آن محمدي که با آئين تو و پدرانت بمخالفت برخاسته
و ميان قريش اختلاف و جدائي انداخته، و بدانشمندان و بزرگان ما نسبت سفاهت و
ناداني ميدهد.
محمد را بما واگذار تا ما او را بقتل برسانيم و در
عوض عمارة را بفرزندي خود بگير؟!
أبوطالب گفت: بخدا پيشنهاد زشتي بمن کرديد! آيا
پسر شما را بگيرم و بزرگ کنم و فرزند خويش را بشما بسپارم تا او را بکشيد؟! بخدا
هرگز اينکار را نخواهم کرد!
مطعم بن عي بن نوفل گفت: اي ابوطالب بخدا سوگند
قوم تو از راه انصاف با تو سخن گفتند و تا جائيکه ميتوانستند سعي کردند تا آزاري
بتو نرسانند ولي گويا تو نميخواهي پيشنهاد دوستانه و سخن منصفانه ايشان را
بپذيري؟
ابوطالب گفت: اي مطعم بخدا سوگند سخنانشان منصفانه
نبود بلکه تو ميخواهي با اين سخن اينان را بدشمني با من تحريک کني، حال که چنين
است پس هر چه ميخواهي بکن! و بدين ترتيب کار دشمني ميان ايشان سخت شد و نزاع و
مخالفت آنها آشکار گرديد.
و در اينجا بودکه ابوطالب اشعاري درباره دشمني
مطعم بن عدي و ساير قريش گفت.[8]
اين ملت بزرگ اين است که با قامتي استوار بر بام
بلند شهادت و ايثار ايستاده است و هر روز نشاط و تحرک و فرياد او براي ادامه راه
بيشتر ميشود. «امام خميني»